آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) جلد 3

مشخصات كتاب

نام كتاب: آيين كيفرى اسلام: شرح فارسى تحرير الوسيلة( حدود)

نويسنده: فاضل موحدى لنكرانى، محمد

تاريخ وفات مؤلف: 1386 ش

موضوع: فقه

زبان: فارسى

تعداد جلد: 3

ناشر: مركز فقهى ائمه اطهار( ع)

مكان چاپ: قم

سال چاپ: 1390 ه. ش

نوبت چاپ: اول

بخش چهارم: حدّ سرقت

فصل اوّل: خصوصيّات سارق

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 11

[الشرط الأوّل في حدّ السرقة البلوغ]

[مسألة 1- يشترط في وجوب الحدّ عليه امور:

الاوّل: البلوغ، فلو سرق الطفل لم يحدّ ويؤدّب بما يراه الحاكم، ولو تكرّرت السرقة منه إلى الخامسة فما فوق.

وقيل: يعفى عنه أوّلًا، فإن عاد ادّب، فإن عاد حكّت أنامله حتّى تدمى، فإن عاد قطعت أنامله، فإن عاد قطع كما يقطع الرجل.

وفي سرقته روايات، وفيها «لم يصنعه إلّارسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأنا»- أى أمير المؤمنين عليه السلام- فالأشبه ما ذكرنا.]

شرايط سارق

اشاره

وجوب جريان حدّ بر سارق هشت شرط دارد:

شرط اوّل: بلوغ
اشاره

اگر كودكى دزدى كند، حدّ بر او اقامه نمى شود؛ بلكه به هر صورتى كه حاكم صلاح بداند، تأديب و تعزير مى گردد؛ حتّى اگر سرقتش از مرز پنج بار دزدى نيز بگذرد. به طور كلّ، در مورد طفل سارق، حدّى وجود ندارد؛ بلكه حاكم هرچه را كه مانع دزدى كودك باشد، اجرا مى كند.

علّت طرح اين مسأله، مخالفت شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه[1] است. ايشان مى فرمايد: در اوّلين سرقت، بچّه را تعزير نمى كنند؛ بلكه عفو مى شود. در دزدى دوّم او را تعزير مى كنند؛ و در مرتبه ى سوّم سر انگشتانش را چنان بمالند كه خون جارى گردد. در مرتبه ى چهارم سر انگشتانش را مى بُرند؛ و اگر اثر نكرد، در دفعه ى پنجم دستش را مانند دست افراد بالغ قطع كنند.

توجّه داشته باشيد هريك از اين عقوبت هاى پنج گانه در صورتى اجرا مى گردد كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 12

عقوبت قبل از آن اجرا شده باشد. بنابراين، اگر بچّه اى پنج بار دزدى كرده و براى اوّلين بار گرفتار شده است، او را عفو مى كنند.

امام راحل پس از طرح فتواى شيخ طوسى رحمه الله مى فرمايد: در سرقت كودك رواياتى رسيده است و در پاره اى از آن ها اين عبارت ديده مى شود: «لم يصنعه إلّارسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأنا»[2] يعنى اجراى اين گونه كيفرها مختصّ به رسول خدا و على مرتضى عليهما السلام است و غير معصوم حقّ اقامه ى چنين كيفرى را ندارد؛ بلكه اشبه به قواعد، همان است كه بيان شد.

نقد مرحوم صاحب جواهر بر نظر شيخ طوسى رحمه الله

ايشان مى فرمايد: روايتى مشتمل بر ترتيبى كه شيخ طوسى رحمه الله در نهايه به آن فتوا داده است، نداريم؛ هرچند روايات زيادى از صحيحه و حسنه و موثّقه در

اين مورد رسيده است.[3]

بررسى روايات سرقت كودك

مشهور فقها در مورد سرقت كودك همان مطلبى را كه در بقيّه ى حدود به آن معتقدند، قائل اند؛ يعنى مى گويند: حاكم، كودك را به آن چه مصلحت مى بيند، تعزير مى كند. در مقابل مشهور، شيخ طوسى رحمه الله و عدّه اى مراتب پنج گانه را مطرح كرده اند.

با بررسى روايات زيادى كه در اين مورد رسيده است، مى توان راهى براى حلّ اين مشكل پيدا كرد؛ زيرا، اين روايات مستفيض، بلكه متواتر به تواتر اجمالى هستند؛ به گونه اى كه انسان به صدور برخى از آن ها يقين پيدا مى كند.

اين كه مشهور روايات صحيحه را كنار گذاشته و به تعزير در تمام مراتب دزدى كودك فتوا مى دهند، كشف از وجود خللى در روايات مى كند. براى كشف اين خلل بايد به بررسى آن ها بپردازيم.

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن عبداللَّه بن سنان، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الصبيّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 13

يسرق، قال: يعفى عنه مرّة ومرّتين ويعزّر في الثّالثة فإن عاد قطعت أطراف أصابعه، فإن عاد قطع أسفل من ذلك.[4]

فقه الحديث: در اين صحيحه، عبداللَّه بن سنان از امام صادق عليه السلام در مورد كودكى كه دزدى كرده است، مى پرسد. امام عليه السلام در پاسخ فرمود: مرتبه ى اوّل و دوّم عفو مى شود.

- (تعبير «يعفى عنه مرّة أو مرّتين»، تعبير خوبى نيست؛ زيرا، معلوم نيست آيا حاكم يك بار و دوبار را مى تواند عفو كند، يا عفو كردن بر او واجب است؟ اين عبارت موهم تخيير است؛ زيرا، اگر عفو واجب باشد، كلمه ى «مرّة» لغو خواهد بود. از دنباله ى روايت و نقل صاحب جواهر رحمه

الله استفاده ى تخيير مى گردد. به هر حال، تخيير در عفو يا تعيين عفو در مرتبه ى دوّم با روايات ديگر تنافى دارد)-.

در مرتبه ى سوّم تعزير مى شود؛ در مرتبه ى چهارم سر انگشتانش قطع، و در مرتبه ى پنجم از قسمت پايين ترش مى برند.- (اين تعبير با قطع از بند دوّم و يا از ريشه ى انگشتان ملايمت دارد. بنابراين، روايت ظهورى در قطع از ريشه ى انگشتان ندارد)-.

اين روايت بر فتواى مرحوم شيخ در نهايه دلالت ندارد؛ زيرا، وى عفو را در مرتبه ى اوّل، و تعزير را در مرتبه ى دوّم مى گويد؛ در حالى كه روايت، در مرتبه ى اوّل و دوّم بر عفو دلالت دارد و تعزير را به مرتبه ى سوّم اختصاص مى دهد. شيخ طوسى رحمه الله در اين مرتبه حكّ انامل را مى گويد؛ و روايت، در مرتبه ى پنجم بر قطع پايين تر از سر انگشتان دلالت دارد، در حالى كه مرحوم شيخ رحمه الله مى گويد: «قطع كما يقطع الرجل»؛ يعنى قطعى كه در شخص بالغ پياده مى شود، در مورد كودك نيز جارى مى گردد.

2- وعنه، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد بن عثمان، عن الحلبي عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إذا سرق الصّبي عفي عنه، فإن عاد عزّر، فإن عاد قطع أطراف الأصابع، فإن عاد قطع أسفل من ذلك.[5]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: اگر كودكى دزدى كرد، بخشيده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 14

مى شود؛ در مرتبه ى دوّم تعزير مى گردد؛ براى بار سوّم سر انگشتانش قطع مى گردد؛ و در مرتبه ى چهارم از پايين تر از سر انگشتان مى بُرند.

اين روايت با روايت قبل منافات دارد؛ زيرا، در صحيحه ى ابن سنان به تعزير در مرتبه ى سوّم تصريح

شده بود، و صحيحه ى حلبى به تعزير در مرتبه ى دوّم دلالت دارد.

روايت ابن سنان «قطع أسفل من ذلك» را در مرتبه ى پنجم مى گفت، ولى اين روايت، در مرتبه ى چهارم مى گويد.

صحيحه ى حلبى بر فتواى شيخ رحمه الله نيز دلالت ندارد؛ زيرا، مرحوم شيخ در مرتبه ى سوّم حكّ انامل را مى گفت و اين روايت قطع انامل را مطرح مى كند. شيخ رحمه الله در مرتبه ى چهارم به قطع سر انگشتان فتوا داد و روايت، به قطع پايين تر از آن كه ظهور در بند دوّم دارد، دلالت مى كند.

3- وبالإسناد عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار، قال: قلت لأبي إبراهيم عليه السلام:

الصبيان إذا اتي بهم عليّ [عليّاً] عليه السلام قطع أناملهم من أين قطع؟ فقال: من المفصل، مفصل الأنامل.[6]

فقه الحديث: در اين روايت معتبر، اسحاق بن عمّار به امام كاظم عليه السلام گفت: كودكان دزد را كه نزد امير مؤمنان عليه السلام- (در متن روايت «عليّ» و نسخه ى بدل «علياً» آورده است كه از نظر ادبى، «عليّاً» صحيح است)- مى آوردند، آن حضرت انگشتانشان را قطع مى كرد- (راوى قطع انگشتان را مسلّم گرفته است، و اين سؤال را طرح مى كند)- از كدام قسمت آن ها قطع مى كرد؟ امام عليه السلام در پاسخ فرمود: از مفصل انامل.

مقصود اين است كه امام عليه السلام به سر انگشت اكتفا نمى كرد؛ بلكه از بندش قطع مى كرد؛ ليكن روايت دلالت ندارد بريدن انگشتان در چه مرتبه اى بوده است.

4- وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد جميعاً، عن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن سنان، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 15

أبي عبداللَّه عليه السلام في الصبّي يسرق،

قال: يعفى عنه مرّة، فإن عاد قطعت أنامله أو حكّت حتّى تدمى، فإن عاد قطعت أصابعه، فإن عاد قطع أسفل من ذلك.[7]

فقه الحديث: در سند روايت سهل بن زياد واقع شده كه مورد بحث و اختلاف است.[8]

امام صادق عليه السلام در مورد كودك دزد فرمود: در مرتبه ى اوّل او را مى بخشند؛ اگر بار ديگر دزدى كرد، سر انگشتانش را قطع كرده و يا به گونه اى مى مالند كه خون درآيد؛ در مرتبه ى سوّم انگشتانش را مى برند؛ و در بار چهارم، از پايين تر از آن قطع مى كنند.

در اين روايت سه عنوان «قطع أنامل» در مرتبه ى دوّم، «قطع أصابع» در مرتبه ى سوّم، «قطع أسفل من ذلك» در مرتبه ى چهارم ديده مى شود. «قطعت أنامله» به قرينه ى روايات ديگر يعنى از مفصل و بند اوّل قطع مى شود؛ لذا «قطعت أصابعه» بر قطع از مفصل دوّم و «قطع أسفل من ذلك» بر قطع از ريشه ى انگشتان دلالت دارد.

تخييرى كه در اين روايت بين قطع انامل و حكّ آن بود، در روايات ديگر نداريم؛ اين تخيير قابل هضم نيست؛ زيرا، يك طرفش سبك و يك طرفش خيلى سنگين است؛ قطع كردن و بريدن بند انگشت با ماليدن آن بر روى زمين تا خون درآيد قابل مقايسه نيست.

تخيير بين يك مطلب شديد و يك مطلب خيلى معمولى و عادى چگونه معقول است؟

5- وعن حميد بن زياد، عن ابن سماعة، عن غير واحد من أصحابه، عن أبان بن عثمان، عن زرارة، قال: سمعت أبا جعفر عليه السلام يقول: اتي عليّ عليه السلام بغلام قد سرق، فطرّف أصابعه، ثمّ قال: لئن عدت لُاقطّعنّها، ثمّ قال: أما إنّه ما عمله إلّارسول اللَّه وأنا.[9]

فقه الحديث: در اين روايت

مرسله، امام باقر عليه السلام فرمود: غلامى را نزد امير مؤمنان عليه السلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 16

آوردند در حالى كه سرقت كرده بود. امام عليه السلام انگشتانش را خونين كرد- (تطريف اصابع مانند حكّ انامل است.)- آن گاه فرمود: اگر براى بار دوّم دزدى كنى، انگشتانت را قطع مى كنم. سپس فرمود: آگاه باشيد اين كار را فقط رسول خدا صلى الله عليه و آله و من انجام داده ايم.

تذكّر 1: مخالفت مضمون اين روايت با روايات گذشته و فتواى شيخ طوسى رحمه الله روشن است؛ زيرا، رنگين كردن انگشتان به خون در دفعه ى اوّل بوده است. از اين روايت، عفو و تخييرى استفاده نمى شود؛ در مرتبه ى اوّل تطريف و در مرتبه ى دوّم بريدن انگشتان است كه هم بر قطع بند اوّل و هم بر قطع تمام انگشت دلالت دارد.

تذكّر 2: عبارتى كه امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله آورده اند، از اين روايت و روايت بعد مأخوذ است. بيان ايشان هرچند ظهور ندارد، ولى دلالت و اشعارى در آن هست كه بريدن انگشتان دست كودك اگر واقعيّت هم داشته باشد، از شئون معصوم عليه السلام است؛ فقط او مى تواند چنين كارى را انجام دهد، ديگران حقّ چنين امرى ندارند.

براى اين كه بتوانيم نظر صحيح را ابراز كنيم، بايد روايت دوّم را ملاحظه نماييم.

6- وعن حميد، عن ابن سماعة، عن غير واحد، عن أبان، عن عبدالرّحمن بن أبي عبداللَّه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: إذا سرق الصّبي ولم يحتلم قطعت أطراف أصابعه، قال: وقال: لم يصنعه إلّارسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأنا.[10]

فقه الحديث: اين روايت نيز مانند روايت قبل مرسل است.

امام صادق عليه السلام فرمود: اگر كودكى كه به سنّ احتلام نرسيده است دزدى كند، سر انگشتانش را مى برند. آن گاه امام عليه السلام فرمود: اين كار را كسى غير از رسول خدا صلى الله عليه و آله و من انجام نداده است.

امام صادق عليه السلام در اين روايت عمل امير مؤمنان عليه السلام را حكايت نمى كند؛ فاعل «قال:

ولم يصنعه إلّارسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأنا» شخص امام صادق عليه السلام است. از سوى ديگر، حضرت تحت سلطه ى خلفاى عبّاسى بودند و موردى را سراغ نداريم كه حدّى از حدود توسّط ايشان اقامه شده باشد. بيان حدود و احكامش توسّط آن حضرت فراوان است؛ ليكن اجراى حدود آن هم در مورد كودك و به صورت قطع دست در سرقت، مسأله اى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 17

جنجال آفرين است. اين مطالب فهم روايت را مشكل مى كند.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: «وفي خبر البصري عن أبي عبداللَّه عليه السلام: إذا سرق الصبيّ ولم يحتلم قطعت أطراف أصابعه، وقال عليّ عليه السلام لم يصنعه إلّارسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأنا»[11] به نظر مى رسد اين نقل صاحب جواهر صحيح باشد و در وسائل روايت به اشتباه نقل شده باشد. بنا بر نقل صاحب جواهر رحمه الله مشكل حل مى شود؛ ليكن روايت برخلاف آن چه كه تحريرالوسيله به آن اشعار دارد، دلالت مى كند. در روايت گذشته جريانى از امير مؤمنان عليه السلام نقل مى شود؛ ولى در اين روايت، امام صادق عليه السلام دو مطلب را مى فرمايد:

مطلب اوّل: «إذا سرق الصبيّ ولم يحتلم قطعت أطراف أصابعه». اين، يك حكم كلّى است؛ ظاهرش قطع اطراف اصابع كودكى است

كه سرقت مى كند.

مطلب دوّم: «قال عليّ عليه السلام: لم يصنعه إلّارسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأنا». نقل اين مطلب به دنبال مطلب اوّل، دلالت و اشعار بر اختصاص داشتن حكم اوّل به معصوم عليه السلام ندارد.

به عبارت ديگر، روايت در مقام بيان حكم كلّى در مورد سرقت كودك است؛ و به دنبالش، از يك جريان خارجى خبر مى دهد كه از نظر اجرا فقط رسول خدا صلى الله عليه و آله و امير مؤمنان عليه السلام موفّق به اجراى اين حدّ شدند؛ خلفاى ديگر چنين توفيقى نداشتند. از اين رو، نمى توان گفت: روايت در مقام بيان حكم اختصاصى معصوم عليه السلام است. ممكن است روايت قبل چنين اشعارى داشته باشد، ليكن با اين روايت، شبهه ى آن رفع مى شود؛ لذا، هيچ دلالتى بر اختصاص حكم به معصوم عليه السلام ندارد.

دلالت اين روايت نيز بر خلاف روايات گذشته و مطلوب شيخ طوسى رحمه الله است؛ زيرا، ظاهرش اين است كه حدّ قطع اطراف اصابع در سرقت كودك غير محتلم براى دفعه ى اوّل است؛ و عفو، تخيير، تأديب و تعزير ندارد.

7- وعن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن بعض أصحابه، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن الصّبي يسرق، قال: إن كان له تسع سنين قطعت يده، ولا يضيّع حدّ من

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 18

حدود اللَّه تعالى.[12]

فقه الحديث: محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام حكم سرقت كودك را مى پرسد. امام عليه السلام فرمود: اگر نُه ساله باشد، دستش را قطع مى كنند و حدّى از حدود خداوند را ضايع نمى كنند.

در روايت فرمود:

«قطعت يده» كه اشاره به آيه ى شريفه ى «فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[13] دارد؛ احتمال اين كه قطع سر انگشتان اراده شده باشد، جا ندارد.

8- وعنه، عن القاسم بن محمّد، عن عبدالصّمد بن بشير، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي الحسن عليه السلام، قال: قلت: الصبيّ يسرق؟ قال: يعفى عنه مرّتين، فإن عاد الثّالثة قطعت أنامله فإن عاد قطع المفصل الثّاني، فإن عاد قطع المفصل الثّالث وتركت راحته وإبهامه.[14]

فقه الحديث: در اين حديث، اسحاق بن عمّار از امام هفتم عليه السلام درباره ى حكم سرقت مى پرسد. امام عليه السلام فرمود: براى دو مرتبه او را عفو مى كنند؛ در مرتبه ى سوّم انگشتانش را از بند اوّل قطع مى كنند؛ در مرتبه ى چهارم بند دوّم بريده مى شود؛ و در مرتبه ى پنجم، بند سوّم را مى برند و انگشت شصت و كف دستش را به حال خود رها مى كنند.- (يعنى در مرتبه ى پنجم، مانند سارق بالغ از ريشه ى انگشتان مى برند و كف دست و انگشت ابهام باقى مى ماند)-.

9- وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة، قال:

إذا سرق الصبيّ ولم يبلغ الحلم قطعت أنامله. وقال أبو عبداللَّه عليه السلام: اتي أمير المؤمنين عليه السلام بغلام قد سرق ولم يبلغ الحلم فقطع من لحم أطراف أصابعه، ثمّ قال: إن عدت قطعت يدك.[15]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 19

فقه الحديث: در اين موثّقه سماعه فرمود: اگر كودكى دزدى كند، انگشتانش قطع مى گردد.- ظاهر روايت، بريدن انگشتان در مرتبه ى اوّل است.- و امام صادق عليه السلام فرمود:

كودك دزدى را نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند، آن حضرت مقدارى از گوشت سر انگشتش رابريد و فرمود: اگر بار ديگر دزدى كنى، دستت را

مى برم.

اين روايت بر بريدن مقدارى از گوشت سر انگشتان دلالت دارد نه بر قطع گوشت و استخوان؛ و در مرتبه ى دوّم فرمود: «قطعت يدك»، كه به ظهور يا اطلاق بر همان قطع دستى كه در مورد سارق مطرح است، دلالت دارد.

كيفيّت جمع بين روايات

برخى از فقها خواسته اند اختلاف بين اين روايت ها را با مسأله ى اطلاق وتقييد يا تعارض به عموم و خصوص من وجه، و رجوع در مادّه ى اجتماع به عامّ فوق حلّ كنند؛ ليكن ما مبناى آن را قبول نداريم؛ لذا، از اين وجه جمع، اعراض مى كنيم؛ زيرا، چگونه امكان دارد بين روايتى كه صريح در عفو در مرتبه ى اوّل است با روايتى كه صريح در عفو در مرتبه ى اوّل و دوّم است، جمع به اطلاق و تقييد كرد؟

در روايت صحيحه ى حلبى آمد: «إذا سرق الصبيّ عفي عنه فإن عاد عزّر»؛[16] در روايت هفتم: «يعفى عنه مرّة»،[17] و در روايت اوّل: «يعفى عنه مرّة ومرّتين»[18] ذكر شد.

بعضى گفته اند: در «يعفى عنه مرّة فإن عاد»، كلمه ى «فإن عاد» اطلاق دارد؛ آن را به قرينه ى روايت «يعفى عنه مرّتين» تقييد كرده و مى گوييم: اگر بعد از مرتبه ى دوّم عود كند.

مسأله اطلاق و تقييد يك امر رايج است و مانعى ندارد.

روشن است اين وجه جمع صحيح نيست؛ زيرا، عود بعد از مرتبه ى اوّل، مرتبه ى دوّم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 20

است و اطلاق ندارد؛ اگر «عاد» بعد «يعفى عنه مرّة» نبود، مى گفتيم: اطلاق دارد. معناى روايت بنا بر اين جمع، چنين است: «يعفى عنه مرّة فإن عاد بعد المرّة الثالثة»؛ آيا روايت نسبت به مرتبه ى دوّم سكوت كرده و دلالتى ندارد؟ اين، چگونه جمع به اطلاق

و تقييد است؟ اصولًا از نظر عقلا بين مطلق و مقيّد تعارضى نيست؛ و مطلق و مقيّد از موضوع دو خبر متعارض خارج است.

ما منكر اصل اطلاق در «إن عاد» هستيم. معناى «إن عاد» اين است كه «إن عاد بعد المرّة الاولى»؛ لذا، بين روايات در اين كه عفو فقط در مرتبه ى اوّل است، يا در مرتبه ى اوّل يا دوّم، اختلافِ غير قابل حلّ است؛ و با اطلاق و تقييد نمى توان مشكل را از بين برد.

نظر برگزيده

هرچند اين روايات متعدّد و متكثّر هستند؛ امّا به يك صورت نيستند كه بتوانيم به آن ها عمل كنيم. مرحوم محقّق در نكت النهاية فرموده است: اختلاف اخبار به گونه اى نيست كه بتوان به آن ها عمل كرد.[19] با وجود اختلاف شديد بين روايات و عدم امكان جمع بين آن ها، مى بينيم مشهور از آن ها اعراض كرده اند با آن كه دلالتش روشن و سند پاره اى از آن ها معتبر است؛ اين اعراض، كاشف از وجود خللى در آن ها است. بى اعتنايى مشهور كشف مى كند كه آنان واقعيّت را در طرف ديگر ديده اند. آنان معتقد بوده اند اين روايات براى بيان حكم اللَّه واقعى صادر نشده است؛ لذا، به آن ها ترتيب اثر نداده اند.

با توجّه به اين مبنا، مى توانيم روايات را طرح كرده و در مورد كودك به همان نظر مشهور اكتفا كنيم؛ ليكن، اگر بخواهيم جانب احتياط را ملاحظه كرده باشيم، مى گوييم:

هرچند حاكم شرع اختيار دارد هرچه را صلاح مى داند در مورد كودك پياده كند، حتّى به زندان يا جريمه ى مالى و مانند آن؛ زيرا، در مباحث گذشته اين مطلب را ثابت كرديم كه تعزير به تازيانه اختصاص ندارد؛ و شواهدى نيز بر اين مطلب از مسالك[20]

و رياض[21] داريم. فرموده اند: آن چه در اين روايات وارد شده است را مصداق تعزير قرار مى دهيم؛ ليكن در دفعه ى پنجم به مشكل برخورده اند؛ زيرا، تعزير نبايد به مرحله ى حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 21

برسد. و با نظر مرحوم شيخ و روايات، در دفعه ى پنجم بايد انگشتان كودك را از ريشه (بند سوّم) قطع كرد.

به هر حال، مى گوييم: مانعى ندارد كه تعزير كودك با حكّ انامل به شدّت بر زمين محقّق گردد؛ به گونه اى كه خون جارى شود. يا مقدارى از گوشت سر انگشتش را ببرد. به اين مقدار بايد اكتفا كرد، امّا قطع انگشت از مفصل اوّل و دوّم و يا ريشه (بند سوّم) مشكل است؛ و فقيه جرأت نمى كند به آن فتوا بدهد.

بنا بر مبناى ما، مشكل حل مى شود؛ فتواى مشهور را با مراعات احتياط در انتخاب حكّ انامل يا بريدن مقدارى از گوشت سر انگشت به عنوان تعزير، اختيار مى كنيم.

امّا كسى كه اعراض مشهور را قبول ندارد، چگونه مى تواند مشكل را نسبت به كودكى كه دوبار عفو شده و براى بار سوّم دست به دزدى زده، حل كند؟ يك روايت بر حكّ انامل دلالت دارد؛ و روايت ديگر بر قطع از بند اوّل؛ آيا مى شود بين حكم سبك و سنگين به تخيير فتوا داد؟ آيا بين اين دو حكم تناسبى وجود دارد كه در مرتبه ى اوّل و دوّم، عفو؛ و در مرتبه ى سوّم، تخيير بين حكّ انامل و قطع سر انگشت باشد؟ حدّى كه براى مصلحت اجتماع جعل شده، و به عنوان ردع از ارتكاب محارم و محرّمات مطرح است، در يك مرحله تخييرش به اين سبك باشد. انسان نمى تواند

چنين تخييرى را بپذيرد. بنابراين، اين مبنا مخدوش بوده و مختار مشهور به قواعد نزديك تر است. به خصوص با توجّه به اين كه در تمام حدودى كه در گذشته مطرح شد و يا در آينده از آن ها بحث مى كنيم، هيچ حدّى در مورد غير بالغ مطرح نيست. در زنا با آن عظمت، در لواط، سحق، قيادت، شرب مسكر و ...

مى گوييم: حديث «رفع القلم عن الصبيّ حتّى يحتلم»[22] حدّ را از غير بالغ برمى دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 22

[الشرط الثاني: العقل]

[الثاني: العقل، فلا يقطع المجنون ولو أدواراً إذا سرق حال إدواره، وإن تكرّرت منه، ويؤدّب إذا استشعر بالتأديب وأمكن التأثير فيه.]

شرط دوّم: عقل

شرط دوّم از شرايطى كه در حدّ سارق معتبر است، عقل است. بنابراين، اگر سارق مجنون باشد؛ خواه جنون اطباقى يا ادوارى، به فرض تحقّق سرقت در حال جنون، حدّى بر او جارى نمى گردد؛ همان گونه كه حدود ديگر نيز بر وى اقامه نمى شود. حتّى اگر در مورد كودك به فتواى شيخ طوسى رحمه الله در نهايه ملتزم شويم، وجهى براى تعدّى از آن و سرايتش به مجنون نيست؛ زيرا، آن روايات بر حكمى خلاف قاعده دلالت داشتند؛ بنابراين، بايد بر همان مورد توقّف كنيم؛ و حقّ سرايت به موارد مشابه آن نيست.

به عبارت ديگر، قاعده ى اوّلى در مورد كودك «رفع القلم عن الصبيّ حتّى يحتلم»[23] است، كه از اين قاعده به سبب برخى روايات، دست برداشتيم؛ و در مرتبه ى اوّل و دوّم به عفو، و در مرحله ى سوّم به تعزير يا اشباه آن، در مرحله ى چهارم به قطع انگشتان، و در مرحله ى پنجم به قطع دست همانند شخص بالغ فتوا داديم.

اين يك مطلب تعبّدى صرف و بر خلاف قاعده است كه بايد بر موردش وقوف كرد.

اگر مجنونى داراى ادراك و شعور است، به گونه اى كه تعزير در وى اثر گذاشته و مانع تكرار عمل مى گردد، بايد قاعده ى اوّلى- يعنى تعزير به آن چه حاكم شرع مصلحت مى بيند- در حقّ وى اجرا گردد؛ امّا مراحل پنجگانه اى كه در مورد كودك مطرح بود، نسبت به مجنون وجهى ندارد؛ علاوه بر اين كه كسى در بين فقها به آن قائل نشده است.

ليكن اگر شخص به صورتى ديوانه باشد كه يا از تازيانه و تعزير متأثّر نمى شود، و يا بر فرض تأثير، به آن اندازه شعور ندارد كه بفهمد براى چه تازيانه مى خورد، از آن جا كه تعزير در رادعيّت و مانعيّت از تكرار عمل نقشى ندارد، اجرا نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 23

[الشرط الثالث والرابع: الاختيار وعدم الاضطرار]

[الثالث: الاختيار، فلا يقطع المكره.

الرابع: عدم الاضطرار، فلا يقطع المضطرّ إذا سرق لدفع اضطراره.]

شرط سوّم و چهارم: اختيار و عدم اضطرار

اگر كسى از روى اكراه دزدى كند، به گونه اى كه هيچ اختيارى در ارتكاب سرقت نداشته باشد، حديث «رفع ما استكره عليه»[24] حدّ را از اين فرد برمى دارد.

هم چنين، اگر به سرقت اضطرار پيدا كند، مانند اين كه جانش در مخاطره است به گونه اى كه اگر دزدى نكند، هلاك مى شود؛ فرض كنيد غذايى در اندرون خانه اى است و درب آن خانه قفل باشد، اين شخص براى رفع گرسنگى شديدى كه اگر رفع نشود به مرگ منتهى مى شود، دست به سرقت غذا از آن خانه مى زند؛ اين اضطرار، موجب مى شود حدّ قطع مترتّب نگردد؛ زيرا، «ما اضطروّا إليه»[25] نيز در رديف «ما استكرهوا عليه»[26] است.

بايد توجّه داشت، دزدى به

حدّى كه اضطرار رفع گردد، حدّ ندارد؛ امّا بر مازاد آن، اگر به حدّ نصاب برسد، حدّ سرقت مترتّب مى شود. بنابراين، در تحريرالوسيله مى فرمايد: اگر دزدى براى رفع اضطرار باشد، دست مضطرّ قطع نمى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 24

[الشرط الخامس: هتك الحرز]

[الخامس: أن يكون السارق هاتكاً للحرز منفرداً أو مشاركاً، فلو هتك غير السارق وسرق هو من غير حرز لا يقطع واحد منهما وإن جاءا معاً للسرقة والتعاون فيها. ويضمن الهاتك ما أتلفه والسارق ما سرقه.]

شرط پنجم: هتك حرز

پنجمين شرطى كه در ترتّب حدّ سرقت مطرح است، دزدى از حرز مى باشد. به اين معنا كه مال در حفاظت باشد- (به صورت عادى امكان دسترسى به آن نباشد؛ مثل اين كه مال را در دكّانى گذاشته، و درب آن را قفل كرده اند)-. اگر سارق هاتك حرز بود و آن را از بين برد، حدّ سرقت بر وى اقامه مى گردد؛ امّا اگر دو نفر با هم قرار گذاشتند يكى حرز را بردارد و ديگرى مال را بيرون آورد و به تعبير ديگر، هاتك حرز يك فرد و بيرون آورنده ى مال فرد ديگر باشد، حدّ سرقت بر هيچ كدام اجرا نمى گردد؛ زيرا، كسى كه درب را گشوده و حرز را از بين برده، مالى نبرده است، و آن كه مال را برده، حرزى را نشكسته است.

با اين شرط، در موارد زير حدّ سرقت پياده نمى شود:

الف: اگر درب دكّان يا خانه اى باز باشد و شخصى بدون اين كه صاحب مال متوجّه گردد مال او را ببرد.

ب: سرقت از مراكز عمومى مانند: مسجد، كاروانسرا، مدرسه و مانند آن كه اموال در حرز قرار نگرفته باشد.

ج: اگر كسى درب

خانه اى را باز كرد و رفت، ديگرى نيز از فرصت استفاده كند و از اين خانه مالى را ببرد.

د: اگر دو نفر با هم قرار دزدى بگذارند و يكى متعهّد باز كردن حرز گردد و ديگرى متعهّد بردن مال؛ در اين صورت، هاتك حرز ضامن قفل و آن چه تلف كرده، هست؛ و سارق مال، ضامن اموال مسروقه است؛ ولى قطع دست در حقّ هيچ كدام جارى نيست.

زيرا، يكى هاتك بوده و سارق نبوده و ديگرى برعكس وى، سارق است و هاتك نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 25

امّا اگر دو نفر به كمك يكديگر حرز را بردارند و يكى از آنان مال را ببرد، دست او را مى بُرند؛ زيرا، هاتك و سارق است. ولى دست فرد ديگر را كه فقط هاتك است، قطع نمى كنند.

اين شرط از شروط مسلّم در باب حدّ سرقت است كه رواياتش در آينده بررسى خواهد شد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 26

[الشرط السادس: إخراج السارق المتاع من الحرز]

[السادس: أن يخرج المتاع من الحرز بنفسه أو بمشاركة غيره. ويتحقّق الإخراج بالمباشرة كما لو جعله على عاتقه وأخرجه، وبالتسبيب كما لو شدّه بحبل ثمّ يجد به من خارج الحرز أو يضعه على دابّة من الحرز يخرجها، أو على جناح طائر من شأنه العود إليه، أو أمر مجنوناً أو صبيّاً غير مميّز بالإخراج. وأمّا إن كان مميّزاً ففي القطع إشكال بل منع.]

شرط ششم: خارج ساختن كالا از حرز

دو چيز در تحقّق سرقت موجب حدّ معتبر است: يكى بيرون بردن مال از خانه يا دكّان، ديگرى مستند بودن اخراج به سارق؛ لذا، اگر مال را از نقطه اى از حرز بردارد و در نقطه ى ديگر

بگذارد، دستش را نمى بُرند؛ مانند اين كه دزدى اموال را از اتاق جمع كرد ولى هنگامى كه آن ها را در حياط گذاشت، صاحب خانه بيدار شده، او را دستگير كرد. در اين صورت، حدّ سرقت پياده نمى شود؛ زيرا، اخراج از حرز محقّق نشده است.

علاوه آن كه اخراج بايد به سارق مستند گردد؛ مانند اين كه ريسمانى به آن مال ببندد و خودش در خارج حرز بايستد ريسمان را بالا بكشد و مال را بيرون آورد؛ يا اموال مسروقه را بر حيوانى بار كند و افسار و دهنه ى حيوان را بگيرد و يا از پشت سر آن حيون را به خروج تحريك كند و يا حيوان خودبه خود بيرون بيايد، يا مالى را كه از نظر كيفيّت با ارزش است بر بال كبوترى كه به سوى سارق باز مى گردد، ببندد و آن كبوتر را از داخل حرز به هوا رها كند؛ در تمام اين صورت ها، اخراج مستند به سارق است و حدّ اجرا مى گردد و قابل اشكال نيست.

اشكال در موردى است كه به بچّه اى يا مجنونى دستور بدهد آن اموال را بيرون بياورد.

در اين حالت، دو صورت مطرح است:

1- بچّه و مجنون هيچ حالت تميز و شعورى نداشته باشند و معناى سرقت و دزدى را نفهمند. در اين صورت، اخراج مستند به سارق است و آن مجنون يا كودك آلت دست او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 27

هستند. در حقيقت، حكم حيوانى را دارند كه مال مسروقه را بر پشتش بار مى كند.

2- اگر كودك و مجنون مميّز باشند و معناى سرقت را بفهمند، در صورتى كه سارق دست به مال مسروقه نزده و كودك يا ديوانه

به فرمان او آن را بيرون آورده باشند، امام راحل رحمه الله مى فرمايند: در اين صورت، ترتّب قطع دست محل اشكال، بلكه محل منع است؛ زيرا، با وجود شعور و تميز در كودك و مجنون، سرقت مستند به آنان است و نه سارق.

نظر برگزيده: به نظر ما، گاه كودك هرچند مميّز است و تشخيص مى دهد، ليكن مسخّر و تحت قدرت پدر و اوامرش است؛ به گونه اى كه حكم آلت دست را دارد. در اين صورت، بعيد نيست به قطع دست حكم كنيم؛ امّا اگر استيلا به اين صورت نباشد، قطع دست محل اشكال و منع است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 28

[الشرط السابع: عدم كون السارق والداً للمسروق منه]

[السابع: أن لا يكون السارق والد المسروق منه، فلا يقطع الوالد لمال ولده.

ويقطع الولد إن سرق من والده، والامّ إن سرقت من ولدها، والأقرباء إن سرق بعضهم من بعض.]

شرط هفتم: سارق پدر مسروق منه نباشد
اشاره

شرط هفتم اجراى حدّ سرقت اين است كه سارق پدر مسروق منه نباشد؛ بنابراين، اگر پدرى از مال فرزندش بدون رضايت او و با تحقّق تمام شرايطى كه در اقامه ى حدّ سرقت معتبر است، سرقت كند، دست پدر را نمى برند؛ امّا ديگر خويشان با بقيه ى مردم يكسانند.

از اين رو، اگر پسرى از پدر، يا مادرى از فرزند، يا خويشاوندى از خويشاوندش دزدى كند و شرايط حدّ سرقت موجود باشد، دستش قطع مى گردد.

اين شرط دو جنبه دارد؛ يكى جنبه ى منفى، و ديگر جنبه ى اثبات.

بحثى در جنبه ى نفى

آيه ى شريفه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[27] به اطلاقش شامل پدر نيز مى گردد؛ لذا، بايد دليلى بر تقييد آيه پيدا كرد.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اجماع محصّل و منقول بر استثناى پدر قائم است.[28] از هيچ يك از فقها مخالفتى ديده نشده است؛ علاوه بر آن، روايات زير نيز دلالت بر اين مطلب دارد.

1- وعنه، عن أبي حمزة الثمالي، عن أبي جعفر عليه السلام إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قال لرجل: أنت ومالك لأبيك. ثمّ قال أبو جعفر عليه السلام: ما احبّ [لا تحبّ] أن يأخذ من مال ابنه إلّاما احتاج إليه ممّا لابدّ منه، إنّ اللَّه لا يحبّ الفساد.[29]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 29

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردى فرمود: تو و مالت از آن پدرت هستيد. آن گاه امام باقر عليه السلام فرمود: دوست نمى دارم پدرى از مال فرزندش زيادتر از مقدار نيازش بردارد، خداوند فساد را دوست ندارد.

تقريب استدلال: «لام» در «لأبيك» براى ملكيّت نيست؛ زيرا، طرف خطاب پيامبر اكرم صلى الله عليه

و آله حرّ بوده است. قواعد و ضوابط اقتضا دارد اموال حرّ در ملك خودش باشد و نه در مِلك پدرش. اين ملكيّت منحصر به فرزند است؛ نه اين كه دو ملكيّت طولى داشته باشيم: يكى براى پدر و ديگرى براى پسر.

از اين رو، مستفاد از روايت اين است كه تو و مالت در اختيار پدرت هستيد؛ و او مى تواند در مال تو تصرّفاتى انجام دهد. اگر نتوانستيم اين معنا را از روايت استفاده كنيم، قدر متيقّنش اين است كه اگر پدرى مال فرزندش را به سرقت برد، مانند سرقت از ديگران نيست. اين مال مسروقه يك نحوه اضافه اى به سارق دارد، لذا، حدّ سرقت در اين مورد اجرا نمى شود.

اگر گفته شود كه بايد دست پدرى كه از مال فرزندش سرقت كرده است، بريده شود.

مى گوييم: لازمه ى بريدن دست پدر، بى نقش و اثر شدن «لام» است.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن رجل قذف ابنه بالزّنا. قال: لو قتله ماقتل به وإن قذفه لم يجلد له ... الحديث.[30]

فقه الحديث: محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام پرسيد: اگر مردى پسرش را به زنا قذف كند، حكمش چيست؟

امام عليه السلام در مقام استدلال فرمود: اگر پدرى فرزندش را به عمد بكشد، قصاص نمى شود؛ آن وقت شما انتظار داريد كه به سبب قذف فرزند، حدّ بر پدر جارى گردد!

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 30

تقريب استدلال: اگر پدر در مورد قتل فرزندش قصاص نمى شود و يكى از شرايط قصاص، عدم ابوّت قاتل نسبت

به مقتول است، به طريق اولى در مورد سرقت نيز حدّ قطع درباره ى پدر اجرا نمى گردد؛ به خصوص با توجّه به اين كه حدّ قذف مجازاتى سبك تر از قطع دست است و در اين روايت نفى شده است. پس، به طريق اولى مسأله ى قطع مطرح نيست.

اگر بگوييد: نفى حدّ قطع به سبب اين كه روايت حدّ قذف را نفى كرده، قياس است.

مى گوييم: استدلال امام عليه السلام در مورد سرقت نيز جريان دارد. امام عليه السلام از راه نفى قصاص، حدّ قذف را نفى مى كند؛ ما نيز از راه نفى قصاص، نفى قطع در مورد پدر مى كنيم؛ به خصوص با توجّه به سنگين تر بودن حدّ قطع نسبت به حدّ قذف. زيرا، حدّ قذف تازيانه اى بيش نيست؛ ولى قطع دست مجازاتى است كه براى هميشه گريبان گير سارق خواهد بود. بنابراين، در اين فتوا هيچ اشكالى نيست.

تعميم عدم قطع نسبت به جدّ

صاحب مسالك رحمه الله مى فرمايد: حكم عدم قطع اختصاص به پدر ندارد، بلكه در جدّ پدرى نيز جريان دارد؛ همان گونه كه در باب قصاص نيز اختصاص به پدر بدون واسطه نداشت.[31]

بيان ايشان تمام است و ادلّه همين مطلب را اقتضا دارد.

بحثى در جنبه ى اثبات

اگر مادر از فرزند، يا اقربا از يكديگر سرقت كنند، اطلاق آيه ى شريفه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[32] محكم است و آنان را شامل مى گردد؛ و دليلى نيز بر خروجشان نداريم.

برخى از فقها همانند ابوالصلاح حلبى رحمه الله[33] مادر را به پدر ملحق كرده، و مرحوم علّامه ى حلّى[34] نيز به اين الحاق تمايل نشان داده است؛ ليكن ادلّه ى آنان وافى به اثبات مطلب نيست. براى نمونه به آن ها اشاره مى كنيم.

الف: مادر، أحد الابوين است. معناى اين دليل، اطلاق «اب» بر مادر است؛ زيرا، در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 31

مقام تثنيه ى مادر و پدر، «ابوين» گفته مى شود؛ لذا، آثار «اب» بر او نيز مترتّب مى گردد.

اشكال اين دليل روشن است. زيرا، اطلاق «ابوين» از باب تغليب است؛ همان طور كه به شمس و قمر مى گويند: «شمسين». علاوه آن كه معناى تثنيه، مترتّب كردن تمام آثار فرد قوى بر فرد ضعيف نيست.

ب: از پاره اى روايات استفاده مى شود لزوم احترام مادر از پدر شديدتر و مؤكّدتر است.[35]

اين دليل نيز ناقص است. زيرا، مسأله ى لزوم احترام به جاى خود محفوظ است؛ ولى در مسأله ى حدّ، جنبه ى عمومى و اجتماعى و حفظ نظام در نظر گرفته شده است. لذا، فردى از مادرش به رسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت كرد. و آن حضرت دستور داد: او را حبس كن تا با ديگران تماس نگيرد.

مسأله ى احترام،

مسأله اى است و جنبه هاى اجتماعى و عمومى مسأله ى ديگرى است. از اين رو، احترام به مادر ملازمه اى با عدم اجراى حدّ سرقت بر فرض سرقت مادر ندارد.

بنابراين، اگر حدّ سرقت در مورد مادر تخصيص نخورده باشد و اطلاق آيه آن را شامل شود، نسبت به اقوام و خويشان ديگر، همانند: دزدى برادر از خواهر و برادر، يا عموزاده از عموزاده و غير آنان، به طريق اولى حدّ جارى مى گردد.

اهل سنّت عدم اجراى حدّ در مورد اقوام را از طريق استحسان حلّ مى كنند. مى گويند:

اقربا به يكديگر نياز دارند و مى خواهند از همديگر كمك بگيرند، به همين دليل حدّ سرقت نبايد در مورد آنان اجرا گردد.[36] ليكن اصل مبنا و استحسانشان باطل است.

استدلال به كتاب براى تخصيص آيه ى سرقت

لَّيْسَ عَلَى الْأَعْمَى حَرَجٌ وَلَا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لَاعَلَى الْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ لَاعَلَى أَنفُسِكُمْ أَن تَأْكُلُواْ مِن م بُيُوتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ ءَابَآلِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أُمَّهتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ إِخْوَ نِكُم أَوْ بُيُوتِ أَخَوَ تِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَعْممِكُمْ أَوْ بُيُوتِ عَمتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَخْوَ لِكُمْ أَوْ بُيُوتِ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 32

خلتِكُمْ أَوْ مَا مَلَكْتُم مَّفَاتِحَهُ و أَوْ صَدِيقِكُمْ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَن تَأْكُلُواْ جَمِيعًا أَوْ أَشْتَاتًا.[37]

خلاصه ى معناى آيه: بر شما اشكالى نيست از خانه ى پدر، برادر، عمه، خاله، دايى و دوستانتان بخوريد، يعنى انسان مى تواند وارد خانه ى افراد مذكور شده، از ميوه، شيرينى و غذاهاى ديگر موجود در آن جا استفاده كند، حتّى اگر صاحب خانه حاضر نباشد، و بر ورود او هم اطّلاع و آگاهى نداشته باشد- از نظر فتوا در صورتى جايز است كه به عدم رضايت علم نداشته باشيم، والّا با علم به عدم رضايت جايز نيست در اموال مذكور

تصرّف كرد-.

به بيان ديگر: آيه در مقام بيان فرق بين افراد مذكور با افراد اجنبى است، نسبت به افراد اجنبى تا احراز رضايت نشود حقّ تصرّف نيست، «لا يجوز لأحد أن يتصرّف في مال غيره إلّابإذنه»[38] امّا در افراد مذكور احراز رضايت لازم نيست؛ همين مقدار كه به عدم رضايت علم نداشته باشد، آيه اجازه ى تصرّف مى دهد؛ لذا، اگر به خانه ى عمو وارد شد و شك داشت آيا راضى است از غذاهاى او بخورد مى تواند تناول كند؛ امّا اگر وارد خانه ى همسايه شد، بايد رضايت او را احراز نمايد؛ هرچند اين احراز به شهادت حال باشد؛ و اذن صريح لازم نيست.

از اين آيه نمى توانيم استفاده كنيم در صورتى كه يكى از خويشاوندان هتك حرز كند و مال يكى از افراد مذكور را به سرقت ببرد، حدّ سرقت اقامه نمى گردد؛ زيرا، بين اين دو مطلب تلازمى نيست. مورد آيه سوره ى نور با موضوع سرقت كاملًا فرق دارد؛ چرا كه در مورد مذكور (مأكولات و خوردنى ها) حرزى وجود ندارد؛ بر خلاف اين كه صندوقى را باز كند و از درونش چيزى بردارد.

در اين زمينه روايت به خصوص داريم كه بيانگر اين است كه بر دزدى از حرز، دست قطع مى گردد:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 33

أبي أيّوب، عن أبي بصير قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن قوم اصطحبوا في سفر رفقاء فسرق بعضهم متاع بعض. فقال: هذا خائن لايقطع ولكن يتبع بسرقته وخيانته.

قيل له: فإن سرق من أبيه؟ فقال: لا يُقطع لأنّ ابن الرجل لا يحجب عن الدخول إلى منزل أبيه،

هذا خائن. وكذلك إن أخذ من منزل أخيه أو اخته إن كان يدخل عليهم لا يحجبانه عن الدّخول.[39]

فقه الحديث: در اين معتبره، ابوبصير از امام باقر عليه السلام پرسيد: گروهى از رفقا با يكديگر به سفر رفتند، بعضى از آنان كالاى ديگرى را دزديد، حكمش چيست؟

امام باقر عليه السلام فرمود: عنوان سارق بر اين فرد منطبق نيست. او خائن است و دست خائن قطع نمى گردد؛ ليكن او را تعزير مى كنند، و مال مسروقه را ضامن است.- علّت عدم قطع، عدم حرز است؛ زيرا، رفقايى كه با يكديگر به مسافرت مى روند، اموالشان با هم مخلوط است و عنوان حرز صادق نيست، تا سرقت تحقّق يابد؛ بلكه در اين جا، رضايت صادق است.-

پرسيدند: اگر فرزندى از پدرش دزدى كند، حكمش چيست؟

امام باقر عليه السلام فرمود: دستش را نمى برند؛ زيرا فرزند در خانه ى پدر رفت و آمد دارد؛ و خانه ى پدر برايش حرز نيست؛ مانع آمد و شد او نمى شوند. بنابراين، اگر متاعى را از خانه ى پدرش محرمانه بيرون برد، دستش را قطع نمى كنند.- (تعليل روايت بر آن طرف قصّه نيز دلالت دارد؛ يعنى اگر مال مسروقه به گونه اى بود كه در مورد فرزند هم حجاب وجود داشت، مانند پولى كه در صندوق گذاشته و آن را قفل مى كند؛ در اين حالت، با تحقّق حرز و هتك آن، حدّ سرقت جارى مى شود.

بنابراين، روايت شريفه با تعليلش، ملاك را به ما مى آموزد. از باب مفهوم نيست كه حجّيتش مورد نزاع باشد. علّت عدم قطع، عدم تحقّق حرز است)-.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 34

امام عليه السلام در دنباله ى جواب فرمود: اگر كسى از منزل برادر يا خواهرش مالى

را سرقت كند، در مورد او نيز قطع نخواهد بود؛ به شرط اين كه ورودش به منزل آنان آزاد باشد و مانع رفت و آمد او نشوند؛ و او را از دخول به منزل منع نكنند.- اگر دو برادر با هم رابطه اى ندارند و منزل هركدام نسبت به ديگرى عنوان حرز دارد، در صورت سرقت، حدّ اقامه مى گردد و دست سارق را مى بُرند-.

نتيجه اى كه از روايت مى گيريم، اين است كه هرجا عنوان حرز صادق بود، اطلاق آيه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[40] محكم است و آن را مى گيرد؛ خواه سارق با مسروق منه نسبت خويشاوندى داشته باشد يا نه. فقط بر يك مورد، يعنى سرقت پدر از فرزند، دليل بر تقييد آيه داريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 35

[الشرط الثامن: أخذ المتاع من الحرز سرّاً]

[الثامن: أن يأخذ سرّاً، فلو هتك الحرز قهراً ظاهراً وأخذ لا يقطع، بل لو هتك سرّاً وأخذ ظاهراً قهراً فكذلك.]

شرط هشتم: اخذ پنهانى

شرط هشتم اقامه ى حدّ قطع در مورد سارق، اخذ مال مسروقه در خفا و پنهانى است.

بنابراين، اگر در روز روشن در مقابل چشم مردم حرزى را شكست و مال آن را برداشت، يا مخفيانه حرز را از بين برد، ولى آشكارا مال را بُرد، حدّ قطع در موردش اجرا نمى گردد.

سارق عنوان خاصّ و مصداق ويژه اى از مصاديق غاصب است. سرقت استيلاى خاصّ و با كيفيّت مخصوص بر مال غير است؛ از اين رو، در برخى احكام با مطلق غصب شراكت دارد؛ مثلًا از نظر حرمت تصرّف و ضامن بودن مال مسروقه. ولى اقامه ى حدّ قطع در مورد اين غاصب- سارق- مشروط به شرايطى است كه پاره اى از آن ها گذشت

و شرط هشتم آن، دزدىِ از حرز به صورت مخفيانه است. لذا، اگر اين شرط وجود نداشت، از نظر عرفى و شرعى سرقت صادق نيست و حدّش نيز اجرا نمى گردد.

از ديدگاه عرف، فرق است بين كسى كه با قهر و غلبه در حضور مردم مال شخصى را بگيرد و ببَرد و بين فردى كه مخفيانه هتك حرز كند و مال مردم را ببرد. نسبت به اوّلى سرقت صادق نيست، به خلاف دوّمى.

فرضى كه در عبارت تحريرالوسيله نيامده، اين است: اگر هتك حرز علنى بود ليكن بُردن مال مخفيانه باشد، مثلًا در روز روشن حرز را برداشت، قفل را شكست و شب اموال را برد، در اين حالت عنوان سرقت صادق است؛ زيرا، در تحقّق سرقت دو مطلب لازم است: 1- هتك حرز، 2- اخذ مال به طور سرّى؛ و سرّى بودن فقط در اخذ دخيل است، نه در هتك حرز.

از مطالب گذشته معلوم است كه به اقامه ى دليل بر اين شرط نياز نداريم؛ زيرا، سارق يك معناى عرفى دارد و در صدق آن سرّى بودن اخذ از نظر عرف دخالت دارد. عرف به كسى كه با قهر و غلبه به طور آشكار مال مردم را ببَرد، سارق نمى گويد؛ بلكه او را غاصب مى شمارد. مى گويد: ظالمانه، غاصبانه مال مردم را به يغما برد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 36

[حكم الاشتراك في الهتك والإنفراد في السرقة والعكس]

[مسألة 2- لواشتركا في الهتك وانفرد أحدهما بالسرقة يقطع السارق دون الهاتك.

ولو انفرد أحدهما بالهتك واشتركا في السرقة قطع الهاتك السارق. ولو اشتركا فيهما قطعا مع تحقّق سائر الشرائط.]

حكم اشتراك در هتك حرز و انفراد در سرقت

مرحوم امام اين مسأله را در مباحث گذشته متعرّض شدند؛ فقط

مطلبى اضافه دارد كه اگر در شرط ششم آن را گفته بودند، تكرار لازم نبود.

در شرط ششم بيان شد: سارق بايد هتك حرز كند؛ خواه به طور مستقلّ يا با كمك ديگرى. لذا، اگر يكى هتك كرد و ديگرى مال را بُرد، بر هيچ كدام حدّ سرقت پياده نمى گردد؛ زيرا، كسى كه هاتك بوده مالى نبرده، و كسى كه مال را گرفته، هتكى نكرده است؛ هرچند با يكديگر شريك باشند، و تقسيم كار سبب شده باشد يكى دست به هتك حرز بزند و ديگرى مال را بيرون بياورد.

با توجّه به مطالبى كه آن جا گفتيم، آن چه كه مرحوم امام در اين فرع فرمود، تكرارى است؛ زيرا، مى فرمايد: اگر دو نفر در هتك حرز شريك بودند ولى يكى مال را بُرد، دست سارق هاتك را مى برند نه دست هاتك تنها را و اگر يكى هتك كرد و هردو مال را بُردند، باز دست هاتك سارق را مى بُرند نه سارق غير هاتك را؛ و اگر هردو در هتك و سرقت شراكت داشتند، در صورت تحقّق ساير شرايط، دستشان را قطع مى كنند.

نسبت به ساير شرايط در آينده بحث مى كنيم. مثلًا يكى از شرايط مال مسروقه اين است كه به حدّ نصاب برسد؛ حال بايد در محلّ خودش اين مطلب را تحقيق كنيم كه آيا سهم هريك از دو سارق شريك بايد به حدّ نصاب برسد تا حدّ جارى گردد، يا اگر مجموع سرقت به حدّ نصاب باشد، براى قطع دست كافى است؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 37

[اشتراط عدم الشبهة الموضوعيّة والحكميّة في ثبوت حدّ السرقة]

[مسألة 3- يعتبر في السرقة وغيرهما ممّا فيه حدّ، إرتفاع الشبهة-

حكماً وموضوعاً- فلوأخذ الشريك المال المشترك بظنّ جواز ذلك بدون إذن الشريك لا قطع فيه، ولو زاد ما أخذ على نصيبه بما يبلغ نصاب القطع، وكذا لوأخذ مع علمه بالحرمة لكن لا للسرقة بل للتقسيم والإذن بعده لم يقطع.

نعم لو أخذ بقصد السرقة مع علمه بالحكم يقطع.

وكذا لايقطع لو أخذ مال الغير بتوهّم ماله، فإنّه لايكون سرقة، ولو سرق من المال المشترك بمقدار نصيبه لم يقطع وإن زاد عليه بمقدار النصاب يقطع.]

ارتفاع شبهه ى موضوعى و حكمى

اشاره

در اين فرع به يك حكم كلّى كه در جريان تمام حدود دخالت دارد، اشاره مى كنند؛ و به ذكر مصاديقى در رابطه ى با آن مى پردازند:

اقامه ى تمام حدود مشروط است به اين كه شبهه ى موضوعى و حكمى وجود نداشته باشد؛ با وجود شبهه، قاعده ى كلّى «الحدود تدرأ بالشبهات»[41] پياده مى گردد. براى تطبيق شبهه مثال هايى در تحرير الوسيله آورده اند:

مثال شبهه ى حكمى

اگر شريكى مال مشترك را برداشت به ظنّ و اعتقاد اين كه مى تواند بدون گرفتن اجازه از شريكش در آن مال تصرّف كند- مراد از ظنّ در اين جا اعتقاد است؛ يعنى معتقد بود شريك مى تواند در مال مشترك تصرّف كند- آن را از انبار بيرون آورده به خانه اش ببرد، در اين صورت، عنوان سرقت صادق نيست؛ هرچند بيشتر از سهم خودش نيز باشد و از حدّ نصاب نيز بگذرد. در اين جا شبهه حكميه است؛ لذا، قطعى نخواهد بود.

اين فرد در اصل حكم اشتباه كرده، و اعتقادى بر خلاف حكم شارع پيدا كرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 38

شارع مى گويد: يا بايد مال مشترك تقسيم شود يا با اجازه ى شريك در آن تصرّف كنند.

بدون تقسيم و اذن شريك، تصرّف در مال مشترك حرام است. اين فرد خيال كرده با تحقّق شراكت نيازى به اذن و اجازه نيست، و شريك مى تواند در مال مشترك تصرّف كند.

با وجود چنين اعتقادى، هرچند ساير شرايط اقامه ى حدّ سرقت هم موجود باشد، حدّ اجرا نمى گردد؛ مثلًا اگر مالى در درون انبار است، قفل را شكست و آن را بيرون آورد، در اين جا عنوان سرقت محرّم، محقّق نيست تا حدّ جارى شود.

بلكه بالاتر از اين مى گوييم: اگر شريك بداند تصرّف در

مال مشترك بدون اجازه ى شريك حرام است، ليكن اين حرمت را در رابطه ى با سرقت نمى داند؛ شايد در ذهن بسيارى از متشرّعه اين مطلب باشد كه بيرون آوردن مال مشترك از انبار بدون اجازه ى شريك حرام است، امّا اين كار را سرقت نمى دانند، در اين صورت نيز حدّى ندارد.

تذكّر 1: در عبارت تحرير الوسيله آمده است: «وكذا لو أخذ مع علمه بالحرمة لكن لا للسرقة بل للتقسيم والإذن بعده لم يقطع».

به نظر مى رسد عبارت صحيح «بل للتقسيم بدون إذنه» باشد؛ يعنى حرمت كار را مى داند، امّا آن را مستند به سرقت نمى داند؛ بلكه، به خاطر اين كه تقسيم نكرده اند و اذن نگرفته است؛ زيرا مى خواهد مستند حرمت را بيان كند. در دو صورت تصرّف در مال مشترك جايز است: تقسيم مال مشترك، اذن شريك با عدم تقسيم، و در غير اين دو صورت، حرام است.

تذكّر 2: مقصود عبارت «لو أخذ بقصد السرقه، مع علمه بالحكم يقطع» چيست؟ اگر به قصد سرقت با علم به حكم، مال مشترك را ببرد دستش قطع مى شود؟ به چه مقدار؟ آيا بايد مال مسروقه به حدّ نصاب برسد تا دستش را ببُرند، خواه مازاد بر نصيبش باشد يا نه؟

يا مازاد بر نصيب بايد به حدّ نصاب باشد؟

مثال شبهه ى موضوعى

اگر كسى در موضوع اشتباه كرد، يعنى مال ديگرى را به اعتقاد اين كه مال خودش هست، بُرد، مثلًا در خانه ى زيد فرشى را ديد به خيال اين كه فرش خودش است، قفل را شكست و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 39

آن را برد، بعد معلوم شد اشتباه كرده و باورش درست نبوده است؛ در اين صورت، حدّ قطع جا

ندارد؛ زيرا، اين كار سرقت نيست.

امام راحل رحمه الله بعد از بيان مثال شبهه ى موضوعى، دوباره به بحث قبل يعنى مال مشترك برمى گردند و عبارت قبلى را تفسير مى كنند، مى فرمايند:

اگر از مال مشترك به اندازه ى سهم خودش بردارد، هرچند عالم به حكم باشد و تمام خصوصيّات نيز موجود باشد، دستش را نمى بُرند؛ هرچند نصيبش بيش از حدّ نصاب باشد؛ ولى اگر بيش از نصيب خود بردارد و به مقدار نصاب برسد، دستش قطع مى گردد.

تفسير بودن اين عبارت براى عبارت قبلى، مخالف نوشتن متن فقهى است. شايد در اين جا خلطى رُخ داده باشد؛ كه در مسأله ى چهارم به آن اشاره مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 40

[حكم السارق من المغنم]

[مسألة 4- في السرقة من المغنم روايتان: إحداهما لايقطع والاخرى يقطع إن زاد ما سرقه على نصيبه بقدر نصاب القطع.]

حكم سارق غنيمت

اشاره

به دنبال مسأله ى (3) كه درباره ى دزدى از مال مشترك بود، اين مسأله را عنوان مى كنند كه با آن ارتباط دارد. مى فرمايد: در مورد سرقت از مال غنيمت كه مربوط به مجاهدان است و اين فرد نيز در آن شريك و سهيم است، دو روايت رسيده است. بنا بر مضمون يكى دست سارق قطع نمى شود؛ ولى بنا بر روايت دوّم، اگر مال مسروقه زيادتر از سهمش باشد و اين مازاد به اندازه ى نصاب باشد، حدّ قطع جارى مى گردد.

از عبارت تحريرالوسيله معلوم مى شود امام راحل رحمه الله در اين مسأله مردّد بوده و نتوانسته اند هيچ كدام را بر ديگرى ترجيح بدهند.

يك اشكال در اين جا مطرح است؛ و آن اين كه: روايتى كه مى گويد در سرقت از مغنم قطعى نيست، اطلاق دارد؛ و روايت دوّم كه

در مورد خاصى، قطع را واجب مى داند، مقيّد است؛ بنا بر قاعده ى حمل مطلق بر مقيّد بايد دست از اطلاق «لا يقطع» برداريم. چرا ايشان در اين دو روايت، مسأله اطلاق و تقييد را پياده نمى كنند؟ آيا اين كار را به عهده ى مقلّد گذاشته اند؟ يا در مسأله مردّد باقى مانده اند؟ ظاهر مطلب اين است كه ايشان مسأله را به حال ترديد رها كرده اند.

دو نكته در اين جا قابل تذكّر است:

نكته 1: در رابطه با مسأله ى (3) روايت مستقلّى نداريم؛ بلكه از رواياتى كه درباره ى سرقت از غنيمت رسيده، مطالبى استفاده مى شود.

نكته 2: فقها مسأله ى گذشته را به صورت دو شرط مطرح كرده اند: يكى ارتفاع شبهه، و اين كه شبهه اى در كار نباشد؛ ديگرى ارتفاع شركت؛ و اين كه سارق شريك در مال نباشد.

مرحوم محقق رحمه الله در شرايع فرموده است:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 41

الثالث: ارتفاع الشبهة، فلو توهّم الملك فبان غير مالك لم يقطع وكذا لو كان الملك مشتركاً فأخذ ما يظن أنّه قدر نصيبه».

الرابع: ارتفاع الشركة، فلو سرق من مال الغنيمة ففيه روايتان: إحداهما لايقطع والاخرى إن زاد ما سرقه عن نصيبه بقدر النصاب يقطع والتفصيل حسن، ولو سرق من المال المشترك قدر نصبيه لم يقطع، ولو زاد بقدر النصاب قطع.[42]

از عبارت ايشان به خوبى استفاده مى شود ارتفاع شبهه، شرط مستقلّى در برابر ارتفاع شركت است؛ ليكن در مسأله ى چهارم ارتفاع شركت را از روايات غنيمت استفاده مى كند؛ به دليل اين كه شركت ضعيفى در غنيمت وجود دارد. زيرا، كسى كه چيزى را از غنيمت مى برد خودش نيز سهمى و اعتبارى در آن مال دارد. لذا، مرحوم محقّق مسأله ى ارتفاع شبهه

را بر طبق قواعد و مسأله ى ارتفاع شركت را بر طبق روايات سرقت از غنيمت تمام كرده است.

امام راحل رحمه الله مسأله ى ارتفاع شركت و شبهه را تحت عنوان ارتفاع شبهه حكماً و موضوعاً قرار داده و مثال هايى در اين رابطه آورده اند؛ از اين رو، به ايشان اشكال مى شود:

با عبارت «لو اخذ بقصد السرقة مع علمه بالحكم يقطع» چه مى كنيد؟ در اين صورت شبهه اى نيست تا از مسائل ارتفاع شبهه باشد و حكم را بنا بر قاعده تمام كرده باشيد. زيرا، اگر كسى از مال مشترك بردارد، با علم به حرمت تصرّف بدون اذن شريك و تقسيم مال، بايد دستش قطع گردد. امّا دست او براى چه مقدار مال قطع مى شود؟ اگر بخواهيد بر طبق قاعده قيد بزنيد، بايد به كلام دقيق صاحب جواهر رحمه الله مراجعه كرد. ايشان مى فرمايد:

معناى شركت اشاعه است؛ لذا، هر چيزى از اين مال بين سارق و شريكش به نحو اشاعه است. از طرفى سارق بايد مال غير را به اندازه ى نصاب ببرد تا حدّ سرقت پياده گردد، يعنى بايد دو شرط مالِ غير بودن و به حدّ نصاب رسيدن را داشته باشد تا دستش را ببُرند.

بنابراين، اگر مالى را كه شريك به سرقت برده به اندازه ى نصف دينار باشد، بايد دستش قطع گردد. زيرا، اين نصف دينار به نحو مشاع بين او و شريكش هست؛ لذا، مال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 42

غير را كه دزديده، به حدّ نصاب رسيده است؛ هرچند سهم سارق از اين مال به مراتب بيش از نصف دينار باشد. مثل اين كه يك دهم سهمش را برداشته باشد؛ ليكن در اين

حصّه ى مشاع، اگر سهم شريكش به اندازه يا بيشتر از ربع دينار باشد، بنا بر قاعده بايد حكم قطع اجرا گردد.[43]

اگر امام رحمه الله در عبارت «لو أخذ بقصد السرقه مع علمه بالحكم يقطع» شرايط ديگر را نيز در نظر داشته اند، چرا در آخر مسأله فرمود: «لو سرق من المال المشترك بمقدار نصيبه لم يقطع وإن زاد عليه بمقدار النصاب يقطع»؛ يعنى قطع را در صورتى مى داند كه مازاد بر نصيب به اندازه ى نصاب باشد. اين قيد را از كجا آورده اند؟

اگر بگوييد: قاعده آن را اقتضا مى كند. مى گوييم: اقتضاى قاعده همان بيان صاحب جواهر رحمه الله است. اگر در يك دهم نصيب اين فرد نيز نصاب قطع محقّق باشد، با بيانى كه گذشت، بايد دستش را قطع كنند؛ زيرا، شبهه اى نيست و تمام مسائل براى سارق روشن بوده است.

و اگر بگوييد: روايات مغنم اين مطلب را افاده مى كند. مى گوييم: شما در روايات مغنم بر ترديد باقى مانديد؛ و يك طرف را ترجيح نداديد. ظاهر عبارتتان، تمام كردن مطلب بر طبق قاعده است نه روايت. با وجود ترديد در روايات غنيمت، و فتواى جزمى به عدم قطع دست شريك دزد در صورتى كه مال مسروقه به اندازه ى سهم خودش باشد، و قطع دست در صورتى كه مازاد بر نصيب، به حدّ نصاب باشد، تهافتى غير قابل تصحيح و جواب است؛ و نمى توان كلامشان را انسجام بخشيد.

نظر برگزيده در تحقيق مطلب

اگر روايت مغنم به لحاظ تعليل و پاره اى از خصوصيّات، به باب غنيمت اختصاص نداشته نباشد، و بلكه حكم را بر مغنم از آن جهت كه مال مشترك است مترتّب كرده باشد، در اين صورت، تمام موارد شركت را مى توانيم

زير پرچم روايات مغنم ببريم؛ خواه حكمش بر طبق قاعده باشد يا خلاف قاعده.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 43

و اگر از روايات مغنم، خصوصيّتى براى غنيمت استفاده شد، در اين صورت بايد مسأله شركت را بر طبق قاعده تمام كنيم؛ و قاعده در صورت علم سارق به حرمت اخذ و صدق سرقت بر بردن مال شراكت، اين است كه نصيب شريك در مال مسروقه به اندازه ى نصاب هست يا نه، هرچند مال مسروقه به اندازه ى سهم سارق هم نباشد. در صورتى كه سهم شريك در مال مسروقه به حدّ نصاب برسد، دست سارق را بايد قطع كرد.

از اين رو، بايد در دو مقام بحث كنيم:

مقام اوّل: كيفيّت دلالت روايات باب غنيمت. دوگونه روايت در اين باب رسيده است؛ يك دسته مطلقاً بر عدم قطع دلالت دارد و يك دسته بر قطع در صورتى كه مازاد بر نصيبش به حدّ نصاب برسد. برخى از فقها اين دو روايت را از مصاديق باب اطلاق و تقييد دانسته و حمل مطلق بر مقيّد كرده اند، امّا امام راحل رحمه الله در اين مسأله مردّد مانده اند.

مقام دوّم: آيا روايات به باب غنيمت اختصاص دارد؟

مقام اوّل: دلالت روايات

1- محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً عن ابن أبي نجران، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام: أنّ علّياً عليه السلام قال في رجل أخذ بيضة من المقسم [المغنم]، فقالوا: قد سرق أقطعه، فقال: إنّي لم أقطع أحداً له فيما أخذ شرك.[44]

فقه الحديث: اين روايت به دو طريق نقل شده كه يكى

از آن ها به طور يقين صحيح است؛ كه عبارت باشد از: «كلينى از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى نجران از عاصم بن حميد از محمّد بن قيس»، امّا طريق ديگر مشتمل بر سهل بن زياد است كه در وثاقت او اختلاف و بحث است.

امام باقر عليه السلام فرمود: در زمان خلافت امير مؤمنان عليه السلام مردى را كه كلاه خودى از مغنم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 44

دزديده بود، نزد آن حضرت آوردند و گفتند: دزدى كرده، دستش را قطع كن.

امام عليه السلام فرمود: من قطع نمى كنم دست كسى را كه مالى سرقت كرده باشد كه در آن شريك است.

2- وعنه، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: أربعة لا قطع عليهم: المختلس، والغلول، ومن سرق من الغنيمة، وسرقة الأجير فإنّها خيانة.[45]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: چهار طايفه از موضوع قطع دست خارج اند:

1- مختلس؛ اختلاس، در عرف، در موردى صادق است كه اموال مشتركى در اختيار فردى باشد و او مقدارى از آن ها را به نفع خودش ضبط كند. امام عليه السلام مى فرمايد: اين شخص خائن است نه سارق؛ لذا، احكام خيانت در حقّش مترتّب مى گردد و نه احكام سرقت.

2- غَلول (بافتحه ى غين يا ضمّه ى آن)؛ كسى كه با نقشه و حقّه يا غلّ و غشّ، و در حقيقت، با كلاهبردارى مال ديگرى را ببرد؛ مانند اين كه فلزى را به عنوان طلا جا بزند و پول طلا را بگيرد.

3- كسى كه از غنيمت دزدى كند.

4- اگر اجير و كارگر نيز چيزى را به سرقت ببرد- چون حرزى در كار

نبوده-؛ سرقت صادق نيست؛ بلكه خيانت محسوب مى شود.

در هر چهار صورت، قطع دست به عنوان حدّ نداريم.

اين دو روايت به اطلاقشان بر عدم حدّ قطع در مورد سرقت از غنيمت دلالت دارد.

بنابراين، بايد روايت مفصِّل و مقيّد را نيز بررسى كرد.

وبإسناده عن يونس بن عبدالرّحمن، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قلت: رجل سرق من المغنم أيش الّذي يجب عليه؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 45

أيقطع [الشي ء الّذي يجب على القطع].

قال: ينظر كم نصيبه، فإن كان الّذي أخذ أقلّ من نصيبه عزّر ودفع إليه تمام ماله، وإن كان أخذ مثل الّذي له فلا شي ء عليه، وإن كان أخذ فضلًا بقدر ثمن مجنّ وهو ربع دينار قطع.[46]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، ابن سنان به امام صادق عليه السلام گفت: مردى از غنيمت سرقت كرد،- «أيش» مخفّف «أيّ شى ء» است- چه چيزى عليه او واجب است؟

آيا دستش قطع مى گردد؟- در نسخه ى بدل، به جاى «أيش» عبارت «الشي ء الّذي يجب عليه القطع» آمده است-.

امام صادق عليه السلام فرمود: سهم سارق را از غنيمت محاسبه مى كنند؛ اگر مال مسروقه كمتر از آن است، او را تعزير كرده- زيرا بدون اجازه برداشته است- و بقيه ى نصيبش را به وى مى دهند؛ و اگر مال مسروقه به اندازه ى سهمش باشد، چيزى بر او نيست.- ظاهر روايت عدم تعزير در اين صورت است؛ لذا، اين معنا براى ما مبهم است كه چرا اگر كمتر از نصيب برداشته، تعزير مى گردد؛ و اگر به اندازه ى نصيب بردارد، تعزيرى وجود ندارد؟ اين مطلب سبب وهن روايت مى شود.

اگر مقدار مأخوذ بيشتر از نصيبش و به اندازه ى قيمت يك سپر (مِجْنَه)

يعنى ربع دينار باشد، در اين صورت دستش را مى بُرند.

كيفيّت جمع بين دو طايفه از روايات

الف: جمع به اطلاق و تقييد. روايت محمّد بن قيس و سكونى مطلق است و اطلاقشان شامل موردى مى شود كه مازاد بر نصيب به اندازه ى ربع دينار برسد يا نه، و روايت ابن سنان قطع را در صورت رسيدن مال به حدّ نصاب مى داند.

اين طريق جمع به دو جهت امكان ندارد. جهت اوّل كه چندان اهميّتى ندارد، اين است كه بگوييم: روايات مطلق دو عدد و روايات مفصِّل يكى است، چگونه مى تواند در برابر آن ها مقاومت كند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 46

جهت دوّم، روايت محمّد بن قيس، علاوه بر دلالتش بر عدم قطع، مشتمل بر تعليل است. جمله ى «إنّي لم أقطع أحداً له فيما أخذ شرك» در اين روايت فقط بيان حكم نيست، بلكه حكم و علّت آن را بيان مى كند؛ يعنى شركت نمى گذارد عنوان سرقتِ موجب حدّ صادق باشد.

نكته: در صورتى كه دليل مطلق مشتمل بر تعليل حكم باشد- علّتى كه در تمام مصاديق موضوع حكم جارى است- اگر دليل مقيّد و مفصِلى برسد، نمى توان بلافاصله حمل مطلق بر مقيّد كرد؛ بلكه بايد ملاحظه كنيم آيا ظهور دليل مقيّد اقوا است يا ظهور تعليل در شمول حكم نسبت به تمامى افراد؟

به نظر مى رسد تعارض اين دو ظهور- ظهور تعليل با ظهور دليل مقيّد- منشأ ترديد امام راحل رحمه الله شده است و ايشان نتوانسته يكى از دو ظهور را بر ديگرى ترجيح دهد.

نظر برگزيده

به نظر ما اين وجه به دلايلى صحيح نيست:

اوّلًا: بايد دو روايت را به عرف عرضه كنيم و بيينيم در مقام جمع،

آيا ظهور روايت مقيّد را بر ظهور تعليل مقدّم مى كند؟ به نظر مى رسد عرف ظهور دليل مقيّد را در مدخليّت قيد، قوى تر از ظهور تعليل بداند.

ثانياً: جمله ى «إنّي لم أقطع أحداً فيما له شرك» صريح در تعليل نيست؛ بلكه ظهور در اين معنا دارد. در جمله ى «لا تأكل الرّمان لأنّه حامض» به سبب لام تعليل، مى فهميم تنها علّت بر عدم جواز اكل انار، ترشى آن است؛ ولى در عبارت حديث، چنين صراحتى در تعليل ديده نمى شود.

ثالثاً: احتمال مى دهيم اين جمله براى بيان تعليل نباشد؛ بلكه بيان ديگرى از «لا يجوز القطع في المال المشترك» باشد كه به صورت يك حكم كلّى و قابل تقييد آمده است.

از مطالب گذشته نتيجه مى گيريم ظهور روايت عبداللَّه بن سنان در تقييد قوى تر از ظهور روايت محمّد بن قيس و سكونى است، و به عنوان اظهريّت بايد مقدّم گردد.

تذكّر: دو روايت ديگر در اين باب وجود دارد كه در مقام جمع، يا بايد طرح گردد و يا بر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 47

روايت ابن سنان حمل شود:

1- محمّد بن الحسن بإسناده، عن الحسين بن سعيد، عن فضالة، عن أبان، عن عبدالرّحمن بن أبي عبداللَّه، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن البيضة الّتي قطع فيها أمير المؤمنين عليه السلام فقال: كانت بيضة حديد سرقها رجل من المغنم فقطعه.[47]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، عبدالرّحمان بن ابى عبداللَّه از امام صادق عليه السلام راجع به كلاهخودى پرسيد كه امير مؤمنان عليه السلام دست سارق را در رابطه ى با سرقتش قطع كرد. امام عليه السلام فرمود: كلاهخود آهنينى بود كه مردى از غنايم دزديد، پس دستش را بريد.

روايت بر موردى

حمل مى شود كه كلاهخود از سهم سارق به اندازه ى حدّ نصاب بيشتر بوده است.

2- وبإسناده، عن محمّد بن الحسن الصفّار، عن محمّد بن الحسن، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع، عن صالح بن عقبة، عن يزيد بن عبدالملك، عن أبي جعفر و أبي عبداللَّه و أبي الحسن عليهم السلام. وعن المفضّل بن صالح، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: إذا سرق السّارق من البيدر من إمام جائر فلا قطع عليه، إنّما أخذ حقّه، فإذا كان من إمام عادل عليه القتل.[48]

فقه الحديث: اگر كسى از بيت المال دزدى كند، در صورتى كه حكومت به دست امام ظالم باشد، دستش را قطع نمى كنند؛ زيرا، حقّش را گرفته است. ولى اگر از امام عادل باشد، او را مى كشند.

اين روايت قيد عجيبى دارد. لذا، بايد كنار گذاشته شود؛ زيرا، هيچ يك از فقها در مورد سرقت، به قتل سارق فتوا نداده است.

با كنار گذاشتن اين دو روايت و يا حمل روايت اوّل بر موردى كه روايت ابن سنان بر آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 48

دلالت دارد، نتيجه ى مختار، همان تفصيل روايت ابن سنان مى گردد كه صاحب مسالك رحمه الله[49] آن را به اكثر فقها نسبت داده و مرحوم صاحب شرايع[50] نيز آن را حسن دانسته است.

مقام دوّم: دلالت روايت بر تعميم

آيا از رواياتى كه در خصوص سرقت غنيمت رسيده است، مى توان حكم مال مشترك را به دست آورد و گفت: در تمام اموال مشترك، اگر كسى مازاد بر سهمش را سرقت كرد، به گونه اى كه بالغ بر حدّ نصاب باشد، دستش قطع مى گردد؟

صاحب مسالك رحمه الله مى فرمايد: به طريق اولى، روايات غنيمت بر سرقت مال مشترك دلالت دارد؛

زيرا، در مسأله غنيمت كسى كه مالى را به سرقت مى برد، نسبت به مال مسروقه ملكيّت به نحو اشاعه ندارد، بلكه فقط حقّى در اين غنيمت دارد؛ و اين حقّ به صورت اضافه ى ملكيّت نيست. با اين حال، در سرقت چنين مالى قطع دست وجود دارد.

پس، به طريق اولى در مواردى كه مال مشترك كه ملكيّت مشاع به معناى واقعى دارد، به سرقت رود، دست سارقش را بايد بريد.

به بيان ديگر، اگر قطع دست در مواردى كه عنوان مالكيّت ندارد جارى گردد، به طريق اولى در جايى كه اين عنوان صادق است بايد اجرا گردد.[51]

صاحب جواهر رحمه الله اين اولويّت را منع كرده، ولى دليل روشنى براى آن نياورده است.[52]

ممكن است بگوييم: دليلى كه صاحب مسالك رحمه الله آورده، اقتضاى عدم اولويّت دارد؛ زيرا، در باب غنيمت به گفته ى ايشان ملكيّتى نيست، و فقط نسبت به غنايم حقّى وجود دارد. بنابراين، به سبب عدم ملكيّت، دست سارق را مى بُرند؛ ولى در باب مال مشترك، ملكيّت به صورت اشاعه اى موجود است؛ لذا، اگر در مورد عدم ملكيّت، حكم سارق، قطع دست بود، معنايش اين نيست كه بايد اين حكم در مورد ملكيّت به طريق اولى پياده شود.

بنابراين، از اين راه نمى توان مطلب را تمام كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 49

نظر برگزيده: با بيان نورانى اميرالمؤمنين عليه السلام در روايت محمّد بن قيس مى توان مطلب را ثابت كرد. «إنّي لم أقطع أحداً له فيما أخذ شرك» يك بيان كلّى است، هرچند در سؤال از سرقت غنيمت گفته شده، ليكن امام عليه السلام مسأله ى غنيمت را عنوان نمى كند؛ بلكه مسأله ى شركت را مطرح كرده

و موضوعيّت را براى آن بيان مى كند. از اين بيان مى فهميم مسأله ى غنيمت موضوعيّتى ندارد و شركت، تمامْ موضوع براى حكم است.

دايره ى شركت وسيع است؛ و حتّى مواردى كه ملكيّت هم تحقّق ندارد- مانند غنايم- را شامل مى گردد.

اگر گفته شود: در روايت ابن سنان، بحثى از شركت نيست و حكم را بر سرقت از غنيمت مترتّب كرده است.

مى گوييم: روايت ابن سنان مقيّد روايت محمّد بن قيس است و از مجموع اين دو روايت استفاده مى شود: «لايجوز قطع يد الآخذ من المال المشترك إلّاإذا أخذ زايداً على نصيبه بمقدار النصاب».

از جمع بين دو روايت چنين مستثنى منه و مستثنايى فهميده مى شود؛ در نتيجه، مى توانيم حكم تمام اموال مشترك را از اين روايت استنباط كنيم.

از اين رو، اگر كسى از بيت المال سرقت كند يا فقيرى از زكات، سيّدى از خمس و سهم سادات، يا اهل علمى از سهم امام مالى را بدزدند، بر طبق همين روايت حكمش را معيّن مى كنيم.

علّامه رحمه الله در كتاب قواعد فرموده است: در مثال هاى مذكور سهم اين افراد معيّن نيست تا زايد بر نصيبش مشخّص گردد و بر فرض وصول به حدّ نصاب دستش قطع شود، از كجا بدانيم سهم يك فقير از زكات چه مقدار است؟ همين طور سهم يك سيّد فقير از سهم سادات؟[53]

اين اشكال قابل جواب است. مى گوييم: نصيب مشخّص اين افراد مقدارى است كه حاكم برايشان معيّن مى كند. در مورد فقير سيّد و غير آن مى توان سهم و نصيبش را مؤونه و مخارج يك سال او فرض كرد. اگر مازاد بر آن به حدّ نصاب برسد، مى توان دستش را بريد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 50

حكم سرقت از بيت المال

روايت ابن سنان

و محمّد بن قيس بر حكم سرقت اموال مشترك دلالت دارد؛ ليكن در خصوص سرقت از بيت المال رواياتى داريم كه با يكديگر اختلاف دارند. بنابراين، لازم است مفاد آن ها را مورد بررسى قرار دهيم:

وعنهم، عن سهل، عن محمّد بن الحسن، عن عبداللَّه بن عبدالرّحمن الأصم، عن مسمع بن عبدالملك، عن أبي عبداللَّه عليه السلام: أنّ عليّاً عليه السلام اتي برجل سرق من بيت المال، فقال: لا يقطع، فإنّ له فيه نصيباً.[54]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را كه از بيت المال دزدى كرده بود نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند. آن حضرت فرمود: دستش قطع نمى شود؛ زيرا، در بيت المال نصيب دارد.

اين روايت همانند روايت محمّد بن قيس است كه فرمود: «لم أقطع أحداً له فيما أخذ شرك».[55]

محمّد بن الحسن بإسناده عن عليّ، عن أبيه، عن الوشّاء، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في رجلين قد سرقا من مال اللَّه: أحدهما عبد مال اللَّه والآخر من عرض النّاس.

فقال: أمّا هذا فمن مال اللَّه ليس عليه شي ء، مال اللَّه أكل بعضه بعضاً، وأمّا الآخر فقدّمه وقطع يده، ثمّ أمر أن يطعم اللّحم والسّمن حتّى برئت يده.[56]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه از محمّد بن قيس است، هرچند صاحب جواهر رحمه الله[57] به اشتباه آن را به سكونى نسبت داده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 51

امام باقر عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام درباره ى دو عبدى كه از بيت المال دزدى كرده بودند كه يكى متعلّق به بيت المال بود و ديگرى مملوك مردم، چنين قضاوت كرد:

امّا عبدى

كه خودش مال اللَّه محسوب مى شود و از مال خدا سرقت كرده است، حدّى ندارد؛ زيرا، مال اللَّه را بُرده و صرف مال اللَّه كرده است- مانند اين كه از بيت المال خرج نگاهدارى بيت المال كنند- امّا دست عبد مردم را قطع نمود و فرمان داد به او گوشت و روغن بخورانند تا بهبودى حاصل آيد.

كيفيّت جمع بين روايات

روايت مسمع بر عدم قطع و روايت محمّد بن قيس بر قطع دست دلالت دارد؛ بين اين دو روايت با توجّه به روايات غنيمت جمع كرده و مى گوييم: «لايقطع» در جايى است كه كمتر از نصيب يا نصاب سرقت كرده باشد؛ و «يقطع» در موردى است كه به اندازه ى نصاب برسد.

محمّد بن الحسن بإسناده عن عليّ بن إبراهيم، عن الحجّال، عن صالح بن السندي، عن الحسن بن محبوب، عن عبداللَّه بن غالب، عن أبيه، عن سعيد بن المسيّب، عن عليّ بن أبي رافع، قال: كنت على بيت مال عليّ بن أبي طالب عليه السلام وكاتبه، وكان في بيت ماله عقد لؤلؤ كان أصابه يوم البصرة، قال: فأرسلت إليّ بنت أمير المؤمنين عليه السلام فقالت لي: بلغني أنّ في بيت مال أمير المؤمنين عليه السلام عقد لؤلؤ وهو في يدك وأنا احبّ أن تعيرنيه أتجمّل به في أيّام عيد الأضحى، فأرسلت إليها: عارية مضمونة مردودة؟ يا بنت أمير المؤمنين؟ قالت: نعم، عارية مضمونة مردودة بعد ثلاثة أيّام، فدفعته إليها وأنّ أمير المؤمنين عليه السلام رآه عليها فعرفه، فقال لها: من أين صار إليك هذا العقد؟ فقالت: استعرته من عليّ بن أبي رافع خازن بيت مال أمير المؤمنين عليه السلام لأتزيّن به في العيد ثمّ أردّه.

قال: فبعث إليّ أمير المؤمنين

عليه السلام فجئته، فقال لي: أتخون المسلمين يا ابن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 52

أبي رافع؟ فقلت له: معاذاللَّه أن أخون المسلمين.

فقال: كيف أعرت بنت أمير المؤمنين العقد الّذي في بيت مال المسلمين بغير إذني و رضاهم؟! فقلت: يا أمير المؤمنين إنّها ابنتك وسألتني أن اعيرها إيّاه تتزيّن به فأعرتها إيّاه عارية مضمونة مردودة، فضمنته في مالي وعليّ أن أردّه سليماً إلى موضعه.

قال: فردّه من يومك وإيّاك أن تعود لمثل هذا فتنالك عقوبتي، ثمّ اولي لإبنتي لو كانت أخذ العقد على غير عارية مضمونة مردودة، لكانت إذا أوّل هاشميّة قطعت يدها في سرقة. إلى أن قال فقبضته منها و رددته إلى موضعه.[58]

فقه الحديث: اين روايت را بالاى منبرها مى خوانند در حالى كه سندش ضعيف است.

على بن ابى رافع گفت: مأمور بيت المال على عليه السلام و منشى او بودم. يك گردنبندى در جنگ جمل به دست امير المؤمنين عليه السلام رسيد و در بيت المال بود. دختر آن حضرت كسى را نزدم فرستاد و پيام داد اين گردنبند را به من عاريه بده تا در ايّام عيد قربان، خود را به آن زينت كنم. برايش پيام دادم: آيا به صورت عاريه ى مضمونه ى مردوده؟ يعنى اگر بدون تعدّى و تفريط نيز تلف شد ضامن باشيد؟ پاسخ داد، آرى تا سه روز. گردنبند را برايش فرستادم. وقتى امير مؤمنان عليه السلام گردنبند را نزد دخترش ديد و شناخت، فرمود: از كجا آوردى؟ دخترش گفت: از على بن رافع خازن بيت المال براى ايّام عيد قربان عاريه گرفتم تا خودم را به آن زينت كنم و آن گاه برگردانم.

على بن رافع گفت: امام عليه السلام به دنبالم فرستاد و

فرمود: آيا به مسلمانان خيانت مى كنى؟

گفتم: به خدا پناه مى برم. فرمود: چرا به دخترم گردنبند را بدون اجازه ى من و رضايت مسلمانان عاريه دادى؟

گفتم: او دختر توست؛ و آن را به عنوان عاريه ى مضمونه ى مردوده گرفت. خودم ضامن آن هستم تا سالم به بيت المال برگردانم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 53

فرمود: همين الآن بايد برگردانى نه سه روز ديگر. اگر بار ديگر تكرار كردى، گرفتار عقوبتم خواهى شد. اگر دخترم اين گردنبند را به صورتى غير از عاريه ى مضمونه از تو گرفته بود، اوّل زن هاشمى بود كه در اسلام به جرم سرقت دستش بريده مى شد.

نظر ما پيرامون اين روايت: اوّلًا: از نظر سند، مشتمل بر حجّال و صالح بن سندى و غير اين دو مى باشد؛ هرچند اوّلى ثقه و دوّمى از رجال كامل الزيارات است. ليكن به واسطه ى راويان ديگر سندش ضعيف است.

ثانياً: بر فرض كه گردنبند رابه صورت غير عاريه ى مضمونه گرفته بود، ملاك اقامه ى حدّ سرقت در آن نبود؛ مگر از حرز برداشته بود؟، در اين جا امينى در بيت المال خيانت كرد و مالى را در اختيار ديگرى گذاشت، عنوان سارق بر او صادق نيست. حتّى در سرقت معمولى، اگر كسى مخفيانه از حرزى مالى را به سرقت برد و آن را به شخص ديگرى به عنوان بيع يا هبه يا امانت واگذار كند و اين فرد بداند مال دزدى را به او مى دهد، در حقّ او ملاكى براى قطع دست نيست.

مورد اين روايت جايى است كه دختر امير مؤمنان عليه السلام كسى را نزد خازن بيت المال فرستاد. فرض كنيم على بن رافع خيانت كرده و حقّى براى اين كار

نداشت، چگونه عنوان سارق بر دختر امير مؤمنان عليه السلام صدق مى كرد تا دستش را قطع كنند؟

ثالثاً: عاريه ى مضمونه و غير آن چه دخلى در تحقّق عنوان سرقت و عدمش دارد؟ آيا عاريه ى مضمونه عنوان سرقت را از بين مى برد، ولى با عاريه ى غير مضمونه اين عنوان باقى است؟

اگر على بن رافع در تحويل گردنبند به دختر امير مؤمنان عليه السلام مجاز بوده است، فرقى بين عاريه ى مضمونه و غير آن نيست؛ و اگر مجاز نبود، باز هم فرقى نيست.

از اين رو، با وجود مطالبى در اين روايت كه بر خلاف موازين و قواعد است، امكان تطبيق متن آن بر قواعد باب سرقت وجود ندارد؛ و لذا، اين روايت ارزش فقهى ندارد.

نتيجه: روايات سرقت از غنيمت، مسأله را به طور كلّى ثابت مى كند و در تمام موارد شركت و بيت المال و امثال آن، تفصيل روايت ابن سنان جريان دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 54

[عدم الفرق بين الذكر والأنثى والمسلم وغيره في حدّ السرقة]

[مسألة 5- لا فرق بين الذكر والانثى، فتقطع الانثى فيما يقطع الذكر، وكذا المسلم والذمّي فيقطع المسلم وإن سرق من الذمّي، والذمّي كذلك، سرق من المسلم أو الذمّي.]

تساوى مرد و زن، مسلمان و غير مسلمان در حدّ سرقت

اشاره

مرحوم امام در اين مسأله مى فرمايد: فرقى بين مرد و زن، مسلمان و غير مسلمان در اقامه ى حدّ سرقت نيست. بنابراين، دست زن را مى برند در همان موردى كه دست مرد بريده مى شود؛ دست مسلمان را مى برند هرچند از ذمّى سرقت كرده باشد؛ و دست ذمّى را قطع مى كنند خواه از مسلمان سرقت كرده باشد يا از ذمّى.

دليل مسأله

در آيه ى شريفه وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[59] به صراحت حكم زن و مرد آمده است. با وجود آيه به دليل ديگرى نياز نداريم؛ همان گونه كه در باب زنا نيز به حكم هردو تصريح[60] شده بود.

اگر مسلمانى از مسلمان سرقت كند و شرايط اجراى حدّ موجود باشد، دست سارق را مى برند. در صورتى كه مسلمانى از ذمّى مالى را به سرقت برد، باز حدّ قطع دست جارى است؛ زيرا، كافر ذمّى كه به شرايط ذمّه عمل مى كند، جان و مالش محترم است. لازمه ى حرمت مال، مترتّب شدن احكام مال مسلمان بر آن است. بنابراين، در صورت سرقت مال ذمّى، حكم مال مسلمان بر آن مترتّب مى گردد.

باب سرقت با باب قصاص تفاوت دارد. يكى از شرايط قصاص تساوى در دين است.

لذا، اگر مسلمانى كافر ذمّى را بكشد، قصاص وجود ندارد؛ مگر در صورتى كه به كشتن كفّار معتاد باشد. ولى عدم تساوى در باب قصاص، لازمه اى با عدم تساوى در باب سرقت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 55

ندارد؛ يعنى اگر مسلمانى كافرى را كشت او را قصاص نمى كنند؛ و اين سبب نمى شود كه اگر مال كافر ذمّى را سرقت كرد، دستش را نبرند. بين اين دو باب ملازمه نيست.

صاحب جواهر رحمه الله[61] به نكته اى اشاره

كرده و مى فرمايد: قطع دست از حقوق خداوند است و ربطى به مسروقٌ منه ندارد. بنابراين، اگر سرقت با شرايطش نزد حاكم ثابت شود، هرچند مسروقٌ منه سارق را عفو كند، تأثيرى در اقامه ى حدّ ندارد؛ اما مسأله قصاص حقّ الناس است. ورثه ى مقتول مى توانند قصاص كنند يا به جاى قصاص ديه بگيرند. لذا، با وجود تفاوت روشن بين اين دو باب، اگر در باب قصاص تساوى در دين شرط بود، نمى توان گفت: در باب سرقت نيز شرط است؛ بلكه ارتباطى بين اين دو مطلب نيست.

در باب سرقت ذمّى نمى توان او را به حكّام خودشان ارجاع داد؛ زيرا، زمانى كه ذمّى پذيرفت در ذمّه ى اسلام زندگى كند، اگر بر خلاف مسائل مربوط به اجتماع و نظام عمل كند، احكام اسلام در حقّ او پياده مى گردد.

به عبارت ديگر، آيه ى سرقت مقيّد به اسلام نيست؛ نمى گويد: «السارق المسلم والسارقة المسلمة فاقطعوا أيديهما» بلكه حكم را روى مطلق سارق و سارقه برده است.

لذا، اگر ذمّى از مسلمانى يا ذمّى ديگر سرقت كند، دستش را قطع مى كنيم؛ زيرا، اين مسأله به حفظ نظام و جنبه ى اجتماعى و مصلحت آن ارتباط دارد. پس، براى حفظ نظام بايد به اين معنا ملتزم باشند.

و به بيان سوّم، ادلّه ى حدود اطلاق دارد. موضوع باب زنا، لواط، سرقت و مانند آن مسلمان نيست؛ بلكه هر فردى كه اين عنوان ها بر او صادق باشد، موضوع ادلّه است.

بنابراين، حاكم شرع بايد حكم اسلام را در مورد مُجرم پياده كند؛ خواه مسلمان باشد يا غير مسلمان. فقط در مورد زنا در پاره اى از موارد حاكم حقّ داشت زانى كافر را به قاضيان هم كيش او ارجاع بدهد؛ لذا،

به همان اندازه اى كه دليل داريم، عمل مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 56

[حكم ما لو خان الأمين]

[مسألة 6- لو خان الأمين لم يقطع ولم يكن سارقاً، ولو سرق الراهن لم يقطع، وكذا لو سرق الموجر عين المستأجرة.]

حكم خيانت امين، سرقت راهن و موجر

اگر امين خيانت كرد، عنوان سارق بر او منطبق نيست؛ به همين دليل دستش را نمى برند؛ و اگر راهن از عين مرهونه يا موجر از عين مستأجره دزدى كنند، حدّ قطع ندارند.

تذكّر: عبارت ذكر شده در نسخه ى تحريرالوسيله «عين المستأجرة» اشتباه است؛ بلكه «العين المستأجرة» صحيح است.

اگر مالى به عنوان امانت به كسى سپرده شود و او در آن مال خيانت كرد، عنوان خائن بر او منطبق مى گردد؛ ولى عنوان سارق بر او صدق نمى كند. زيرا، شرط اقامه ى حدّ سرقت، يعنى سرقت از حرز پس از هتك آن، وجود ندارد. مالى كه به عنوان امانت در دست اوست، حرز ندارد تا هتك حرز و سرقت صدق كند.

هرچند سرقت يكى از مصاديق غصب و ضمان است و فرد خائن نيز ضامن مى باشد، ولى مجرّد اشتراك در ضمان سبب اشتراك در تمام احكام نيست، تا عنوان سرقت صادق نباشد، قطع دست در اينجا وجود ندارد.

اگر مالك، عبايى را به فردى اجاره داد و مستأجر آن را به خانه برد و در حرز گذاشت، مالك نيز نيمه ى شب حرز را هتك كرده، و عبا را به سرقت برد، در اين صورت نيز حدّ سرقت در مورد سارق پياده نمى گردد؛ زيرا:

اوّلًا: از نظر عرف در اين جا سرقت صادق نيست. مى گويند: فلانى مال خودش را برداشته است؛ هرچند كار بى جايى كرده است. ليكن اين عمل نابجا ملازم با انطباق

عنوان سرقت نيست.

ثانياً: ظاهر رواياتى كه حدّ نصاب را معيّن مى كند، اين است كه مال مسروقه بايد به ربع دينار برسد؛ و اين قيمت در رابطه با مال مسروقه و همان چيزى است كه به سرقت رفته

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 57

است. لازمه ى اين روايات عدم تحقّق سرقت در موردى است كه مال مسروقه مِلك سارق باشد؛ بلكه بايد مال مسروقه مِلك مسروقٌ منه باشد. در فرض مسأله، عين مسروقه در ملك سارق است و مسروقٌ منه فقط منفعتى را مالك است كه وجود مشخّص خارجى ندارد، بلكه يك امر اعتبارى تدريجى است و در آن واحد تحقّقى ندارد؛ بلكه به تدريج وجود گرفته، منعدم مى شود. لذا، آن ادلّه شامل سرقت منفعت نمى گردد؛ زيرا، ظهورش در اين است كه قيمت مال مسروقه بايد به اندازه ى ربع دينار برسد. در نتيجه، اگر مالك، عين مستأجره را سرقت كرد، سرقت شرعى موجب حدّ، بر آن منطبق نيست.

در باب رهن، مالك عين مرهونه را در مقابل دينى نزد مرتهن گرو مى گذارد؛ و به سبب رهن، مرتهن حقّى نسبت به عين پيدا مى كند، به گونه اى كه راهن بدون اجازه ى او نمى تواند آن را بفروشد. حال، اگر عين مرهونه در قبض مرتهن بود و مالك هتك حرز كرده، آن را به سرقت برد، حدّ قطع جا ندارد. زيرا، راهن مالك عين مرهونه است و مرتهن فقط حقّى بر آن دارد به اين معنا كه اگر راهن دين خود را پرداخت، مرتهن عين مرهونه را به او باز مى گرداند؛ وگرنه مى تواند با فروش عين مرهونه طلبش را وصول كند. وجود چنين حقّى سبب تحقّق عنوان سارق نسبت به

مالك عين مرهونه نمى گردد.

علاوه بر اين مطلب، دليلى كه در باب اجاره گفتيم در اين جا نيز دلالت دارد؛ زيرا، ظاهر روايات اين است كه ربع دينار در رابطه با قيمت عين مسروقه است؛ يعنى اگر به اندازه ى ربع دينارى از مال مسروق منه در اختيار سارق قرار گيرد و شرايط ديگر را نيز دارا باشد، دستش را مى برند. امّا در مسأله ى مورد بحث، اگر راهن آن چه را كه دزديده به صد دينار هم برسد، هيچ ارتباطى به مرتهن ندارد.

در عرف مى گويند: اين فرد مال خودش را به ناحق برده است، امّا او را سارق نمى دانند. به نظر عرفى، سرقت در جايى است كه مال مسروق منه را ببرد؛ نه مال خودش را.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 58

[سرقة الأجير والزوج أو الزوجة من الآخر]

[مسألة 7- إذا سرق الأجير من مال المستأجر فإن استأمنه عليه فلا قطع، وإن أحرز المال من دونه فهتك الحرز وسرق يقطع.

وكذا يقطع كلّ من الزوج والزوجة بسرقة مال الآخر إذا أحرز عنه، ومع عدم الإحراز فلا، نعم إذا أخذ الزوجة من مال الرجل سرقة عوضاً من النفقة الواجبة الّتي منعها عنها فلا قطع عليها، إذا لم يزد على النفقة بمقدار النصاب.

وكذا الضيف يقطع إن أحرز المال عنه والّا لايقطع.]

سرقت اجير، زوج و زوجه از يكديگر

اشاره

اين مسأله چهار فرع دارد:

1- اگر كارگرى از مال صاحب كار سرقت كند، در صورتى كه به او اعتماد كرده و وى را امين دانسته است، فقط خيانت در امانت به شمار مى آيد؛ بنابراين، دستش را قطع نمى كنند. ولى اگر به وى اطمينان نكرده، مال را در حرز گذاشته است، امّا كارگر حرز را هتك و مال را به

سرقت برده است، دستش را قطع مى كنند.

2- دست هريك از زن و شوهر را اگر از مال ديگرى سرقت كند، مى بُرند؛ در صورتى كه مال را در حرز نگهدارى مى كرده است؛ و اگر حرزى وجود نداشته باشد، حدّ قطع هم نيست.

3- اگر زنى كه نفقه ى او بر شوهرش واجب است و از پرداخت نفقه امتناع مى كند از مال شوهرش در عوض نفقه سرقت كند، در صورتى كه مال مسروقه مازاد بر حقّش به قدر نصاب نرسد، دست قطع نمى گردد.

4- اگر مهمان از مال احراز شده سرقت كند، دستش قطع مى گردد؛ ولى در غير حرز دستش قطع نمى گردد.

فرع اوّل: سرقت اجير
اشاره

اگر كارگرى را اجير كرديم و او به سرقت اموال خانه دست زد، از دو حال خارج نيست:

الف: از اموالى كه در مرأى و منظرش قرار داشته، سرقت كرده است؛ يعنى صاحب خانه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 59

بر او اعتماد كرد، درب اتاق را باز گذاشت و كارگر فرش آن را جمع كرد و بُرد، در اين جا سرقت شرعى محقّق نشده است؛ بلكه همان عنوان خيانت مترتّب است در اين صورت او را تعزير مى كنند و ضامن مالى مى باشد كه برداشته است.

ب: اگر مالى در حرز بود، مانند اين كه پولى را در گنجه يا صندوق گذاشته اند و درب آن را قفل زده اند، كارگر قفل را شكست و آن را بُرد. در اين صورت احكام سرقت مترتّب مى گردد.

به عبارت ديگر، قاعده در اين گونه مسائل اقتضاى تفصيل مى كند؛ هرجا مسأله ى استيمان وجود داشته باشد، يعنى حرز و مانعى براى آن فرد نباشد، اگر مالى را به سرقت بَرد، قطع دست نيست؛ ولى اگر مال در حرز

بود و به اين شخص اطمينان نكرده اند و او نيز حرز را هتك كرده مال را بُرد، دستش قطع مى گردد.

روايات مخالف با قاعده

دو سه روايت در اين باب داريم كه ممكن است خيال شود بر حكمى خلاف قاعده دلالت دارد و مقتضاى آن ها عدم قطع به طور كلّى در مورد سرقت اجير است. لذا، بايد به بررسى آن ها بپردازيم.

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، أنّه قال في رجل استأجر أجيراً وأقعده على متاعه فسرقه، قال: هو مؤتمن.[62]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، حلبى از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى كه فردى را اجير كرد تا از متاعش محافظت كند، و اجير به جاى حفظ متاع، آن را برداشت و رفت، مى پرسد.

امام عليه السلام فرمود: اين شخص را امين بر مالش قرار داده و او خيانت كرده است.

اين روايت را كه بر طبق قاعده قطع دست صورت گيرد، شامل نمى شود؛ زيرا، موردش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 60

جايى است كه اجير را براى حفظ متاع اجاره كرده اند. لذا، سرقت صادق نيست تا قطع دست مترتّب گردد.

2- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب الخزّاز، عن سليمان بن خالد، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرّجل يستأجر أجيراً فيسرق من بيته، هل تقطع يده؟ فقال: هذا مؤتمن ليس بسارق، هذا خائن.[63]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، سليمان بن خالد از امام صادق عليه السلام راجع به حكم مردى كه او را اجير مى كنند و او از خانه ى مستأجر متاعى را مى دزدد،

مى پرسد كه آيا دستش را مى بُرند؟

امام عليه السلام فرمود: اين فرد را امين دانسته اند؛ او سارق نيست، بلكه خائن است.

توهّم اين كه روايت به اطلاقش دلالت دارد بر اين كه دست اجير دزد را نمى بُرند، توهّمى نادرست است؛ زيرا، در بيان امام عليه السلام كه مى فرمايد: «هذا مؤتمن»، دو احتمال هست:

1- امام عليه السلام از اين كلام، معناى «أنت جعلته أميناً» را قصد كرده است؛ يعنى تو او را امين قرار دادى؛ در را بر رويش نبستى؛ حرز و منعى ايجاد نكردى؛ در اين صورت، او سارق نيست و خيانتكار است.

با اين احتمال، بايد مال مسروقه را ملاحظه كنيم كه از چه قسمى است؛ آيا مستأجر اجير را نسبت به آن امين دانسته است و در مرأى و منظرش قرار داده است؛ يا آن را در حرز گذاشته، فقل بر آن زده، و اجير حرز را هتك و مال را برده است؟

به عبارت ديگر، بنا بر اين احتمال، معناى روايت اين است: «هذا مؤتمن بالنسبة إلى الأموال الّتي جعلته أميناً وليس بسارق بالنسبة إلى تلك الأموال» اين احتمال متعيّن است.

2- شارع در مقام بيان يك حكم تعبّدى است. اجير مؤتمن است؛ خواه مستأجر اموالش را در حرز قرار بدهد يا در مرأى و منظر او. لذا، از هر قسمى از اموال كه سرقت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 61

كند، سرقت بر عملش صادق نيست؛ بلكه او خيانت كرده است. پس، دستش قطع نمى گردد. اين احتمال در روايت خيلى بعيد است. روايت در مقام بيان يك حكم خلاف قاعده نيست تا بگوييم بر عدم قطع دست اجير به طور مطلق دلالت دارد.

3- وعن

عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة، قال: سألته عن رجل استأجر أجيراً فأخذ الأجير متاعه فسرقه.

فقال: هو مؤتمن، ثمّ قال: الأجير والضيف امناء ليس يقع عليهم حدّ السرقة.[64]

فقه الحديث: در اين موثّقه، سَماعه از امام عليه السلام پرسيد: مردى ديگرى را اجير كرد، اجير كالاى او را گرفت و به سرقت برد؛ چه حكمى دارد؟

امام عليه السلام فرمود: اجير مؤتمن است. سپس فرمود: اجير و ميهمان امين هستند؛ بر آنان حدّ سرقت واقع نمى شود.

در اين روايت نيز دو احتمال وجود دارد:

1- اجير براى حفظ متاع استيجار شده باشد؛ در اين صورت، مفادش با روايت حلبى يكى خواهد بود.

2- فرد براى كارى اجير شده، و كالايى از مستأجر به سرقت برده است؛ در اين صورت، مفادش با روايت سليمان بن خالد يكى خواهد بود. در نتيجه، اين روايات بر حكمى خلاف قاعده دلالت ندارد.

فرع دوّم: سرقت زوج و زوجه از يكديگر

سرقت زوج و زوجه از يكديگر حكم خاصى ندارد؛ بلكه همان حكم اوّلى در موردش جارى است. اگر شرايط اجراى حدّ موجود باشد، دست سارق را مى برند. تنها تفاوتى كه متصوّر است در جهت حرز و احراز مال مى باشد. براى زوجه اى كه در منزل شوهرش زندگى مى كند، نسبت به اثاثيه ى منزل، فرش و لباس و مانند آن حرز و منعى نيست. لذا،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 62

اگر از اين وسائل چيزى را بردارد، سرقت صادق نيست. ولى اگر شوهرش اتاق يا صندوقى دارد كه اموالش را درون آن قرار مى دهد و دربش را قفل مى كند، در اين حالت نسبت به اين اموال در حرز، سرقت صادق است؛ اگر زوجه هتك حرز

كند، قفل را بشكند، درب را باز و مال شوهرش را ببرد.

همين مطلب را براى حكم سرقت زوج نيز مى توان گفت؛ لذا، اگر زوجه اموال شخصى خود را در صندوقى مخصوص نگهدارى مى كند و درب آن را قفل مى زند، نسبت به شوهرش حرز درست كرده است؛ و بر سرقت از اين حرز، حدّ قطع جارى مى گردد.

فرع سوّم: سرقت زوجه از شوهر ممتنع

يك مورد از سرقت زوجه از مال زوج استثنا شده است. اگر شوهر نفقه ى واجب اين زن را در اختيارش نمى گذارد و او نيز محتاج به آن است، اگر از مال شوهرش به اندازه ى نفقه سرقت كند، هرچند سرقت صادق است، ليكن حدّ قطع جارى نيست؛ ولى اگر بيش از مقدار نفقه و به اندازه ى حدّ نصاب دزدى كند، دستش را مى برند.

روايتى در خصوص اين مورد از اهل سنّت داريم:

قالت هند زوجة أبي سفيان للنبيّ صلى الله عليه و آله: إنّ أبا سفيان رجل شحيح وإنّه لا يعطيني وولدي إلّاما آخذ عنه سرّاً وهو لا يعلم فهل عليّ فيه شي ء؟ فقال: خذي ما يكفيك وولدك بالمعروف.[65]

فقه الحديث: هند زن ابوسفيان به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفت: ابوسفيان مرد بخيل و خسيسى است، مخارج من و بچّه هايم را نمى دهد؛ مگر اين كه محرمانه از مالش بردارم به گونه اى كه او نفهمد، آيا اين كارم سرقت محسوب مى شود؟

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: از مال او به اندازه اى بردار كه تو و بچّه هايت را كفايت كند- معروف يعنى مقدار متوسّط و به نحو اقتصاد و ميانه روى-.

آيا فتواى به اين استثنا، فتوايى مطابق قاعده است؛ به گونه اى كه اگر روايت نبوى و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)،

ج 3، ص: 63

پاره اى از مؤيّدات كه مرحوم صاحب جواهر[66] مطرح مى كند در دست نبود، باز هم اين فتوا صحيح بود؟

اگر بگوييم نفقه دينى است بر عهده ى زوج كه بايد به زوجه بپردازد نه اين كه يك حكم تكليفى باشد، بلكه زوج مديون است و اگر از عهده ى اداى اين دين بر نيامد، طلبكار يعنى زوجه مى تواند به اندازه ى طلبش از مال او به عنوان تقاص بردارد. در اين صورت، از عنوان و موضوع سرقت خارج خواهد بود و فتوا بر طبق قاعده مى باشد. ليكن از كلمات چنين مطالبى استفاده نمى شود، هرچند در عبارت مرحوم صاحب جواهر[67] به تقاص اشاره اى شده است.

ظاهراً مستند اين فتوا همين روايت نبوى است كه قصور سندى آن به عمل و فتوا بر طبقش جبران مى گردد، هرچند محتمل است مستند فتوا قانون تقاص باشد.

مؤيّداتى كه صاحب جواهر رحمه الله نقل كرده، صحيح نيست؛ زيرا، فرموده: در روايت آمده است بر سرقت در سال قحطى و مجاعه به سبب اضطرار، قطع دست نيست.[68] اين تأييد مطابقتى با فتواى فقها ندارد؛ زيرا، فتوا را مقيّد به صورت اضطرار و نياز زن نكرده اند، به گونه اى كه زن بدون مال مسروقه نتواند به زندگى خود ادامه بدهد.

ممكن است از روايت نبوى بتوان چنين قيدى را فهميد، ليكن معناى سخن هند- «لايعطيني وولدي إلّاما آخذ منه سرّاً»- اين نيست كه مال شخصى ندارم؛ راه ديگرى براى ارتزاقم جز سرقت از مال ابوسفيان نيست؛ بلكه در مقام بيان اين است كه استيفاى حقّم فقط از راه دزدى امكان دارد.

بنابراين، رواياتى كه در باب عامّ مجاعه وارد شده و حكم به عدم قطع در سال قحطى مى كند، ارتباط آن چنانى

به بحث ما ندارد؛ خواه مستند فقها روايت نبوى باشد يا عنوان تقاص، هيچ كدام مقيّد به ضرورت و نياز نيست. فقط بايد زن ناشزه نباشد تا نفقه اش بر شوهرش واجب باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 64

فرع چهارم: سرقت ميهمان

اگر ميهمانى از منزل صاحب خانه سرقت كند، در صورتى كه بعد از هتك حرز مالى را برده باشد كه به حدّ نصاب بوده، دستش را مى برند؛ ولى اگر از اموالى كه در اختيار او است مانند فرش و ظرف و ... چيزى را بردارد، سرقت با شرايطش محقّق نشده است و به همين دليل، قطع دست جا ندارد.

در حقيقت، فرقى بين ميهمان و غير او در مسأله ى سرقت نيست. فقط در تحقّق عنوان حرز، ميهمان با غير او تفاوت دارد. فرش، ظروف و وسائلى كه در اختيار ميهمان است چه بسا براى افراد اجنبى عنوان حرز داشته باشد، امّا براى او حرز نيست.

برخى از فقها با استناد به روايت صحيحه اى درصدد استثناى ميهمان به طور كلّى از آيه ى سرقت بر آمده اند و خواسته اند حكم مطلقى رابراى او اثبات كنند؛ يعنى بر ميهمان خواه از حرز سرقت كند يا از غير آن، قطع دست نيست.

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه[69] به اين مطلب فتوا داده است. اين فتوا را به مرحوم صدوق[70]، ابن جنيد رحمه الله[71] و مرحوم ابن ادريس[72] نسبت داده اند.

هرچند ظاهر عبارت شيخ صدوق و اسكافى رحمهما الله بيانگر اطلاق حكم به عدم قطع دست ميهمان است، ليكن تعليلى كه در ذيل كلامشان آورده اند، بر همان تفصيل قوم دلالت دارد. عبارت ابن ادريس رحمه الله در صدر و ذيل مبتلا به تناقض است و اضطراب

شديدى در آن ديده مى شود. مى فرمايد: اگر بگوييم دست دزد در حالتى بريده مى شود و در حالتى قطع نمى شود، يعنى او همانند سارقان ديگر است. اگر شرايط اقامه ى حدّ را دارا بود، دستش قطع مى شود؛ وگرنه دست او را نمى برند. پس، چه خصوصيّت و امتيازى براى ميهمان قائل شده ايم؟

ايشان در ادامه ى مطلب مى نويسد: اگر بخواهيم براى ميهمان امتياز قائل شويم، بر[73]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص64

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 65

خلاف كتاب و سنّت رفتار كرده ايم. ميهمان فقط يك خصوصيت دارد، و آن اين كه حرزى كه نسبت به اجنبى محقّق است، نسبت به ميهمان در اشيا و وسائلى كه در اختيارش هست، تحقّق ندارد.

با وجود اين تناقض صريح و آشكار در عبارت مرحوم ابن ادريس، تنها فردى كه به عنوان مخالف در مسأله مى توان معرّفى كرد، شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه است؛ و اين كتاب متن روايات فقهى است. لذا، بايد به بررسى روايت وارد در اين موضوع بپردازيم:

محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن محبوب، عن عليّ بن رئاب، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: الضّيف إذا سرق لم يقطع، وإذا أضاف الضّيف ضيفاً فسرق قطع ضيف الضّيف.[74]

فقه الحديث: كلينى رحمه الله روايت را با دو سند نقل كرده، كه يكى از آن ها صحيح است.

امام باقر عليه السلام فرمود: اگر ميهمان دزدى كند، دستش را نمى برند؛ و اگر ميهمان ميهمان دزدى كرد، دستش را مى بُرند.

اطلاق روايت دلالت بر عدم قطع دست در صورت شرايط

اقامه ى حدّ دارد؛ يعنى اگر تمام شرايط موجود بود، هتك حرز كرده و به اندازه ى نصاب بُرده باشد، باز دستش قطع نمى گردد؛ امّا اگر ميهمانِ ميهمان چيزى را سرقت كرد، دستش را مى برند؛ زيرا، ارتباطى با صاحب خانه ندارد.

اين روايت را بايد با روايت موثّقه ى سماعه سنجيد، در آن روايت، امام عليه السلام فرمود:

«الأجير والضيف امناء ليس يقع عليهم حدّ السرقة»[75] از آن جا كه اجير و ميهمان امين هستند، حدّ سرقت بر آنان واقع نمى شود. روايت محمّد بن قيس، حكم را بيان مى كند و اين روايت، وجه و نكته ى آن را؛ يعنى حاصل جمع دو روايت اين است: «إذا سرق الضيف لم يقطع، لأنّه أمين، لأنّه مؤتمن». در بحث هاى گذشته گفتيم: عدم قطع دست مربوط به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 66

امورى است كه در رابطه ى با آن ها براى ميهمان حرزى قرار نداده اند؛ مانند: وسايل ظاهرى؛ ليكن نسبت به چيزهايى كه داخل گنجه يا صندوق است و قفل دارد، و ميهمان آن قفل را مى شكند و مى برد، امين و مؤتمن نبوده است.

نتيجه: اگر فقط صحيحه ى محمّد بن قيس را داشتيم، مى گفتيم: اطلاق آيه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[76] همان طور كه نسبت به سرقت پدر تخصيص خورد، نسبت به سرقت ميهمان نيز تخصيص مى خورد؛ امّا با وجود روايات ديگرى كه حكم را بيان مى كند، به مختار مشهور فتوا مى دهيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 67

[اختلاف المالك والآخذ في السرقة]

[مسألة 8- لوأخرج متاعاً من حرز، وادّعى صاحب الحرز أنّه سرقة، وقال المخرج:

«وهبني» أو «أذن لي في إخراجه» سقط الحدّ إلّاأن تقوم البيّنة بالسرقة.

وكذا لوقال: «المال لي» وأنكر صاحب المنزل فالقول

وإن كان قول صاحب المنزل بيمينه وأخذ المال من المخرج بعد اليمين لكن لا يقطع.]

اختلاف مالك و آخذ در سرقت

اگر شخصى مالى را از حرز بيرون آورد، امّا بين او و صاحب حرز و منزل اختلاف شد، صاحب منزل ادّعا مى كند كه اين فرد به عنوان سرقت و دزدى مال را برده است و من به او اجازه اى ندادم. خارج كننده نيز مى گويد: آن را به من بخشيد يا به من اجازه ى اخراجش را داد، يا مال خودم بود كه از آن جا برداشتم. به هر حال، عنوان سرقت محقّق نيست و نبايد دست مُخرِج را بريد.

به عبارت ديگر، اگر بين صاحب حرز و آخذ در تحقّق عنوان سرقت و عدم آن اختلاف بود، وظيفه ى حاكم شرع در چنين اختلافى چيست؟

اگر صاحب حرز بيّنه اى بر وقوع سرقت اقامه كرد، حاكم شرع بر طبق بيّنه حكم مى كند؛ و يكى از آثار اقامه ى بيّنه بر سرقت، قطع دست است.

بايد توجّه داشت اقامه ى بيّنه بر سرقت به جهت اين نيست كه صاحب منزل مدّعى سرقت است و هر مدّعى نياز به بيّنه دارد، بلكه از جهت اين است كه حاكم شرع احتمال سرقت مى دهد و تا زمانى كه سرقت ثابت نشود، نمى تواند بر آن احتمال، اثرى بار كند؛ ولى پس از اقامه ى بيّنه، سرقت اثبات شده و حكمش مترتّب مى گردد.

در صورت فقدان بيّنه بر تحقّق سرقت در هر سه صورت، آخذ مال و خارج كننده آن، مدّعى و صاحب حرز، منكر محسوب مى شود؛ زيرا، او مدّعى هبه، يا اذن و يا ملكيّت است و در كتاب قضا اين مطلب مبرهن است كه اگر مالى در دست كسى باشد و ديگرى ادّعا كند متعلّق به من

است، بايد بر ادّعايش بيّنه اقامه كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 68

اگر مدّعى در هر يك از اين سه فرض، بر دعوايش بيّنه آورد، بحثى نيست؛ زيرا، با اقامه ى بيّنه بر هبه يا اخراج و يا ملكيّت، سرقت معنا ندارد تا حدّش اقامه گردد.

اگر مدّعى بيّنه نداشت، منكر بر عدم اذن يا هبه يا ملكيّت قسم مى خورد. در اين حال، آن مال را به منكر مى دهند. سخن در اين است كه آيا با قسم منكر سرقت ثابت مى شود؟

امام راحل رحمه الله مى فرمايند: با اين قسم، سرقت ثابت نمى گردد تا حدّش مترتّب شود. زيرا:

اوّلًا: يكى از راه هاى اثبات سرقت، قسم نيست. اثرى كه بر قسم منكر مترتّب است، اخذ مال از مدّعى و تحويل آن به منكر است. شارع مقدّس قسم را به عنوان يك راه تعبّدى براى فصل خصومت قرار داده است.

ثانياً: صاحب حرز قسم مى خورد بر نفى آن چه مدّعى ادّعا مى كند. خارج كننده مال مدّعى هبه است، و مالك قسم مى خورد كه هبه نكردم. و اگر او ادّعا مى كند صاحب منزل به من در اخراج اين مال اجازه داد، مالك بر عدم اذن قسم ياد مى كند. بنابراين، متعلّق قسم، سرقت نيست تا سرقتى با آن ثابت شود.

ثالثاً: بر فرض ثبوت سرقت با قسم، صاحب منزل مدّعى سرقت است و مُخرج مال منكر آن، يعنى جاى مدّعى و منكر عوض مى شود. در حالى كه بنا بر فتوا، قسم متوجّه صاحب حرز است.

رابعاً: كار و اثر قسم نفى ادّعاى مدّعى است؛ يعنى نفى هبه، عدم اذن به اخراج، و مالِ آخذ نبودن. پس از نفى اين امور، ذواليد بودن اقتضا دارد كه آن

مال از آخذ گرفته شود و به صاحب حرز رد گردد.

بنابراين، پس از قسم صاحب حرز، حاكم شرع احتمال سرقت مى دهد و اين احتمال تا زمانى كه به مرحله ى اثبات نرسد، احتمال است؛ و بر آن اثرى مترتّب نمى گردد. بلكه يكى از مصاديق «الحدود تدرأ بالشبهات»[77] مى باشد.

روايت صحيحه ى حلبى نيز بر آن چه قاعده اقتضا مى كند دلالت دارد:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبى عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل نقب بيتاً فاخذ قبل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 69

أن يصل إلى شي ء؟ قال: يعاقب، فإن اخذ وقد أخرج متاعاً فعليه القطع.

قال: وسألته عن رجل أخذوه [اخذ] وقد حمل كارة من ثياب، وقال:

صاحب البيت أعطانيها.

قال: يدرأ عنه القطع إلّاأن تقوم عليه بيّنة، فإن قامت البيّنة عليه قطع.[78]

فقه الحديث: حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى نقبى به منزلى زد تا اموالش را به سرقت بَرَد، امّا قبل از آن كه موفّق به سرقت گردد، دستگير شد. حكمش چيست؟

امام صادق عليه السلام فرمود: او را تعزير مى كنند. امّا اگر در حالى دستگير شد كه كالايى را از آن جا بيرون آورده بود، دستش قطع مى شود.

حلبى گفت: مردى را دستگير كردند در حالى كه عدل پارچه اى بر دوشش بود، او ادّعا مى كند صاحب خانه اين پارچه ها را به من بخشيده است. حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: قطع دست از او برداشته مى شود؛ مگر آن كه بيّنه قائم گردد؛ كه در آن صورت دستش را مى بُرند.

اين روايت اطلاق دارد. پس از آن كه آخذ گفت: صاحب خانه پارچه ها را به من بخشيده است، امام عليه

السلام فرمود: دستش را قطع نمى كنند، خواه صاحب خانه او را تأييد كند يا نه. لذا، صورت انكار صاحب خانه را نيز شامل است. و قطع دست به صورت اقامه ى بيّنه منحصر مى شود؛ و براى قَسَم صاحب خانه و عدمش اثرى نيست.

سكوت مُخرِج همراه با احتمال عدم سرقت

اگر بيرون آورنده ى مال هيچ ادّعايى نكند، ولى حاكم شرع احتمال مى دهد اخراجش به سبب هبه ى صاحب حرز يا اذن او باشد، يا به علّت اين است كه مالِ خود آخذ است، آيا در اين صورت نيز حدّ قطع ساقط مى گردد؟ آيا قاعده ى «الحدود تدرأ بالشبهات»[79] جريان دارد؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 70

به ديگر سخن، مورد صحيحه ى حلبى جايى است كه آخذ ادّعا مى كند صاحب منزل اين كالا را به من بخشيده است، آيا اين ادّعا در سقوط حدّ دخالت دارد: يا صرف احتمال، سبب سقوط حدّ مى شود؛ همين مقدار كه احتمال عدم سرقت داده شود، حدّ ساقط مى گردد؟

به عبارت سوّم، اگر بيّنه بر تحقّق سرقت قائم شد، بحثى در اجراى حدّ نيست؛ ليكن اگر كسى شبانه وارد حرزى شد و فرشى را از آن جا بيرون آورد، بيّنه اى هم بر سرقت اقامه نشد و در فعل اين فرد احتمال سرقت و عدم آن راه داشت، او نيز هيچ ادّعايى نمى كند ولى حاكم شرع احتمال مى دهد اخراج مال به جهت سرقت نباشد، در اين صورت نيز حدّ برداشته مى شود؛ زيرا، سرقت به راه هاى خاصى ثابت مى گردد. با عدم آن طرق و عدمش، قسم صاحب خانه و عدمش، هيچ اثرى در ثبوت سرقت نيست؛ از اين رو، اگر پنجاه نفر غير عادل بر سرقتى شهادت دادند ولى براى حاكم شرع علم پيدا نشد، حقّ اجراى حدّ

را ندارد.

صحيحه ى حلبى[80] ثبوت حدّ را در اقامه ى بيّنه منحصر مى كند. موردى كه بيّنه وجود ندارد ادّعاى صاحب خانه يا مُخرِج نقشى در ثبوت و عدم ثبوت سرقت ندارد. اين احتمال در روايت، عرفى تر از احتمال دخالت ادّعاى مخرج در سقوط حدّ است.

آن چيزى كه در مسأله نقش دارد، قيام بيّنه بر سرقت و عدم آن است. پس، اگر اخراج با ادّعاى مخرج نيز توأم نباشد، به مقتضاى قاعده ى «الحدود تدرأ بالشبهات»[81] و با تأمّل در صحيحه ى حلبى مى توان گفت: مسأله ى قطع راه ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 71

فصل دوّم: خصوصيّات مال مسروقه

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 73

[نصاب قطع اليد]

[مسألة 1- نصاب القطع ما بلغ ربع دينار ذهباً خالصاً مضروباً عليه السكّة، أو ما بلغ قيمته ربع دينار كذائي من الألبسة والمعادن والفواكه والأطمعة رطبة كانت أو لا، كان أصله إلاباحة لجميع النّاس أو لا، كان ممّا يسرع إليه الفساد كالخضروات والفواكه الرطبة ونحوها أو لا، وبالجملة كلّ مال يملكه المسلم إذا بلغ الحدّ ففيه القطع حتّى الطير وحجارة الرخام.]

نصاب قطع دست

اشاره

يكى از شرايط ثبوت حدّ قطع بر سارق، وصول مال مسروقه به حدّ نصاب است. يعنى اگر مال مسروقه طلا باشد، نصاب قطع دست، ربع دينار طلاى خالص سكّه دار خواهد بود؛ و اگر غير آن باشد، بايد قيمتش به اندازه ى قيمت ربع دينار طلاى خالص سكّه دار برسد. در اين جهت، فرقى بين انواع و اقسام مال مسروقه نيست؛ لذا، مال مسروقه مى تواند از قبيل لباس يا اشياء معدنى يا ميوه و طعام (تر و تازه آن يا خشكبارش)، يا چيزى كه در اصل براى همه ى مردم مباح است يا غير آن، چيزى كه تباهى و فساد بر آن سريع باشد مانند سبزى ها و ميوه هاى تازه يا غير آن باشد؛ و به طور خلاصه، هر چيزى كه در ملكيّت مسلمان باشد، مانند پرنده و سنگ مرمر اگر قيمتش به حدّ نصاب برسد، بر سرقت آن درصورت تحقّق شرايط ديگر، قطع دست مترتّب مى گردد.

اقوال فقها در مسأله

از خصوصيّات مهمّى كه در مال مسروقه براى تحقّق حدّ سرقت لازم است، رسيدن مال مسروقه به حدّ نصاب است. لزوم حدّ نصاب براى ترتّب حدّ بين تمام فقهاى شيعه و سنّى اتّفاقى است؛ و هيچ يك از فقهاى اسلام حدّ را بر مطلق سرقت نگفته اند؛ احتمالش را هم نداده است. هرچند در اندازه ى نصاب بين شيعه و سنّى و حتّى بين فقهاى اماميّه اختلاف است؛ ليكن اصل نصاب اتّفاقى است.[82]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 74

مشهور از فقهاى شيعه و سنّى حدّ نصاب را يك ربع دينار از طلاى خالص مسكوك گفته اند؛ در صورتى كه مال مسروقه طلاى خالص سكّه دار باشد. يا قيمت يك ربع دينار طلاى خالص مسكوك، اگر

مال مسروقه غيرآن باشد. لذا، بر سرقت كمتر از اين مقدار، حدّ قطع مترتّب نمى شود. ليكن شيخ صدوق رحمه الله[83] و برخى از متأخّران[84] نصاب را خُمس دينار گفته اند. و عمّانى[85] آن را يك دينار كامل مى داند.

مجموع رواياتى كه در اين مورد رسيده را مى توان به پنج طايفه ى زير تقسيم كرد: 1- رواياتى كه بر قول مشهور يعنى رُبع دينار دلالت دارد.

2- رواياتى كه مستند قول صدوق رحمه الله است.

3- روايتى كه مدرك فتواى عمّانى است.

4- رواياتى كه نصاب را ثلث دينار گفته است.

5- رواياتى كه نصاب را دو درهم مطرح كرده است. البته ممكن است اين روايات را به قول صدوق رحمه الله يعنى خُمس دينار برگردانيم؛ زيرا، در زمان صدور روايات هر دينار با ده درهم برابرى مى كرد؛ لذا، دو درهم، خُمس دينار بوده است.

اگر كسى اين مطلب را قبول نكند و بگويد، در زمان هاى مختلف قيمت درهم و دينار بالا و پايين مى رفته است، و بايد بر عنوان دو درهم توقّف كرد، در اين صورت، روايات ما پنج طايفه خواهد بود كه بايد يك يك آن ها را بررسى كنيم. آن گاه به جمع بين آن ها بپردازيم و به نتيجه اى كه به دست مى آيد ملتزم گرديم.

بررسى روايات دالّ بر ربع دينار

1- قال النبيّ صلى الله عليه و آله: لا قطع إلّافي ربع دينار.[86]

فقه الحديث: راويان اهل سنت مدّعى صدور اين روايت به نحو جزم از رسول خدا صلى الله عليه و آله

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 75

هستند. مفاد روايت عدم قطع در سرقت كمتر از ربع دينار است.

2- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب،

عن أبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، قال: قلت: لأبي عبداللَّه عليه السلام في كم يقطع السّارق؟ قال: في ربع دينار. قال: قلت له: في درهمين؟ قال:

في ربع دينار بلغ الدّينار ما بلغ.

قال: قلت له: أرأيت من سرق أقلّ من ربع دينار هل يقع عليه حين سرق إسم السارق؟ وهل هو عنداللَّه سارق؟ فقال: كلّ من سرق من مسلم شيئاً قد حواه وأحرزه فهو يقع عليه إسم السارق وهو عند اللَّه سارق، ولكن لا يقطع إلّا في ربع دينار أو أكثر، ولو قطعت أيدي السّراق فيما أقلّ هو من ربع دينار لألقيت عامّة النّاس مقطّعين.[87]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، محمّد بن مسلم به امام صادق عليه السلام گفت: در چه اندازه از سرقت مال، دست دزد را مى بُرند؟

امام عليه السلام فرمود: در رُبع دينار.

محمّد بن مسلم گفت: در دو درهم چگونه؟

امام عليه السلام فرمود: ما به دو درهم كارى نداريم؛ قطع در ربع دينار است. دينار هر قيمتى داشته باشد تفاوت ندارد؛ خواه با ده درهم برابرى كند يا كمتر يا بيشتر. اگر دو درهم به اندازه ى ربع دينار بود، قطع هست والّا نه.

محمّد بن مسلم گفت: اگر كسى كمتر از ربع دينار سرقت كرد، آيا عنوان سارق بر او نزد مردم و خدا منطبق است؟

امام عليه السلام فرمود: بر هر كسى كه از مسلمانى چيزى را بدزدد كه در حرز قرار داده است، سارق نزد خدا و مردم صادق است، ليكن دست سارقى هر را قطع نمى كنند؛ بلكه قطع در سرقتى است كه ربع دينار يا بيشتر باشد.- آن گاه امام عليه السلام به بيان حكمت اين مطلب مى پردازد- اگر قرار بود دست سارق

را در كمتر از ربع دينار ببرند، هر آينه توده ى مردم را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 76

بى دست مى ديدى.

2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: لا يقطع يد السّارق إلّافي شي ء تبلغ قيمته مجناً، وهو ربع دينار.[88]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: دست دزد را نمى برند؛ مگر در سرقت چيزى كه قيمتش به اندازه ى سپر باشد، يعنى به ربع دينار برسد.

3- وبالإسناد، عن يونس، عن سماعة بن مهران، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال:

قطع أمير المؤمنين عليه السلام في بيضة، قلت: وما بيضة؟ قال: بيضة قيمتها ربع دينار، قلت: هو أدنى حدّ السارق؟ فسكت.[89]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام براى سرقت كلاهخودى دست دزد را قطع كرد. سماعه پرسيد: چه كلاهخودى؟ امام عليه السلام فرمود: كلاهخودى كه قيمتش ربع دينار بود. سماعه پرسيد: آيا اين مقدار كمترين حدّ نصاب است؟ امام عليه السلام سكوت كرد.- سكوت امام عليه السلام بيانگر موافقت اوست نه ترديد يا مخالفت-.

4- وبإسناده عن يونس بن عبدالرّحمن، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قلت: رجل سرق من المغنم أيش الّذي يجب عليه؟

أيقطع؟ [الشي ء الّذي يجب عليه القطع].

قال: ينظر كم نصيبه، فإن كان الّذي أخذ أقلّ من نصيبه عزّر ودفع إليه تمام ماله وإن كان أخذ مثل الّذي له فلا شي ء عليه، وإن كان أخذ فضلًا بقدر ثمن مجن وهو ربع دينار قطع.[90]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه را در باب سرقت از غنيمت مطرح كرديم. امام عليه السلام

آيين كيفرى

اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 77

فرمود: اگر مقدارى كه سرقت كرده كمتر يا مساوى سهمش در اين غنيمت است، دستش را نمى برند؛ امّا اگر مازاد بر نصيبش به اندازه ى قيمت سپرى يعنى ربع دينار باشد، دستش قطع مى شود.

بررسى روايات دالّ بر خُمس دينار

1- وبالإسناد عن يونس، عن محمّد بن حمران، عن أبيه وعن ابن أبي عمير، عن جميل بن درّاج جميعاً عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

أدنى ما يقطع فيه يد السّارق خمس دينار.[91]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: كمتر چيزى كه به خاطرش دست سارق را مى برند، خُمس دينار است.

2- وبإسناده عن يونس، عن محمّد بن حمران، عن محمّد بن مسلم، قال:

قال أبو جعفر عليه السلام: أدنى ما تقطع فيه يد السّارق خمس دينار، والخمس آخر الحدّ الّذي لا يكون القطع في دونه ويقطع فيه وفيما فوقه.[92]

فقه الحديث: اين روايت مانند روايت قبل از محمّد بن مسلم است؛ ليكن اضافه اى دارد. امام باقر عليه السلام فرمود: كمترين چيزى كه در سرقتش دست سارق قطع مى شود، خمس دينار است. خمس آخرين حدّى است كه قطع در كمتر از آن راه ندارد؛ بلكه قطع بر خودش و مازاد بر آن هست.

3- وعنه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال:

يقطع السّارق في كلّ شي ء بلغ قيمته خمس دينار إن سرق من سوق أو زرع أو ضرع أو غير ذلك.[93]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 78

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام عليه السلام فرمود: دست سارق در سرقت هر چيزى كه قيمتش به خمس دينار برسد، از بازار يا زراعت يا حرز يا غير آن باشد،

قطع مى شود.

4- قال: ورُوي أنّه يقطع أيضاً في خمس دينار أو في قيمة ذلك.[94]

فقه الحديث: اين روايت از مرسلات صدوق رحمه الله است كه اين نحوه مرسلاتش معتبر نيست؛ زيرا، فرمود، روايت شده: در خمس دينار يا قيمت آن دست قطع مى گردد.

بررسى روايات دالّ بر دو درهم

وبإسناده عن الصفّار، عن يعقوب بن يزيد، عن يحيى بن المبارك، عن عبداللَّه بن جبلة، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجل سرق من بستان عذقاً قيمته درهمان، قال: يقطع به.[95]

فقه الحديث: در اين موثّقه امام صادق عليه السلام فرمود: مردى كه از بستانى درخت خرمايى را به قيمت دو درهم دزديده بود، دستش به سبب اين كار بريده مى شود.

اين روايت را بنا بر اين كه هر دينارى ده درهم بوده است مى توان از احاديث طايفه ى دوّم شمرد يا براى دو درهم عنوان مستقلّى باز كرد.

بررسى روايات دالّ بر يك دينار

وعنه عن ابن محبوب، عن أبي حمزة، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام في كم يقطع السّارق؟ فجمع كفيّه؛ ثمّ قال: في عددها من الدّراهم.[96]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، ابوحمزه ى ثمالى از امام باقر عليه السلام پرسيد: براى سرقت چه مقدار مال دست سارق را مى بُرند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 79

امام عليه السلام دو دست مبارك را جمع كرده و فرمود: به اندازه ى مجموع انگشتان از درهم؛ يعنى به قيمت يك دينار؛ زيرا، در آن زمان هر دينار مساوى با ده درهم بوده است.

بررسى روايات دالّ بر ثلث دينار

1- وعنه، عن عثمان بن عيسى، عن أبي بصير، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: قطع أمير المؤمنين عليه السلام رجلًا في بيضة، قلت: وأيّ بيضة؟ قال بيضة حديد قيمتها ثلث دينار، فقلت: هذا أدنى حدّ السّارق؟ فسكت.[97]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام صادق عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام دست سارق بيضه اى را قطع كرد،- شايد راوى خيال كرد كه قطع دست به جهت سرقت يك تخم مرغ بوده است. به همين جهت،- از امام عليه السلام پرسيد: چه بيضه اى؟ امام عليه السلام فرمود: كلاهخودى به قيمت ثلث دينار.

راوى پرسيد: اين پايين ترين مقدار حدّ نصاب سرقت است؟ امام عليه السلام ساكت شد.- اين سكوت معناى موافقت دارد-.

2- وعنه، عن عثمان، عن سماعة، قال: سألته على كم يقطع السارق؟ قال:

أدناه على ثلث دينار.[98]

فقه الحديث: در اين موثّقه از امام عليه السلام سؤال شده است: بر چه مقدارى دست سارق را مى بُرند؟ امام عليه السلام فرمود: كمترين اندازه اش ثلث دينار است.

مجموع رواياتى كه بر اين چهار يا پنج طايفه دلالت دارند، از نظر سند و

دلالت تمام هستند. حالى كه در جهت سندى نمى توان مناقشه و اشكالى كرد، بايد در جهت صدور يا دلالت تصرّف كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 80

وجوه جمع بين روايات

وجه اوّل: شيخ طوسى رحمه الله روايات دالّ بر خُمس دينار را بر تقيّه حمل كرده، و آن ها را موافق با عامّه دانسته است.

با مراجعه ى به كتاب خلاف[99] مى بينيم بين اهل سنّت در حدّ نصاب سرقت اختلاف است. قول مشهور بين آنان ربع دينار است كه به اعتماد روايت نبوى «لا قطع إلّافي ربع دينار»[100] فتوا داده اند؛ حتّى بعضى از آنان گفته اند: اين روايت متّفق عليه است. اقوال غير مشهور آنان نيز عبارت است از: 1- نصابى مطرح نيست؛ و بر سرقت قليل و كثير دست بريده مى شود؛ 2- ابوحنيفه و اصحابش نصاب را ده درهم يا يك دينار گفته اند؛ 3- مالك بين طلا و نقره فرق قائل است. نصاب طلا را رُبع دينار و نصاب نقره را سه درهم مى داند كه تقريباً ثلث دينار است؛ 4- عدّه اى از علماى اهل سنّت نيز نصاب را نصف دينار دانسته اند.

فقط شخصى به نام زياد بن أبى زياد كه فقيه ناشناخته اى است، نصاب را دو درهم گفته كه حمل بر خمس دينار مى شود؛ و ممكن است براى دو درهم موضوعيّت قائل بوده است؛ زيرا، گروهى از عامّه، نصاب را پنج درهم گفته اند و برخى از آنان نصف دينار، از طرح دو قول معلوم مى شود كه بر عنوان درهم خصوصيّتى قائل بوده است.[101]

باتوجّه به اقوال علماى اهل سنّت، حمل روايات خُمس دينار بر تقيّه جا ندارد؛ آن هم به خاطر فتواى فقيهى مجهول كه در زمان امامان عليهم السلام موقعيّت

و ارزش اجتماعى آن چنانى نداشته كه امام عليه السلام مجبور به تقيّه گويى شود.

وجه دوّم: با تحقّق تعارض بين روايات ربع دينار، خُمس دينار، ثلث دينار و يك دينار بايد قواعد باب تعارض پياده شود.

اوّلين مرجّحى كه در باب تعارض داريم، شهرت فتوايى است؛ يعنى اگر دو يا چند روايت با هم متعارض بودند به گونه اى كه عرف و عقلا به خاطر اين كه عام و خاص، ظاهر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 81

و اظهر، نصّ و ظاهر، مطلق و مقيّد نيستند، نتوانند بين آن ها جمع كنند، در اين صورت، بايد مرجّح دار را بر فاقدش مقدّم كنيم. از طرفى، شهرت فتوايى موافق با روايات ربع دينار است؛ و تنها صدوق رحمه الله[102] به خمس دينار و مرحوم عمّانى[103] به يك دينار فتوا داده اند. لذا، روايات ربع را اخذ و بقيه ى طوايف را طرح مى كنيم. بر طبق اين مبناى ما ديگر تحيّر و ترديدى باقى نمى ماند.

وجه سوّم: ترجيح روايات خُمس دينار؛ فقهايى كه اعراض مشهور را موهن و عمل مشهور را جابر ضعف سند نمى دانند؛ و هم چنين اوّلين مرجّح بين روايات متعارض را نيز شهرت فتوايى نمى دانند، روايات خُمس را بر روايات رُبع ترجيح داده اند.

تقريب استدلالشان به اين صورت است: روايات ده درهم را بايد بر تقيّه حمل كنيم؛ زيرا اين روايت از طرفى بر خلاف فتواى قطعى فقها مگر عمّانى است و از طرف ديگر، مخالف با كتاب مى باشد. روايت ثلث نيز به همين دو اشكال مبتلا است و حمل بر تقيّه اش بعيد نيست؛ زيرا، ثلث دينار تقريباً برابر سه درهم است و جماعتى از علماى عامّه حدّ نصاب را سه درهم دانسته اند.

بنابراين، امر دائر بين روايات ربع و خمس مى شود. حمل روايات خمس بر تقيّه وجهى ندارد؛ بلكه بايد روايات رُبع را بر تقيّه حمل كرد و با چشم پوشى از حمل بر تقيّه و تحقّق تعارض، روايات خمس از جهت موافقت با كتاب مقدّم مى گردد؛ زيرا، يقين داريم آيه ى سرقت وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[104] به مقدار خمس تخصيص خورده است؛ و بر كمتر از اين مقدار، قطع دست نيست؛ ليكن نمى دانيم بر مازاد خمس تا رُبع، قطع دست هست يا نه؟ ظاهر آيه اطلاق دارد. از اين رو، روايتى كه با اين اطلاق موافق باشد، اخذ؛ و روايت مخالف با اين اطلاق را طرح مى كنيم.

در نتيجه، روايات خمس مقدّم بر روايات رُبع مى گردد.

به عبارت ديگر، مقتضاى اطلاق كتاب، وجوب قطع در هر سرقتى است؛ ليكن از خارج به طور يقينى مى دانيم در كمتر از خمس قطع نيست؛ به همين جهت، از اطلاق آيه به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 82

اين مقدار دست برمى داريم. امّا تخصيص آيه به زيادتر از اين مقدار به سبب معارضه ثابت نيست. لذا، با توجّه به اين كه اوّلين مرجّح را موافقت كتاب مى دانيم، روايات رُبع را به عنوان مخالفت با كتاب طرح مى كنيم.[105]

نقد وجه سوّم: در مناقشه ى بر اين وجه مى توان گفت:

اوّلًا: با هردو مبناى ايشان مخالفيم؛ زيرا، ما عمل مشهور را جابر ضعف سند و اعراض آنان را سبب وهن روايت صحيح السند مى دانيم؛ و اوّلين مرجّح در باب دو خبر متعارض را با استفاده از مقبوله ى عمر بن حنظله شهرت فتوايى مى دانيم.

ثانياً: بر فرض صحّت مبنا، اين استدلال تمام نيست؛ زيرا، با مخالفت عمّانى چگونه مى گوييد:

روايت «عشرة دراهم» بر خلاف فتواى قطعى بين اصحاب است؟

با وجود مخالفت يك فقيه، عنوان مشهور و غير مشهور محقّق مى گردد. عمّانى از اصحاب و فقهاى امامى مذهب است، و قولش ارزش فقهى دارد. از اين رو، كسى كه اعراض مشهور را موجب ضعف روايت نمى داند، چگونه روايت ده درهم را از دايره ى تعارض خارج مى كند؟

ثالثاً: آيا آيه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[106] اطلاقى دارد كه قابل تقييد باشد؟ هرچند در مواردى به اطلاقش تمسّك كرديم، ليكن وجود اطلاق در آيه، محلّ بحث و اشكال بوده و از امور مسلّم و حتمى نيست. احتمال مى دهيم اين آيه همانند آيه ى وَ أَقِيمُواْ الصَّلَوةَ وَ ءَاتُواْ الزَّكَوةَ[107] كه به طور مكرّر در قرآن آمده است، در مقام تشريع اصل حكم باشد؛ اين گونه آيات در مقام بيان حكم به نحو اجمال هستند؛ لذا، نمى توان اطلاق گيرى كرد.

رابعاً: بر فرض تحقّق اطلاق در آيه، يقين داريم به اين اطلاق تقييدى خورده است؛ ليكن نمى دانيم مقيّد خُمس است يا ربع؛ در اين گونه موارد، بايد بر عنوان تكيه كنيم، نه بر مقدار و مصاديقى كه به واسطه ى مقيّد خارج مى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 83

به عبارت ديگر، ملاك تقييد زايد يا غير زايد را بايد در رابطه با خود عنوان ديد و نه در رابطه ى با مصاديقش؛ ما كارى به مصاديق نداريم تا بگوييم با اين عنوان صد نفر خارج مى شود و با عنوان ديگر، صدوپنجاه نفر؛ بلكه بايد ببينيم اين مطلق، دو قيد مى خورد يا يك قيد؟ اگر روايات خمس و ربع به اين گونه بود كه اگر ربع را بگيريم بر آيه دو قيد وارد مى شود و اگر

خمس را اخذ كنيم يك قيد خورده است؛ در اين صورت، مى گفتيم: وقتى امر بين يك تقييد و دو تقييد داير شد، بايد يك تقييد را اخذ كنيم و تقييد زايد را كنار بگذاريم؛ ليكن در مقام ما اين گونه نيست. هركدام از روايات را كه اخذ كنيم يك تقييد وارد شده است نه بيشتر؛ لذا، هر دو دسته از روايات، مخالف ظاهر آيه هستند و هيچ كدام با ظاهر قرآن موافق نيستند. بنابراين، اگر به مبناى شما هم قائل باشيم و اوّلين مرجّح را موافقت با كتاب بدانيم، وجهى براى ترجيح روايات خمس نيست.

نتيجه: تنها راه فرار از تعارض، كنار گذاشتن رواياتى است كه مخالف با مشهور هستند؛ فتواى امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله نيز روى همين ملاكى است كه عرض شد.

تعميم نصاب ربع دينار به هر مال مسروقه اى

ملاك اقامه ى حدّ از نظر اماميّه اين است كه مال مسروقه در ملك مسروقٌ منه باشد؛ و كارى نداريم آن را از كجا آورده و به چه سببى مالك شده است؛ خواه آن را خريده باشد، يا مباحى بوده و بر اثر حيازت مالك شده باشد؛ مانند اين كه به جنگل رفته و مقدارى چوب حيازت كرده، به منزل آورده و در حرز قرار داده باشد- بر خلاف ابوحنيفه[108] كه مى گويد: اگر اصل مال از اشياى مباحه باشد، سرقت محقّق نمى گردد-، يا مال مسروقه از امورى باشد كه زود فاسد مى شود؛ مانند سبزى ها و ميوه هاى تازه- برخلاف ابوحنيفه[109] كه سرقت اين امور را سبب اقامه ى حدّ نمى داند-، و يا مال مسروقه پرنده، يا سنگ مرمر و مانند آن باشد.

علّت تصريح به اين موارد اعلام مخالفت با ابوحنيفه در پاره اى از آن ها

و ورود

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 84

رواياتى در مورد فواكه و سبزى ها، طير و سنگ مرمر است كه بايد به آن ها رسيدگى كنيم.

1- وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أحمد بن عبدوس، عن الحسن بن عليّ بن فضّال، عن أبي جميلة، عن الأصبغ، عن أمير المؤمنين عليه السلام قال: لا يقطع من سرق شيئاً من الفاكهة، وإذا مرّ بها فليأكل ولا يفسد.[110]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: اگر كسى از ميوه ها سرقت كند، دستش قطع نمى گردد؛ كسى كه به ميوه ها مرور كند، مى تواند بخورد؛ ولى حقّ از بين بردن آن ها را ندارد.

توجيه روايت: ذيل حديث قرينه اى است بر اين كه مقصود ميوه اى است كه در حرز نباشد؛ ميوه باغى كه در و ديوار ندارد؛ وگرنه اگر باغ داراى حصار باشد، معنا ندارد بگويد:

به عنوان اكل مارّه اشكالى نيست.

به عبارت ديگر، يك بار ميوه را از داخل حرز سرقت مى كند؛ به اين صورت كه درب باغ را مى شكند و يا قفل آن را باز مى كند؛ اين معنا با ذيل روايت تناسب ندارد. ذيل روايت بيانگر اين معنا است كه از ميوه اى كه در مسيرش هست و بر آن مرور مى كند، مى تواند بخورد؛ امّا حقّ بردن آن را ندارد؛ از اين رو، اگر چنين كارى را انجام داد، قطع دست درباره ى او نيست.

بنابراين، اين روايت، بر فتواى ابوحنيفه دلالتى ندارد. او مى گويد: بر دزدى ميوه اگر تمام شرايط موجود باشد، حدّ قطع نيست؛ در حالى كه روايت فقط صورت عدم حرز را بيان مى كند.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السكوني، عن أبي عبداللَّه

عليه السلام قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: لا قطع في ثمر ولا كثر- والكثر شحم النخل-.[111]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 85

ورواه الصدوق بإسناده عن السكوني مثله إلّاأنّه قال: والكثر الجمار.[112]

فقه الحديث: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در مورد ميوه و شكوفه ى خرما قطع دست نيست.

اين روايت را مرحوم صدوق از سكونى نقل مى كند؛ ليكن معناى «كثر» را «جمار» يعنى سنگ ها گفته است.

روايت سكونى اطلاق دارد؛ خواه ميوه در حرز باشد يا غير حرز، هر دو را مى گيرد.

قرينه اى هم نيست بر اين كه مقصود، ميوه اى است كه در خارج حرز باشد؛ ليكن روايت را بايد به يكى از دو راه توجيه كرد:

الف: هرچند روايات سكونى معتبر است، امّا در شرح حالش گفته اند: رواياتش در جايى اعتبار دارد كه متفرّد نباشد؛ اگر تفرّد در نقل داشت، روايتش از اعتبار ساقط است.

در مقام ما نيز چنين است؛ زيرا، روايت گذشته مربوط به سرقت با عدم حرز است.

ب: مشهور بر طبق اين روايت فتوا نداده اند؛ به اين جهت، روايت را كنار مى گذاريم.

امام راحل رحمه الله در پايان مسأله، در ضابطه اى كلّى مى فرمايد: «كلّ ما يملكه المسلم حتّى الطير وحجر الرخام»؛ بر سرقت هر چيزى كه مسلمان مالكش باشد، حتّى پرنده و سنگ مرمر، اگر به حدّ نصاب برسد، قطع دست هست. اين تعميم نيز به خاطر وجود رواياتى، بر خلاف مى باشد.

3- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: لا قطع على من سرق الحجارة يعنى الرخام وأشباه ذلك.[113]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر كسى

سنگ مرمر را سرقت كرد، دستش را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 86

قطع نمى كنند؛ هر چيزى مانند سنگ مرمر نيز همين حكم را دارد.

در روايت قبل نيز بنا بر نقل مرحوم صدوق «كثر» به «جمار» معنا شده بود. به هر حال، با توجّه به دو توجيه و جوابى كه در روايت گذشته داديم، اين روايت نيز كنار مى رود.

4- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن يحيى الخزّاز، عن غياث بن إبراهيم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، أنّ عليّاً اتي بالكوفة برجل سرق حماماً فلم يقطعه، وقال: لا أقطع في الطير.[114]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را در كوفه نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند كه پرنده اى را دزديده بود، امام دستش را نبريد و فرمود: در مورد پرنده دست قطع نمى كنم.

اگر در اين روايت، علّت را بيان نمى كرد، مى گفتيم: شايد كبوتر در حرز نبوده، و يا قيمتش به ربع دينار نمى رسيده است؛ از اين رو، قطع نكرده است؛ ليكن امام عليه السلام علّت را بيان فرموده كه: «لا أقطع في الطير» من در سرقت طير دست نمى برم؛ يعنى قطع دست در مورد سرقت طير نيست؛ هرچند در حرز باشد و قيمتش به ربع دينار هم برسد.

5- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: لا قطع في ريش يعني الطير كلّه.[115]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: در ريش يعنى در سرقت پرندگان، قطع دست نيست.

هرچند روايت از سكونى است، ليكن در اين مقام، متفرّد به نقل نيست و

روايت غياث بن ابراهيم نيز بر همين مطلب دلالت دارد.

مرحوم محقّق در شرايع[116] نكته ى عدم فتوا به اين دو روايت را ضعف سندشان دانسته است؛ در حالى كه روايت غياث، معتبر و راويانش ثقه هستند. از طرفى، مشهور بر طبق اين دو روايت فتوا نداده اند و ملازمه اى بين باب سنگ مرمر با طير نيست؛ زيرا، در آن باب، سكونى متفرّد بود؛ ولى در اين باب متفرّد نيست. بنابراين، نمى توان در مورد پرنده فتوا به عدم قطع داد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 87

به عبارت ديگر، اگر فتوا ندادن مشهور از جهت اعراض از اين دو روايت بود، ما چون اعراض مشهور را موهن مى دانيم، هردو روايت را كنار مى گذاشتيم؛ اما در اين مقام، مى بينيم مرحوم محقّق رحمه الله در كتاب شرايع علّت طرح دو روايت را ضعف سند مى داند؛ در صورتى كه روايت غياث بن ابراهيم ضعيف نيست؛ زيرا، مرحوم كلينى از محمّد بن يحيى عطّار از احمد بن محمّد بن عيسى از محمّد بن يحيى خزّار از غياث بن ابراهيم روايت مى كند و تمامى اين افراد ثقه هستند. بنابراين، كار ما با اشكال مواجه مى شود.

از طرفى بين فتوا به جريان احكام سرقت بر سرقت سنگ مرمر و جريانش در مورد پرنده ملازمه اى نيست؛ زيرا، تنها دليل در آن باب روايت سكونى بود كه نقلش متفرّد است؛ آن روايت را كنار گذاشتيم؛ ولى در مورد پرنده فقط روايت سكونى نيست، روايت صحيحه ديگرى نيز علاوه بر آن داريم؛ لذا، به نظر مى رسد مسأله در باب پرنده مقدارى مشكل دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 88

[الملاك في ثبوت حدّ السرقة،

بلوغ قيمة المسروق ربع الدينار]

[مسألة 2- لا فرق في الذهب بين المسكوك وغيره، فلو بلغ الذهب غير المسكوك قيمة ربع دينار مسكوك قطع، ولو بلغ وزنه وزن ربع دينار مسكوك لكن لم تبلغ قيمته قيمة الربع لم يقطع، ولو انعكس وبلغ قيمته قيمته وكان وزنه أقل يقطع.]

ملاك ثبوت حدّ سرقت در طلا

در طلا فرقى بين طلاى مسكوك و غير آن نيست؛ اگر قيمت طلاى غير مسكوكى با قيمت ربع دينار طلاى مسكوك برابرى كند، در سرقتش دست بريده مى شود؛ و اگر وزن طلاى غير مسكوك به اندازه ى وزن ربع دينار طلاى مسكوك باشد، اما قيمتش كمتر از آن بود، دست قطع نمى گردد. اگر مطلب بر عكس شد، يعنى طلاى غير مسكوك در قيمت با طلاى مسكوك برابرى كرد، ولى وزنش كمتر بود، باز دست دزد را مى برند.

مقدّمه: از رواياتى كه در گذشته مطرح كرديم، معلوم شد نصاب سرقت دو قيد دارد:

يكى رُبع، و ديگر، دينار بودن آن؛ يعنى ربعى كه مضاف به دينار است.

مرحوم صاحب جواهر[117] كه از نژاد عرب است و حرفش در اين مورد براى ما حجّيت دارد، مى گويد: دينار عبارت است از طلاى مسكوك، طلاى سكّه دار، خواه بر روى آن عكس سلطان يا خليفه اى نقش شده باشد، و يا عنوان و نوشته اى بر آن حكّ نشده باشد؛ به هر حال، دينار به سكّه ى طلا مى گويند.

از طرفى وزن هر دينار يك مثقال شرعى است؛ هر مثقال شرعى نيز سه چهارم مثقال صيرفى است؛ يعنى مثقال صيرفى 24 نخود و مثقال شرعى 18 نخود است. از اين رو، هر دينار 18 نخود طلاى خالص مسكوك و نقش دار است.

از طرف ديگر، در پاره اى از روايات، به اين مطلب تصريح

شده بود كه لازم نيست عين مسروقه از جنس دينار باشد؛ بلكه اگر قيمتش نيز به ربع دينار برسد، كفايت مى كند. در روايت كلاهخود، حضرت صادق عليه السلام فرمود: قيمتش به ربع دينار مى رسد. درنتيجه، مال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 89

مسروقه يا بايد خودش ربع دينار باشد و يا قيمتش به اين مقدار برسد.

با توجّه به نكات بالا، دليل مسأله ى دوّم روشن مى شود؛ زيرا فرمود: اگر طلاى غير مسكوكى همانند انگشتر طلا قيمتش به ربع دينار برسد، قطع دست جا دارد؛ ولى اگر طلايى در وزن به ربع دينار يعنى 5/ 4 نخود طلا برسد، ولى در قيمت به اندازه ى 5/ 4 نخود طلاى مسكوك نباشد، قطع دست جا ندارد. و بر عكس، اگر در وزن، كمتر از 5/ 4 نخود بود ولى در قيمت بيش از ربع دينار ارزش داشت، دست دزد را مى بُرند؛ زيرا، قيمتش به اندازه ى ربع دينار يا بيشتر است. لذا، كارى به وزن نداريم؛ و در طلاى غير مسكوك بايد قيمت را ملاحظه كرد؛ اگر قيمت آن به اندازه ى قيمت ربع طلاى مسكوك مى رسد، قطع دست هست وگرنه دست دزد بريده نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 90

[حكم الإختلاف في السكك الرائجة]

[مسألة 3- لو فرض رواج دينارين مسكوكين بسكّتين وكانت قيمتهما مختلفة لا لأجل النقص أو الغشّ في أحدهما بل لأجل السكّة، فالأحوط عدم القطع إلّاببلوغه ربع قيمة الأكثر، وإن كان الأشبه كفاية بلوغ الأقلّ.]

اختلاف در سكّه هاى رايج

اگر دو نوع دينار رايج وجود داشته باشد، به گونه اى كه در رواج مساوى هستند، و يكى رايج تر از ديگرى نيست، از نظر وزن نيز با هم مساوى اند؛ يعنى

هر دو يك مثقال شرعى طلاى خالص و بدون غشّ هستند، ليكن از جهت سكّه با يكديگر اختلاف قيمت دارند، مانند سكّه ى بهار آزادى با سكه ى پهلوى مثلًا، اگر سكّه ى اوّل از جهت تناسب با انقلاب ارزش بيشترى داشته باشد، اگر كسى در چنين زمانى دست به سرقت زد، مى فرمايند:

احتياط آن است كه ربع دينار را به قيمت اكثر حساب كنيم؛ هرچند اگر به قيمت اقلّ نيز حساب شود، به قواعد شباهت دارد.

دليل اين مطلب: اگر مال مسروقه به قيمت اقلّ برسد، باز صادق است كه به اندازه ى ربع دينار سرقت كرده است؛ زيرا، اين سكّه از نظر وزن و رواج و مسكوك بودن با آن سكّه هيچ تفاوتى ندارد و مفاد روايات، قطع دست بر سرقت ربع دينار است؛ لذا، آن عنوان در اين مقام مصداق پيدا كرده است.

در روايات فقط به جنبه ى اثباتى يعنى بلوغ مال مسروقه به اندازه ى ربع دينار تصريح شده است و هيچ بَيانى نسبت به جنبه ى نفى- يعنى نبودن دينارى با ارزش تر از اين دينار- ندارد؛ بنابراين، آن چه ملاك قطع دست است، در اين صورت واقع شده؛ البتّه مقتضاى احتياط در نظر گرفتن اكثر است. زيرا، اكثر قدر متيقّن و اقلّ فى نفسه مشكوك است.

هرچند با ملاحظه ى روايات در انطباق اقلّ نيز نبايد ترديد داشت؛ امّا مراعات جانب احتياط نيكوست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 91

[المراد بالمسكوك هو المسكوك الرائج]

[مسألة 4- المراد بالمسكوك هو المسكوك الرائج فلو فرض وجود مسكوك غير رائج فلا اعتبار في ربع قيمته، فلو بلغ ربع قيمته ولم يكن قيمة ربعه بمقدار قيمة ربع الدارج لم يقطع.]

اعتبار رايج بودن سكّه

مقصود از سكّه، سكّه ى رايج

است. از اين رو، اگر سكّه، سكّه ى غير رايجى بود، در حدّ نصاب، اعتبارى به قيمت آن نيست؛ لذا، اگر مال مسروقه به اندازه ى قيمت رُبع دينار غير رايج و كمتر از قميت ربع دينار رايج ارزش داشت، دست سارق را نمى برند.

مقدّمه: از روايات وارد در اين باب استفاده شد كه حدّ نصاب ربع دينار است و به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله[118] دينار در طلاى مسكوك حقيقت است؛ در اين مسأله امام راحل رحمه الله قيد رايج بودن را نيز اضافه مى كنند؛ يعنى بايد آن سكّه در بازار متداول باشد.

در زمان گذشته درهم و دينار، سكّه هاى طلا و نقره، به جاى اسكناس در بازار رواج داشته است، درهم و دينار را به عنوان ثمنِ كالا مى پرداختند. پس، معناى رواج سكّه اين است كه داد و ستد با آن متناول باشد، مثلًا اگر خليفه اى بر روى كار مى آمد و به نامش سكّه مى زدند، سكّه هاى خلفاى قبل از او، از رواج مى افتاد. در اين زمان نيز درهم و دينار به عنوان ثمن رايج نيستند، بلكه با آن ها معامله ى كالا مى شود و عنوان مبيع دارند.

پس سؤال اين است كه معناى رواج و رايج بودن سكّه در اين زمان چيست؟ در زمان گذشته كه پول ها طلا و نقره بود، معناى رواج روشن است؛ ولى در اين زمان كه جنبه ى مبيعى و مثمنى دارد، آيا مقصود از رواج، يعنى در بازار بيشتر خريد و فروش مى شود؟ در صورتى كه سكّه عنوان مبيع داشته باشد، اين مطلب واضح و روشن نيست.

نظر برگزيده: به نظر مى رسد دو عنوان در اين جا مطرح است؛ مسكوك بودن و رايج بودن. مسكوكيّت در معنا و

حقيقت دينار مأخوذ است؛ امّا بر رايج بودن، دليلى جز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 92

انصراف نداريم. زيرا، در ماهيّت دينار دخل ندارد. دينار دو نوع است: رايج و غير رايج.

اگر گفته مى شود: رواياتى كه حدّ نصاب را ربع دينار مى گفت، انصراف به دينار رايج در بازار دارد.

مى گوييم: در صورتى كه دينار در بازار به عنوان ثمن و بهاى كالا به كار رود، چنين انصرافى صحيح است؛ مثلًا در عراق، دينار به اسكناس عراقى و در كويت به اسكناس كويتى انصراف دارد. اما بحث ما بر روى دينارى است كه فقط جنبه ى مبيعى دارد، رواج و تداول به چه معنا در اين صورت صادق است.

فرق بين دينار در دو حالت روشن است. اگر دينار ثمن باشد، متداول و رايج است؛ افراد تمايل بيشترى به آن دارد؛ به خلاف موردى كه مثمن باشد؛ در اين صورت، راغب و مشترى كمترى دارد، به ويژه در زمان ما كه كمتر كسى در مقام خريد آن برمى آيد؛ به جهت اين كه عنوانى ندارد؛ پول نيست كه مورد نياز همگان باشد، افراد خاصّى براى مقاصد مخصوصى آن را مى خرند. در اين صورت، رواج به چه صورتى صدق مى كند؟

با توجّه به اين كه رايج بودن در حقيقت دينار دخالتى ندارد و انصراف نيز مربوط به زمانى است كه دينار به عنوان پول و ثمن رايج بوده است، و به زمان ما ربطى ندارد، لذا، آن چه بر اين مطلب متفرّع كرده اند، ناتمام خواهد بود.

تفريع ايشان در صورتى صحيح است كه دينار ثمن رايج باشد و رايج بودن نيز در نصاب معتبر باشد. اگر كسى مالى را سرقت كرد كه

به قيمت ربع دينار غير رايج هست ولى به قميت ربع دينار رايج نيست، شرط قطع دست محقّق نشده است.

تذكّر 1: يك سكّه تمام بهار آزادى- بنا بر تحقيقى كه برخى از برادران كرده اند- چهل و دو نخود است؛ يعنى از دو مثقال صيرفى شش نخود كمتر است. البتّه قيمت آن در زمان هاى مختلف در تغيير و نوسان است، آن چه ملاك است، قيمت زمان سرقت است كه بايستى به ربع دينار- يعنى 5/ 4 نخود- برسد؛ و كارى به زمان دستگيرى يا حكم حاكم نداريم. يعنى نصاب در مال مسروقه مطرح است. آن زمانى كه سرقت كرده، عنوان مسروقه محقّق شده و در همان زمان بايد نصاب را ديد. خواه در زمان حكم، قيمت بالا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 93

رفته باشد يا تنزّل كرده باشد.

تذكّر 2: در تعريف دينار گفتيم: طلاى خالص مسكوك است. بايد توجّه داشت يك مقدار كمى ناخالصى براى تحقّق سكّه و ضرب آن لازم است، اين مقدار مضّر نيست؛ زيرا، اگر اين خليط نباشد، اصلًا عنوان مسكوكيّت به خود نمى گيرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 94

[عدم تأثير اعتقاد وصول السرقة إلى حدّ النصاب في الحدّ]

[مسألة 5- لو سرق شيئاً وتخيّل عدم وصوله إلى حدّ النصاب، كأن سرق ديناراً بتخيّل أنّه درهم، فالظاهر القطع، ولو انعكس وسرق ما دون النصاب بتخيّل النصاب لم يقطع.]

عدم دخالت اعتقاد رسيدن سرقت به حدّ نصاب در ثبوت حدّ قطع

اگر چيزى را به خيال اين كه به حدّ نصاب نمى رسد سرقت كرد، مانند اين كه دينارى را به تصوّر اين كه درهم است، دزديد، بنا بر ظاهر دستش را مى برند و اگر مطلب برعكس بود، و كمتر از نصاب را

به تصوّر اين كه به حدّ نصاب است، دزديد، دستش قطع نمى گردد.

در روايات، نصاب قطع دست ربع دينار معيّن شده است؛ اين نصاب يك واقعيّت است؛ خواه براى سارق روشن باشد يا نه. در مقام سرقت، اراده ى دزدى به حدّ نصاب را داشته باشد يا نه. نصاب از عناوين قصدى نيست، از امور عبادى نمى باشد كه در آن ها قصد معتبر است؛ مانند تعظيم نيست كه در مفهوم و حقيقتش قصد معتبر است.

از اين رو، اگر كسى به خيال اين كه مال مسروقه كمتر از حدّ نصاب است، آن را دزديد، يا شخصى سكّه اى را به خيال اين كه درهم است، بُرد، ولى در حقيقت دينار بود، دستش را مى بُرند. و به طور كلّى، مثلًا اگر كسى معناى سرقت را نمى داند، در خانه ى مردم را شكست و مخفيانه به اندازه ى نصاب يا بيشتر، از اموال آن به سرقت بُرد، حدّ درباره اش جارى مى شود. در تمام عناوينى كه سبب ثبوت حدّ مى گردد، همين مطلب جارى است. اين ها يك عناوين واقعى هستند؛ لذا، اگر كسى كلمه ى قذف به گوشش نخورده و مسلمانى را قذف كرد، حدّ بر او جارى مى گردد.

در عناوين واقعى، قصد داشته باشد يا نه، قصد خلاف كند يا نه، جاهل به عنوان باشد يا نه، هيچ يك از دو طرف در تحقّق عنوان دخالتى ندارد. بنابراين، اگر قصد بُردن حدّ نصاب را داشته ولى در واقع كمتر از آن بُرده باشد، حدّ جارى نيست. لذا، قاعده ى كلّى اين است كه اگر مال مسروقه به حدّ نصاب باشد، دست دزد را مى بُرند والّا نمى برند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 95

زنا واقعيّتى است، و

هرچند اين كلمه به گوش زانى نخورده باشد، ليكن بداند مقاربت با زن جايز نيست، همين مقدار براى اقامه ى حدّ كافى است. غصب يعنى استيلاى بر مال مردم، خواه قصد داشته باشد يا نه. در روايات، ربع دينار مطلق است، و مقيّد به علم و قصد نيست؛ هرجا اين واقعيّت محقّق گردد، قطع دست نيز هست و الّا قطعى نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 96

[حكم السرقة فيما زاد على النصاب]

[مسألة 6- ربع الدينار أو ما بلغ قيمة الربع هو أقلّ ما يقطع به، فلو سرق أكثر منه يقطع كقطعه بالربع بلغ ما بلغ، وليس في الزيادة شي ء غير القطع.]

حكم دزدى اضافه بر حدّ نصاب

ربع دينار يا قيمت آن كمترين حدّى است كه بر آن دست سارق قطع مى گردد. اگر بيش از اين مقدار به هر اندازه نيز سرقت كند، بر زياده از ربع چيزى غير از قطع دست نيست.

رواياتى كه ربع دينار را به عنوان نصاب مطرح مى كند، فقط در مقام تحديد حدّاقل است. در گفتار ما نيز اين مطلب استعمال دارد؛ مى گوييم: قيمتش كمتر از فلان مقدار نباشد. مفهومش اين است كه بر زيادتر از آن حدّ و حصرى نيست. لذا، اگر ربع دينار سرقت كرد، دستش قطع مى شود. اين مقدار حدّ اقل است؛ و اگر ميليون ها تومان نيز سرقت كند، باز حدّش قطع دست است؛ و فرقى بين دو سارق در مقدار حدّ نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 97

[الشرط الثاني في المسروق: أن يكون في الحرز]

[مسألة 7- يشترط في المسروق أن يكون في حرز ككونه في مكان مقفّل أو مغلق أو كان مدفوناً أو أخفاه المالك عن الأنظار تحت

فرش أو جوف كتاب أو نحو ذلك ممّا يعدّ عرفاً محرزاً.

وما لا يكون كذلك لا يقطع به وإن لا يجوز الدخول إلّابإذن مالكه فلو سرق شيئاً عن الأشياء الظاهرة في دكّان مفتوح لم يقطع وإن لا يجوز دخوله فيه إلّابإذنه.]

شرط دوّم مال مسروقه: در حرز بودن

اشاره

اين مسأله درباره ى دو مطلب سخن مى گويد: يكى اعتبار در حرز بودن مال مسروقه، دوّم در معناى حرز و مصاديقش. مرحوم امام بيان كرده است:

شرط تحقّق سرقتى كه بر آن حدِّ قطع مترتّب مى گردد، اين است كه مال مسروقه در حرزى باشد؛ مانند اين كه در مكان قفل دار، يا دربسته اى، يا در زمينى مدفون باشد و يا مالك دور از چشم ديگران آن را در زير فرش يا وسط كتابى مخفى كرده باشد و به طور كلّى، هرچه را عرف محرَز مى داند.

هر مالى كه در حرز نباشد، در سرقتش قطع دست نيست؛ هرچند جايز نيست بدون اجازه ى مالكش به آن جا داخل گردند. بنابراين، اگر چيزى كه ظاهر است و آن را مخفى نكرده اند، مثلًا از دكّان مفتوحى ببرند، قطع دست در آن نيست؛ اگرچه بدون اجازه ى مالكش نمى توان به آن جا داخل شد.

مطلب اوّل: اعتبار حرز در حدّ قطع
اشاره

از نظر فتوا و نصوص اين مطلب مسلّم است كه مال مسروقه بايد در حرز باشد و از حرز به سرقت رفته باشد تا حدّ قطع مترتّب گردد. امّا در كتاب هاى لغت، در حرز بودن را در ماهيّت سرقت معتبر ندانسته اند؛ «الأخذ خفاءً» و «الأخذ خفية» بردن پنهانى سرقت است، حتّى از حرز بردن را از باب نمونه و به عنوان موردِ استعمال هم ذكر نكرده اند. پس، معلوم مى شود در معناى لغوى سرقت، بردن از حرز نقشى ندار؛ بلكه در اصطلاح فقهى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 98

شرعى معتبر است. بنابراين، بايد دليل آن را در روايات جستجو كرد.

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، قال:

قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام في كم يقطع السّارق؟ قال: في ربع دينار، قلت له: في درهمين؟ قال: في ربع دينار بلغ الدينار ما بلغ.

قلت له: أرأيت من سرق أقلّ من ربع دينار هل يقع عليه حين سرق إسم السارق؟ وهل هو عند اللَّه سارق؟ فقال: كلّ من سرق من مسلم شيئاً قد حواه وأحرزه فهو يقع عليه اسم السارق وهو عند اللَّه سارق، ولكن لا يقطع إلّافي ربع دينار أو أكثر.

ولو قطعت أيدي السّراق فيما أقلّ هو من ربع دينار لألقيت عامّة الناس مقطّعين.[119]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه را در مسأله ى حدّ نصاب به طور مفصّل مطرح كرديم. آن چه در اين بحث مورد نظر است، گفتار امام عليه السلام: «كلّ من سرق ...» است؛ يعنى هركسى كه از مسلمانى چيزى را به سرقت بَرد در حالى كه آن مال را در حرز گذاشته و مخفى كرده باشد، او نزد خدا سارق است و اسم سارق بر او صدق مى كند.

در اين روايت، فاعل «قد حواه وأحرزه» نمى تواند سارق باشد؛ ظهور روايت در رجوع ضمير فاعلى در هر دو فعل به «مسلم» است. بنابراين، سائل از نصاب پرسيد؛ ولى امام عليه السلام علاوه بر نصاب، شرط ديگرى را نيز در جوابش فرمود. در كتاب جواهر و كتاب هاى ديگر به اين روايت تمسّك نكرده اند، ولى به بيانى كه گذشت، مى توان در اعتبار حرز به آن استناد كرد.

2- وبهذا الإسناد عنه: قال: لا يقطع إلّامن نقب بيتاً أو كسر قفلًا.[120]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 99

فقه الحديث: سكونى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت به عنوان ضابطه فرمود: تا زمانى كه كسى

فقلى را نشكند يا نقب و سوارخى به منزل مردم نزند كه از آن راه وارد شود و مال را از نقب بيرون آورد، قطع دست نيست.

3- العيّاشي في تفسيره عن جميل، عن بعض أصحابه عن أحدهما، قال:

لايقطع إلّامن نقب بيتاً أو كسر قفلًا.[121]

فقه الحديث: اين روايت، همان روايت سكونى است كه جميل به صورت ارسال نقل كرده است.

بنابراين، با توجّه به اين روايات و احاديث ديگر، بدون ترديد اعتبار حرز در قطع دست استفاده مى شود.

بررسى روايات منافى

ابن ابى عقيل از علماى شيعه معتقد است كه در حدّ سرقت حرز اعتبار ندارد. سه روايت بر مطلوب ايشان دلالت دارد.

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن جميل بن درّاج، قال: إشتريت أنا والمعلّى بن خنيس طعاماً بالمدينة وأدركنا المساء قبل أن ننقله فتركناه في السّوق في جواليقه وانصرفنا، فلمّا كان من الغد غدونا إلى السّوق فإذا أهل السوق مجتمعون على أسود قد أخذوه وقد سرق جوالقاً من طعامنا وقالوا: إنّ هذا قد سرق جوالقاً من طعامكم فارفعوه إلى الوالي فكرهنا أن نتقدّم على ذلك حتّى نعرف رأي أبي عبد اللَّه عليه السلام، فدخل المعلّى على أبي عبد اللَّه عليه السلام وذكر ذلك له، فأمرنا أن نرفعه، فرفعناه فقطع.[122]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، جميل بن درّاج مى گويد: همراه با معلّى بن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 100

خنيس طعامى را در مدينه خريديم. قبل از آن كه گندم را منتقل كنيم، شب فرا رسيد. ما آن جنس را در كيسه ها و جوال ها در بازار گذاشتيم و به خانه رفتيم. فردا براى نقل و انتقال گندم ها به بازار آمديم؛

ديديم بازاريان بر گرد سياهى جمع شده اند و او را دستگير كرده اند؛ در حالى كه كيسه اى از گندم هاى ما را دزديده بود. به ما گفتند: از اموال شما دزدى كرده است، او را نزد حاكم و والى ببريد.

جميل مى گويد: ما كراهت داشتيم قبل از آن كه از رأى امام صادق عليه السلام آگاه شويم، اقدامى كنيم؛ زيرا، والى از طرف خليفه ى جور در مدينه منصوب بود. معلّى نزد امام صادق عليه السلام رفت؛ جريان را بازگفت و كسب تكليف كرد. امام عليه السلام فرمان داد: دزد را نزد قاضى و والى ببريم. والى حكم به قطع دست كرد و دست او را بريدند.

كيفيّت دلالت: ظاهر روايت اين است كه گندم ها در حرز نبوده است؛ در همان بازار و محل رفت و آمد عمومى رها شده بود، حتّى حرزى كه شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه بيان كرده و در آينده مطرح مى كنيم، وجود نداشته است؛ با اين حال، دست سارق را قطع كرده اند.

اگر گفته شود: امام صادق عليه السلام به قطع حكم ندادند، والى دست او را به ناحق قطع كرده است.

مى گوييم: امام عليه السلام مى دانست اگر نزد والى بروند، دستش قطع مى گردد. با اين حال، فرمان داد او را پيش والى ببرند؛ ليكن از اين فرمان امام عليه السلام نمى توان استفاده كرد كه قطع حكم واقعى بوده است. زيرا، احتمال دارد مصلحت عامى اقتضاى اين مطلب را داشته است. لذا، با آن كه امام عليه السلام مى دانست قطع دست مخالف با واقع و بر خلاف حكم اسلام است و با رجوع به حاكم دست سارق قطع مى گردد، اين فرمان را صادر كرد؛ زيرا،

مسأله علنى و آشكارا شده بود و اگر امام عليه السلام از رجوع به حاكم منع مى كرد، حكومت متوجّه مى شد و به عنوان مخالفت با دستگاه خطراتى در پى داشت. از اين رو، مصلحت تقيّه اين معنا را اقتضا مى كرده است.

ممكن است مسأله را به تقيّه برنگردانيم و بگوييم: اگر امام عليه السلام دستور مراجعه ى به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 101

والى را نمى داد، سبب تحقّق هرج و مرج در جامعه مى شد؛ زيرا، اگر در اين مورد مى فرمود: نزد والى نرويد، فردا اگر دزد واقعى هم پيدا مى شد، او را نزد والى نمى بردند؛ و امنيت و آسايش مردم به خطر مى افتاد. لذا، امام عليه السلام ترجيح دادند دست يك فرد بى جهت قطع گردد؛ هرچند بر خلاف واقع حكم اسلام باشد؛ ليكن مردم خود را موظف به مراجعه ى به مسئولين بدانند تا جلوى هرج و مرج گرفته شود.

در مورد امير مؤمنان عليه السلام، همه ى مظلوميت هاى آن حضرت به تقيّه بر نمى گردد؛ گاه مصالح عمومى اسلام اقتضا مى كرده است حضرت مطلبى را بفرمايد يا عملى را انجام بدهد. از اين رو، مى بينيم صاحب وسائل رحمه الله نيز عنوان باب را «باب حكم رفع السارق إلى الوالي» قرار داده است. با اين دو توجيه روايت دلالتى بر عدم اعتبار حرز ندارد.

2- محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن سنان، عن حمّاد بن عثمان، وعن خلف بن حمّاد، عن ربعي بن عبداللَّه، عن الفضيل بن يسار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: إذا أخذ الرجل من النخل والزرع قبل أن يصرم فليس عليه قطع، فإذا صرم النخل وحصد الزرع وأخذ

قطع.[123]

فقه الحديث: اين روايت دو طريق دارد؛ طريقى كه مشتمل بر محمّد بن سنان نيست، صحيح است.

امام صادق عليه السلام فرمود: اگر كسى از درخت خرما قبل از چيدن ميوه اش و از زراعت قبل از درو كردنش سرقت كند، قطع دست بر او نيست؛ امّا بعد از چيدن و درو كردن دست سارق را مى برند.

دلالت روايت: خرماى بر درخت و دانه نچيده، معلوم است كه در حرز نيست؛ از اين رو، امام عليه السلام فرمود «فليس عليه قطع». اين مطلب يك امر متعارف و مسأله ى عادى است. زراعت هاى آن زمان مانند اين زمان در بيابان و صحرا بدون حرز است، بيشتر درخت هاى خرما نيز حرزى ندارد؛ در باغ نيست كه دور آن ديوار كشيده باشند، لذا بر سرقت آن ها قطع دست مترتّب نمى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 102

اما اگر بعد از چيدن خرما يا دروى زرع دزدى كند، دستش را قطع مى كنند. ما باشيم و روايت، ملاك قطع دست و عدمش را چيدن و نچيدن محصول قرار داده است، و عنوان حرز مطرح نيست؛ لذا، اگر خرماى خرمن شده در پاى درخت را بدزدد، بايد دستش را ببُرند.

در توجيه اين روايت مى گوييم: خرما و زراعت قبل از چيده شدن با عدم حرز ملازم است؛ امّا بعد از چيدن، عادت بر جمع آورى محصول و انبار كردن است. البتّه هرچيزى حرزى متناسب با خودش دارد. لذا رواياتى كه بر اعتبار حرز دلالت دارد، قرينه ى اين روايات مى شود. حكم به قطع در اين روايات مربوط است به جايى كه سرقت ميوه و زرع از حرز باشد. شاهدش اين كه گندم و خرما را تا

نچيده اند، مراقب و نگهبانى ندارد؛ ولى پس از حصاد و چيدن، كمال مراقبت براى نگهداريش را مبذول مى دارند.

3- وعن عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: سألته عن الرّجل يأخذ اللّص يرفعه أو يتركه؟ فقال: إنّ صفوان بن اميّة كان مضطجعاً في المسجد الحرام، فوضع ردائه وخرج يهريق الماء، فوجد رداءه قد سرق حين رجع إليه، فقال: من ذهب بردائي؟ فذهب يطلبه، فأخذ صاحبه فرفعه إلى النّبي صلى الله عليه و آله، فقال النبيّ صلى الله عليه و آله: اقطعوا يده، فقال الرّجل: تقطع يده من أجل ردائي يا رسول اللَّه؟ قال: نعم، قال: فأنا أهبه له، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: فهلّا كان هذا قبل أن ترفعه إليّ.

قلت: فالإمام بمنزلته إذا رفع إليه؟ قال: نعم، قال: وسألته عن العفو قبل أن ينتهي إلى الإمام؟ فقال: حسن.[124]

فقه الحديث: اين روايت را شيعه و سنّى نقل كرده اند و صاحب وسائل رحمه الله آن را با سند صحيح آورده است.

حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: دزدى را كه دستگير مى كنند نزد حاكم ببرند يا رهايش كنند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 103

امام صادق عليه السلام فرمود: صفوان بن اميه- در نقل مرحوم صدوق دارد پس از مسلمان شدنش- در مسجد الحرام خوابيده بود، ردايش را گذاشت و براى تطهير از مسجد خارج شد. پس از بازگشت آن را نيافت. در طلب سارق به جستجو پرداخت تا او را دستگير كرد نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آورد. پيامبر فرمان داد دست سارق را ببرند.

صفوان بن اميّه گفت:

به جهت عباى من، دستش را مى بُرند؟ پيامبر فرمود: آرى، گفت:

او را بخشيدم، آن حضرت فرمود: اگر قبل از آن كه مسأله را نزد من بياورى او را عفو كرده بودى، مانع قطع دست بود ولى الآن فايده اى ندارد.

حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: آيا اين خصوصيّت در امام معصوم نيز هست زمانى كه سارق را نزد او بياورند؟ امام عليه السلام فرمود: آرى.

پرسيد: آيا مى توان قبل از آن كه مطلب به امام برسد، سارق را عفو كرد؟ امام عليه السلام فرمود: عفو كار خوبى است.

دلالت روايت: مسجد الحرام يك مكان عمومى و محل رفت آمد همگان است، با آن كه عبا در حرز نبوده و سارق آن را برده، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمان قطع دست سارق را داد. در مسائل آينده مى گوييم: اگر كسى از اماكن عمومى مانند مدرسه، مسجد و ... چيزى را به سرقت برد، به خاطر نبودن حرز قطع دست مترتّب نمى شود؛ در حالى كه روايت صحيحه بر خلاف اين فتوا دلالت دارد.

توجيه روايت: شيخ صدوق رحمه الله مى فرمايد: كسى كه از مساجد و اماكنى كه بدون اجازه در آن ها رفت و آمد مى شود همانند حمّام، آسياب و كاروانسرا چيزى را سرقت كند، دستش قطع نمى گردد. علّت اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور به قطع دستش داد، اين بود كه صفوان بن اميّه عبايش را مخفى كرده بود و دزد آن را از حرز برداشته بود. اگر عبا در حرز نبود، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دستش را نمى بريد، بلكه او را تعزير مى كرد.[125]

اين توجيه صحيح نيست. زيرا، از عبارت

«كان مضطجعاً في المسجد الحرام فوضع ردائه» چنين به ذهن تبادر مى كند كه صفوان عبا را پهن و روى آن خوابيده بود؛ پس از آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 104

بلند شد و براى تطهير به خارج از مسجد رفت. از كدام قسمت روايت استفاده مى كنيد كه آن را در حرز گذاشته و دزد آن را از مخفى گاه برده است؟

بهتر آن است كه بگوييم: يكى از خصوصيّات مسجد الحرام كه به عنوان مأمن و محل امن است، قطع دست سارق است؛ هرچند از حرز نيز سرقت نكرده باشد. لذا، اگر كفشى، عبايى، ردائى را از آن جا ببرند، به سبب ويژگى مسجد الحرام دست سارق را بايد بريد.

اجماعى بر خلاف اين مطلب قائم نيست و از نظر فقهى فرق بين مسجد الحرام با مساجد و اماكن ديگر مسلّم است.

براى اين توجيه مؤيّدى نيز داريم؛ مرحوم صاحب وسائل رحمه الله روايتى در كتاب حجّ به اين مضمون مى آورد:

وفي (العلل) وفي (عيون الأخبار) عن أحمد بن زياد بن جعفر الهمداني، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن عبدالسّلام بن صالح الهروي، عن الرضا عليه السلام (في حديث) قال: قلت له بأيّ شي ء يبدأ القائم منكم إذا قام؟ قال: يبدء ببني شيبة فيقطع أيديهم لأنّه «لأنّهم» سرّاق بيت اللَّه تعالى.[126]

فقه الحديث: عبدالسّلام بن صالح به امام رضا عليه السلام گفت: زمانى كه امام عصر عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف قيام كند، در مقام اجراى حدود، به كدام حدّ آغاز مى كند؟

امام رضا عليه السلام فرمود: به بنى شيبه (كليدداران خانه ى خدا) شروع مى كند دستشان را مى برد. زيرا، آنان دزدان خانه ى خدا هستند و در خانه ى خدا دزدى مى كردند.

دلالت روايت: در

بيت اللَّه حرزى نيست، و بنى شيبه دزدانى هستند كه از غير حرز سرقت كرده اند. در عين حال امام زمان عليه السلام دستشان را مى برد. اين معنا بيانگر ويژگى مسجد الحرام است.

مؤيّدى براى روايت نيز هست. كسى كه وارد مسجدالحرام مى شود، بايد از يك امنيّت و آرامش فكرى برخوردار باشد تا بتواند از جنبه هاى معنوى آن مكان مقدّس بهره ببرد؛ لذا، لازم نيست در آن جا حرزى باشد، بلكه بر سرقت از خارج حرز نيز قطع دست

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 105

مترتّب مى گردد.

نتيجه: يكى از شرايط ثبوت حدّ سرقت، سرقت از حرز است و رواياتى كه به عنوان مخالف مطرح بود، يا مخالفتى نداشت و يا حكم اختصاصى مسجد الحرام را بيان مى كرد.

فقهاى امامى مذهب غير از مرحوم ابن ابى عقيل عمّانى بر اعتبار اين مطلب متّفق اند.

مطلب دوّم: حقيقت و معناى حرز
اشاره

از مجموع اقوال فقها سه معنا براى حرز فهميده مى شود:

1- اگر چيزى را در مكانى گذاشته باشند كه ورود به آن مكان بدون اذن و اجازه ى صاحبش جايز نباشد، آن مال در حرز است. بنابراين، اگر خانه اى فاقد درب باشد، يا اين كه دربش باز است، اموالى كه درون آن خانه هست، اموال داخل حرز محسوب مى شود. لذا، اگر كسى وارد آن خانه شود و يا از مغازه اى كه باز است چيزى را محرمانه بردارد، سرقت از حرز صادق بوده و دست آخذ را مى برند. اين معنا را شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه[127] و برخى از فقها[128] قائل اند.

2- شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط[129] و خلاف[130] معتقد است، لازم نيست مال در مكانى باشد كه بدون اجازه ورود به آن ممنوع باشد، بلكه

اگر در محل و اماكن عمومى مانند مسجد، مدرسه و ... نيز باشد، همين مقدار كه صاحب مال مراقب مالش هست، حرز درست مى شود؛ بنابراين، اگر صاحب مال يك لحظه غفلت كرد و سارق از اين فرصت استفاده كرده و عبا را برد، دست سارق را قطع مى كنند.

3- حرز به جايى مى گويند كه مقفّل باشد، دربى داشته باشد، و ورود به آن جا بدون شكستن درب يا بريدن قفل يا نقب زدن ممكن نباشد. مشهور فقها و ازجمله امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله به همين معنا فتوا داده اند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 106

دليل قول مشهور

رواياتى كه در اثبات مطلب اوّل مطرح كرديم، براى اثبات مطلب دوّم مجدّداً بررسى مى شود.

1- بهذا الإسناد عنه قال: لا يقطع إلّامن نقب بيتاً أو كسر قفلًا.[131]

دلالت حديث: امام صادق عليه السلام به صورت نفى و اثبات- يعنى حصر- مى فرمايد: قطع دست نيست مگر آن كه نقبى به خانه اى بزند يا قفلى را بشكند. اين روايت به صورت ارسال از جميل نيز نقل شده است.[132]

از خارج مى دانيم خصوصيّتى براى شكستن قفل نيست. اگر كليد بيندازد وقفل را باز كند، باز هم سرقت به حساب مى آيد؛ يا اگر نقب و بُريدن قفل هم نباشد، بلكه از ديوار مرتفع و بلندى بالا آمد و به درون خانه رسيد و اشيايى را بُرد، باز سرقت صادق است. به عبارت ديگر، از دو عنوان نقب و شكستن قفل نسبت به موارد مشابه با آن، الغاى خصوصيّت مى كنيم؛ امّا نمى توان به هر مكانى كه دخول به آن بدون اجازه ى صاحبش جايز نيست، تعميم داد.

از اين رو، اگر كسى فراموش كند درب خانه اش را

ببندد و فردى بدون هيچ مانع و رادعى وارد منزل شود و كالايى را ببرد، نمى توان اين عمل را مشمول روايت قرار داد و از نقب و كسر قفل تا به اين حدّ الغاى خصوصيّت كرد.

2- وبإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن يحيى، عن طلحة بن زيد، عن جعفر، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام، قال: ليس على السّارق قطع حتّى يخرج بالسّرقة من البيت.[133]

فقه الحديث: در اين روايت معتبره- هرچند صحيحه نيست- حضرت امير مؤمنان عليه السلام مى فرمايد: تا هنگامى كه سارق مال را از خانه بيرون نياورد، دستش را قطع نمى كنند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 107

دلالت حديث: در اين روايت نيز مسأله نفى و اثبات مطرح است؛ يعنى قطع دست را بر خارج ساختن مال از خانه منحصر مى كند. خصوصيّت خانه اين است كه نوعاً داراى درب است و آن درب نيز قفل يا چيزى شبيه به قفل دارد- (خانه در مقابل دكّان نيست، به اين جهت كارى ندارد؛ لذا، اگر كاسبى دكّانش را بسته، به منزل رفت و دزدى قفل را بريد و كالاى مغازه اش را برد، سرقت صادق و حدّ قطع جارى مى گردد)-.

اگر گفته شود: بر عكس عنايتى به اخراج نيست، بلكه به «بيت» عنايت دارد والّا مى فرمود، «حتّى يخرج بالسرقة من المحلّ الّذي كان المال فيه موجوداً».

مى گوييم: امام عليه السلام در مقام بيان ضابطه است؛ لذا، اين حكم بر چنين موردى مترتّب است. و از طرفى مى دانيم خصوصيّت «بيت بما هو بيت» مطرح نيست؛ بلكه هر محلّى كه ويژگى هاى خانه را داشته باشد، حرز است و اخراج از آن ها اخراج از حرز

و مصداق سرقت است.

نقد دليل شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط و خلاف

روايت صحيحه ى حلبى كه مشتمل بر جريان صفوان بن اميه بود مستند فتواى شيخ طوسى رحمه الله در اين دو كتاب است. بنا بر فتواى او، تحقّق حرز به مراقبت صاحب مال از مالش مى باشد. مفاد روايت اين بود كه صفوان بن اميّه عباى خود را گذاشت و براى تطهير از مسجد الحرام خارج شد، با توجّه به اين كه امام صادق عليه السلام در مقام قصّه گويى نيست، بلكه آن چه در حكم دخالت دارد را بيان مى كند، معلوم مى شود واقع بودن كالاى مسروقه در محل و محرزى براى ترتّب قطع دست لازم نيست.

در ردّ نظر و دليل شيخ طوسى رحمه الله مى گوييم از كدام قسمت روايت استفاده مى كنيد صفوان بن اميّه مراقب عبايش بود، لحظه اى غفلت كرد و عبا به سرقت رفت؟ لذا، اين احتمال منتفى است كه بر صرف سرقت و مراعات ولو در يك مكان عمومى، عنوان حرز صادق باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 108

نقد دليل شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه

مدرك شيخ طوسى رحمه الله و فقهاى ديگرى كه حرز را مكانى دانسته اند كه ورود به آن جا بدون اجازه ممنوع است، ممكن است روايات زير باشد:

1- وعنه، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام كلّ مدخل يدخل فيه بغير إذن فسرق منه السّارق فلا قطع فيه؛ يعنى الحمّامات والخانات والأرحية.[134]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: اگر از محلى كه ورود به آن نياز به اذن خاصّ ندارد، چيزى را بدزدند، مكافات سرقتش قطع دست نيست. آن گاه مثال مى زند- (احتمال دارد مثال ها از امام صادق عليه السلام باشد و احتمال دارد از

سكونى راوى حديث باشد)- به حمّام ها، كاروانسراها و آسياب ها كه محل رفت و آمد عمومى است.

نقد استدلال: اين روايت سكونى با روايتى كه بر اعتبار نقب يا شكستن قفل دلالت داشت، هيچ منافاتى ندارد؛ براى عبارت «كلّ مدخل يدخل فيه بغير إذن فلا قطع فيه» مفهومى نيست، بلكه در مقام اثبات عدم قطع در اين مورد است؛ دلالتى بر اثبات قطع در غير اين مورد ندارد. اگر بگوييم: هركسى در مدرسه ى فيضيه سرقت كرد يا از اماكن عمومى چيزى را برد، دستش قطع نمى شود، و علّت عدم قطع را معيّن نكنيم، آيا به جهت اين است كه نياز به اذن نيست يا به خاطر مقفّل نبودن و عدم نياز به نقب زدن است؟ از آن گفتار نمى توان مفهوم گرفت.

علاوه بر اين كه عبارت «كلّ مدخل ...» به صورت جمله ى شرطيه نيست تا مفهوم داشته باشد و اگر جمله ى شرطيه هم باشد، به نظر ما مفهوم ندارد.

بنابراين، روايت سكونى با روايت قبل هيچ منافاتى ندارد. در اين روايت مى گويد: بر دزدى از اماكن عمومى قطع دست نيست، ولى علّت را مشخّص نمى كند؛ روايت سكونى اول قطع را منحصر و به شكستن قفل و ايجاد نقب مى كند، در حقيقت، علّت عدم قطع را در اين روايت توضيح مى دهد، پس منافاتى بين آن روايات با اين روايت نيست تا در مقام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 109

جمع متحيّر بمانيم.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن أبي بصير، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن قوم اصطحبوا في سفر رفقاء فسرق بعضهم متاع بعض.

فقال: هذا خائن

لا يقطع ولكن يتبع بسرقته وخيانته.

قيل له: فإن سرق من أبيه، فقال: لا يقطع لأنّ ابن الرجل لا يحجب عن الدّخول إلى منزل أبيه، هذا خائن، وكذلك إن أخذ من منزل أخيه أو اخته إن كان يدخل عليهم لا يحجبانه عن الدّخول.[135]

فقه الحديث: ابوبصير در اين روايت صحيحه از امام باقر عليه السلام پرسيد: گروهى به عنوان رفاقت با همديگر همسفر شدند، بعضى از آنان متاع ديگرى را دزديد، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: خيانتكار است، دستش راقطع نمى كنند؛ ليكن سرقت و خيانتش بايد دنبال شود.

به امام عليه السلام عرض شد: اگر از منزل پدرش چيزى را ببرد؟ فرمود: اين فرد خائن است و همين طور اگر از منزل برادر يا خواهرش چيزى را بردارد، به شرط اين كه مانع رفت و آمدش نباشند.

نقد استدلال: در دو جاى اين روايت، تعليل شده است:

1- «لأنّ ابن الرجل لا يحجب عن الدخول إلى منزل أبيه» درب خانه ى پدر بر روى پسر بسته نيست. اين تعبيرى عرفى است؛ يعنى پدر براى فرزندش حرز ايجاد نمى كند.

برادر براى برادر، خواهر براى برادر نوعاً مانع از رفت و آمد درست نمى كنند.

2- «إن كان يدخل عليهم لا يحجبانه عن الدخول» اين فقره نيز همان معنا را افاده مى كند؛ منتهى به صورت قضيه ى تعليقى. هر دو علّت امر را دائر مدار حرز و عدم حرز كرده اند، نه اذن و عدم اذن. در مباحث گذشته و در مسأله ى ميهمان گفتيم: ميهمان با آن كه اذن ورود پيدا كرده، امّا حق ندارد درب گنجه ى مقفّل را باز كند و چيزى بردارد. اگر چنين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 110

عملى را انجام داد، سرقت

به شمار مى آيد.

فرق فرزند با غير او، اين است كه نسبت به بيگانه تمام موارد و كالاها و نسبت به ميهمان بعضى از متاع ها در حرز است؛ ليكن نسبت به فرزند حرزى نيست؛ لذا، اين روايت هيچ دلالت و اشعارى بر فتواى مرحوم شيخ در نهايه ندارد؛ و اگر اشعارى هم داشته باشد، در مقابل آن ضابطه ى كلّى كه در روايت سكونى و طلحة بن زيد و مرسل جميل آمده بود، نمى تواند مقاومت كند. بنابراين، آن چه را امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله فرموده است، مقتضاى روايات بوده و شهرت فتوائيه نيز بر آن قائم است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 111

[حرز كلّ شي ء بحسبه]

[مسألة 8- لمّا كان الأشياء مختلفة في الحرز في تعارف الناس، فلو كان موضع حرزاً لشي ء من الأشياء فهل يكون حرزاً لكلّ شي ء؟ فلو سقط من جيب المالك ديناراً في الإصطبل والسارق كسر القفل ودخل لسرقة الفرس مثلًا فعثر على الدينار فسرقه، كفى في لزوم القطع أو لا؟ لعدم إخراجه من حرزه.

الأشبه والأحوط هو الثاني، نعم لو أخفى المالك ديناره في الإصطبل فأخرجه السارق يقطع.]

تناسب حرز با مال مسروقه

از آن جا كه در عرف مردم، حرز اشيا و كالاها با يكديگر متفاوت است، اگر مكانى براى چيزى حرز بود آيا براى هر متاعى كه در آن جا هست، حرز خواهد بود؟ مثلًا اگر از جيب مالك، دينارى در اصطبل بيفتد و سارقى قفل را شكسته و براى بردن اسب وارد اصطبل گردد، آن دينار را پيدا كند و ببرد، آيا مى توان دستش را قطع كرد يا آن كه چون دينار را از حرز بيرون نياورده، دست او قطع نمى شود؟

اشبه به قواعد و احتياط،

قول دوّم است. آرى، اگر مالك آن را در اصطبل مخفى كرد و سارق بيرون كشيد و برد، دستش قطع مى گردد.

حرز در اسلام معناى مخصوصى غير از معناى لغوى و عرفى ندارد. شارع هيچ دخل و تصرّف، توسعه و تضييقى در معناى آن نداده است. اگر در روايت سكونى مى گفت:

«لا يقطع إلّامن نقب بيتاً أو كسر قفلًا»[136] بيان همان معناى عرفى است، لذا گفتيم: اين دو، عنوانِ اختصاصى نيستند، و موارد مشابه مانند بالا رفتن از ديوار را نيز شامل مى گردد.

علاوه بر اين كه در روايت صحيحه ى محمّد بن مسلم، امام صادق عليه السلام فرمود: «كلّ من سرق من مسلم شيئاً قد حواه وأحرزه فهو يقع عليه إسم السارق وهو عنداللَّه سارق»[137]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 112

با توجّه به اين كه فاعل «قد حواه وأحرزه» همان «مسلم» است و نه سارق، يعنى كسى كه از فرد مسلمانى چيزى را به سرقت برد در حالى كه آن فرد مسلمان آن چيز را در حرز قرار داده است، نزد خدا و عرف سارق است؛ البتّه تقييد به ربع دينار در ذيل همين روايت آمده است.

بنابراين، «حرز» عنوانى است كه عرف بايد آن را معنا كند. لذا، اگر دربى باز بماند و دزد وارد شود، و اشياى داخل خانه يا مغازه را ببرد، عرف آن اموال را در حرز نمى داند؛ به خلاف موردى كه درب را بسته و دزد نياز به شكستن قفل، يا نقب زدن و يا از ديوار بالا رفتن دارد. عرف اموال داخل اين خانه را در حرز مى داند.

از نظر عرف، حرز اشيا با يكديگر تفاوت دارد؛ مثلًا حرز طلا و

جواهر غير از حرز فرش و گوسفند است. از اين رو، اگر كسى اصطبلى در بيرون شهر دارد، اصطبل حرز براى حيوان است نه فرش و جواهر؛ هرچند درب و پيكر داشته و دربش نيز بسته باشد. عرف آن را حرز براى قاليچه ى ابريشمى نمى بيند، بلكه براى گاو و گوسفند و شتر حرز مى داند.

مثال ديگر: فرشى كه داخل اتاق است، هرچند درب اتاق باز باشد، امّا با بسته بودن درب منزل، حرز دارد؛ ولى حرز پول و اسناد و مانند آن، اتاق نيست، بلكه بايد در درون صندوق يا لاى كتاب و مانند آن مخفى كرده باشد.

مثال سوّم، از امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله است: كسى درب اصطبل را به قصد سرقت اسب شكست، امّا از روى تصادف كيف پول صاحب اصطبل روى زمين افتاده بود آن را برداشت و برد، در اين جا او از حرز سرقت نكرده است؛ لذا، مقتضاى قاعده عدم قطع دست اوست؛ زيرا، شرط قطع، سرقت از حرز است و اصطبل حرز پول نيست؛ و عبارت «قد حواه و أحرزه» مصداق پيدا نكرده، مقتضاى احتياط نيز عدم قطع است.

آرى، اگر صاحب پول در اصطبل گودالى كنده و پول را در آن جا مخفى كرده باشد، يا در خانه پول را لابلاى كتاب ها پنهان سازد، در اين صورت عنوان سرقت از حرز صادق است.

نكته ى مهمّ: هرچند از نظر عرف حرز اشياى مختلف با يكديگر تفاوت دارند، ولى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 113

دليلى نداريم كه براى تمام اشيا حرز قائل باشند، بلكه پاره اى از امتعه بدون حرز هستند؛ مثلًا گلّه ى گوسفندى كه در بيابان همراه با چوپان مشغول چريدن

است، مراقبت چوپان از آن ها جنبه ى حرزى به گوسفندان نمى دهد، اگر آنان را به آغل ببرد و درب طويله را ببندد، در اين صورت گوسفندان در حرز هستند.

در نتيجه، صرف مراقبت و محافظت و مراعات، سبب در حرز بودن مال نمى گردد؛ بلكه حرز يك معناى عرفى دارد؛ هركجا محقّق شد، سرقت از آن جا موجب قطع دست خواهد بود. اين مسأله بنا بر قاعده تمام است و آن چه برخى از فقها در اين مورد فرموده اند، از باب بيان مصاديق است. وظيفه ى فقيه بيان ضابطه ى كلّى است؛ يعنى آن چه را عرف حرز بداند، و تعيين مصداق به عهده ى او نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 114

[السرقة من الأماكن العامّة]

[مسألة 9- ما ليس بمحرز لا يقطع سارقه كالسرقة من الخانات والحمّامات والبيوت الّتي كانت أبوابها مفتوحة على العموم أو على طائفة، ونحو المساجد والمدارس والمشاهد المشرّفة والمؤسّسات العامّة، وبالجملة كلّ موضع اذن للعموم أو لطائفة.

وهل مراعاة المالك ونحوه ومراقبته للمال حرز فلو كانت دابّته في الصحراء وكان لها مراعياً يقطع بسرقته أو لا؟ الأقوى الثاني.

وهل يقطع سارق ستارة الكعبة؟ قيل: نعم، والأقوى عدمه، وكذا سارق ما في المشاهد المشرّفة من الحرم المطهّر أو الرواق والصحن.]

سرقت از اماكن عمومى

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1- جايى كه مَحرز به شمار نمى آيد، بر سرقت از آن قطع دست نيست؛ مانند سرقت از كاروانسراها، حمّام ها، خانه هايى كه بر روى مردم يا طايفه ى خاصى باز است، مساجد، مدارس، مشاهد مشرّفه و مؤسّسات عمومى. خلاصه هرجايى كه ورودش براى عموم يا گروهى آزاد است.

2- آيا مراعات و مراقبت مالك از مالش حرز به شمار مى آيد؟ پس، اگر حيوانش را به چرا فرستاد، آيا دست

سارق اين حيوان را مى بُرند؟ قول قوى تر عدم قطع است.

3- آيا كسى كه پرده ى خانه ى كعبه را به سرقت برد، دستش قطع مى شود؟ گروهى فتواى به قطع داده اند و اقوا عدم قطع است؛ و همين طور حكم سارق اشياى مشاهد مشرّفه از حرم و رواق و صحن با حكم سارق پرده ى كعبه يكى است.

فرع اوّل: سرقت از اماكن عمومى

مثال هايى كه در عبارت تحرير الوسيله آمده است به حسب زمان ها و مكان تفاوت دارد. در حمّام هاى امروز كه براى هر فردى كمد و جايگاه مخصوصى وجود دارد كه لباس هاى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 115

خود را در آن قرار مى دهد و دربش را قفل مى كند، اگر كسى چيزى را بردارد، سرقت از حرز به شمار مى آيد. در زمان هاى گذشته كه لباس ها را بر سر حمّام مى گذاشتند، جنبه ى حرزى نداشت.

خانه اى كه دربش به روى عموم باز است، مانند خانه ى مراجع تقليد و يا گروه خاصّى اجازه ى ورود به آن جا را دارند، مانند مؤسّسه ى اختصاصى، دزدى از آن جا نيز سرقت از حرز محسوب نمى گردد. در گذشته گفتيم: ملاك تحقّق سرقت، دزدى از حرز است و اجازه ى ورود و عدم آن دخلى در تحقّق حرز و عدم آن ندارد؛ لذا، اگر ورود به خانه يا مؤسّسه اى براى طلاب مثلًا جايز بود و فردى غير طلبه به آن جا وارد شد و چيزى را برداشت، باز سرقت محقّق نمى گردد و قطع دست مترتّب نمى شود. تفاوت بين اين دو فقط در مأذون بودن و عدم آن است. از جهت حرز و عدم آن فرقى بين اين دو نفر نيست.

فرع دوّم: حرز نبودن مراعات و مراقبت مالك از مال

در بحث گذشته اين مطلب را به طور مفصّل مطرح كرديم. شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[138] و مبسوط[139] مسأله ى مراعات را مطرح كرده و آن را حرز شمرده است. دليل وى را مرحوم صاحب رياض[140] روايت صحيحه ى حلبى[141] قرار داده است. در آن بحث گفتيم: هرچند اين جريان به طرق مختلف نقل شده، ليكن ما بايد به طريق صحيح آن اعتماد كنيم و خصوصيّاتى را كه در

روايت صحيحه هست، ملاحظه نماييم.

از صحيحه ى حلبى استفاده مى شود صفوان بن اميّه مراقبت و محافظتى از عبايش داشته است؛ اگر از راه قاعده وارد شويد و بگوييد: همين نگاه كردن، چشم را بر چيزى متمركز كردن، حرز محسوب مى شود.

مى گوييم: اوّلًا: از نظر عرفى، به نگاه كردن و مانند آن حرز محقّق نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 116

ثانياً: به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله حرز يك عنوان و خصوصيّتى در رابطه ى با خود مال است «إذ هو (أي الحرز) الشي ء المعدّ لحفظ الشي ء في نفسه، والمراقبة ونحوها إنّما هي حراسة للشي ء لا حرز له عرفاً».[142]

مال درون منزل قرار مى گيرد يا در اندرون صندوق مى گذارند و خلاصه مال در يك مكان محفوظى واقع مى شود، امّا عبا را در مدرسه ى فيضيّه گذاشتن و از دور مراقبت نمودن، جنبه ى حرزى به مال نمى دهد.

اگر وقتى شما مشغول نگاه كردن هستيد عبا را ببرد، مى توان گفت: از حرز برد؟ آيا اين سرقت است يا غصب؟ در معناى سرقت به نظر عرف عنوان خفا و سرّ معتبر است.

اگر يك لحظه غفلت كرديد و عبا را بُرد، شما كه مراقب عبا نبوديد تا عنوان حرز محقّق گردد و سرقت صادق آيد، مراقبت قبلى مفيد فايده نيست؛ زيرا، بايد سرقت مال از حرز صادق باشد تا قطع دست مترتّب گردد. اين نكات بيانگر اين است كه مراقبت و مواظبت سبب تحقّق حرز نمى گردد.

فرع سوّم: سرقت پرده ى كعبه و ...

اگر بر طبق قواعد و ضوابط بحث كنيم، خانه ى خدا و مشاهد مشرّفه از اماكن عمومى هستند كه رفت و آمد در آن ها آزاد است و نياز به اذن و اجازه ندارد. اگر كسى از كتاب ها، قرآن هاى

نفيس، فرش و مانند آن ها كه در آن مكان مقدّس وجود دارد، سرقت كند، از جهت عدم حرز و عدم منع و رادع بين اموال و مردم، سرقت از حرز صادق نيست. در مساجد و مشاهد مشرّفه نيز حكم بنا بر قاعده همين است.

اگر بر طبق نصوص و رواياتى كه از معصومين عليهم السلام رسيده است بخواهيم مطلب را تمام كنيم، روايت صحيحه ى عبدالسلام هروى از امام رضا عليه السلام بيانگر اين مطلب است كه امام زمان عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف، دست بنى شيبه (كليدداران خانه ى كعبه) را مى برد و در روايت ديگر دست آن ها را به بيت اللَّه آويزان مى كند و منادى ندا مى دهد: اينان گروهى هستند كه از خدا و بيت اللَّه دزدى كرده اند.[143]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 117

مرحوم شهيد ثانى مى فرمايد: بنى شيبه متولّى مسجد الحرام هستند و اموال آن جا و بيت اللَّه به دست آنان مى باشد، حتّى در زمان ما نيز چنين است.[144] از روايات استفاده مى شود بنى شيبه در اين اموال خيانت مى كنند و گاه در امور شخصى خودشان مصرف مى كنند.

در روايت عبدالسّلام هروى علّت قطع دست را سارق بودن بنى شيبه قلمداد كرده است و پاره اى از روايات كه مشتمل بر لام تعليل نيست باز عرف از آن ها استفاده ى علّيت مى كند؛ زيرا، فرمود: «أما إنّ قائمنا لو قد قام لقد أخذهم فقطع أيديهم وطاف بهم وقال:

هولاء سرّاق اللَّه».[145]

زمانى كه قائم ما عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف قيام كند، آنان را گرفته دست هايشان را قطع مى كند و منادى ندا مى كند اينان دزدان خداى اند.

روايت در مقام بيان توجيه كردن مردم است، اين حكم خشن و سخت از آن رو

درباره ى بنى شيبه پياده شد كه دزد هستند.

صاحب جواهر رحمه الله با وجود اين كه روايات صراحت در علّيت دارند مى فرمايد: احتمال مى دهيم قطع دستشان ارتباطى به سرقت نداشته باشد، بلكه از جهت مفسد بودن آنان باشد؛ يعنى حدّ محارب بر آنان پياده شود. همان آيه ى: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ أَوْ يُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم مّنْ خِلفٍ أَوْ يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ.[146]

اين بيان صحيح نيست، زيرا:

اوّلًا: در روايات، سرقت را علّت قطع دست گفته است.

ثانياً: در آيه ى محاربه فقط قطع دست نيست، بلكه دست همراه با پا قطع مى گردد. در بحث حدّ محارب به تفصيل پيرامون آيه سخن خواهيم گفت؛ لذا، آيه به هيچ وجه بر اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 118

مورد كه در قطع دست صراحت دارد، قابل انطباق نيست و اين احتمال ساقط مى گردد.

احتمال ديگر اين است كه روايات قطع دست بنى شيبه در موردِ سرقت آنان از حرز وارد شده باشد و متضمّن امرى بر خلاف قاعده نباشد، يعنى براى خانه ى خدا دو نوع اموال وجود دارد يك قسمت اموال در مرآى و منظر مردم و قابل دسترسى همگان است و يك قسمت ديگر در انبارهاى مقفّل و در بسته است، بنى شيبه آن قفل ها را مى شكسته و از اموال محرزه سرقت مى كرده اند.

از اين رو، در اموال كعبه و مشاهد مشرّفه نيز قاعده را پياده مى كنيم و مى گوييم: هرجا از درون حرزى مالى را به سرقت بردند، مانند شكستن ويترين هاى مقفّل و مانند آن، در اين صورت حدّ قطع مترتّب است؛ امّا اگر از اموالى كه در معرض ديد همگان است مانند فرش

و كتاب و غير آن بردارد، حدّ قطع جارى نيست.

براى تقريب مطلب، اگر در اداره اى صندوقى هست كه زير نظر رئيس اداره است، او بر طبق ضوابط و قانون حقّ دارد بگويد فلان مبلغ را به فلان شخص بده يا در فلان كار مصرف كنيد، اگر شبانه آمد قفل صندوق را به صورتى باز كرد و از غيبت صندوقدار استفاده كرد، اموالى از آن را بالا كشيد، سرقت صادق است و حدّ قطع در موردش پياده مى شود.

از اين رو، نبايد گمان كنيم هركسى كه عنوان توليت نسبت به مالى پيدا كرد، براى او هيچ حرزى نيست. خلاصه ى مطلب اين كه روايات سرقت از كعبه در مقابل رواياتى كه دلالت بر حرز مى كرد، مطلب زايدى ندارد.

تذكّر: آن چه در كلمات فقها مطرح است دزدى ستاره و پرده ى خانه ى خدا است.

پرده ى خانه در حرز نيست و در دسترس همه ى مردم است. مجرّد مراقبت از آن هم عنوان حرز ندارد. اگر اين روايات در مورد پرده ى كعبه رسيده بود، مى گفتيم: با روايات حرز منافات دارد و جمع بين دو دسته روايت مشكل مى شد؛ ولى اين دسته روايات سرقت از بيت اللَّه را مطرح مى كند كه با توجّه به روايات حرز، آن ها را حمل مى كنيم به جايى كه سرقت از حرز بوده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 119

[حكم الطّرار]

[مسألة 10- لو سرق من جيب إنسان، فإن كان المسروق محرزاً كأن كان في الجيب الّذي تحت الثوب أو كان على درب جيبه آلة كالآلات الحديثة تحرزه فالظاهر ثبوت القطع، وإن كان في جيبه المفتوح فوق ثيابه لا يقطع. ولو كان الجيب في بطن ثوبه الأعلى فالظاهر القطع، فالميزان

صدق الحرز.]

حكم جيب برى (طرّارى)

اشاره

اگر جيب كسى را بريدند و مالى را از آن به سرقت بردند، از دو حال خارج نيست:

1- مال مسروقه در حرز باشد، خواه در جيب لباس هاى زير باشد يا در جيب لباس روپوش؛ ليكن يا درب آن به وسيله ى تكمه و زيب و غير آن مسدود باشد، و يا در طرف داخل لباس- جيب بغلى- واقع باشد؛ به هر حال، ملاك، صادق بودن حرز است. در اين صورت دست سارق قطع مى گردد.

2- اگر مال در جيب لباس روپوش بوده و درب آن نيز باز باشد، سرقتش حدّ قطع ندارد.

مقتضاى قاعده در حكم جيب برى

قواعد اقتضا مى كند حكم نسبت به انواع جيب اختلاف داشته باشد؛ زيرا، جيب ها يا ظاهر و آشكارند؛ مانند جيب كت و شلوار، قباى طلبگى، و گاهى مخفى و داخلى هستند؛ فرقى نمى كند در طرف آستر لباس روپوش باشد مانند جيب بغلى يا در لباس هاى زير مانند جليقه و پيراهن باشد. از طرفى، جيب هاى آشكار يا دربش باز و يا به وسيله ى تكمه و زيپ و مانند آن مسدود است.

از طرفى در مسائل گذشته گفتيم: حرز هر چيزى به حسب خودش مى باشد؛ و عرف، براى هرچيزى، حرزى را متناسب مى بيند، البتّه عرف نمى گويد: هرچيزى بايد حرز داشته باشد. بنابراين، پولى كه در جيب بغل يا جيب هاى زير يا جيب مسدود لباس روپوش باشد آن را در حرز مى بيند. فقط در صورتى كه جيب روى لباس و دربش باز باشد، آن را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 120

بى حرز و حفاظ مى شمارد؛ لذا، اگر قلمى گران بها در جيب كوچك كت يا پيراهن رو باشد اگر به سرقت رود، موجب قطع نيست؛ زيرا، حرز صدق ندارد.

در كلمات

فقها علاوه بر جيب، مسأله ى آستين را نيز مطرح كرده اند و با همين تفصيل، فتوا و تعبيرهاى فقها از آستين و جيب ظاهرى و باطنى بر آن چه گفتيم قابل انطباق است و بر همين عنوان ظاهر و باطن ادّعاى شهرت، لا خلاف و بلكه بالاتر، ادّعاى اجماع[147] شده است.

مقتضاى روايات در حكم جيب برى (طرّارى)

1- محمّد بن يعقوب، عن حميد بن زياد، عن الحسن بن محمّد بن سماعة، عن عدّة من أصحابه، عن أبان بن عثمان، عن عبدالرّحمن بن أبي عبداللَّه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: ليس على الّذي يستلب قطع، وليس على الّذي يطرّ الدراهم من ثوب الرجل قطع.[148]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: بر رباينده (به كسى كه پول را از چنگ شخصى با سرعت در آورده و فرار مى كند، مُسْتَلِب گويند) و بر طرّار (كسى كه جيب را مى شكافد، پارچه را مى بُرَد، هميان را پاره مى كند و پول را از آن بيرون مى آورد و مى بَرَد)، قطع دست نيست. روايت به اطلاق بر عدم قطع دست طرّار دلالت دارد، مانند روايت ديگر اين باب:

2- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن عيسى بن صبيح، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الطرّار والنبّاش والمختلس، قال: لا يقطع.[149]

فقه الحديث: در اين صحيحه از امام صادق عليه السلام از حكم طرّار و نبّاش (شكافنده ى قبر براى سرقت كفن، كفن دزد) مختلس (كسى كه از اموال عمومى به نفع خودش استفاده كند) پرسيده مى شود؛ امام عليه السلام در پاسخ فرمود: دستشان قطع نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 121

3- وعن محمّد بن جعفر الكوفي، عن محمّد بن عبدالحميد، عن سيف بن عميرة، عن منصور

بن حازم، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: يقطع النبّاش والطرّار، ولا يقطع المختلس.[150]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: دست كفن دزد و طرّار، بريده مى شود، امّا دست مختلس قطع نمى گردد.

اطلاق اين روايت بر خلاف اطلاق دو روايت گذشته است؛ ليكن با روايت زير كه مفصِّل است، تنافى بين دو اطلاق رفع مى شود. اين حديث به دو طريق نقل شده، پس در حقيقت دو روايت است، ليكن مضمون آن ها متحّد مى باشد. از اين رو، صاحب وسائل رحمه الله پس از نقل به طريق اول، طريق دوّم را بر آن عطف كرده است.

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: اتي أمير المؤمنين عليه السلام بطرّار قد طرَّ دراهم من كمّ رجل.

قال: إن كان طرّ من قميصه الأعلى لم أقطعه وإن كان طرّ من قميصه السافل [الداخل] قطعته وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن محمّد بن الحسن بن شمون، عن عبداللَّه بن عبدالرّحمن الأصمّ، عن مسمع بن أبي سيّار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام مثله.[151]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند در حالى كه از آستين مردى دراهمى را زده بود، امام عليه السلام فرمود: اگر از لباس روپوش برده باشد، دستش را نمى بُرم؛ و اگر از لباس زير باشد، دستش را قطع مى كنم.

بنا بر نقل صاحب جواهر رحمه الله متن روايت دوّم به اين گونه است:

إنَّ أمير المؤمنين عليه السلام قد اتي بطرّار قد طرّ مِن رجل، فقال: إن كان طرّ من قميصه الأعلى لم أقطعه، وإن كان طرّ من قميصه الأسفل قطعناه.

آيين

كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 122

اين دو روايت به هر تقدير با فتواى قوم مخالفت دارد؛ زيرا، قوم حكم را بر جيب ظاهر و باطن مترتّب كردند، در حالى كه به مقتضاى اين دو روايت، حكم بر لباس رو و زير مترتّب است. در نتيجه، اگر از جيب داخلى لباس روپوش سرقت كرده باشد، بنا بر روايت، دستش قطع نمى گردد؛ ولى بنا بر فتواى قوم، دست او را بايد بُريد.

به بيان ديگر، مشهور كلمه ظاهر و باطن را وصف جيب قرار داده اند، در حالى كه در روايت، اعلى و اسفل را صفتِ قميص آورده است، و اين معنا با عرف و فتواى قوم و امام راحل رحمه الله مطابقت ندارد.

صاحب جواهر رحمه الله در توجيه مفاد روايت، احتمالى را فرموده و با مؤيّدى آن را تأكيد كرده است. ايشان مى فرمايد: اعلى و اسفل را صفت براى «قميص» نمى گيريم، بلكه مفعول براى «طرّ» قرار مى دهيم. معناى روايت بنا بر اين احتمال چنين است: اگر اعلا و ظاهر از پيراهن را بريده است، دستش را نمى بُرم و اگر سافل و داخل آن را شكافته است، دستش را مى بُرَم.

به عبارت ديگر، هر پيراهنى، ظاهر و باطنى دارد، بر طرّارى از رو قطع نيست؛ امّا بر طرّارى از داخل و زير قطع دست هست. بنا بر اين احتمال، روايت با قاعده و مبناى قوم مخالفت و تنافى ندارد.

نظر برگزيده: اگر توجيه صاحب جواهر رحمه الله را نپذيريم، راه ديگرى براى طرح اين دو روايت داريم؛ راوى روايت اوّل سكونى است كه متفرّد در نقل است، و طبق مبناى مرحوم شيخ طوسى، اگر سكونى متفرّد در نقل

باشد روايتش مقبول نيست. سند دوّم مشتمل بر افراد ضعيف است و شهرت عملى و فتوايى هم بر طبق آن نيست تا جابر ضعف سند باشد؛ زيرا، در فتواى مشهور قطع و عدم قطع دست بر جيب ظاهر و باطن مترتّب شده است، نه بر لباس زير و رو. لذا، اگر بر معناى دوّم حمل شود، با فتواى مشهور مطابق خواهد بود.

مؤيّد معناى دوّم: لازمه ى معناى اوّل اين است كه دو لباس براى عرب تصوّر كنيم، در حالى كه عرب ها در آن زمان دو لباس نمى پوشيدند، الآن نيز غالب آنان نيز بيش از يك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 123

پيراهن به تن نمى كنند، در يك پيراهن، اعلا و اسفل جز به ظاهر و باطن صدق ندارد.

اگر احتمال دوّم در معناى روايت تثبيت شود، شاهد جمع دو روايت مطلق خواهد بود؛ زيرا، يكى به اطلاقش بر عدم قطع دست طرّار دارد؛ خواه از جيب ظاهر باشد يا مخفى، و ديگرى به اطلاقش بر قطع دست طرّار دلالت مى كند؛ خواه از جيب ظاهر باشد يا باطن؛ و اين روايت بين جيب آشكار و مخفى تفصيل مى دهد، و با مقتضاى قاعده نيز مطابق است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 124

[حكم سرقة الثمار]

[مسألة 11- لا إشكال في ثبوت القطع في أثمار الأشجار بعد قطفها، إذا حرزها، ولا في عدم القطع إذا كانت على الأشجار، إن لم تكن الأشجار محرزة، وأمّا إذا كانت محرزة كأن كانت في بستان مقفّل فهل يقطع بسرقة ثمرتها أو لا؟ الأحوط بل الأقوى عدم القطع.]

حكم سرقت ميوه

بيان صورت هاى مسأله

سرقت ميوه سه صورت دارد:

1- اگر ميوه را چيده و انبار كرده اند- يعنى در

حرز واقع شده باشد- بر سرقتش، قطع دست هست.

2- اگر ميوه بر درختى باشد كه حرز و ديوارى آن درختان را احاطه نكرده باشد، بر سرقتش دست سارق را نمى برند.

3- اگر ميوه بر درخت است و آن درختان در باغ و بوستانى مقفّل است، احتياط، بلكه اقوا آن است كه بر سرقتش قطع دست نيست.

حكم صورت اوّل و دوّم

در صورتى كه ميوه ها را چيده باشند و در انبارى كه در و پيكرى دارد، قرار دادند و درب آن را بستند، بر سرقت اين ميوه ها، سرقت از حرز صادق، و بدون اشكال، حدّش قطع دست است.

اگر ميوه ها بر درخت است و آن درختان در محلّى واقع شده كه ديوارى آن ها را احاطه نكرده، حرزى ندارد؛ مانند درختان خرما در بعضى از مناطق؛ در اين صورت، بر سرقت خود درخت قطع دست نيست، چون حرز ندارد؛ تا چه رسد به سرقت ميوه هاى آن.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 125

حكم صورت سوّم

در صورتى كه درختان در باغى باشد كه داراى حصار و ديوار و درب مقفّل است، اگر كسى ميوه هاى چنين باغى را به سرقت بَرد، با توجّه به روايات، حكمش چيست؟

وبهذا الإسناد قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: لا قطع في ثمر ولا كثر- والكثر شُحم النخل، ورواه الصدوق بإسناده عن السّكوني مثله إلّاأنّه قال: والكثر الجمار.[152][153]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص125

فقه الحديث: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بر سرقت ميوه و «كَثَر» قطع دست نيست- دو معنا براى اين لغت در همين روايت شده است: شكوفه ى خرما و حالت ابتدايى خرما، سنگ و حجاره»-.

روايت به اطلاقش سرقت هر نوع ميوه اى را شامل مى شود.

محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن سنان، عن حمّاد بن عيسى وعن خلف بن حمّاد، عن ربعي بن عبداللَّه، عن الفضيل بن يسار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إذا أخذ الرّجل من النخل والزرع قبل أن يصرم فليس عليه قطع،

فإذا صرم النخل وحصد الزّرع فأخذ قطع.[154]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مردى از خرما و زراعت قبل از چيدن و درو كردن سرقت كند، دستش را نمى برند؛ امّا اگر پس از چيدن خرما و درو كردن زراعت دزدى كند، دستش را قطع مى كنند.

روايت بر عدم قطع دست در مورد سرقت ميوه ى چيده نشده دلالت دارد؛ و از اين لحاظ، اطلاق دارد.

وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أحمد بن عبدوس، عن الحسن بن عليّ بن فضّال، عن أبي جميلة، عن الأصبغ، عن أمير المؤمنين عليه السلام، قال:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 126

لا يقطع من سرق شيئاً من الفاكهة، وإذا مرّ بها فليأكل ولا يفسد.[155]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: دست كسى كه ميوه دزدى كند، قطع نمى گردد، اگر كسى به ميوه ها عبور كند، از آن ها بخورد ولى افساد نكند.

در مباحث گذشته گفتيم: روايت در مورد ميوه اى است كه در حرز واقع نشده است.

روايت فضيل نيز بر همين مطلب دلالت دارد. شاهدش اين كه «زرع» را به «نخل» عطف كرد و معمولًا در صحرا براى كشتزارها حرزى نيست. لذا، اين دو روايت را بر سرقتى حمل مى كنيم كه از حرز نبوده است.

وبإسناده عن إسحاق بن عمّار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجل سرق من بستان عذقاً قيمته درهمان قال: يقطع به.[156]

فقه الحديث: در اين موثّقه امام صادق عليه السلام در مورد مردى كه درخت خرمايى را دزديد كه دو درهم قيمت داشت، فرمود: به سبب اين كار دستش را مى بُرند.

اوّلًا: روايت، قطع دست را بر دو درهم مترتّب كرده است كه معمولًا برابر

با ربع دينار نيست.

ثانياً: بحث ما در سرقت ميوه است نه سرقت درخت. چه بسا درخت مانند بقيّه ى اشيا و اموال باشد. اگر از حرز به سرقت رود، قطع دست به دنبال داشته باشد؛ شاهدش اين كه شارع در مورد ميوه تسهيلاتى مانند «حقّ المارّه» قائل شده است، لذا ممكن است ميوه اى كه از حرز و مكان مقفّل چيده شود و به سرقت رود، قطع دست نداشته باشد، دليلى بر بطلان اين احتمال نداريم؛ وجهى براى الغاى خصوصيّت هم نيست تا گفته شود: وقتى بر سرقت درخت از حرز، قطع دست هست، از خصوصيّت درخت بودن الغاى خصوصيّت كرده، آن را به ميوه نيز تعميم مى دهيم.

با كنار گذاشتن موثّقه ى اسحاق بن عمّار، روايات ديگر بر قطع دست در مورد سرقت ميوه از باغ اتّفاق دارند. روايت اصبغ «لا يقطع من سرق شيئاً من الفاكهة» هرچند اطلاق

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 127

دارد، ليكن به قرينه ى ذيلش «وإذا مرّ بها فليأكل ولا يفسد» ظهور در عدم حرز دارد.

روايات مطلق ديگر به جز روايت فضيل بن يسار از نظر سند ضعيف هستند.

مضمون روايت قبل اين است كه اگر ميوه را نچيده اند و زراعت را درو نكرده اند، بر سرقت از آن ها قطع دست نيست؛ و اگر چيده اند، قطع دست هست. معمولًا ميوه را پس از چيدن به انبار مى برند و در حرز قرار مى دهند، لذا اطلاق اين روايت شامل سرقت ميوه ى چيده نشده از حرز و غير حرز مى شود.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اطلاق اين نصوص و فتاوا منصرف است به ميوه اى كه در حرز نباشد؛ زيرا، غالب در ميوه ها اين است كه تا مادامى كه

بر درخت هست حرزى ندارد.[157] در حقيقت، به نظر ايشان فرقى بين ميوه و غير آن نيست؛ اگر از باغ مقفّل ميوه اى را دزديد، قطع دست مترتّب مى شود والّا نه.

اين وجه صحيح نيست؛ به خصوص با توجّه به روايتى كه در سابق به طور مفصّل گذشت، در آن روايت فرمود:

وبهذا الإسناد قال: قضى النبيّ صلى الله عليه و آله فيمن سرق الثمار في كمّهِ فما أكلوا منه فلا شي ء عليه وما حمل فيعزّر ويغرم قيمته مرّتين.[158]

كسى كه ميوه ها را در اوائل رشدش- چغاله ى ميوه- آن هنگامى كه در غلاف است مانند بادام و غير آن سرقت كند، مقدارى كه خورده مانعى ندارد، ولى بر آن چه برده است، تعزير مى گردد؛ و دو برابر قيمت بايد غرامت بپردازد.

اين روايت بر تعزير دلالت داشت، خواه تعزير مالى (دو برابر قيمت آن را پرداخته باشد) يا آن كه تعزير مالى غير از تعزير بدنى است. به هر تقدير، از روايت استفاده مى شود قطع دست در مورد سرقت ميوه نيست.

روايت فضيل بن يسار نيز از اطلاقى قوىّ برخوردار است. روايات مطلق ديگر كه قرينه اى بر عدم حرز داشت، از نظر سند ضعيف بود؛ و وجهى براى انصراف اطلاق اين صحيحه به موردى كه صاحب جواهر رحمه الله مى گويد نمى بينيم. از طرفى در فتاوا يك شهرت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 128

محقّق و محصّلى نداريم، بلكه مخالف در اين مسأله بيش از دو سه نفر نيستند كه با صاحب جواهر رحمه الله هم عقيده هستند، مرحوم علّامه[159] و پسرش[160] و شهيد ثانى رحمه الله در مسالك[161] و شرح لمعه[162] با اين اطلاق مخالف هستند.

مخالفت اين چند نفر كاشف

از وقوع شهرت در طرف اطلاق است و با اين شهرت مى توان ضعف سند روايات مطلق را جبران كرد. بنابراين، بر طبق اين روايات مى توان فتوا داد و همان طور كه امام راحل رحمه الله فرموده است: مقتضاى احتياط، بلكه بالاتر، اقوا اين است كه در سرقت ميوه به طور مطلق خواه از حرز چيده باشد يا از غير حرز، دست را نمى بُرند.

و به عبارت ديگر، تا هنگامى كه ميوه بر درخت است، اگر سارق آن ها را بچيند و ببَرد، دستش قطع نمى گردد؛ امّا پس از چيدن و انبار كردن و بستن درب انبار، ميوه نيز مانند اشياى مسروقه ى ديگر خواهد بود؛ در صورتى كه شرايط قطع دست موجود باشد، دست سارق قطع مى شود.

نكته ى اين استثنا در روايات چيست؟ فقيه بما هو فقيه به آن كار ندارد؛ ما دنبال حكمت احكام نيستيم، بلكه تابع دليليم؛ و دليل اقتضاى اين فتوا را دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 129

[حكم السرقة في عام المجاعة]

[مسألة 12- لا قطع على السارق في عامّ مجاعة إذا كان المسروق مأكولًا ولو بالقوّة كالحبوب، وكان السارق مضطرّاً إليه.

وفي غير المأكول وفي المأكول في غير مورد الإضطرار محلّ إشكال، الأحوط عدم القطع، بل في المحتاج إذا سرق غير المأكول لا يخلو من قوّة.]

حكم سرقت در سال قحطى

اشاره

اگر در سال قحطى و خشك سالى كسى دست به سرقت بزند، با دو شرط دستش قطع نمى گردد:

1- مال مسروقه از خوردنى ها- ولو بالقوه مانند حبوبات- باشد.

2- سارق نيز اضطرار به آن داشته باشد.

در اقامه ى حدّ در صورتى كه يكى از دو شرط مفقود، يعنى يا مال مسروقه ى غير مأكول باشد يا اضطرارى به مأكول نداشته باشد، اشكال داريم؛ احتياط

در پياده نكردن حدّ است؛ بلكه اگر محتاج و نيازمند هم غير مأكول را به سرقت برد، عدم قطع دست خالى از قوّت نيست.

سرقت مضطرّ در سال قحطى

يكى از عناوينى كه در روايات و كتب فقهى مطرح است، سرقت در سال قحطى و گرسنگى مى باشد.

در صورتى كه سارق به ارتكاب سرقت مضطّر گردد، به گونه اى كه اگر مال مأكول را سرقت نكند و نخورد، جانش در مخاطره و خطر مرگ قرار مى گيرد، فرض را در جايى مطرح مى كنيم كه اگر در ابتدا نزد مالك نيز مى رفت و به او التماس مى كرد، حاضر بود با قيمت مضاعف آن مأكول را بخرد، امّا مالك راضى به فروش نمى شد؛ از اين رو، ناچار شد شب و نيمه شبى قفل را بشكند و آن مأكول را برده جان خود را از خطر هلاكت نجات دهد، بر اين سرقتِ اضطرارى قطع دست نيست، بلكه حديث رفع به لحاظ «رفع ما اضطرّو

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 130

إليه»[163] حدّ را بر مى دارد. علاوه بر اين كه در ابتداى بحث حدّ سرقت، يكى از شرايط جريان حدّ را عدم اضطرار گفتيم.

حديث رفع، حكم تكليفى حرمت تصرّف در مال غير و ثبوت حدّ سرقت را بر مى دارد، اما مسأله ى ضمان به اداى مثل يا قيمت با حديث رفع مرتفع نمى گردد، و در جاى خود محفوظ است.

اين حكم يعنى عدم اجراى حدّ قطع در صورت اضطرار هر دو حالت مال مسروقه را شامل مى شود؛ يعنى خواه مال مسروقه مأكول بالفعل باشد به گونه اى كه نياز به پختن و مانند آن نداشته باشد و يا پس از طى مقدّماتى قابل خوردن مى شود مانند گندم و لوبيا

و ....

براى اثبات حكم در فرض اضطرار نياز به دليل خاصّى نداريم، و همان ادلّه ى عمومى رفع اضطرار كافى است.

رواياتى كه در اين باب رسيده، مسأله را در يك شعاع گسترده تر از حالت اضطرار مطرح كرده است، لذا بايد به بررسى دلالت و سند آن ها بپردازيم.

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن أحمد، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن زياد القندي عمّن ذكره، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال:

لايقطع السّارق في سنة المحل (المحق) في شي ء ممّا يؤكل مثل الخبز واللّحم وأشباه ذلك.[164]

فقه الحديث: در اين مرسله، امام صادق عليه السلام فرمود: دست سارق در سال قحطى- (مَحَل و محق به معناى گرسنگى و قحطى است)- در مورد سرقت خوردنى ها مانند نان و گوشت و غير آن قطع نمى گردد.

2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 131

أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قال: لا يقطع السارق في عام سنة يعني عام مجاعة.[165]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: در سال قحطى دست سارق را نمى برند.

3- وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، جميعاً عن عليّ بن الحكم، عن عاصم بن حميد، عمّن أخبره، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: كان أمير المؤمنين عليه السلام لايقطع السارق في أيّام المجاعة.[166]

فقه الحديث: در اين مرسله، امام صادق عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام در سال قحطى دست سارق را نمى بريد.

4- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده، عن السّكوني، عن جعفر بن محمد عليهما السلام، عن أبيه عليه السلام، قال: لايقطع السّارق

في عام سنة مجدبة- يعني في المأكول دون غيره.[167]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام از پدرش نقل مى كند كه فرمود: دست سارق را در سال قحطى و تنگى نمى بُرند. عدم قطع در مأكول و خوردنى است و نه غير آن.

عبارت «يعنى في المأكول دون غيره» مردّد است بين اين كه تفسيرى از امام صادق عليه السلام باشد كه در توضيح بيان امام باقر عليه السلام فرموده اند، و ممكن است شرحى از شيخ صدوق رحمه الله با توجّه به روايت زياد قندى باشد.

در مورد دلالت اين روايات، جهاتى بايد تحقيق گردد.

جهت اول: آيا عدم قطع مختصّ به سرقت مأكول است يا تعميم دارد؟

روايت دوّم و سوّم مطلق است و مقيّد به چيزى نيست. در روايت اوّل از عبارت «في شي ء ممّا يؤكل مثل الخبز واللحم وأشباه ذلك» مفهومى استفاده نمى شود كه مطلقات را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 132

تقييد كند؛ زيرا، اثبات شيئ نفى ما عدا نمى كند. در روايت چهارم نيز عبارت «في المأكول دون غيره» مردّد است بين اين كه كلام معصوم عليه السلام باشد يا برداشتى از شيخ صدوق رحمه الله كه با توجّه به روايت زياد قندى فرموده است؛ از اين جهت، روايت اجمال پيدا مى كند. لذا، اختصاصى به مأكول ندارد و دليلى بر اين اختصاص هم نداريم.

اگر گفته شود: تناسب حكم و موضوع اقتضا مى كند حكم عدم قطع را به مأكولات اختصاص دهيم؛ زيرا در سال قحطى فقط مسأله ى خوردن و آشاميدن مطرح است نه غير آن.

مى گوييم: نبايد راه را منحصر به سرقت مأكول كرد؛ چه بسا نتواند به مأكول دسترسى پيدا كند امّا مى تواند با سرقت غير مأكولى و

فروختنش و خريد مأكول جان خود را حفظ كند.

جهت دوّم: بر فرض اختصاص حكم به مأكولات، شكّى نيست كه شامل مأكول بالفعل و بالقوه مى شود؛ زيرا، در روايت زياد قندى به نان و گوشت و مانند آن مثال زده بود هرچند نان يك حالت دارد ولى گوشت دو حالتى است اگر مطبوخ باشد قابل خوردن هست و الّا غالب مردم گوشت نپخته را نمى خورند؛ و بنا بر متعارف، گوشت غير مطبوخ جزء مأكولات بالفعل به شمار نمى آيد.

جهت سوّم: آيا حكم عدم قطع در سال قحطى به سرقت اضطرارى اختصاص دارد، يا به طور كلّى در سال قحطى، بر سرقت، قطع دست مترتّب نمى گردد خواه مضطّر به سرقت باشد يا نباشد؟

مرحوم شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط فرمود: اگر در سال مجاعه و قحطى، قوت و غذا موجود است ليكن قيمت آن سنگين و گران بوده و فرد هم قدرت خريد دارد، گرانى قيمت مجوّز سرقت نيست و دستش را قطع مى كنند، ولى اگر تنها راه رسيدن به قوت و غذا دزدى آن است، در اين صورت مضطّر به سرقت است و دستش را نمى برند.[168]

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف، آن چه را در مسبوط اختيار كرده است به شافعى نسبت مى دهد و مى فرمايد: روايات اماميّه و اصحاب مسأله را به صورت مطلق مطرح كرده، و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 133

تفصيلى بين اضطرار و غير آن نداده اند.[169]

تحقيق در مطلب: اگر كسى بگويد: روايات وارد در باب قحطى به صورت اضطرار انصراف دارد. از اين رو، اطلاقى ندارد تا در غير صورت اضطرار نيز به عدم قطع حكم كنيم.

مى گوييم: اوّلًا: دليلى بر

حمل مطلقات بر صورت اضطرار نداريم؛ زيرا، ممكن است شارع مقدّس به خاطر تسهيل و ارفاق حكم قطع دست در سال مجاعه و قحطى را برداشته باشد؛ چرا كه در سال قحطى مظنّه ى اضطرار و زمينه آن وجود دارد.

ثانياً: اگر مطلقات مختصّ به حالت اضطرار باشد، لازمه اش اين است كه روايات بيانگر مطلب جديدى نباشد. زيرا، يكى از شرايط ثبوت حدّ قطع عدم اضطرار بود و با تحقّق اضطرار حدّ ساقط است؛ خواه سال قحطى باشد يا نه. ادّله ى رفع اضطرار، حدّ را بر مى دارد و نياز به دليل ديگرى نداريم.

در حالى كه اين روايات در مقام بيان خصوصيّتى براى سال قحطى است؛ در اين سال زمينه ى اضطرار بيشتر است، و شارع براى تسهيل، عدم قطع را در سرقت مجاعه به صورت كلّى جعل كرده است.

اگر گفته شود: لازمه ى عدم اجراى حدّ سرقت در سال قحطى وقوع هرج و مرج در جامعه است.

مى گوييم: فقط حدّ قطع برداشته شده است، اما تمام احكام سرقت به جاى خود باقى است.

در صورتى كه فرد مضطّر نبوده، كار حرامى را مرتكب شده و او را بر اين عمل حرام تعزير مى كنند، و ضامن برگرداندن مال مسروقه يا بدل آن خواهد بود؛ همان گونه كه فرد مضطّر نيز ضامن بدل از مثل يا قيمت است. مقتضاى احتياط نيز عدم اجراى حدّ قطع در سال قحطى است.

بررسى عبارت تحرير الوسيله

امام راحل رحمه الله مى گويد: «وفي غير المأكول وفي المأكول في غير الإضطرار محلّ الإشكال والأحوط عدم القطع» يعنى: در دو مورد، احتياط در عدم قطع است؛ يكى سرقت غير مأكول با اضطرار، و ديگرى سرقت مأكول بدون اضطرار. ايشان در شمول

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 134

روايات عدم قطع نسبت به اين دو مورد ترديد كرده، سپس احتياط را به عدم قطع مى داند. پس از آن ترقّى كرده و مى فرمايد: «بل في المحتاج إذا سرق غير المأكول لا يخلو عن قوّة».

مقصود از محتاج كيست؟ آيا مضطّر اراده شده، ليكن از باب تفنّن در عبارت به اين صورت آمده است؟ در اين صورت، نياز به «لا يخلو عن قوّة» نيست؛ زيرا، حكم صورت اضطرار روشن است كه دست نبايد قطع گردد.

تعبير «لا يخلو عن قوّة» هرچند فتوايى ناشى از ترديد بين دو طرف است، اما يك جانب را تقويت مى كند و يك مرتبه اى از رجحان در آن هست؛ يعنى فتوا مى باشد.

بنابراين، اگر شخصى براى نجات خود ناچار به سرقت غير مأكول شد، نان در بازار گران است و او هم پول ندارد، جنس يا پولى معادل قيمت نان سرقت مى كند و فروخته و با ثمن آن نان تهيه مى كند، هرچند اين فرد به سرقت غير مأكول مضطر شده است، ليكن اضطرارش سبب رفع حدّ است و نياز به «لا يخلو عن قوّة» نيست.

اگر مقصود از محتاج، فرد غير مضطر است، كسى كه نيازش به حدّ اضطرار نمى رسد، چگونه بر سرقت غير مأكولش عدم قطع را «لا يخلو عن قوّة» مى دانيد؟ يعنى در سرقت مال غير مأكول توسط محتاج غير مضطر در سال قحطى قطع دستى نيست، زيرا فاعل «لايخلو من قوّة» عدم قطع است و نه قطع دست. بحث سابق در عدم قطع بود، بنابراين ضمير در «لا يخلو» نيز به عدم قطع برمى گردد.

خلاصه اشكال اين كه اگر مقصود از محتاج، فرد مضطر است، در اين

حال به طور جزم و يقين قطع دست مرفوع است و ترديد و اشكال جا ندارد تا بگوييم: «لا يخلو عن قوّة»؛ و اگر مقصود فرد نيازمند غير مضطر است و با توجّه به روايت زياد قندى اين مطلب را فرموده، قيد «غير مأكول» صحيح نيست؛ زيرا، روايت فقط مورد مأكول را مى گويد.

ما نتوانستيم توجيه صحيحى براى اين عبارت داشته باشيم. شايد در چاپ و مانند آن اشتباهى رخ داده است و صحيح آن «بل في المحتاج إذا سرق المأكول» باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 135

[حكم سرقة الحرّ]

[مسألة 13- لو سرق حرّاً كبيراً أو صغيراً ذكراً أو انثى لم يقطع حدّاً، فهل يقطع دفعاً للفساد؟ قيل: نعم، وبه رواية، والأحوط ترك القطع وتعزيره بما يراه الحاكم.]

حكم آدم ربايى

اشاره

اگر مرد يا زن آزاد، بزرگ يا كوچكى را بدزدد، به عنوان حدّ سرقت دستش را نمى برند؛ امّا آيا براى دفع فساد دستش را قطع مى كنند؟ برخى از فقها گفته اند: آرى، روايتى نيز در مورد قطع داريم؛ ليكن ترك قطع و تعزير به آن چه حاكم صلاح مى داند، مطابق با احتياط است.

اين مسأله در كلمات فقها به طور گسترده و مبسوط و به صورت كلّى «سرقت انسان» مطرح است؛ آن گاه تفصيل مى دهند، انسان عبد باشد يا غير عبد. ليكن در زمان ما مسأله عبد منتفى است، از اين رو، امام راحل رحمه الله در هيچ جاى تحرير الوسيله متعرّض مسائل آن نشده و فقط به سرقت حرّ پرداخته اند.

عدم جريان حدّ سرقت در آدم ربايى

فقها سرقت حرّ را نيز به دو صورت گفته اند: يك بار فقط آدم ربايى است و يك بار پس از ربودن، او را به فروش مى رساند؛ اين صورت نيز در زمان ما مطرح نيست. به هر تقدير، آيا سرقت حرّ نيز مانند سرقت اموال است كه حدّ قطع بر آن مترتّب گردد؟ شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط به آيه ى سرقت: وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[170] تمسّك كرده است.[171] برخى گفته اند: هرچند آيه ى سرقت در مورد سرقت اموال است و اصولًا عنوان سرقت در لغت و عرف، در سرقت اموال حقيقت است؛ ليكن همان ملاكى كه در سرقت اموال وجود دارد، به طريق اولويّت در سرقت نفس نيز موجود است. اگر مال كسى را دزديدند شارع دست سارق را مى بُرد، امّا اگر خودش را ربوده اند آيا نبايد به طريق اولى دست رباينده را قطع كنند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 136

اين استدلال ها با مبانى فقه،

فتواى علما و روايات سازگار نيست؛ زيرا، سرقتى كه آيه، حدّ قطع را در موردش مى گويد مربوط به سرقت اموال است، آن هم مالى كه به حدّ نصاب يعنى ربع دينار برسد، لذا نفس سرقت در قطع دست كفايت نمى كند؛ بلكه بايد به حدّ نصاب برسد و انفُس ماليت ندارد، تا ببينيم آيا به حدّ نصاب مى رسد يا نه، ليكن بايد به بررسى روايات پرداخت تا مستفاد از آن ها معلوم گردد.

اگر فرض كنيم انسان صغير يا فرد حرّ كبيرى را كه در حال خواب داخل حرز است از حرز بيرون ببرند، تمام جهات سرقت در او موجود است؛ هرچند كبير است؛ ليكن در حال خواب قدرت بر مدافعه و تحفّظ ندارد، لذا نبايد از اين جهات اشكال كرد. بلكه تمام اشكال در عدم ماليّت انسان حرّ است، وعنوان سرقت در عرف و شرع بر سرقت اموال حقيقت است، نه بر سرقت حرّ.

بررسى روايات سرقت حرّ

1- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكونى، عن أبي عبداللَّه عليه السلام أنّ أمير المؤمنين عليه السلام اتي برجل قد باع حرّاً فقطع يده.[172]

سند روايت: راوى اين روايت سكونى است و در گذشته اشاره كرديم هرجا سكونى در روايت متفرّد باشد و روايتى برخلاف روايتش نزد اماميه نداشته باشيم، به روايتش عمل مى كنيم؛ بلكه بالاتر، محقّق حلّى رحمه الله در بعضى از كتاب هايش تصريح به وثاقت سكونى كرده است.

فقه الحديث: مردى را نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند كه انسان حرّى را فروخته بود، امام عليه السلام دستش را قطع كرد.

2- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن حنّان، عن معاوية بن طريف بن سنان

الثوري، قال: سألت جعفر بن محمّد عليهما السلام، عن رجل سرق حرّة فباعها، قال: فقال: فيها أربعة حدود: أمّا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 137

أوّلها فسارق تقطع يده، والثّانية إن كان وطأها جلد الحدّ، وعلى الّذي اشترى إن كان وطأها وقد علم إن كان محصناً رجم، وإن كان غير محصن جلد الحدّ، وإن كان لم يعلم فلا شي ء عليه، وعليها هي إن كان استكرهها فلا شي ء عليه وإن كانت أطاعته جلدت الحدّ.

ورواه الصّدوق بإسناده عن طريف بن سنان مثله.[173]

سند روايت: كلينى رحمه الله روايت را از معاوية بن طريف بن سنان نقل مى كند؛ ولى صدوق رحمه الله از طريف بن سنان آن را نقل مى كند. بنا بر روايت كلينى رحمه الله سائل معاويه است و بنا بر روايت مرحوم صدوق، سائل پدر معاويه است؛ به هرحال هيچ كدام توثيق ندارند.

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى مى پرسد كه زن حرّى را سرقت كرد و فروخت. امام عليه السلام فرمود: در اين مسأله چهار حدّ اجرا مى گردد:

1- دست سارق را مى برند.

2- اگر با زن مجامعت كرده باشد، او را حدّ مى زنند.

3- خريدار اگر مقاربتى با زن داشته، يا جاهل به حرّيت و سرقت زن است و فكر مى كند كنيزى را به او فروخته اند، هيچ عقوبتى ندارد؛ و الّا اگر مى داند زن حرّ را دزديده اند و به او فروخته اند، با اين حال عمل مقاربت را انجام داده است، اگر شرايط زناى احصانى در او وجود دارد، عقوبتش رجم است؛ وگرنه حدّش تازيانه خواهد بود.

4- اگر زن بر زنا اكراه شده باشد، حدّى ندارد و اگر با ميل و رغبت به اين كار

تن داده است، به او حدّ مى زنند.

3- وعنه، عن أبيه، عن محمّد بن حفص، عن عبداللَّه بن طلحة، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرّجل يبيع الرّجل وهما حرّان، يبيع هذا هذا، وهذا هذا ويفّران من بلد إلى بلد فيبيعان أنفسهما ويفرّان بأموال النّاس، قال: تقطع أيديهما لأنّهما سارقا أنفسهما وأموال النّاس [المسلمين].[174]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 138

فقه الحديث: در سند روايت عبداللَّه بن طلحه وجود دارد كه ضعيف است. از امام صادق عليه السلام درباره ى دو مردى پرسيد كه هر دو حرّند، هركدام ديگرى را مى فروشد و پس از گرفتن ثمن از آن شهر فرار مى كنند و در ديار ديگر عمل خود را تكرار مى كنند و اموال مردم را برمى دارند و فرار مى كنند؟

امام صادق عليه السلام فرمود: دستشان را بايد بريد؛ زيرا، سارق خود و مال مردم هستند، در نسخه بدل به جاى «الناس»، «المسلمين» دارد.

4- محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن محمّد بن عيسى العبيدي، عن عبداللَّه بن محمّد، عن أبي هاشم البزّاز، عن حنّان، عن معاوية، عن طريف بن سنان قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: أخبرني عن رجل باع امرأته؟ قال: على الرّجل أن تقطع يده وترجم المرأة، وعلى الّذي اشتراها إن وطأها إن كان محصناً أن يرجم إن علم، وإن لم يكن محصناً أن يجلد مائة جلدة، وترجم المرأة إن كان الّذي اشتراها وطأها.[175]

فقه الحديث: طريف بن سنان از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى پرسيد كه زنش را مى فروشد. حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: دست مرد را مى برند و زن را سنگسار مى كنند- به قرينه حكم امام عليه السلام

به رجم، ظاهراً زن به اين معامله راضى بوده است- و خريدار در صورتى كه عالم به مطلب است، اگر محصن باشد، رجم؛ و اگر محصن نباشد، صد تازيانه مى خورد؛ و زن موطوئه نيز سنگسار مى گردد.

5- وبإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن العبّاس بن موسى البغدادي، عن يونس بن عبدالرّحمن، عن سنان بن طريف، قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام وذكر مثل معناه بألفاظه مقدّمة ومؤخّرة.[176]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 139

تذكّر: اين دو روايت از روايتى كه در باب (2) سرقت نقل شده، مستقلّ نيست؛ بلكه همان روايتى است كه مرحوم كلينى از معاوية بن طريف بن سنان و صدوق رحمه الله از طريف بن سنان حكايت كرد؛ ليكن شيخ طوسى رحمه الله در يك سندش راوى را به عنوان طريف بن سنان و در سند ديگرش به عنوان سنان بن طريف مطرح مى كند. به هر تقدير، يك روايت به چند كيفيّت نقل شده است.

بررسى مفاد روايات

جهت اوّل: امام راحل رحمه الله فرموده است: «لو سرق حرّاً كبيراً أو صغيراً ذكراً أو انثى لم يقطع حدّاً، فهل يقطع دفعاً للفساد؟ قيل: نعم؛ وبه رواية، والأحوط ترك القطع وتعزيره بما يراه الحاكم». امام راحل رحمه الله كه به تمام شقوق مسأله اشاره كرده اند، بايد به مسأله بيع و عدم آن نيز اشاره اى مى كردند؛ زيرا، ممكن است كسى بين صورت بيع حرّ و عدمش فرق بگذارد.

جهت دوّم: گفته اند: اين روايات از نظر سند ضعيف هستند؛ لذا، در صورتى بر آن ها مى توانيم اعتماد كنيم كه شهرت فتوايى جبران ضعف سند آن ها را بنمايد، و چنين شهرتى در اين مسأله نيست. زيرا

منشأ حكم به قطع دست سارق حرّ فتواى شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه است؛[177] در حالى كه از اين فتوا در كتاب خلاف برگشته است؛ زيرا، بزرگان و اهل تراجم مى گويند: اوّلين كتابى كه شيخ طوسى رحمه الله تأليف كرده النهاية مى باشد، لذا اگر در كتاب خلاف مسأله اى برخلاف نهايه ديديم، بيانگر عدول مرحوم شيخ از فتواى سابقش است.

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف فرموده است: «لا قطع عليه، للإجماع على أنّه لا قطع إلّا في ما قيمته ربع دينار فصاعداً والحرّ لا قيمة له، وقال مالك: عليه القطع وقد روى ذلك أصحابنا».[178] كسى كه حرّى را سرقت كرده، به فروش برساند، دستش را قطع نمى كنند؛ زيرا، بر عدم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 140

قطع در چيزى كه قيمتش به ربع دينار و مازاد بر آن نرسد، اجماع داريم، و براى حرّ قيمت و ارزشى نيست. «مالك» گفته است: دست سارق را مى برند؛ اصحاب نيز قطع را روايت كرده اند. شيخ طوسى رحمه الله به اين روايات در كتاب خلاف با جمله ى «وقد روى ذلك أصحابنا» اشاره كرده و ظاهرش اين است كه به آن فتوا نداده است؛ زيرا، در ابتداى جمله مى فرمايد: «لا قطع عليه». بنابراين، معلوم مى شود شهرت جابر ضعف سند نداريم؛ از اين رو، امام راحل قدس سره نيز به عدم قطع فتوا داده اند.

نظر برگزيده: به اين مقدار از بيان نمى توان اكتفا كرد و روايات را كنار گذاشت؛ زيرا:

اولًا: برخى از اين روايات، مانند حديث سكونى (حديث دوّم) به جابر نياز ندارد؛ زيرا، اين روايت معتبره است. مرحوم محقّق حلّى رحمه الله در بعضى از كتاب هايش از

روايت سكونى به معتبره و موثّقه تعبير كرده است. سكونى در اين مطلب متفرّد هم نيست؛ زيرا، غير او مانند عبدالله بن طلحه و طريف بن سنان هم اين مطلب را روايت كرده اند.

ثانياً: عدول مرحوم شيخ در كتاب خلاف ضررى به شهرت نمى زند؛ و اگر در ثبوت شهرت نسبت به عمل به اين روايات شبهه داشته باشيم، جمع زيادى از فقها بر طبق آن ها فتوا داده اند.

ثالثاً: آن چه شيخ طوسى رحمه الله در خلاف فرمود كه «لا قطع عليه للإجماع على أنّه لا قطع إلّا فيما قيمته ربع دينار فصاعداً» نفى قطع از جهت سرقت مى كند، يعنى به خاطر سرقت حرّ دستش را نمى برند؛ و اين معنا منافات ندارد با اين كه قطع به سبب ديگرى ثابت گردد.

ممكن است همان گونه كه مشهور قائل شده اند، بگوييم: قطع دست به خاطر فساد و مفسد بودن فرد باشد نه به سبب سرقت.

اگر گفته شود: مرحوم شيخ در كتاب خلاف پس از نقل كلام مالك گفت: «وقد روى ذلك أصحابنا» معلوم مى شود ورود اين روايات را در خصوص باب سرقت مى ديده است. مى گوييم: اگر اثبات شد كه روايات، حدّ قطع را در مورد سرقت مى گويد، ما به آن قائل نمى شويم؛ ولى اگر از باب ديگر نه باب سرقت باشد، در فهم، تابع شيخ طوسى رحمه الله نيستيم.

ظاهر روايات در حقّ ما حجّت است. عدم تعرّض شيخ طوسى رحمه الله، قطع دست را به خاطر فساد و افساد، شايد به جهت طرح مسأله در باب سرقت بوده است؛ لذا، فتواى خود را از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 141

اين جهت مطرح كرده است.

به هر تقدير، نمى توانيم به عبارت

مرحوم شيخ در كتاب خلاف استناد كرده و روايات را كنار بگذاريم و بگوييم: مطلق قطع در مورد سرقت حرّ نداريم، بلكه حاكم شرع آن گونه كه صلاح مى بيند، سارق را تعزير كند.

جهت سوّم: اگر روايات را كنار بگذاريم و به عدم قطع دست فتوا دهيم، نوبت به بحث در جهت سوّم نمى رسد؛ ولى اگر قائل به قطع دست سارق حرّ گشتيم، جاى اين بحث باقى است كه اين قطع از جهت سرقت است يا افساد؟

اگر به ظاهر روايات جمود كنيم، در بيشتر آن ها در سؤال و جواب، عنوان سرقت و مشتقاتش ديده مى شود؛ در روايت اول سائل مى گويد: «سألت عن رجل سرق حرّة» و امام عليه السلام نيز فرمود: «أمّا أوّلها فسارق تقطع يده»[179] يا در روايت سوّم امام عليه السلام جنبه ى تعليلى به آن داد، فرمود: «تقطع أيديهما لأنّهما سارقا أنفسهما وأموال المسلمين».[180]

توجّه به اين روايات، اين مطلب را قوّت مى بخشد كه قطع دست در رابطه ى با سرقت است؛ يعنى همان طور كه در سرقت اموال، دست را مى برند، در سرقت انسان حرّ نيز دست قطع مى گردد.

در اين جا توجّه به سه نكته لازم است:

1- روايات در مقام اين نيست كه بگويد: سارق بر دو نوع است: سارق عرفى و سارق شرعى تعبّدى. سارق عرفى كسى است كه مالى را مى برد؛ و سارق شرعى فردى است كه آدم ربايى مى كند؛ زيرا، اگر در مقام بيان اين مطلب بود، تعليل جا نداشت، تعليل بايد به چيزى باشد كه از نظر مردم پذيرفته و مقبول باشد. اگر يك حكم تعبّدى را به يك امر تعبّدى تعليل كنند، كار صحيحى نيست؛ چرا دست رباينده بايد قطع گردد با آن

كه سارق عرفى نيست و مردم آن را سارق نمى دانند؟ در جواب بگوييد: چون سارق است، عرف در سارق بودنش حرف دارد و نمى پذيرد. از اين رو، معلوم مى شود روايات بر روى سارق بودنش تكيه ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 142

2- اگر بگوييم: حدّ قطع به خاطر سرقت است؛ در سرقت، بيع مال مسروقه نقشى ندارد. اگر كسى مالى را دزديد، آيا بايد بفروشد تا حدّ قطع درباره اش اجرا گردد؟ باتوجّه به اين مطلب، مى بينيم در اين روايات بر بيع حرّ تكيه شده است، حتّى در روايت سكونى، سخنى از سرقت به ميان نيامده است و در عين حال قطع دست هست. بنابراين، عنوانى كه در اين روايات مطرح است و قطع دست به سبب تحقّق آن است، عنوان بيع حرّ است كه منشأ فساد و مفسديّت است.

3- در روايتى كه مشتمل بر تعليل است «لأنّهما سارقا أنفسهما» به طور كلّى سرقت منتفى است؛ زيرا، آن دو نفر با هم تبانى كرده بودند تا يكديگر را بفروشند؛ و اصلًا مسأله ى آدم ربايى در كار نبوده است. بين آن دو نفر توافقى براى كلاهبردارى و بردن و چاپيدن اموال مردم بوده است، لذا چطور مى توانيم قطع دست را مستند به سرقت كنيم؟

نتيجه اى كه از نكات گذشته به دست مى آيد، عدم نقش سرقت در قطع دست است.

آن چه در اين معنا دخالت دارد، فروش حرّ خواه با رضايت او يا با عدم رضايتش است.

همين كه حرّى را مورد معامله قرار دهند و به عنوان عبد بفروشند، يكى از مصاديق فساد خواهد بود.

از اين رو، در صورتى كه بچّه ى صغيرى كه قدرت بر تحفّظ نفس

نداشته باشد را از داخل حرز بربايند ولى او را نفروشند و در معرض بيع قرار ندهند، عقوبتش قطع دست نيست؛ زيرا، روايات دلالتى بر اين مورد ندارد و موضوع سرقت از نظر عرف مال است نه حرّ كه ماليّتى ندارد. مكافات بچّه دزدى از آن جهت كه عمل حرامى است تعزير است، به مقدارى كه حاكم شرع مصلحت مى بيند؛ و كيفر انسان فروشى قطع دست مى باشد.

جهت چهارم: اگر روايات، حدّ قطع را به عنوان افساد مطرح كرده است، خصوصيّتى براى قطع در باب افساد نيست؛ بايد يكى از چهار مطلبى كه در آيه ى افساد هست، يعنى قتل، به دار آويختن، قطع دست و پا برخلاف يكديگر و تبعيد را مى گفت.

و بر فرض اين كه فقط مى خواسته به قطع اشاره كند، چرا بر قطع دست حكم كرده است و قطع پا را نگفته است در حالى كه در آيه ى شريفه قطع دست و پا روى هم رفته يك عقوبت است؟ جواب اين شبهه واضح است. در اين روايات بر انسان فروشى قطع دست را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 143

به عنوان مجازات گفته است؛ امّا اين كه علّت اين حكم چيست يا عنوانش چه مى باشد، به ما ربطى ندارد. بيع حرّ خودش يك عنوانى با حكم مستقلّ قطع دست است، و لازم نيست در عنوان سرقت يا افساد داخل باشد تا قطع دست بر آن مترتّب گردد، حتّى بر بيع حرّ با رضايت طرفين نيز حدّ قطع دست هست.

اين حكم با هيچ قاعده اى از قواعد، تنافى و تهافتى ندارد؛ يك عنوان و موضوع مستقلّى با حكمى مستقلّ است؛ شارع مقدّس براى انسان حرّ اين

مقدار ارزش قائل شده است كه اگر كسى بخواهد به حرّيتش ضربه بزند، دستش را قطع مى كند.

جهت پنجم: شيخ طوسى رحمه الله حكم را به سرقت صغير اختصاص داده است؛ زيرا، حرّ كبير بر تحفّظ و نگهدارى خودش قدرت دارد، لذا كسى نمى تواند او را بدزدد.[181]

اين فتوا صحيح نيست؛ زيرا، روايات اطلاق داشت، و بلكه برخى از آن ها مانند آن دو نفرى كه بر فروش يكديگر تبانى داشتند، صراحت در كبير دارد؛ علاوه بر اين كه گاهى از اوقات، كبير نيز قدرت بر تحفّظ خودش ندارد؛ مانند اين كه در خواب باشد. بنابراين، فرقى بين صغير و كبير نيست و خوب بود در تحرير الوسيله بين بيع حرّ و سرقت حرّ فرق مى گذاشتند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 144

[حكم سرقة المعير أو المجير من المستعير أو المستأجر]

[مسألة 14- لو أعار بيتاً مثلًا فهتك المعير حرزه فسرق منه مالًا للمستعير قطع، ولو آجر بيتاً مثلًا وسرق منه مالًا للمستأجر قطع.

ولو كان الحرز مغصوباً لم يقطع بسرقة مالكه، ولو كان ماله في حرز فهتكه وأخرج ماله لم يقطع، وإن كان ماله مخلوطاً بمال الغاصب فأخذ بمقدار ماله أو أزيد بما دون النصاب.]

حكم سرقت معير و مجير

اشاره

اين مسأله چهار فرع دارد:

1- اگر خانه اش را به فردى عاريه داد، پس از آن با هتك حرز آن خانه مال عاريه گيرنده را به سرقت برد، دستش قطع مى گردد.

2- اگر خانه اش را به فردى اجاره داد و پس از آن، مالى را از مستأجر با هتك حرز از آن خانه به سرقت برد، دستش قطع مى گردد.

3- اگر خانه اش را غصب كردند و صاحب خانه هتك حرز كرده، از آن خانه مال غاصب

را سرقت كرد، دستش قطع نمى گردد.

4- اگر شخصى مال ديگرى را غصب كرد و در درون حرزى جا داد، صاحب مال اگر هتك حرز كند و مال خود را ببرد، دستش قطع نمى شود؛ و همين طور در صورتى كه مالش با مال غاصب مخلوط گردد و صاحب مال مقدارى از مال غاصب را علاوه بر مال خودش بردارد ليكن آن مقدار به اندازه نصاب نرسد.

فرع اوّل: سرقت مال مستعير توسّط معير

مقدّمه: يكى از عقودى كه در فقه مطرح است، عاريه مى باشد كه اختصاص به منقولات ندارد؛ بلكه اموال غير منقول را نيز مى توان عاريه داد. در عاريه ملكيّت منفعت نيست، بلكه ملكيّت انتفاع هست. عاريه از عقود جايز است يعنى عاريه دهنده هر زمان بخواهد مى تواند در آن رجوع كند. لذا، اگر خانه اى را شش ماهه عاريه داد ولى روز دوّم از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 145

عاريه اش برگشت، عاريه بهم مى خورد. اگر انسانى خانه اش را عاريه داد و مستعير (عاريه گيرنده)، در آن منزل ساكن شد و اثاثيه و لوازم زندگى خود را به آن جا آورد، صاحب خانه (معير) به آن خانه دستبرد زد و با هتك حرز قسمتى از اموال مستعير را به سرقت برد، فقها گفته اند: دست سارق را مى بُرند. بعضى از محقّقان در دليل عدم قطع دست فرموده است: عاريه از عقود جايز است. بنابراين، معير هر زمان اراده كند مى تواند از عاريه اش برگردد. بنابراين، حرز و احرازى نيست تا سرقت صادق باشد و دست سارق را قطع كنند.[182]

اين دليل ناتمام است؛ زيرا، قبول داريم معير حقّ رجوع دارد، ليكن فرق روشنى بين رجوع و هتك حرز است. معناى رجوع در عاريه اين است كه

مستعير از زمان رجوع به بعد حقّ انتفاع بردن از مال و خانه را ندارد؛ و در فرض ما معير قصد عدم انتفاع مستعير را ندارد. پس، رجوعى واقع نشده است؛ بلكه سوء استفاده و دستبردى از طرف معير اتّفاق افتاده است.

علاوه بر اين، به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله، اگر كسى خانه اش را عاريه داد و مستعير اثاثيه و لوازمش را به داخل آن منزل آورد، وقتى معير از عاريه اش برمى گردد، بايد به مستعير زمانى را مهلت دهد كه بتواند اسباب كشى كرده و وسائلش را از آن جا منتقل سازد، و نمى تواند او را غافل گير كند.[183]

خلاصه ى مطلب اين كه اوّلًا رجوع، غير از هتك حرز است؛ و ثانياً براى رجوع شرايطى هست كه در اين جا وجود ندارد؛ لذا تمام شرايط اجراى حدّ سرقت موجود است و بايد دست سارق را قطع كرد.

فرع دوّم: سرقت مال مستأجر توسّط موجر

اگر فردى خانه اش را اجاره داد و مستأجر بعد از تحويل خانه، اسباب و وسايلش را به آن جا انتقال داد، صاحب خانه و مالك با زدن نقب، يا شكافتن ديوار و مانند آن وارد آن خانه شده و اسباب و وسايلى را از مستأجر به سرقت برد، علماى امامى مذهب به قطع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 146

دست سارق فتوا داده اند؛ در حالى كه ابوحنيفه[184] گفته است: اين فرد، مالك خانه و حرز است، لذا به او نمى گويند: هتك حرز كرده است، تا شرايط سرقت محقّق، و در نتيجه، دستش قطع گردد.

دليل ابوحنيفه ناقص است؛ زيرا، اين فرد صاحب خانه است ولى مستأجر مالك منفعت مى باشد. در حقيقت، با اجاره كردن و مالك منفعت شدن براى اموالش حرز ايجاد كرده است؛

و كسى حقّ نفوذ و تعرّض به اين حرز را ندارد. فرقى نيست هاتك حرز اجنبى باشد يا مالك. هر كسى كه اين حرز را بشكند و مالى را ببرد، سارق محسوب مى شود.

اگر مالك بگويد: درب خانه ى خودم را شكستم يا قفلش را بريدم و مانند آن، به گفتار او اعتراض مى شود كه تو نسبت به اين خانه حقّى ندارى، خانه در اختيار مستأجر است؛ بنابراين، اگر شرايط ديگر قطع دست وجود داشته باشد، دست مالك را به عنوان سرقت از مال مستأجر مى بُرند.

فرع سوّم: سرقت مالك از مال غاصب واقع در حرز مغصوب

اگر شخصى خانه اى را غصب و اسباب و وسائلش را به آن جا منتقل كرد و در آن منزل ساكن شد، مالك خانه، هتك حرز كرده و وارد خانه اش شد، قسمتى از اموال غاصب را به سرقت برد، در اين صورت دستش را نمى برند؛ زيرا، اين حرز در ملك سارق است و مالك در ملك خويش به هر نحوى كه بخواهد مى تواند وارد شود؛ درب منزل را بشكند، قفل را ببرد يا از پشت بام داخل گردد. هيچ مانع شرعى براى او نيست.

به بيان ديگر، منزل مغصوب، براى غاصب حرز نيست، و يكى از شرايط قطع دست اين بود كه سارق مال مسروقه را از جايى بيرون بياورد كه دربش به روى او بسته باشد؛ و فرد حقّ باز كردن آن درب و ورود به آن جا را نداشته باشد. در اين فرع، غاصب استيلاى عدوانى بر اين خانه دارد و از نظر شرع دست مالك از اين خانه كوتاه نيست، لذا اگر به اندازه ى نصاب و بيشتر هم از مال غاصب ببرد، قطع دست در حقّ او جارى نمى گردد؛ چون حرزى را هتك

نكرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 147

از اين بيان، فرق بين دو فرع گذشته با اين فرع روشن شد. در اجاره و عاريه، دست مالك از خانه اش كوتاه مى شود و آن خانه براى اموال مستعير و مستأجر حرز به شمار مى آيد، به خلاف باب غصب.

در همين فرع، اگر مالك پس از ورود به خانه غاصب، چيزى از اموال او را به ضميمه ى مال خودش برداشت و خارج شد، به عبارت ديگر او هتك حرز را به خاطر اخذ مال خودش انجام داد ليكن از فرصت استفاده كرد فرشى از صاحب خانه را نيز برداشت كه به حدّ نصاب قطع مى رسد؛ آيا حدّ سرقت جارى است؟

در ابتدا به نظر مى رسد شرايط قطع دست موجود است؛ زيرا، او هتك حرز كرده و مال مردم را به سرقت برده است؛ ليكن حقّ اين است كه تفصيل بدهيم آيا هتك حرزش مشروع بوده است كه در اين صورت سرقت موجب قطع نخواهد بود. زيرا، شارع به او اجازه ى هتك حرز داده است، او نيز وارد منزل شد در آن جا تصميمش تغيير كرد و مال مردم را به ضميمه ى مال خودش برداشت. اين فرع شبيه موردى است كه زيد و عمرو با هم توافق كنند، يكى حرز را بشكند و ديگرى مال را بيرون آورد، بر هيچ كدام قطع دست نيست؛ زيرا، هاتك حرز، سارق نبوده و برعكس، سارق، هاتك حرز نبوده است؛ در اين فرع نيز هتك حرز مشروع بوده، لذا سرقت همراه با هتك حرز نيست.

امّا اگر هتك حرز نامشروع بود، اگر مال خودش را بردارد، حدّى نيست؛ چون سرقت محقّق نشده است، ولى

اگر مال مردم را بردارد، خواه به صورت مستقلّ يا به ضميمه ى مال خودش، اگر مال مسروقه به حدّ نصاب برسد، قطع دست ثابت مى گردد.

نتيجه اين كه در اخذ مال نمى توان به طور كلّى حكم به قطع دست كرد؛ بلكه بايد ملاحظه مشروعيّت هتك حرز و عدم آن را نمود به تفصيلى كه گذشت.

تذكّر: مرحوم امام در عبارت تحرير الوسيله فرمود: «ولو كان الحرز مغصوباً لم يقطع بسرقة مالكه» آيا از اين جمله مى توان فهميد دست غيرمالك را بر فرض سرقت از خانه قطع مى كنند؟ آيا به اين مطلب اشعارى دارد؟ يعنى اگر فردى غير از مالك هتك حرز كِة و از مالِ غاصب سرقت نمود، حكمش چيست؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 148

در كتاب قواعد،[185] مسالك[186] و مبسوط[187] فرموده اند: خانه ى غصبى حرز نيست؛ زيرا، استيلاى فرد غاصب بر آن خانه نامشروع است؛ لذا حرزى كه تهيه كرده مانند عدم حرز است. به خانه اى شبيه است كه دربش باز مى باشد؛ زيرا، غاصب حقّ بستن درب را ندارد، و هر تصرّفى از او در اين خانه ممنوع و نامشروع است. بنابراين، اگر غاصب درب خانه را باز مى گذاشت حرزى محقّق نبود، در صورتى كه دربش را قفل كند، چون تصرّف غاصبانه و نامشروع است، گويا قفلى نزده است، لذا اگر غير مالك نيز هتك حرز كند و مالى را ببرد، سرقت به شمار نمى آيد تا دستش قطع گردد.

عبارت تحرير الوسيله به خلاف آن چه در كتب مذكور آمده، اشعار دارد؛ زيرا، عدم قطع را به سرقت مالك مقيّد كرده است. نكته اش اين است كه حرز يك معناى عرفى دارد، و مشروعيّت در آن دخالت

ندارد، عرف خانه ى غصبى را نسبت به مالكش حرز نمى بيند، امّا براى غير مالك حرز مى داند.

به بيان ديگر، يك حساب و رابطه اى بين غاصب و مغصوب منه است و ديگران از اين رابطه بهره اى ندارند. بنابراين، اگر غاصب درب منزل را قفل كند، به نظر عرف در حقّ ديگران حرز به شمار مى آيد. اين فتوا از بعضى از بزرگان وجهى ندارد؛ زيرا، تقسيم حرز به شرعى و غيرشرعى ناتمام است، و سرقت غير غاصب، سرقت از حرز محسوب مى گردد. بنابراين، اگر شرايط ديگر وجود داشته باشد، دستش را مى برند.

فرع چهارم: عدم قطع بر هتك حرز و بردن مال خود

اگر صاحب خانه اى فرشى را از شخصى غصب، و در خانه اش پهن كرد، مالك فرش تنها راه رسيدن به مالش را سرقت شبانه با هتك حرز تشخيص داد و دست به اين كار زد، حكم اين عمل چيست؟

حكم يك فرضش روشن است؛ جايى كه تنها راه رسيدن به مال، هتك حرز باشد، صاحب مال درست است كه هتك حرز كرده، و چون راه منحصر به فرد براى رسيدن به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 149

مالش هتك حرز بوده، عملش مشروع است. از طرفى از مال مردم نيز چيزى را به سرقت نبرده و مال خود را برداشته است. بر اخذ مال خود سرقت صادق نيست، چرا كه مفهوم سرقت به اخذ مال غير مقيّد مى باشد.

از اين رو، هتك حرز و اخذ مالش هر دو بر طبق موازين شرع خواهد بود و بر آن حدّى مترتّب نيست.

اگر راه رسيدن به مال منحصر در هتك حرز نبود و راه هاى ديگرى نيز امكان داشت، ولى او دست به هتك حرز زد، درست است اين عمل نامشروع

است، ليكن سرقت بر اخذ مالش صادق نيست، تا قطع دست مترتّب گردد.

اگر مالى را با صاحب خانه شريك است، مثلًا صد كيلو گندم در انبار شريكش به نحو شركت و اشاعه داشت، پس از مطالبه، شريك از تحويل دادنش امتناع كرد او نيز هتك حرز كرده، سهم خود يا اضافه تر از آن را برداشت، اگر مقدار زايد به اندازه ى نصاب يا بيشتر باشد، امام رحمه الله فرمود: در آن دو روايت است: يكى بر عدم قطع دلالت دارد و ديگرى مى گويد: دستش قطع مى گردد.

امّا اگر كمتر از آن است، حكم مسأله مبتنى بر مطالبى است كه در مورد سرقت از غنيمت گذشت. در آن جا گفتيم اگر از اين روايات صرف نظر كنيم، مقتضاى قاعده مطلب ديگرى است، يعنى قاعده نمى گويد: ملاحظه شود آيا به اندازه ى سهمش برداشته است يا نه؛ بلكه مى گويد: مقدار گندمى كه برداشته با شريكش به نحو اشاعه شراكت دارد، نيمى از آن متعلّق به او و نصف ديگرش در ملك شريكش مى باشد، اگر در اين مال مشاع، سهم شريكش به اندازه ى نصاب باشد، قاعده اقتضاى ثبوت حدّ سرقت را دارد.

روايات برخلاف قاعده دلالت داشت و مى گفت: اگر مال مسروقه به اندازه ى سهم يا اضافه تر از آن، ليكن اگر زايد بر سهم به حدّ نصاب نرسد، قطع دست در كار نيست. امام راحل رحمه الله با توجّه به آن روايات در اين جا فرمود: اگر به اندازه ى سهم يا مازاد بر آن ولى كمتر از حدّ نصاب ببَرد، دستش قطع نمى گردد.

اشكال بر ايشان آن است كه شما در اين جا به ضرس قاطع فتوا به عدم قطع مى دهيد، در حالى كه در

آن جا ترديد داشتيد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 150

[حكم السرقة من الموقوفات والزكوات وسهم الإمام عليه السلام]

[مسألة 15- لو كان المسروق وقفاً يقطع لو قلنا بأنّه ملك للواقف كما في بعض الصور أو للموقوف عليه، ولو قلنا إنّه فكّ ملك لدرّ المنفعة على الموقوف عليه لم يقطع.

ولو سرق ما يكون مصرفه أشخاصاً كالزكاة بناءً على عدم الملك لأحدٍ لم يقطع.

ولو سرق مالًا يكون للإمام عليه السلام كنصف الخمس بناء على كونه ملكاً له عليه السلام فهل يقطع بمطالبة الفقيه الجامع للشرايط أو لا؟ فيه تردّد، وبناءً على عدم الملك وكونه عليه السلام وليّ الأمر لا يقطع على الأحوط.]

سرقت از مال وقف، زكات و سهم امام عليه السلام

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1- اگر مال مسروقه وقف باشد، در صورتى كه به ملكيّت واقف معتقد باشيم همان طور كه در بعضى از صورت ها مالك است، مانند جايى كه مالك مالش را چند سال حبس كرده باشد و يا به ملكيّت موقوف عليه باور داشته باشيم، بر سرقت چنين مالى قطع دست هست؛ ولى اگر وقف را آزاد ساختن ملك براى منفعت بردن موقوف عليه بدانيم، قطعى در سرقتش نيست.

2- اگر مال مسروقه مالى است كه بايد به مصرف اشخاص معيّنى برسد مانند زكات، بنا بر اين كه آيه بيانگر مورد مصرف زكات باشد، قطع دست وجود ندارد.

3- اگر از مالى كه متعلّق به امام است مانند سهم امام عليه السلام چيزى به سرقت برد، در صورتى كه قائل به ملكيّت امام باشيم، در اين كه با مطالبه ى فقيه جامع شرايط دست سارق را مى برند، تردّد داريم. بنا بر اين كه امام عليه السلام را مالك ندانيم، بلكه او متولّى امور مسلمانان

باشد، دستش را بنا بر احتياط نمى برند.

فرع اوّل: سرقت از وقف
اشاره

اگر كسى مال وقفى را دزديد، امام راحل رحمه الله در حكم سارق تفصيل داده و مى گويند: اگر در مسأله وقف بعد از تمام شدن صيغه ى وقف و تحقّق آن، عين موقوفه را در ملك مالكى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 151

بدانيم، دست سارق با احراز شرايط ديگر قطع مى گردد؛ وگرنه قطع دست به عنوان حكم سارق نخواهيم داشت.

مالك عين موقوفه در برخى از صورت ها، همان مالك واقف است، مانند اين كه مالى را براى چند سال حبس كند، ملكيّت مالك از بين نمى رود، بلكه جواز بيع و ساير تصرّفات او منتفى مى گردد.

در برخى از صورت ها، مالك عين موقوفه موقوف عليه است، ظاهر عبارت تحرير الوسيله عدم فرق بين وقف عامّ و خاصّ است؛ لذا در وقف بر اولاد كه مال بر بطن اول وقف مى گردد پس از انقراضش نوبت به بطن دوّم مى رسد، ظاهر وقف خاصّ اين است كه موقوف عليه مالك است، ليكن حقّ بيع و انتقال را ندارد و فقط مى تواند از آن استفاده كند، يا اجاره دهد و يا منفعتش را به كسى صلح كند.

در حقيقت وقف عامّ مانند وقف كتاب يا مدرسه اى براى طلاب و محصّل ها و ...

اختلاف است؛ يك احتمال، مالكيّت شاغلين مثلًا طلبه ها و ... مى باشد، احتمال دوّم كه در وقف خاصّ خيلى بعيد، ولى در وقف عامّ شايد قوى باشد، عدم مالكيّت عنوان طلبه و مشتغل و غير آن است، بلكه واقف با وقف، اضافه ى ملكيّت را از خودش فكّ كرده و آن مال موقوفه را از ملكيّت آزاد نموده است، به منظور اين كه منافعش بر

افراد آن عنوان ريزش كند و از آن بهره مند گردند.

بنابراين، مال موقوفه پس از وقف مالكى ندارد. وقف رها كردن و فكّ ملك است؛ در پاره اى از موارد ناگزيريم اين مطلب را بپذيريم؛ مانند زمين و ساختمانى كه به عنوان مسجد وقف مى گردد مالكى ندارد، نمى توانيم بگوييم: در ملك خداوند است؛ زيرا خداوند مالك حقيقى اشياء است، بحث ما در ملكيّت اعتبارى در فقه است كه به استناد آن معاملات و تصرّفات محقّق مى گردد، مسجدى كه وقف مى گردد، مالك و اعتبار ملكيّتى برايش باقى نمى ماند. در باب وقف عام، احتمال عدم مالكيّت عنوان اقواى از ملكيّت آن است.

بنابراين، اگر در وقف عامّ يا خاص، فردى غير از موقوف عليهم از مال وقفى سرقت كند، مرحوم امام مى فرمايند: با فرض ملكيّت موقوف عليهم قطع دست هست؛ مانند وقف بر اولاد يا در حبس؛ و با فرض عدم ملكيّت قطع دست نيست مانند وقف عامّ كه فكّ ملك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 152

است نه نقل مِلك به موقوف عليه.

دليل عدم قطع اين است كه براى ثبوت حدّ قطع شرايطى لازم است؛ از جمله ى آن ها اين است كه بايد مال مسروقه مال غير باشد؛ يعنى هم ماليّت داشته باشد- لذا بر سرقت حرّ حدّى نيست- و هم ماليّت مضافِ به غير باشد؛ يعنى اضافه ى ملكيّت به غير داشته باشد.

از اين رو، بر سرقت مال بدون مالك حدّى مترتّب نمى گردد. اگر در وقف عامّ، وقف را فكّ ملكيّت گرفتيم، پس، از دايره ملكيّت خارج و مالكى ندارد تا به او اضافه گردد؛ لذا، سرقت مال غير محقّق نشده تا حدّش ثابت گردد.

البتّه بايد توجّه داشت تحقيق

اين مطلب كه آيا در وقف خاصّ و عامّ فكّ ملكيّت است يا انتقال ملكيّت به موقوف عليه، بايد در كتاب وقف بحث شود. در اين جا به نحو قضيّه ى شرطيه مطرح مى كنيم، اگر ملكيّتى پس از وقف هست، دست سارق را قطع مى كنند؛ و اگر ملكيّتى وجود ندارد، قطع دست نيست.

حكم سرقت واقف يا موقوف عليه

اگر قائل به ملكيّت موقوف عليه شديم و واقف را مالك ندانستيم، فرقى بين مالك و اجنبى نيست؛ امّا اگر واقف، مالك باشد، سرقت مال غير محقّق نشده تا حدّ قطع ثابت گردد.

اگر يكى از موقوف عليه، با فرض ملكيّت موقوف عليه، از مال وقفى سرقت كند، بحثى كه در مورد سرقت شريك از شريك داشتيم، در اين جا نيز مطرح است؛ لذا، قطع دست در موردش ثابت نيست.

تذكّر: بحث ما در فرع اول و در فرع ديگر به مواردى اختصاص دارد كه سارق در مال مسروقه سهيم نباشد.

فرع دوّم: حكم سرقت از زكات

مقدّمه: در مورد زكات دو قول وجود دارد:

1- آيه ى شريفه ى إِنَّمَا الصَّدَقتُ لِلْفُقَرَآءِ وَالْمَسكِينِ وَالْعمِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِى الرّقَابِ وَالْغرِمِينَ وَفِى سَبِيلِ اللَّهِ وَابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مّنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 153

حَكِيمٌ[188] دلالت دارد بر اين كه اصناف هشت گانه به نحو اشاعه مالك زكات هستند، ظهور «لام» در ملكيت بيانگر اين معنا است. در حقيقت، زكات مالك دارد و مالكش اصناف مذكور در آيه به نحو اشاعه مى باشند؛ بنابراين، اگر فردى از غير اين گروه از مال زكات كه در انبارى محافظت و نگهدارى مى شود، سرقت كرد، بنا بر قاعده بايد دست سارق را بريد.

2- اگر معتقد باشيم آيه ى شريفه در مقام بيان موارد مصرف زكات است و براى زكات مالكى وجود ندارد، دست سارق زكات را اگرچه از حرز هم برده باشد، قطع نمى كنند؛ زيرا، هر چند زكات ماليّت دارد امّا اين مال اضافه ى ملكيّت به غير ندارد.

تحقيق اين مطلب كه مفاد آيه و روايات باب زكات، ملكيّت است يا بيان مورد مصرف، در محل خودش در باب

زكات مى باشد.

فرع سوّم: حكم سرقت از مال امام عليه السلام

در مورد سهم امام عليه السلام نيز دو مبنا وجود دارد:

1- امام معصوم عليه السلام نيمى از خمس را مالك است، و تصرّف فقيه در آن، از باب اين است كه با عدم دسترسى به امام معصوم عليه السلام، سهم امام را در مواردى كه يقين و قطع به رضايت امام معصوم عليه السلام دارد، مصرف كند؛ مانند شئون دين، ترويج مسائل شرعى، اقامه ى حوزه هاى علميّه و مانند آن.

بنا بر مبناى مالك بودن امام عليه السلام، اگر كسى مقدارى از سهم امام را از حرز سرقت كرد و تمام شرايط ثبوت حدّ وجود داشت، مالى را كه مالك دارد به سرقت برده است و بايد دستش قطع گردد؛ امّا در آينده خواهيم گفت: اجراى حدّ سرقت منوط و وابسته ى به تقاضاى مالك مال مسروقه مى باشد. اگر مسروق منه اجراى حدّ را مطالبه نكند يا سارق را عفو كند، حاكم نمى تواند دست سارق را قطع كند.

آيا فقيه جامع شرايط كه از طرف امام عليه السلام نمايندگى دارد، مى تواند به جاى او مطالبه ى قطع دست كند؟ امام راحل رحمه الله مى فرمايد: در اين مطلب ترديد و اشكال داريم. زيرا نمى دانيم آيا دايره ى نمايندگى فقيه از امام عليه السلام تا اين حدّ توسعه دارد به طورى كه شامل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 154

مطالبه ى قطع دست هم مى شود؟

به ديگر سخن، اگر فردى از لوازم شخصى امام معصوم عليه السلام سرقت كرد، آيا نيابت عامّه ى فقيه جامع شرايط تا حدّ مطالبه ى قطع دست سارق مال شخصى امام عليه السلام هم شمول دارد؟ و آيا روايت «... و أمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة

حديثنا»[189] اين مورد را مى گيرد؟ آيا اين مورد نيز يكى از مسائل و حوادثى است كه امام عليه السلام به فقها ارجاع داده است؟

در شمول و توسعه ى نيابت فقيه تا به اين حدّ كه حتّى مسائل شخصى و خصوصى زندگى امام معصوم عليه السلام را شامل شود، تردّد و اشكال هست. بنابراين، اگر قائل به ملكيّت امام عليه السلام در سهم امام باشيم و از طرفى در اجراى حدّ، مطالبه ى مسروق منه واقعى را لازم بدانيم، فقيه نمى تواند به نمايندگى از امام معصوم عليه السلام، مطالبه ى اجراى حدّ كند؛ زيرا، با شكّ در مطالبه و عدم مطالبه، مشروعيّت اجراى حدّ ثابت نمى گردد.

2- اگر به ملكيّت امام عليه السلام معتقد نباشيم، بلكه بگوييم: اين مال به عنوان ولايت در اختيار امام عليه السلام يا نايبش قرار مى گيرد تا در مصالح اسلام و مسلمانان و ترويج دين و تبليغ اسلام مصرف كنند و پيامبر خدا و ائمّه عليهم السلام هيچ كدام مالك آن نيستند، در اين صورت، قطع دست خود به خود منتفى مى گردد.

علّت اين كه مرحوم امام برخلاف دو فرع گذشته (وقف و زكات) به ضرس قاطع فتوا به عدم قطع در مورد سرقت از سهم امام عليه السلام نداده اند، اين است كه روايت صحيحه در اين باب داريم كه با وجود آن، فتوا به عدم قطع مشكل مى شود.

محمّد بن الحسن بإسناده عن عليّ، عن أبيه، عن الوشّاء، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في رجلين قد سرقا من مال اللَّه أحدهما عبدٌ مال اللَّه والآخر من عرض النّاس.

فقال: أمّا هذا فمن مال

اللَّه، ليس عليه شي ء، مال اللَّه أكل بعضُه بعضاً، وأمّا الآخر فقدّمه وقطع يده، ثمّ أمر أن يطعم اللّحم والسّمن حتّى برئت يده.[190]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 155

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام درباره ى دو عبدى كه از مال اللَّه سرقت كردند حكم فرمودند: امّا آن كه از مال اللَّه و بيت المال است، چيزى بر عهده او نيست؛ قسمتى از بيت المال قسمتى ديگر از آن را خورده است. امّا دست عبد دوّم را قطع كرد و دستور داد گوشت و روغن بخورد تا بهبودى حاصل گردد.

كيفيّت دلالت: مال اللَّه، خواه معناى وسيعى داشته باشد يا نه، شامل سهم امام مى گردد، زيرا در آيه خمس: وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مّن شَىْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى الْقُرْبَى وَالْيَتمَى وَالْمَسكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِن كُنتُمْ ءَامَنتُم بِاللَّهِ[191] نصف خمس، ريشه اش ارتباط به خداوند تبارك و تعالى دارد. هيچ موردى به روشنى سهم امام عليه السلام، مصداق مال اللَّه نيست؛ زيرا، در زكات هشت صنف را مطرح مى كند و مالك يا مورد مصرفش همين هشت گروه اند و اگر بخواهيم به خدا نسبت دهيم، فقط از باب اين كه زكات را خداوند واجب كرده است، مى باشد.

با توجّه به اين كه سهم امام عليه السلام «مال اللَّه» هست، امام درباره ى دو فرد سارق از مال اللَّه، نسبت به يكى كه عبد بيت المال بود، حكمى و حدّى را جارى نساخت؛ ولى سارق ديگر را كه احتمال دارد فرد آزادى بوده- گرچه به قرينه ى حكم «عرض الناس» احتمال عبد مردم بودنش قوى تر است- دستش را بريد؛ آنگاه فرمود: مقدارى گوشت و روغن به او بخورانيد تا دستش بهبودى حاصل كند و

به دنبال كار و زندگى اش برود.

با وجود اين روايت صحيح السند كه دلالتش نيز تام است، امام راحل قدس سره به شكّ و ترديد افتاده اند. در باب سرقت از وقف و زكات به طور صريح امر قطع دست را دائر مدار ملكيّت و عدم آن كردند، ولى در اين جا بنا بر ملكيّت در فتواى به عدم قطع، احتياط مى كند.

صاحب جواهر رحمه الله روايت را به عنوان مؤيّد مطرح كرده است؛[192] گويا در سندش اشكال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 156

دارد؛ و حال آن كه سند روايت صحيحه است.

نظر برگزيده: بحث ما در صورتى است كه در مورد سهم امام به ملكيّت امام عليه السلام قائل نباشيم؛ در اين فرض، بر طبق قاعده بايد به عدم قطع فتوا داد؛ ليكن با وجود اين روايت صحيح السند والدلالة چگونه مى توان چنين فتوايى داد؟!

منشأ احتياط امام راحل رحمه الله وجود همين روايت است؛ با وجود آن، شكّ در ثبوت حدّ داريم؛ و مقتضاى قاعده «إنّ الحدود تدرأ بالشبهات»[193] سقوط حدّ است و با چنين روايتى نمى توان به حكمى بر خلاف قاعده فتوا داد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 157

[حكم السرقة من باب الحرز أو جداره]

[مسأله ى 16- باب الحرز وكذا ما بني على الباب والجدار من الخارج ليس محرزاً فلا قطع بها، نعم الظاهر كون الباب الداخل وراء باب الحرز محرزاً بباب الحرز فيقطع به، وكذا ما على الجدار داخلًا، فإذا كسر الباب ودخل الحرز وأخرج شيئاً من أجزاء الجدار الداخل يقطع.]

سرقت از باب حرز يا جدارش

باب حرز و آن چه بر درب حرز واقع شده و ديوار خارج حرز، محرز نيستند؛ لذا، اگر كسى آن ها را به

سرقت برد، دستش قطع نمى گردد. اگر خانه اى دو درب دارد يكى در طول ديگرى، درب دوّم به درب اوّل محرز شده، لذا اگر آن را سرقت كرد، دستش را مى برند؛ و همين طور اگر درب را بشكند، داخل خانه و حرز گردد و چيزى از ديوار داخلى بِبَرد، دستش قطع مى گردد.

علّت طرح اين فرع مطلبى است كه شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط فرموده است.

ايشان بيان كرده: همان طور كه اثاثيه ى منزل به واسطه ى وجود درب، در حرز واقع شده است، اين درب هم در عمارت داخل است و به واسطه ى بازوها و گوشه هاى آن كه در ديوار قرار گرفته، محرز شده است؛ يعنى نصب در عمارت و ثابت بودنش سبب محرز بودنش گشته است. لذا، اگر كسى درب را بكند و ببرَد با آن كه وارد حرز نشده، ليكن صادق است كه مالى را از حرز بيرون آورده و برده است.[194]

مرحوم امام در تحريرالوسيله با اين مطلب مخالف كرده، مى فرمايد: درب منزل در حرز قرار نمى گيرد؛ مگر جايى كه منزل دو درب طولى داشته باشد؛ يعنى اگر درب اول را باز كند وارد محوطه اى شده و سپس از آن به درب دوّم برسد. آن درب دوّم به وسيله ى درب اول در حرز واقع شده است؛ و بر بُردن آن سرقت صادق است؛ ولى بر ربودن درب اول سرقت موجب حدّ منطبق نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 158

برخى از اعلام در طىّ اين مطلب، فرموده است: اگر شك داشته باشيم آيا درب اول محرز هست يا نه؟ قاعده اقتضا دارد دست دزد قطع گردد؛ زيرا، در اصول در باب عامّ و

خاصّ گفتيم: اگر عامى داشتيم و مخصّص منفصلى بيايد كه مجمل بوده و امرش داير بين اقلّ و اكثر است، در مقدار متيقّن خاصّ به همان خاصّ اخذ مى كنيم و در مقدار مشكوكش به عامّ مراجعه مى شود.

توضيح: اگر دليل عام «أكرم العلماء» را با مخصّص منفصل «لا تكرم الفسّاق من العلماء» داشته باشيم و مفهوم فسق مردّد بين مرتكب كبيره و اعمّ از مرتكب كبيره و صغيره باشد، در اين جا مرتكب كبيره قطعاً فاسق است و مرتكب صغيره مشكوك الفسق مى باشد؛ عالم مرتكب صغيره را نمى دانيم بايد اكرام كنيم يا نه، در اين صورت، نسبت به مرتكب كبيره يقين به تخصيص عام داريم ولى نسبت به مرتكب صغيره شك در خروج آن داريم، به عموم عام تمسّك مى كنيم؛ اين بحث در مطلق و مقيّد نيز مطرح است.

در مقام ما آيه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا جَزَآءَم بِمَا كَسَبَا نَكلًا مّنَ اللَّهِ[195] مطلقى است كه روايات دالّ بر لزوم حرز به صورت منفصل آن را تقييد مى كنند. از طرفى در مفهوم حرز ترديد داريم و نمى دانيم آيا معناى وسيعى دارد كه درب بيرونى خانه را شامل گردد يا نه،- يعنى در معناى حرز، بين اقلّ و اكثر ترديد داريم،- قدر متيقّن از آن جايى است كه در خانه باشد نه متّصل به ديوار خانه، امّا آن چه متّصل به ديوار است، مشكوك است كه محرز مى باشد يا نه؟ در نتيجه، شكّ مى كنيم آيا در اين صورت، حدّ پياده مى شود يا نه، بايد مانند مواردى كه قطع داريم حدّ را اجرا كنيم.[196]

نظر برگزيده: با توجّه به اين كه بحث در شبهه ى مفهوميه است، يعنى نمى دانيم مفهوم حرز چه

اندازه وسعت دارد، فقط اندرون خانه را شامل مى گردد يا درب بيرونى را نيز فرا مى گيرد؟ شبهه ى مصداقيه نيز نيست؛ زيرا، شبهه ى مصداقيه در جايى است كه معنا را مى دانيم ولى در انطباق معنا بر خارج ترديد داريم. اگر درب خانه بسته باشد هتك حرز كرده است، امّا اگر باز باشد، هتك حرز نكرده است؛ ولى اگر شكّ باشد كه درب خانه باز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 159

بوده يا نه، در اين صورت شبهه ى مصداقيه مى باشد.

اين بيان بعضى از اعلام تمام نيست؛ زيرا، اگر اعتبار حرز در مفاد مفهوم سرقت از باب ورود يك دليل تعبّدى بود، يعنى مطلقى داشتيم و مقيّدى منفصل بر اعتبار حرز دلالت داشت، اين مطلب تمام بود؛ ليكن حقّ اين است كه مسأله ى حرز در ماهيّت سرقت دخالت دارد. لذا، اگر مقيّدى هم نداشتيم، در مواردى كه مال مسروقه در بيرون از حرز باشد، حكم به اجراى حدّ و شمول آيه شريفه نمى كرديم. زيرا، در معناى عرفى سرقت، حرز دخالت دارد.

در روايت محمّد بن مسلم امام صادق عليه السلام فرمود: «كلّ من سرق من مسلم شيئاً قد حواه وأحرزه فهو يقع عليه اسم السارق وهو عنداللَّه سارق، ولكن لا يقطع إلّافي ربع دينار أو أكثر».[197] از اين روايت، استفاده مى شود حكم قطع دست به نصاب ربع دينار مقيّد مى گردد و اگر دليل نصاب نبود، آيه بر قطع دست در سرقت يك ريال نيز دلالت داشت؛ ولى مسأله ى حرز، مانند مسأله ى نصاب نيست؛ زيرا، امام عليه السلام فرمود: كسى كه از حرز دزدى كند اسم سارق بر او منطبق است؛ يعنى در عرف و شرع به او

سارق مى گويند.

لذا در معناى سارق و ذات و حقيقتش سرقت از حرز افتاده است، گويا فرموده باشد:

«السارق عن حرز». در اين صورت، اگر شكّ كنيم آيا درب بيرون خانه محرز هست يا نه؟ نمى توان به اطلاق آيه تمسّك كرد؛ زيرا، آيه اطلاقى ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 160

[حكم سارق الكفن مع نبش القبر]

[مسأله ى 17- يقطع سارق الكفن إذا نبش القبر وسرقه ولو بعض أجزائه المندوبة بشرط بلوغه حدّ النصاب، ولو نبش ولم يسرق الكفن لم يقطع ويعزّر.

وليس القبر حرزاً لغير الكفن، فلو جعل مع الميّت شي ء في القبر فنبش وأخرجه لم يقطع به على الأحوط، ولو تكرّر منه النبش من غير أخذ الكفن وهرب من السلطان، قيل: يقتل، وفيه تردّد.]

حكم سرقت كفن و نبش قبر

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر فردى قبر ميّتى را بشكافد و اجزاى كفن او را به سرقت برد، خواه اجزاى واجب كفن باشد يا اجزاى مستحب آن، در صورتى كه به حدّ نصاب برسد، دست سارق را قطع مى كنند؛ امّا اگر قبر را نبش كرد ولى كفنى به سرقت نبرد، دستش را نمى برند و فقط تعزير مى گردد.

2- قبر فقط براى كفن حرز است و براى غير آن حرز نيست؛ لذا، اگر همراه ميّت چيزى را گذاشتند و شخصى قبر را شكافت و به سرقت برد، بنا بر احتياط دستش قطع نمى گردد.

اگر چند بار نبش قبر كند و از ترس حكومت فرار كند، قولى بر كشتن او داريم.

فرع اوّل: سرقت كفن
اشاره

در صورتى كه نبش قبر كند و كفن ميّت را به سرقت بَرَد، حكم سرقت از زنده ها در مورد سارق پياده مى گردد؛ زيرا، قبر به منزله ى حرز براى كفن است؛ همان طور كه درب خانه براى متاع هاى درونش حرز مى باشد. اگر كسى هتك حرز كند و چيزى را ببرد، سرقت صادق و حكمش مترتّب مى گردد؛ حال اگر دزدى قبر را نبش كند و كفن ميّت را ببرَد، همين حكم پياده مى شود.

مشهور بين فقها همين فتوا است و برخى نيز بر آن ادّعاى اجماع[198] كرده اند؛ در مقابل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 161

مشهور، فتواى شيخ صدوق رحمه الله در مقنع[199] و من لايحضره الفقيه[200] است كه فرموده است: اگر نبش قبر مكرّر باشد، قطع دست هست ولى بر يك بار نبش قبر دست را نمى برند.

در عبارت مرحوم صدوق به اين مطلب تصريح نشده است كه چند مرتبه بايد قبر را بشكافد؟ و آيا همراه با نبش

بايد چيزى را نيز به سرقت برده باشد تا دستش قطع گردد يا نه؟ زيرا، دو عنوان محرّم داريم: يكى: نبش قبر مؤمن مگر در مواردى كه استثنا شده است.

دوّم سرقت كفن. ظاهراً صدوق رحمه الله همين معنا را در نظر دارد؛ يعنى نبش قبر به انضمام سرقت كفن، با وجود شرايط ثبوت حدّ به دو دليل:

1- فتواى مرحوم صدوق را در مقابل فتواى مشهور آورده اند و سخن مشهور در مورد سرقت كفن همراه با نبش قبر است.

2- معمولًا هدف نبّاش از نبش قبر بردن كفن است؛ وگرنه صرف شكافتن قبر يك كار عقلايى نيست تا بر آن اثرى عاقلانه مترتّب گردد. نبش قبر مانند باز كردن قفل خانه ى مردم است كه براى بردن اموالش اين كار را مى كند و الّا صرف باز گذاشتن درب خانه ى مردم، يك امر عقلايى به شمار نمى آيد.

از اين رو، هر چند به دنبال كلام صدوق رحمه الله سخنى از سرقت نيامده است، ولى مراد ايشان نبش قبر با سرقت كفن است.

رواياتى كه در اين مورد داريم دو دسته است: يك دسته بر قول مشهور دلالت دارد و يك طايفه مى تواند مستند قول مرحوم صدوق باشد.

مستند قول مشهور

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، وعن محمّد بن اسماعيل، عن الفضل بن شاذان جميعاً، عن ابن أبي عمير، عن حفص بن البختري، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: حدّ النبّاش حدّ السّارق.[201]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 162

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: حدّ نبّاش همان حدّ سارق است.

هرچند ظاهر روايت دلالت دارد حدّ نبش قبر خواه سرقتى به دنبال

داشته باشد يا نه، همان حدّ سارق است؛ و امكان اين مطلب كه در شريعت اسلام براى نبش قبر حدّى معين شده باشد، هست؛ ليكن به قرينه ى روايات ديگر و به قرينه ى غرض نوعى از نبش قبر، مطلب مقيّد به سرقت است؛ زيرا، در نبش قبر به خودى خود غرضى عقلايى وجود ندارد.

از شكافتن قبر هدفى دارد و آن دزديدن كفن است.

بر فرض اين كه مردّد باشيم، آيا بر مطلق نبش قبر، حدّ سرقت جارى است يا وقتى كه با سرقت كفن توأم باشد، از باب قدر متيقّن، مورد و بحث ما را شامل مى شود.

2- وبإسناده عن الصفّار، عن الحسن بن موسى الخشّاب، عن غياث بن كلوب، عن إسحاق بن عمّار، إنَّ عليّاً عليه السلام قطع نبّاش القبر، فقيل له: أتقطع في الموتى؟ فقال: إنّا نقطع لأمواتنا كما نقطع لأحيائنا.[202]

فقه الحديث: در اين روايت معتبره آمده است: اميرمؤمنان عليه السلام دست نبّاش قبر را بريدند، گفته شد: در سرقت از اموات نيز دست مى بُريد؟ امام عليه السلام فرمود: همان گونه كه بر سرقت از زندگان دست مى بريم، بر سرقت از مردگان نيز دست قطع مى كنيم.

هرچند به نظر مى رسد روايت مرسله باشد، ليكن اسحاق بن عمّار در بيشتر رواياتش از امام صادق عليه السلام روايت مى كند. شايد اشتباهى رُخ داده و نام امام معصوم عليه السلام افتاده باشد.

دلالت روايت: اگر كسى درب خانه اى را بشكند و از آن به اندازه ى نصاب سرقت كند، دستش را قطع مى كنند. امام عليه السلام فرمود: در خصوص اموات نيز همين حكم جارى است، فرقى بين مرده و زنده نيست. لذا، همان گونه كه با تحقّق سرقت با تمام شرايط در مورد

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 163

سرقت از زندگان دست قطع مى گردد، در خصوص اموات نيز بايد سرقت با تمام شرايطش محقّق گردد تا بتوان دست سارق را بريد. بنابراين، هرچند در روايت به سرقت نبّاش تصريح نشده است ولى ذيل روايت بيانگر اين است كه امام عليه السلام حكم را در مورد نبّاش دزد اجرا كرده است؛ وگرنه نبّاش را عنوان مسأله قرار دادن، و بعد از آن، به مسأله ى سرقت تعليل آوردن، با هم تناسب ندارد. اين روايت مؤيّد روايت گذشته است كه مى فرمود: «حدّ النبّاش حدّ السارق» يعنى نبّاشِ سارقِ كفن.

به عبارت ديگر، ترديدى نداريم عبارت «نقطع لأحيائنا» قطع به خاطر سرقت است.

وقتى امام عليه السلام، اموات را به احيا تشبيه مى كند، معلوم مى شود در مشبّه نيز مسألت سرقت مطرح است؛ ليكن سرقتى كه در رابطه ى با اموات مى باشد.

3- وعن حبيب بن الحسن، عن محمّد بن الوليد، عن عمرو بن ثابت، عن أبي الجارود، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام يقطع سارق الموتى كما يقطع سارق الأحياء.[203]

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست. امام عليه السلام فرمود: دست سارق از اموات همانند دست سارق از احيا قطع مى گردد.

دلالت روايت: خيلى قوىّ است و جلوى هر گونه توهّمى را مى گيرد. در اضافه شدن، كمترين ملابستى كافى است؛ وقتى سارق را به مردگان نسبت مى دهد، يعنى سارق از اموات نه سارق خود مُرده ها.

4- وعنه، عن أبيه، عن آدم بن إسحاق، عن عبداللَّه بن محمّد الجعفي، قال:

كنت عند أبي جعفر عليه السلام وجاءه كتاب هشام بن عبدالملك في رجل نبش امرأة فسلبها ثيابها ثمَّ نكحها فإنَّ النّاس قد اختلفوا علينا،

طائفة قالوا:

اقتلوه، وطائفة قالوا: أحرقوه.

فكتب إليه أبو جعفر عليه السلام: إنَّ حرمة الميّت كحرمة الحىّ، تقطع يده لنبشه وسلبه الثياب ويقام عليه الحدّ في الزنا، إن احصن رجم وإن لم يكن احصن جلد مائة.[204]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 164

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست. راوى مى گويد: نزد امام باقر عليه السلام نشسته بودم، نامه ى هشام بن عبدالملك به دست آن حضرت رسيد. در آن نوشته بود: مردى قبر زنى را شكافت و لباسش را دزديد و با او مقاربت كرد. حكم اين فرد چيست؟ علمايى كه در اين جا هستند اختلاف كرده اند، گروهى مى گويند: او را بكشيد، و جمعى به سوزاندنش فتوا مى دهند.

امام باقر عليه السلام به او نوشت: احترام ميّت همانند احترام حىّ است. دست او را به خاطر نبش قبر و كفن دزدى مى برند و حدّ زنا بر او اقامه مى شود؛ اگر محصن است رجم، وگرنه صد ضربه تازيانه به او مى زنند.

دلالت روايت بر قطع دست همراه با بيان علّت تمام است؛ و از آن معلوم مى شود مجرّد نبش كافى نيست، بلكه قبر به منزله ى حرز، و كفن مانند متاع داخل حرز است.

5- وعنه، عن محمّد عبدالحميد العطّار، عن سيّار، عن زيد الشحّام، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: اخذ نبّاش في زمن معاوية، فقال لأصحابه: ما ترون؟

فقالوا: نعاقبه ونخلّي سبيله، فقال رجل من القوم: ما هكذا فعل علي بن أبي طالب، قال: و ما فعل؟ قال: فقال: يقطع النبّاش وقال: هو سارق وهتّاك للموتى.[205]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: در زمان معاويه نبّاشى را گرفتند، از اصحابش پرسيد: حكمش چيست؟ گفتند: او را عقوبتى مى كنيم و رهايش

مى سازيم. مردى بلند شد و گفت: در مورد نبّاش على بن ابيطالب اين طور حكم نكرد. معاويه گفت: چگونه عمل مى كرد؟ گفت: دست او را مى بريد و مى فرمود: نبّاش، نسبت به مردگان سارق و هتّاك است.

دلالت روايت: روايت دلالت دارد كه نبش به تنهايى كافى نيست، بلكه سارق و هتّاك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 165

بودن در قطع دست نقش دارد. مقصود از هتّاك، هتك حرز است نه هتك حيثيّت؛ هرچند هتك حرز، هتك احترام و حيثيّت ميّت را نيز به دنبال دارد؛ ليكن كلمه ى سارق كه قبل از آن آمده، بر هتك حرز، از هتّاك قرينه است.

جمع بندى: دلالت اين روايات بر فتواى مشهور تامّ و تمام است؛ اگر در مقابل آن ها روايت ديگرى نداشتيم، مى توانستيم به آن ها فتوا دهيم؛ زيرا، در بين آن ها روايت صحيح و معتبر وجود دارد؛ ولى بايد روايات منافى با آن را نيز ببينيم.

مستند قول شيخ صدوق رحمه الله

1- وبالإسناد عن الفضيل، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: النبّاش إذا كان معروفاً بذلك قطع.[206]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام عليه السلام فرمود: نبّاش اگر به اين عمل مشهور باشد، دستش قطع مى گردد.

دلالت روايت: اگر اين حديث بخواهد دليل نظر صدوق رحمه الله باشد، بايد به دو چيز در اين روايت ملتزم شويم:

1- بگوييم: روايت مفهوم دارد؛ يعنى اگر نبّاشى معروف به نبّاشى نبود، دستش را نبايد قطع كرد.

2- معروف را به معناى متعدّد و مكرّر بگيريم؛ يعنى نبّاش اگر به طور مكرّر به اين عمل دست زد، بايد دستش را ببرند.

ما هر دو مطلب را منكريم، زيرا:

اوّلًا: براى قضيّه ى شرطيّه مفهوم قائل نيستيم تا چه برسد به قضيّه ى وصفيّه

و قضاياى ديگر. محل اين بحث باب مفاهيم در اصول است.

ثانياً: معناى معروف، تكرّر فعل نيست؛ زيرا، ممكن است كسى صدها بار به نبش قبر پرداخته باشد ولى معروف و مشهور نباشد از جهت اين كه محرمانه و مخفيانه به اين كار دست مى زده است؛ و يك نفر يك بار مرتكب نبش شده باشد و او را شناسايى كنند و در جامعه به اين عمل معروف گردد. به هر حال، بين دو عنوان نسبت عموم و خصوص مطلق برقرار است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 166

احتمال مى دهيم روايت در مقام بيان مطلب ديگرى باشد. مقصود از «إذا كان معروفاً بذلك»، «إذا ثبت كونه نبّاشاً» باشد؛ زيرا، قطع دست بر روى سرقت واقعى نرفته است؛ بلكه سرقتى كه اثبات گردد؛ يعنى نبّاشى به اقرار يا بيّنه ثابت گردد. در اين صورت روايت از ادلّه ى مشهور خواهد بود نه صدوق رحمه الله.

2- وعنه، عن فضالة، عن موسى، عن عليّ بن سعيد، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: سألته عن رجل اخذ وهو ينبش، قال: لا أرى عليه قطعاً إلّاأن يؤخذ وقد نبش مراراً فأقطعه.[207]

فقه الحديث: على بن سعيد مجهول و مدح و ذمّى ندارد. از امام صادق عليه السلام پرسيد:

مردى را در حالى كه نبش قبر مى كرد، دستگير كردند؛ حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود:

بر او قطع دست نمى بينم مگر آن كه چندين مرتبه نبش قبر كرده باشد؛ در اين صورت، دستش را قطع مى كنند.

3- وبإسناده، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن محمّد بن أبي حمزة، عن علي بن سعيد، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه

السلام عن النبّاش. قال: إذا لم يكن النّبش له بعادة لم يقطع ويعزّر.[208]

وحدت يا تعدّد: هرچند صاحب وسائل رحمه الله اين روايت و روايت قبل را به عنوان دو روايت مطرح كرده است، ولى در حقيقت يك روايت و از يك راوى هستند؛ راوى يك بار اين مطلب را از امام پرسيده و آن حضرت جواب داده است؛ ليكن علىّ بن سعيد مطلب را يك بار بر محمّد بن ابى حمزه بازگو كرده و يك بار بر موسى. معناى دو روايت، يعنى دو بار سؤال كردن و جواب گرفتن.

فقه الحديث: على بن سعيد از امام صادق عليه السلام از حكم نبّاش پرسيد. امام عليه السلام فرمود:

اگر نبّاشى، كار و عادت او نباشد، يعنى چندين مرتبه تكرار نشده باشد، دستش را نمى بُرند

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 167

و فقط او را تعزير مى كنند.

نظر برگزيده: اين روايت را از جهت ضعف سند كنار مى گذاريم؛ لذا، نوبت به تعارض و جمع دلالى نمى رسد. زيرا، جمع دلالى و اعمال قواعد باب تعارض و مانند آن در صورتى است كه دو طايفه از روايات معتبر باشند. اگر روايتى با قطع نظر از معارضه حجّيت نداشت، ديگر جايى براى اين بحث كه تعارض دارد يا نه، باقى نمى ماند؛ زيرا، اگر معارضى هم نبود، نمى توانستيم به آن استناد كنيم.

3- وبإسناده، عن أحمد بن محمّد، عن ابن فضّال، عن الحسن بن الجهم، عن إبن بكير، عن بعض أصحابنا، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في النبّاش إذا اخذ أوَّل مرّة عزّر فإن عاد قطع.[209]

فقه الحديث: در اين روايت مرسل، امام صادق عليه السلام فرمود: نبّاش را در دفعه ى اوّل تعزير مى كنند؛ اگر بار

ديگر انجام داد، دستش را مى بُرند.

اين روايت با فتواى مرحوم صدوق موافق نيست؛ زيرا، ظاهر روايت، قطع دست در مرتبه ى دوّم است؛ ولى ظاهر عبارت صدوق رحمه الله در كتاب مقنع و من لايحضره الفقيه، قطع دست در مرتبه ى سوّم به بعد است.

اگر گفته شود: در لفظ «نبّاش» تكرّر نهفته است، زيرا «نبّاش» بر وزن «فعّال» صيغه ى مبالغه است؛ همان طور كه صاحب جواهر رحمه الله اين مطلب را فرموده است.[210]

مى گوييم: نبّاش همان معناى فاعلى را دارد؛ به دليل اين كه اسم فاعلى براى «نبش ينبش» به صورت «نابش» نديديم؛ و جايى استعمال نشده است. لذا، نبّاش به همان معناى اسم فاعلى به كار رفته است. دليل ديگر، استعمال نبّاش در همين روايت مرسله در مورد كسى كه دفعه ى اوّل به نبش قبر پرداخته است.

اين روايت را نيز به جهت ضعف سند كنار مى گذاريم.

4- وبإسناده، عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أحمد بن محمّد، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 168

الحسن بن محبوب، عن أبي ايّوب، عن الفضيل، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام عن الطرّار والنبّاش والمختلس، قال: لا يقطع.[211]

فقه الحديث: از امام عليه السلام از حكم طرّار و نبّاش و مختلس پرسيده مى شود؛ و آن حضرت مى فرمايد: دست هيچ كدام را قطع نمى كنند.

تذكّر: در حاشيه ى وسائل الشيعة گفته اند: اين روايت هيچ ربطى به روايت فضيل ندارد؛ بلكه روايت عيسى بن صبيح است كه به عنوان روايت دهم اين باب و روايت چهارم باب سيزدهم آورده است. از اين جا معلوم مى شود روايت عيسى بن صبيح دوگونه نقل شده است. روايت چهاردهم اين باب با روايت چهارم باب سيزدهم از نظر

متن روايت يكى است؛ ولى روايت دهم باب سيزدهم اين گونه است:

وبإسناده، عن الحسين بن سعيد، عن ابن محبوب، عن عيسى بن صبيح، قال:

سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الطرّار والنبّاش والمختلس قال: يقطع الطرّار والنبّاش ولا يقطع المختلس.

اختلاف دو روايت در اين است كه در يكى بين طرّار و نبّاش با مختلس فرق گذاشته شده است. در دو عنوان اوّل به قطع دست حكم مى كند، ولى در عنوان اخير به عدم آن فرمان مى دهد؛ امّا در روايت چهاردهم اين باب و چهارم باب سيزدهم در هر سه عنوان، حكم را عدم قطع مى گويد.

از اين جهت، معلوم مى شود اشتباهى رخ داده و در دو روايت اخير (14 ب 19- 4 ب 13) جمله اى افتاده است.

توجّه نكردن به اين مطلب، سبب بروز اشكال مهمّى شده است؛ زيرا، روايت صحيحه اگر از فضيل بن يسار باشد و بر عدم قطع دست دلالت كند، با روايات صحيحه اى كه بر قطع دست دلالت داشت، تعارض پيدا مى كند. مرحوم صاحب جواهر راه حلّ تعارض را به اين دانسته كه اين روايت را بر موردى كه فقط قبر را شكافته ولى چيزى نبرده است، حمل مى كنيم.[212]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 169

با توجّه به آن چه گفتيم، نيازى به اين وجه جمع نيست؛ زيرا:

اوّلًا: اين روايت ربطى به فضيل بن يسار ندارد؛ زيرا، در تهذيب از عيسى بن صبيح نقل شده است.

ثانياً: در روايت جمله اى افتاده است و يك طرف قصّه نقل نشده است. مؤيّد اين مطلب روايت صحيحه ى زير است:

وعن محمّد بن جعفر الكوفي، عن محمّد بن عبدالحميد، عن سيف بن عميرة، عن منصور بن حازم، قال: سمعت أبا

عبداللَّه عليه السلام يقول: يقطع النبّاش والطرّار ولا يقطع المختلس.[213]

فقه الحديث: ظاهر روايت اين است كه در همان جلسه اى كه عيسى بن صبيح مطلب را مى پرسيده، منصور بن حازم حكم را از امام عليه السلام شنيده است. امام عليه السلام در دو عنوان اوّل به قطع دست و در عنوان سوّم به عدمش حكم كرد.

در نتيجه، روايت عيسى بن صبيح و روايت منصور بن حازم، از ادلّه ى قول مشهور هستند؛ و نه قول صدوق رحمه الله. در حقيقت، ما روايت صحيحه اى نداريم كه بر عدم قطع در دفعه ى اول دلالت كند تا به جمع دلالى يا اعمال قواعد باب تعارض نياز داشته باشيم؛ زيرا، اعمال قواعد باب تعارض يا جمع دلالى فرع حجّيت روايت از حيث سند است.

بنابراين، تا اين جا مقتضى براى فتواى مشهور تمام شد، ليكن رواياتى در اين مقام داريم كه حكم نبّاش را پايمال كردن او زير پاى مردم گفته است:

1- وعنه، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن غير واحد من أصحابنا قال: اتي أمير المؤمنين عليه السلام برجل نبّاش فأخذ أمير المؤمنين عليه السلام بشعره فضرب به الأرض ثمّ أمر النّاس أن يطؤوه بأرجلهم فوطؤوه حتّى مات.[214]

فقه الحديث: نبّاشى را دستگير و نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند. آن حضرت موى سر او را گرفت و به زمين انداخت. آن گاه دستور دادند مردم بر روى او راه بروند و لگدكوبش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 170

كنند؛ و او در زير قدم هاى مردم جان سپرد.

2- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده إلى قضايا أمير المؤمنين عليه السلام إنّه قطع نبّاش القبر، فقيل له: أتقطع في الموتى؟ فقال: إنّا لنقطع

لأمواتنا كما نقطع لأحيائنا، قال: واتي بنبّاش فأخذ بشعره وجلد به الأرض وقال: طؤوا عباد اللَّه، فوطى ء حتّى مات.[215]

فقه الحديث: سند صدوق رحمه الله به قضاياى اميرمؤمنان عليه السلام صحيح است. امام عليه السلام دست نبّاش قبرى را بريد. اعتراض شد، فرمود: ما براى اموات همانند احيا دست قطع مى كنيم.

و فرمود: نبّاشى را نزد امام اميرمؤمنان عليه السلام آوردند، آن حضرت موى او را گرفت و به زمينش زد؛ آن گاه فرمود: بندگان خدا لگدكوبش كنيد؛ پس، در اثر پايمال شدن زير پاى مردم از دنيا رفت.

در عبارت «قال: اتى ...» فاعل «قال» صدوق رحمه الله است و اين قسمت از روايت مرسل است؛ ليكن مرحوم صدوق يك بار به نحو «رُوى» روايت را نقل مى كند. در اين حال، اعتبارى براى آن روايت نيست و يك بار گويا ناظر و حاضر در آن مسأله و جريان بوده است. در اين مقام به اين صورت فرموده؛ يعنى واقعيتى را حكايت مى كند و مسأله را به طور مستقيم به امام اميرمؤمنان عليه السلام نسبت مى دهد. اين نحوه از مرسلات صدوق رحمه الله، توثيق تمام واسطه هاى محذوف در سند است. لذا، اين روايت از نظر ما معتبر است و نمى توانيم در سندش اشكال كنيم.

وعنه، عن أبي يحيى الواسطي، عن بعض أصحابنا، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال:

اتي أمير المؤمنين عليه السلام بنبّاش فأخّر عذابه إلى يوم الجمعة، فلمّا كان يوم الجمعة ألقاه تحت أقدام النّاس فما زالوا يتوطؤنه بأرجلهم حتّى مات.[216]

فقه الحديث: اين روايت مرسله همان قضيّه را به اين صورت مطرح كرده است. پس، قصّه و داستان متعدّد نبوده است؛ هرچند اين روايت مرسل از ابى يحيى واسطى،

آيين كيفرى

اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 171

اعتبارى ندارد.

امام صادق عليه السلام فرمود: نبّاشى را گرفتند نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند، عقوبتش را تا روز جمعه به تأخير انداخت. در روز جمعه او را زير قدم هاى مردم قرار داد؛ مرتّب روى او راه رفتند تا مرد.

اين قضيّه از طريق ابن ابى عمير نيز نقل شده بود كه به صورت «غير واحد من أصحابنا»[217] بود؛ چنين مرسلى را نيز نمى توان كنار گذاشت. از طريق صدوق رحمه الله هم كه مرسل معتبر بود؛ لذا اين قضيه سند قابل اعتماد دارد، ليكن:

اوّلًا: مطلب در اين دو روايت معتبر به امام معصوم عليه السلام اسنادى ندارد.

ثانياً: شهرت فتوايى برخلاف آن است. لذا بايد فتواى مشهور را پذيرفت.

اعتبار نصاب در كفن دزدى
اشاره

نتيجه ى بحث هاى گذشته اين شد كه اگر كسى نبش قبر كرد و كفن ميّت را دزديد، عنوان سارق بر او منطبق است؛ و همان حدّى كه در سرقت از احيا مترتّب بود، در اين حالت نيز اجرا مى گردد؛ ليكن بحثى بين فقها در اعتبار بلوغ قيمت كفن به حدّ نصاب مى باشد، سه قول در اين مطلب هست:

1- اعتبار نصاب، همان طورى كه امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله اختيار كرده اند، و مختار شيخ مفيد،[218] سلّار[219] و ابن حمزه رحمهم الله[220] مى باشد؛ بلكه به اكثر نسبت داده اند.[221] يعنى شرايط كفن دزدى را با سرقت اموال ديگر يكسان مى بينند، فقط اختلاف در مرده و زنده بودن است؛ وگرنه كفن، مال غير و قبر هم حرز براى آن است، شكافتن قبر نيز هتك حرز به شمار مى آيد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 172

2- مرحوم شيخ طوسى[222] و قاضى ابن برّاج رحمهما الله[223] و علّامه

رحمه الله در ارشاد[224] و مرحوم ابن ادريس[225] در آخر كلامش معتقدند نصابى براى كفن دزدى مطرح نيست.

3- مرحوم ابن ادريس[226] در اوّل كلامش تفصيل مى دهد به اين كه اگر مرتبه ى اوّلِ كفن دزدى او است، بايد به حدّ نصاب برسد؛ و اگر در مرتبه هاى ديگر است؛ نصاب لازم نيست.

دليل قول مشهور: اعتبار نصاب

عمده دليل مشهور تعبيرى است كه در بعضى از روايات به اين مضمون «إنّا نقطع لأمواتنا كما نقطع لأحيائنا»[227] رسيده بود. از اين تشبيه فقط شباهت قطع دست در سرقت اموال اموات با قطع دست در سرقت اموال احيا استفاده نمى شود؛ يعنى روايت در مقام بيان اين مطلب باشد كه ما در سرقت از اموات دست را قطع مى كنيم؛ خواه مال مسروقه به حدّ نصاب برسد يا نه، همان طور كه در سرقت از احيا دست دزد را قطع مى كنيم در صورتى كه مال مسروقه به حدّ نصاب برسد.

روايت در مقام القاى شباهت بين دو مطلب از تمام جهات و خصوصيّات است؛ يعنى به همان كيفيّتى كه در باب سرقت از احيا، قطع دست هست، در سرقت از اموات نيز قطع دست مى باشد. به خصوص با توجّه به اين كه در بعضى از روايات، عنوان سارق بر نبّاش منطبق شده بود و اطلاق سارق بر نبّاش يك اطلاق مسامحى و مجازى نيست؛ لذا، در تعبيرات زبان فارسى نيز به او كفن دزد مى گويند. عنوان غصب، اختلاس و مانند آن را در مورد نبّاش بكار نمى برند، بلكه در روايتى آمده بود: «هو سارق وهتّاك للموتى».[228]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 173

اگر نبّاش سارق است، ادلّه اى كه مفادش اعتبار نصاب در ثبوت حدّ سرقت است

شاملش مى گردد؛ زيرا، اين ادلّه به سرقت از زنده ها انصراف ندارد؛ بلكه اطلاق آن هر سرقت موجب قطعى را مقيّد به حدّ نصاب مى كند. از اين رو، اگر قيمت مال مسروقه و كفنى را كه دزديده است به حدّ نصاب نرسد، دست نبّاش را قطع نمى كنند.

دليل قوم دوّم: عدم اعتبار نصاب

دليل اين قول رواياتى است كه به طور مطلق گفته است: «يقطع النبّاش والطرّار ولا يقطع المختلس»[229]. اين بزرگان يك نظر ابتدايى به روايات كرده اند و از عدم تقييد اين دسته روايات به نصاب حدّ سرقت، عدم دخل نصاب را فهميده اند؛ «يقطع النبّاش» خواه كفن به اندازه ى نصاب برسد يا نه.

نقد اين فتوا واضح است؛ زيرا، بايد مجموعه ى روايات را با هم ملاحظه كرد، از رواياتى كه مشتمل بر تشبيه است مانند «إنّا نقطع لأمواتنا كما نقطع لأحيائنا»[230] و رواياتى كه مفادش تعليل است مانند «هو سارق وهتّاك للموتى»[231] مى فهميم: عنوان منطبق بر نبّاشى كه واجب است دستش را قطع كنيم، عنوان سارق است. اطلاق اين عنوان هم به نحو مجاز و مسامحه نيست، بلكه از نظر عرف و عقلا به نحو حقيقت به كفن دزد نبّاش، سارق مى گويند.

بنابراين، قطع دست به خاطر تطبيق عنوان سارق است. به همين جهت، تمام خصوصيّات و شرايطى كه در ثبوت حدّ نسبت به سارق لازم است، در اين جا نيز بايد وجود داشته باشد. از جمله ى آن شرايط، اعتبار نصاب است.

قول سوّم: تفصيل بين مرتبه ى اوّل و غير آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 174

ابن ادريس رحمه الله فرموده است: در مرتبه ى اوّل عنوان سرقت صادق است؛ لذا، بايد نصاب سرقت وجود داشته باشد تا حدّ سرقت پياده گردد، امّا در مراتب بعدى عنوان «مفسد» صادق است و قطع دستى كه در باب مفسد فى الارض مطرح است، مشروط به نصاب نيست.[232]

نقد اين دليل نيز روشن است؛ زيرا، دليلى كه مى گويد: نصاب لازم است مقيّد به مرتبه ى اول و غير آن نيست و بلكه مطلق است، شامل مرتبه ى دوّم و سوّم و... نيز مى گردد. اگر

اين دليل مقيّد به مرتبه ى اول بود، حقّ با اينان بود؛ ليكن با عدم تقييد، هر حدّى كه در سرقت از زنده ها در مرتبه ى دوّم جارى مى كنند در حقّ سارق از اموات نيز همان را اجرا مى كنند.

اين مطلب را از كدام دليل استفاده مى كنيد و سرقت در مرتبه ى دوّم و سوّم را در باب افساد و مفسد داخل مى كنيد؛ آن گاه مى گوييد در باب مفسد، نصاب مطرح نيست؟ لذا، در سرقت مرتبه ى اوّل چون عنوان سارق صادق است، بايد به حدّ نصاب برسد تا دستش را قطع كنيم؛ ولى در سرقت مرتبه ى دوّم و سوّم و ... عنوان مفسد منطبق است. لذا، نياز به نصاب نيست. همه ى اين مطالب بدون دليل است، در مراتب بعد نيز همان دليل مرتبه ى اوّل منطبق مى گردد.

حكم نبش قبر بدون سرقت كفن

اشاره

اگر نبّاشى قبر را شكافت ولى كفن ميّت را به سرقت نبرد، بلكه براى اهانت به ميّت، يا زناى با آن، يا دفن مرده ى ديگر و مانند آن دست به اين كار زد، امام راحل رحمه الله مى فرمايند:

حكمش قطع دست نيست، بلكه او را تعزير مى كنند.

كلمات اصحاب و فقها در اين مسأله واضح و روشن نيست. از باب نمونه، در جمع بين رواياتى كه بر قطع دست دلالت مى كرد و روايت فضيل[233] كه بر عدم قطع دلالت دارد، صاحب رياض رحمه الله فرموده است: جمعى كه عدّه اى از اصحاب گفته اند، اين است كه روايات دالّ بر قطع دست را بر مورد سرقت كفن و روايات عدم قطع را بر مورد نبش تنها و مجرّد از سرقت كفن حمل مى نماييم؛ لذا در خصوص اين فرع، نظر اصحاب بر عدم قطع و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 175

تعزير است.[234]

نظر برگزيده: در مباحث گذشته گفتيم روايت فضيل همان روايت عيسى بن صبيح است و در نقل روايت اشتباهى رخ داده است؛ علاوه بر اين كه در رواياتى كه «نبّاش» به طور مطلق به كار رفته است، ظاهراً مقصود از اين عنوان، نبّاش سارق است و نه فقط صرف نبّاشى؛ زيرا، غرضِ نوعى عقلايى از نبش قبر، بردن كفن ميّت است؛ اگرچه گاه به طور نادر اغراض ديگرى نيز در اين عمل وجود دارد.

علاوه بر اين كه تعبير «إنّا نقطع لأحيائنا كما نقطع لأمواتنا»[235] اگر سرقتى در كار نباشد، صادق نيست؛ و اين قطع در مورد نبّاش غيرسارق پياده نمى شود؛ و هم چنين است روايتى كه عنوان «هو سارق وهتّاك للموتى»[236] را داشت.

درنتيجه، رواياتى كه بر قطع دست دلالت دارد، موردى را مى گويد كه نبش قبر همراه با سرقت كفن باشد؛ ليكن در اين مقام روايتى نيز وجود دارد كه برخلاف مدّعاى ما دلالت دارد؛ و آن روايت عبارت است از:

محمّد بن محمّد بن النّعمان المفيد في كتاب (الاختصاص)، عن عليّ بن ابراهيم بن هاشم، عن أبيه، قال: لمّا مات الرضا عليه السلام حججنا فدخلنا على أبي جعفر عليه السلام وقد حضر خلق من الشيعة- إلى أن قال- فقال أبو جعفر سئل أبي عن رجل نبش قبر امرأة فنكحها، فقال أبي: يقطع يمينه للنّبش ويضرب حدّ الزّنا، فإنّ حرمة الميّتة كحرمة الحيّة، فقالوا: يا سيّدنا تأذن لنا أن نسألك؟ قال: نعم، فسألوه في مجلس عن ثلاثين ألف مسألة فأجابهم فيها وله تسع سنين.[237]

فقه الحديث: ابراهيم بن هاشم مى گويد: پس از رحلت امام هشتم على بن موسى الرضا عليه السلام به حجّ مشرف شديم

و بر امام جواد عليه السلام وارد گشتيم. گروهى از شيعيان در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 176

محضر آن بزرگوار بودند. امام جواد عليه السلام فرمود: از پدرم امام رضا عليه السلام درباره ى مردى پرسيدند كه قبر زنى را نبش و با ميّت زنا كرده بود. پدرم فرمود: دستش را براى نبش قبر مى برند و حدّ زنا بر او مى زنند؛ زيرا، مردگان از نظر احترام با زندگان برابرى مى كنند.

جمعيّت حاضر اجازه خواست تا پرسش هايش را مطرح كند. پس از اذن امام در آن جلسه، سى هزار سؤال پرسيدند و جواب گرفتند؛ در حالى كه امام جواد عليه السلام بيش از نه سال نداشت.

در اين روايت سخنى از سرقت كفن نيست. امام عليه السلام قطع دست را به نبش قبر تعليل كرد؛ و ظهور روايت قابل انكار نيست. امّا در مقابل ظهور روايات گذشته نمى تواند مقاومت كند؛ زيرا، در آن ها عناوين و تعليل هايى بود كه بر نبّاش منطبق مى شود مثلًا مى فرمود: «إنّا نقطع لأمواتنا كما نقطع لأحيائنا»،[238] «وهو سارق وهتّاك للموتى».[239]

اگر سرقت كفن در قطع دست دخالت نداشت، تشبيه و تعليل نادرست بود؛ زيرا، اگر كسى حرز مال زنده ها را هتك كند و وارد خانه گردد امّا چيزى نبرد، قطع دست نيست. اگر در مورد نبش قبر، بر صرف اين عمل قطع دست را مترتّب كنيم و سرقت كفن و عدمش را دخيل ندانيم، چگونه تشبيه و تعليل صحيح خواهد بود؟

اگر گفته شود: در مورد نبش قبر بدون سرقت، عنوان مفسد و افساد منطبق است، و از اين رو، دست نبّاش را قطع مى كنند.

مى گوييم: روايات گذشته با ظهور قوى دلالت داشت بر اين

كه عنوان سرقت در قطع دست نقش دارد؛ لذا آن روايات قرينه ى بر مراد از اين حديث مى گردد؛ يعنى نبّاش پس از شكافتن قبر و زنا با ميّت، كفن او را نيز برده است. روايت ديگرى نيز داريم كه بر كفن دزدى و زنا دلالت مى كرد.[240]

علاوه بر اين كه در روايت، مطلبى هست كه باور كردن آن مشكل است؛ در يك مجلس چگونه امكان دارد سى هزار سؤال مطرح و پاسخ داده شود؛ هرچند جواب ها به صورت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 177

آرى و نه باشد.

نتيجه اى كه از حاصل روايات گرفته مى شود، اين است كه در جايى كه نبش قبر همراه با سرقت به حدّ نصاب باشد، قطع دست هست؛ و الّا اگر سرقتى در كار نبود يا به حدّ نصاب نرسيد، نبّاش را تعزير مى كنند.

فرع دوّم: حكم سرقت غير كفن

اگر قبر ميّت را نبش كرد و چيز ديگرى كه همراه با ميّت است به سرقت برد، امام راحل رحمه الله مى فرمايد: قبر فقط براى كفن حرز است، امّا اشياى ديگر محرز به قبر نمى گردد. اين مسأله مانند مسأله ى هشتم تحريرالوسيله است. در آن جا فرمود: اگر دزدى به اصطبلى كه حرز براى حيوان است داخل شود و كيف پول صاحب اصطبل كه روى زمين افتاده است را بردارد، بر سرقت پول، قطع دست نيست؛ زيرا، اصطبل و طويله حرز براى حيوان است و نه پول. قبر نيز حرز براى كفن است و براى اشياى ديگر، حرز محسوب نمى شود.

نظر برگزيده: به نظر مى رسد اطلاق فتواى تحريرالوسيله را بايد مقيّد كنيم و بگوييم: اگر در عرف و جامعه ى آن محل، متعارف است كه همراه با ميّت، علاوه بر

كفن، اشياى ديگرى نيز مى گذارند، بعيد نيست همان طور كه قبر براى كفن حرز است براى آن اشيا نيز حرز باشد؛ ولى اگر متعارف نباشد و چيزى را برخلاف رسم و عادت، همراه با ميّت در قبر گذاشتند، بر سرقت آن قطع دست مترتّب نمى گردد؛ زيرا، صرف دفن كردن، حرز به شمار نمى آيد و در سرقت لازم است سارق هتك حرز كرده و از حرز مالى را به بيرون آورده باشد تا قطع دست به عنوان مجازات در حقّش اجرا گردد.

بنابراين، عبارت تحريرالوسيله كه فرمود: اگر همراه با ميّت چيزى را بگذارند و نبّاشى قبر را بشكافد و بيرون آورد، اگر بنا بر اقوى نگوييم، لااقل بنا بر احتياط قطع دست نيست.

فرع سوّم: حكم نبش قبر مكرّر با فرار از سلطان
اشاره

اين مسأله در كلام مرحوم شيخ مفيد[241] و شيخ طوسى رحمهما الله[242] و ديگران مطرح است.[243] اگر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 178

فردى به طور مكرّر به نبش قبر پرداخت ولى كفنى را به سرقت نبرد، به گفته ى شيخ مفيد رحمه الله بدون اين كه گرفتار حكومت و سلطان گردد، به اين عمل ادامه داد سلطان مى تواند او را بكشد. ظاهر عبارت شيخ مفيد رحمه الله مختار بودن سلطان در قتل و عدم آن است.[244]

شيخ طوسى رحمه الله مى فرمايد: اگر به طور مكرّر نبش قبر كرد و بر او حدّ اقامه كردند، واجب است او را بكشند.[245] در عبارت تحريرالوسيله مسامحه اى هست؛ زيرا، فرمود: «يقتل» كه ظهور در تعيّن قتل دارد؛ و اين با عبارت شيخ مفيد رحمه الله سازگار نيست. زيرا، او فرمود:

«فله أن يقتل» با عبارت مرحوم شيخ نيز منافات دارد. زيرا، فرار از حكومت و سلطان را ندارد.

دليل فرع سوّم

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: ما ادلّه را زير و رو كرديم، ولى مطلب و دليلى بر اين فرع نيافتيم. فقط همان سه روايتى كه در گذشته به آن اشاره كرديم، هست كه امام على عليه السلام نبّاش را زير قدم مردم انداخت تا در اثر لگدكوبى جان سپرد[246]؛ تكرار فعل را نيز از صيغه ى نبّاش كه صيغه ى مبالغه است، مى فهميم.[247]

در نقد اين دليل مى گوييم: در زبان عرب، اسم فاعلى بر وزن «فاعلٌ» براى «نبش ينبش» نداريم و اين بيانگر استعمال نبّاش به جاى نابش است. لذا، از اين كلمه نمى توان نبش قبر مكرّر را استفاده كرد. نبّاش يعنى كسى كه قبر را نبش كند؛ خواه مرتبه ى اوّلش باشد يا مرتبه هاى مكرّر.

در كفايةالاصول[248]

آمده است: گاه در اسم فاعل جنبه ى حرفه و صناعت ملاحظه[249]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص178

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 179

مى شود؛ بدون اين كه مسأله ى تكرار مطرح باشد. تاجر يعنى كسى كه شغلش تجارت است، نبّاش يعنى كسى كه دست به اين كار بزند.

از اين رو، مفاد اين روايات سه گانه با روايات گذشته تعارض دارد. به سبب اين تعارض، آن دسته از روايات كه با فتواى مشهور مطابقت داشت را اخذ مى كنيم و علم اين دسته از روايات را نيز به اهلش ردّ مى كنيم.

مرحوم محقّق[250] پس از نقل كلام شيخ مفيد رحمه الله دليلى مى آورد و مى فرمايد: «للردع» جايز است سلطان نبّاش را در مرتبه سوّم و چهارم نبّاشى به قتل برساند تا به اين وسيله مانع ديگران از ارتكاب اين عمل بشود، و با كشتن اين نبّاش از فساد و افساد جلوگيرى كند. در حقيقت، مرحوم محقّق مطلب را بر عنوان افساد و مفسد مبتنى كرد؛ يعنى اگر كسى يك بار يا دوبار نبش قبر كند، به او مفسد فى الارض نمى گويند؛ ولى اگر سه مرتبه يا بيشتر دست به اين كار زد، مفسد است و احكام مفسد در حقّش جارى مى گردد.

اوّلًا: در تحقّق عنوان مفسد فى الارض و محارب نسبت به چنين فردى تأمّل داريم؛ و در بحث محارب به اين مسأله رسيدگى مى شود.

ثانياً: بر فرض تحقّق و انطباق اين عنوان، در كدام صورت تحقّقش اقرب است؟ كسى كه به طور مكرّر نبش قبر كرده و گرفتار سلطان نشده است يا كسى كه پس از هر نبش قبرى عقوبت و تعزير شده است و باز

دست از اين كار برنداشته است؟

لذا، اگر بر عنوان «مفسد و افساد» تكيه مى كنيد، بايد آن را به «هرب من السلطان» يا «فات السلطان» مقيّد نكنيد؛ بلكه به اقامه ى تعزير در مرتبه ى اول و دوّم و عدم ردع او گردد. پس، اين وجه از مرحوم محقّق تمام نيست.

تنها راه حلّى كه ممكن است قتل را در مورد نبّاش پياده كند، اين است كه بگوييم بر مطلق نبش قبر، قطع دست مترتّب مى گردد. لذا، در مرتبه ى اوّل دست راست، در مرتبه ى دوّم، دست چپ، و در مرتبه ى سوّم بنا بر صحيحه ى يونس كه اصحاب كبائر را در مرتبه ى سوّم مى كشند، قتلش متعيّن مى گردد؛ ولى اين مطلب با فتواى شيخ مفيد رحمه الله ملايمتى ندارد.

زيرا، مى فرمود: «فله قتله»، بلكه با فتواى مرحوم شيخ طوسى با در نظر گرفتن دو مقدّمه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 180

موافقت دارد. يكى در نبش قبر به حدّ قطع قائل باشيم و ديگر آن كه هرجا حدّى اقامه شد آن را گناه كبيره بدانيم؛ زيرا، عنوان روايت يونس «اصحاب الكبائر» است تا بتوانيم حدّ را پس از دوبار اقامه ى حدّ، قتل بدانيم.

اگر در هريك از اين دو مقدّمه اشكال كنيم، خصوصاً در مقدّمه ى اول، حدّ قتلى نخواهيم داشت. از اين رو، امام رحمه الله در مسأله ترديد كردند و ما بالاتر از ترديد مى گوييم، يعنى جانب نفى را ترجيح مى دهيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 181

فصل سوّم: راه هاى اثبات حدّ و انواع آن

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 183

[ثبوت حدّ السرقة بالإقرار والبيّنة]

[مسألة 1- يثبت الحدّ بالاقرار بموجبه مرّتين وبشهادة عدلين. ولو أقّر مرّة واحدة لايقطع، ولكن يؤخذ

المال منه. ولا يقطع بشهادة النساء منضمّات ولا منفردات ولا بشاهد ويمين.]

ثبوت حدّ سرقت به اقرار و بيّنه

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1- حدّ قطع دست با اقرار به سرقتى كه شرايط و خصوصيّات را براى حدّ قطع داشته باشد و يا با شهادت دو عادل ثابت مى گردد.

2- اگر يك مرتبه اقرار كند، دستش را قطع نمى كنند؛ امّا مال مسروقه را از او مى گيرند و به صاحبش مى دهند؛ زيرا، در اقرار به مال مردم يك مرتبه اقرار كافى است؛ ولى براى ثبوت حدّ، به دو اقرار نياز داريم.

3- شهادت زنان به تنهايى يا با انضمام به شهادت مردان كافى نيست و به يك شاهد و يمين نيز دست قطع نمى گردد.

فرع اوّل: ثبوت حدّ به اقرار و بيّنه
اشاره

از نظر فتوا، اين مطلب مسلّم است كه براى ثبوت حدّ سرقت بيش از دو اقرار لازم نيست؛[251] يعنى باب سرقت مانند باب زنا نيست كه چهاربار اقرار لازم دارد. ليكن بحث در اين طرف مسأله است كه آيا يك بار اقرار كافى است يا بايد دوبار اقرار كند تا حدّ سرقت ثابت گردد؟

معروف بين اصحاب، بلكه ادّعاى لاخلاف و اجماع[252] و مانند آن هم داريم بر اين كه به كمتر از دو اقرار حدّ سرقت ثابت نمى شود؛ ولى از كتاب مقنع مرحوم صدوق استفاده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 184

مى شود كه يك بار اقرار نزد امام كافى است[253]. آيا مقصود از امام، معصومين عليهم السلام است يا اعمّ از امام معصوم و حاكم شرع است كه بايد در اين موضوع بحث كرد. ايشان در متابعت از روايت چنين فتوايى داده است.

دليل مشهور از اجماع و روايات
اشاره

1- به صورت ضابطه و قاعده ى كلّى گفته اند: در تمام حدود يك بار اقرار كافى نيست؛ و آن چه كه شنيده ايد يك مرتبه اقرار كفايت مى كند، مربوط به حقوق مالى است.

اولًا: اين اجماع مخالفى همانند صدوق رحمه الله دارد.

ثانياً: اگر مخالفى هم نداشته باشد، به طور كلّى در باب حدود اجماع نمى تواند كاشف از رأى معصوم عليه السلام باشد؛ زيرا، هر بابى كه وارد شويم چند روايت دارد كه فتواى اصحاب مستند به آن است، لذا اجماعى كه مستند به دليل ديگر است، اصالت ندارد؛ بلكه تابع آن دليل است. اگر كسى آن دليل را پذيرفت، مى تواند بر طبقش فتوا بدهد و هركه آن دليل را رد كرد، اجماع نمى تواند برايش مشكل ساز باشد.

بنابراين، نمى توانيم به اجماع به عنوان يك دليل مستقلّ در رديف ادلّه ى ديگر

نگاه كنيم و با آن، حكمى شرعى را ثابت كنيم. پس، بايد به بررسى روايات پرداخت.

روايات مستند مشهور

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن حديد، عن جميل بن درّاج، عن بعض أصحابنا، عن أحدهما عليهما السلام في حديث، قال: لا يقطع السّارق حتّى يقرّ بالسرقة مرّتين، فإن رجع ضمن السرقة ولم يقطع إذا لم يكن شهود.[254]

فقه الحديث: امام باقر يا امام صادق عليهما السلام فرمود: دست سارق قطع نمى شود؛ مگر اين كه دوبار به سرقت اقرار كند. اگر از اقرارش برگشت، مال مسروقه را ضامن است؛ ولى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 185

دستش را نمى بُرند- (انكار بعد از اقرار نسبت به اموال ديگران پذيرفته نيست؛ همان طور كه اگر اقرار كند اين كتاب مال زيد است، كتاب را از او مى گيرند و تحويل زيد مى دهند، اگر از اقرارش برگردد و بگويد: دروغ گفتم، اشتباه كردم. كسى به انكارش توجّه نمى كند و بر آن اثرى مترتّب نيست).- بنابراين، با انكارش قطع دست نيست ولى ضامن مال مسروقه هست. اگر سرقت به بيّنه ثابت شده باشد، انكارش سبب سقوط حدّ نيز نمى گردد.

دلالت روايت بر مدّعاى مشهور تمام است؛ امّا اين روايت مرسله اى از جميل مى باشد.

2- وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن عليّ بن السّندي، عن ابن أبي عمير، عن جميل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: لا يقطع السّارق حتّى يقرّ بالسرقة مرّتين، ولا يرجم الزّاني حتّى يقرّ أربع مرّات.[255]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: دست سارق را نمى بُرند تا دوبار به سرقت اقرار كند و زانى را سنگسار نمى كنند تا چهار مرتبه به زنا

اقرار كند.

سند روايت مشتمل بر على بن السندى است كه توثيقى ندارد؛ لذا، هر دو روايت جميل از درجه ى اعتبار ساقط است.

3- وعنه، عن فضالة، عن أبان بن عثمان، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام أنّه قال: كنت عند عيسى بن موسى فاتي بسارق وعنده رجل من آل عمر، فأقبل يسألني.

فقلت: ما تقول في السّارق إذا أقرّ على نفسه أنّه سرق؟ قال: يقطع، قلت: فما تقول في الزّنا إذا أقّر على نفسه مرّات؟ قال: نرجمه.

قلت: وما يمنعكم من السّارق إذا أقرّ على نفسه مرّتين أن تقطعوه فيكون بمنزلة الزّاني.[256]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: نزد عيسى بن موسى بودم (ظاهراً اين فرد والى مدينه از طرف خلفاى جور بوده است) دزدى را نزد او آوردند؛ يكى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 186

از نواده هاى عمر بن خطاب نيز آن جا بود؛ مى خواست از من مطلبى را بپرسد. از او سؤال كردم چه مى گويى در مورد سارقى كه يك بار به سرقت اقرار كند؟ گفت: دستش را مى بريم.

گفتم: اگر زانى چند مرتبه (ظهور در چهار مرتبه دارد) اقرار كند، حكمش چيست؟ گفت: او را سنگسار مى كنيم.

گفتم: چرا شما درباره ى سارق مانند زانى رفتار نمى كنيد؛ اگر دوبار اقرار كرد، دستش را ببريد؟ چه چيزى مانع شما مى شود كه در باب سرقت با يك اقرار دست مى بُريد و دو اقرار را لازم نمى دانيد؛ با دو اقرار دستش را قطع كنيد تا به زانى شباهت پيدا كند؟

امام عليه السلام با اين بيان مى خواهند استدلال كنند و به ارتباط بين باب زنا و سرقت اشاره نمايند. به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله گويا امام عليه

السلام مى فرمايد: در باب زنا چهار اقرار را معتبر مى دانيد و از طرفى به چهار شاهد نيز زنا ثابت مى گردد. در حقيقت، هر اقرارى جانشين شهادت شاهدى است- با توجّه به اين نكته كه از روايات باب زنا استفاده كرديم، هر اقرارى به منزله ى شهادتى است. اميرمؤمنان عليه السلام به دنبال هر اقرارى كه از آن زن سر مى زد، مى فرمود: خدايا اين يك شهادت، دو شهادت و در مرتبه ى آخر فرمود: اللّهمَّ إنَّه قد ثبت عليها أربع شهادات.-[257]

لذا، امام عليه السلام در مقام استدلال مى فرمايد: شما كه در مسأله ى زنا چهار شاهد يا چهار اقرارى كه به منزله ى چهار شاهد است را لازم مى دانيد، چرا در باب سرقت اين حساب را پياده نمى كنيد؟ همان گونه كه به دو شاهد در اثبات سرقت لازم است و شهادت يك شاهد كافى نيست، در خصوص اقرار نيز بگوييد: دو اقرار لازم است و با يك اقرار حدّ ثابت نمى گردد.[258]

بنابراين، در دلالت روايت بر مدّعاى مشهور هيچ نقص و قصورى نيست. نمى توان گفت: بر تعدّد اقرار اشعار دارد، بلكه دلالتش قوى است؛ علاوه بر اين كه مشتمل بر استدلال نيز مى باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 187

اين توجيه صاحب جواهر رحمه الله تمام است. بر فرض اين كه كيفيّت استدلال امام عليه السلام را نفهميديم، باز در دلالت روايت بر اصل مطلب قصورى نيست؛ زيرا، امام عليه السلام در مقام بيان اين است كه يكى از آل عمر نظرش بر كفايت يك اقرار براى قطع دست بود و من او را رد كردم و گفتم: دوبار اقرار لازم است.

دلالت روايت بر اين معنا تمام است؛ نمى توان اسمِ

دلالت را اشعار گذاشت، نفهميدن تعليل امام عليه السلام سبب قصور و ضعف در دلالت روايت نمى شود.

با اين روايت كه از نظر سند و دلالت، روايت تامّى است، قول مشهور ثابت مى شود.

مستند قول شيخ صدوق رحمه الله

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن الفضيل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: إن أقرّ الرّجل الحرّ على نفسه مرّة واحدة عند الإمام قطع.[259]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: اگر انسان حرّى يك بار به سرقت نزد امام اعتراف كند، دستش قطع مى گردد.

صاحب جواهر رحمه الله هنگام نقل روايت، كلمه ى «عند الإمام» را نياورده است و اوّلين اشكالى كه به مرحوم صدوق مى كند، اين است كه شما مى گوييد: يك بار اقرار نزد امام كافى است؛ قيد «عند الإمام» را از كجا آورديد در حالى كه روايت فاقد آن است.[260]

فتواى شيخ صدوق رحمه الله و نسخه هاى صحيحى كه اين روايت از آن جا نقل شده، مشتمل بر اين قيد است؛ شايد نسخه اى كه صاحب جواهر رحمه الله داشته، فاقد اين كلمه بوده است.

مقصود از «عند الإمام» كدام امام است، آيا مطلب مختصّ به امام معصوم عليه السلام است يا نايب خاصّ و عامّ و به طور كلّى حاكم شرع را شامل مى شود؟

اگر مقصود از امام، اعمّ باشد كه امام معصوم و نايبش را نيز شامل گردد، در اين صورت،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 188

ممكن است اشكال كنيم: اجراى تمام حدود به اقرار مجرم يا شهادت شهود نزد حاكم شرع بستگى دارد، و براى سرقت خصوصيّتى نيست. لذا، اين اشكال مؤيّد اين مطلب است كه مقصود، امام معصوم عليه السلام مى باشد.

احتمال

ديگرى در روايت مى آيد؛ و آن اين كه: مجرم يك بار نزد حاكم شرع به سرقت اقرار مى كند، و يك بار هم نزد ديگران؛ در امور مالى فرقى بين اين دو اقرار نيست. اگر پيش حاكم شرع به مالى براى زيد اقرار كند با جايى كه نزد دو عادل چنين اقرارى از او سر زند، از نظر حكم مساوى هستند. اقرار مؤثّر است و با آن مالكيّت زيد نسبت به مال ثابت مى گردد.

شايد روايت در مقام فرق بين اين دو اقرار از نظر اجراى حدّ است؛ يعنى يك اقرار به سرقت نزد حاكم شرع براى ثبوت حدّ كافى است، ولى نزد ديگران يك اقرار فايده ندارد و بايد اقرار متعدّد باشد.

صاحب جواهر رحمه الله دو احتمال ديگر در معناى روايت مى دهد كه هر دو خلاف ظاهر است؛ آن ها عبارتند از:

الف: «مرّة واحدة» قيد براى سرقت باشد نه براى اقرار. به اين تقريب كه بگوييم: اگر مرد حرّى به يك بار دزدى اقرار كرد، اقرار مقيّد به «مرّة واحده» نيست؛ روايت در مقام تعدّد و وحدت اقرار نباشد. از اين حيث، روايت مطلق است.

در مجلس كسانى بوده اند كه توهّم كرده اند براى يك بار سرقت نبايد دست را بريد، بلكه بايد چندين مرتبه مرتكب سرقت شده باشد تا بتوان دستش را قطع كرد. امام عليه السلام براى دفع اين توهّم، فرموده باشد: اگر اقرار به يك سرقت كرد، دستش را مى برند. با روايات ديگر، لزوم دوبار اقرار ثابت مى گردد.[261]

اين احتمال بعيد است و وجهى ندارد؛ زيرا، صاحب جواهر رحمه الله در نقل روايت اشتباه كرده است. مى فرمايد: «إذا أقرّ على نفسه بالسرقة مرّة واحده قطع» در حالى كه در وسائل الشيعه

كلمه ى «بالسرقة» را ندارد و مقرّ به را از كلمه ى «قُطِعَ» مى فهميم. قبل از اين كلمه،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 189

متن روايت چنين است: «إذا أقرّ الرجل الحرّ على نفسه مرّة واحدة عند الإمام» سخنى از سرقت نيست تا مرّة واحده را قيد براى آن بدانيم.

بر فرض اين كه كلمه ى سرقت نيز در روايت آمده باشد، باز «مرّة واحدة» قيد براى اقرار است نه براى مقرّبه.

ب: معناى «قُطعَ» قطع دست نباشد؛ بلكه قطع كلام و سخن مقرّ باشد؛ يعنى اگر كسى يك بار به سرقت اقرار كرد، جلوى اقرارش را مى گيريم تا بار ديگر اعتراف نكند؛ زيرا، با تعدّد اقرار، مصيبت به بار مى آيد؛ دستش را بايد ببريم.[262]

اين احتمال نيز خلاف ظاهر است. زيرا، در روايات زيادى كلمه ى «يقطع»، «تقطع»، «قطع» آمده است و حتّى كلمه «يد» به دنبالش ذكر نشده است. همه ى اين روايات اشاره اى به آيه سرقت وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[263] دارد.

بنابراين، ظهور روايت در اين معنا است كه اگر كسى نزد امام يك مرتبه به سرقت اقرار كند، دستش قطع مى گردد. روايت ديگرى نيز از فضيل داريم كه بر همين مطلب دلالت دارد.

2- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن أبي أيّوب، عن الفضيل قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: من أقرّ على نفسه عند الإمام بحقّ من حدود اللَّه مرّة واحدة حرّاً كان أو عبداً أو حرّة، كانت أو أمة فعلى الإمام أن يقيم الحدّ عليه للّذي أقرّ به على نفسه كائناً من كان إلّاالزاني المحصن، فإنّه لا يرجمه حتّى يشهد عليه أربعة شهداء فإذا شهدوا ضربه الحدّ مائة جلدة ثمَّ يرجمه.

قال: وقال: أبو

عبداللَّه عليه السلام من أقرّ على نفسه عند الإمام بحقّ حدّ من حدود اللَّه حقوق المسلمين فليس على الإمام أن يقيم عليه الحدّ الّذي أقرّ به عنده حتّى يحضر صاحب الحقّ أو وليّه فيطالبه بحقّه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 190

قال: فقال له بعض أصحابنا: يا أبا عبداللَّه فما هذه الحدود الّتي إذا أقرّ بها عند الإمام مرّة واحدة على نفسه اقيم عليه الحدّ فيها؟ فقال: إذا أقرّ على نفسه عند الإمام بسرقة قطعه، فهذا من حقوق اللَّه، وإذا أقرّ على نفسه أنّه شرب خمراً حدّه، فهذا من حقوق اللَّه، وإذا أقرّ على نفسه بالزنا وهو غير محصن فهذا من حقوق اللَّه.

قال: وأمّا حقوق المسلمين فإذا أقرّ على نفسه عند الإمام بفرية لم يحدّه حتّى يحضر صاحب الفرية أو وليّه، وإذا أقرّ بقتل رجل لم يقتله حتّى يحضر أولياء المقتول فيطالبوا بدم صاحبهم.[264]

فقه الحديث: دراين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: كسى كه يك مرتبه به حقّى از حقوق خدا نزد امام اقرار كند، بر امام واجب است آن حدّ را اقامه كند. مقرّ حرّ باشد يا عبد، حرّه باشد يا كنيز، هركه مى خواهد باشد، مگر زانى محصن كه امام، حقّ رجم او را ندارد تا چهار شاهد بر زنايش شهادت بدهند. در اين صورت، به او صد تازيانه مى زند؛ آن گاه سنگسارش مى نمايد.

اگر كسى به حدّى مربوط به حقّ و حقوق مسلمانان نزد امام اعتراف كرد، امام، حقّ ندارد حدّ را بر او جارى سازد تا آن كه صاحب حقّ يا ولى او از امام اجراى آن را بخواهد.

برخى از ياران گفتند: حدودى كه با يك مرتبه اقرار بايد اجرا شود،

براى ما مشخّص كنيد، به همان ضابطه ى كلّى، اكتفا نفرماييد.

امام عليه السلام فرمود: كسى كه به سرقت نزد امام اقرار كند، دستش را قطع مى كند؛ اين حدّ از مصاديق حقوق اللَّه است، اگر به شرب خمر اعتراف كند، حدّش مى زند. اين هم از حدود خداوند مى باشد و به مطالبه نياز ندارد. اگر مقرّ به زناى غيراحصانى باشد، حدّ زناى غير احصانى از حقّ اللَّه به شمار مى آيد.

اما حقوق مسلمانان مانند كسى كه نزد امام به قذفى اقرار كند، و نسبت زنا به فردى بدهد، امام حقّ ندارد بر او حدّ قذف جارى كند تا آن كه صاحب حقّ يا ولىّ او از امام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 191

اجراى حدّ را طلب كند؛ و همين طور اگر به قتلى اقرار كرد، حاكم حقّ كشتن قاتل را ندارد؛ مگر آن كه اولياى مقتول حاضر شوند و از او مطالبه ى خون مقتول را بنمايند.

از صدر و ذيل روايت استفاده مى شود كه با يك مرتبه اقرار در باب سرقت حدّ اقامه مى گردد. صدر روايت به صورت يك ضابطه ى كلّى فرموده و ذيل روايت در كلام بعض اصحاب قيد «مرّة واحدة» آمده است و امام عليه السلام نيز حدّ سرقت را به عنوان نمونه ذكر كرده اند؛ ليكن دايره ى اجراى حدّ، محدود به امام است، يعنى يك مرتبه اقرار نزد امام.

نقد استدلال به روايت دوّم فضيل

اين روايت را نمى توان به عنوان مستند و دليل اخذ كرد؛ زيرا، مشتمل بر مواردى است كه برخلاف روايات ديگر و فتواى اصحاب است. براى نمونه به بعضى از آن ها اشاره مى شود:

1- در روايت، تصريح به عدم فرق بين اقرار عبد و حرّ دارد؛ در حالى كه در

باب سرقت، فضيل بن يسار روايتى صحيحه دارد كه با اقرار عبد، دستش قطع نمى گردد و آن اين است:

محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن أبي أيّوب، عن الفضيل بن يسار، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: إذا أقرّ المملوك على نفسه بالسرقة لم يقطع، وإن شهد عليه شاهدان قطع.[265]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر برده اى به سرقت اقرار كند، دستش را نمى بُرند؛ و اگر دو شاهد بر سرقتش شهادت دادند، دستش قطع مى گردد.

نقد نظر صاحب جواهر رحمه الله
اشاره

از صاحب جواهر رحمه الله تعجّب مى كنيم كه چگونه مى فرمايد: با اين صحيحه ى فضيل، صحيحه ى قبلى را تقييد مى كنيم؛ در حالى كه روايت اوّل اطلاقى نداشت، بلكه به عدم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 192

فرق بين حرّ و عبد تصريح دارد. مى فرمايد: «حرّاً كان أو عبداً أو حرّةً كانت أو أمة».

امام عليه السلام به صورت يك ضابطه ى كلّى در حقوق اللَّه فرمود: «يك اقرار كافى است و فرقى بين حرّ و عبد نيست». اگر ما بوديم و اين ضابطه و ذيل روايت نبود كه امام عليه السلام ضابطه را بر سرقت تطبيق داده اند، مى گفتيم: اين ضابطه نسبت به باب سرقت تقييد مى گردد.

به عبارت ديگر، وقتى اصحاب از امام عليه السلام سؤال كردند اين ضابطه ى كلّى كه شما فرموديد در چه مواردى پياده مى گردد؟ امام عليه السلام سرقت را به عنوان اوّلين مصداق و مجراى آن ضابطه معرّفى مى كند. اين تذييل روايت به منزله ى تصريح به كفايت اقرار عبد در اجراى حدّ قطع است؛ لذا، قابل تخصيص و تقييد نيست. در اصول گفته ايم: اگر عامّى در موردى وارد شد نسبت به آن

مورد امكان ندارد تخصيص بخورد، بلكه نسبت به مورد ورودش صراحت دارد.

اگر كسى از مولا پرسيد زيد عالم را اكرام كنم؟ مولا بگويد: همه ى علما را اكرام كن، نمى توان عموم «أكرام العلماء» را نسبت به زيد عالم تخصيص زد؛ زيرا، در وجوب اكرام زيد عالم صراحت دارد؛ اگر بخواهد تخصيص بزند و مورد سؤال خارج از حكم عام باشد، عقلًا نمى پذيرند و زيربار چنين تخصيصى نمى روند.

بنابراين، اگر مسأله ى سرقت به عنوان مثال براى آن قاعده ى كلّى ذكر نشده بود، مى توانستيم عبد را از عموم قاعده بيرون كنيم؛ امّا با وجود تصريح امام عليه السلام به سرقت در پاسخ بعض اصحاب، امكان تقييد نيست.

بازگشت به نقد روايت فضيل

2- در اين ضابطه ى كلّى، امام عليه السلام مى فرمايد: پس از اقرار به حقّى از حقوق اللَّه بر امام واجب و متعيّن است كه حدّ را اقامه كند. در حالى كه در موارد مكرّر گفتيم: اگر حدّى به واسطه ى اقرار ثابت شد، امام در اجراى حدّ يا عفو مجرم مخيّر است؛ لذا، ظاهر روايت با روايات باب تخيير حاكم بين عفو و اجراى حدّ منافات دارد.

3- در استثناى زانى محصن دو جهت مخالفت با روايات و فتوا وجود دارد:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 193

اوّلًا: مستفاد از اين صحيحه انحصار راه ثبوت زناى احصانى به بيّنه است، به خلاف زناى غيرمحصنه؛ در حالى كه بر طبق روايات و فتاوا، فرقى بين دو نوع زنا در اثباتشان به اقرار و بيّنه نيست.

ثانياً: روايت در زناى احصانى به ثبوت صد تازيانه و رجم حكم مى كند، در حالى كه تازيانه در مقابل رجم است؛ در زناى غيراحصانى فقط تازيانه و در زناى

احصانى فقط رجم به عنوان حدّ نزد مشهور مطرح است.

4- در آينده به اين مطلب مى پردازيم كه در سرقت نيز مطالبه ى مسروق منه براى اجراى حدّ لازم است؛ در حالى كه در اين روايت به طور صريح مى گويد: مطالبه ى مسروق منه يا ولى او در اجراى حدّ دخلى ندارد.

احتمال مى دهيم روايت فضيل بن يسار كه در باب سرقت آورده اند، قسمتى از همين روايت مفصّل باشد نه اين كه روايت مستقلّى باشد؛ ليكن اين احتمال مُبعّدى دارد و آن تقييد روايت باب سرقت به «رجل حرّ» است. در روايت فرمود: «إن أقرّ الرجل الحرّ على نفسه مرّة واحدة عند الإمام قطع»[266] در حالى كه در اين روايت مفصّل به عدم فرق بين حرّ و عبد تصريح شده است. البتّه بنا به نقل صاحب جواهر رحمه الله كه كلمه ى «حرّ» وجود ندارد- «إذا أقرّ على نفسه بالسرقة مرّة واحدة قطع»-[267] احتمال يكى بودن قوىّ است؛ به خصوص با توجّه به اين كه راوى در هر دو فضيل بن يسار از امام صادق عليه السلام باشد.

اگر احتمال اتّحاد دو روايت تقويت شد، روايت باب سرقت نيز از اعتبار ساقط مى گردد؛ زيرا، جزئى از روايت مفصّل است و آنهم مشتمل بر موهناتى برخلاف روايات و فتواى فقها است؛ لذا، نمى توان به چنين روايتى عمل كرد.

اگر اين احتمال تقويت نشد، روايت مفصّل فضيل با روايت ديگرش در باب سرقت عبد[268] معارضه مى كند؛ زيرا، به عدم فرق بين حرّ و عبد تصريح دارد و اين روايت به بى اعتبارى اقرار عبد در باب سرقت تصريح كرده است. لذا، در اثر تعارض روايت مفصّل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 194

ساقط مى گردد

و روايت باب سرقت يعنى «إن أقرّ الرجل الحرّ على نفسه عند الإمام قُطع» باقى مى ماند.

نقد و توجيه روايت فضيل در باب سرقت

اگر مقصود از «عند الإمام» در روايت «إن أقرّ الرجل الحرّ على نفسه عند الإمام قطع» امام معصوم عليه السلام باشد، براى ما لازم نيست اين معنا را دنبال كنيم كه آيا يك مرتبه اقرار نزد معصوم عليه السلام كافى است يا نه؟ امام معصوم عليه السلام وظيفه ى خود را مى داند.

اگر مقصود از «عند الإمام» اعمّ از هر حاكم شرعى باشد خواه به نيابت خاصّه يا نيابت عامّه، در اين صورت، روايت با روايات مشهور معارضه مى كند و امكان جمع دلالى هم نيست؛ همان طور كه اگر مقصود، امام معصوم عليه السلام باشد، جاى اطلاق و تقييد است؛ زيرا، روايات مشهور مى گويد: مطلقاً دو اقرار لازم است و اين روايت مى گويد: نزد امام معصوم عليه السلام يك اقرار كفايت مى كند. امّا اگر مقصود از امام، حاكم شرع باشد، بين دو دسته روايت تعارض برقرار، و روايات مشهور از جهت موافقت با شهرت فتواييه يعنى اوّلين مرجّح، بر روايت فضيل مقدّم مى گردد؛ در نتيجه، در باب سرقت دو مرتبه اقرار لازم است.

صاحب جواهر رحمه الله روايت ديگرى از كتاب تحصين سيّد بن طاووس رحمه الله نقل مى كند، خلاصه ى روايت اين است كه اگر عبدى به سه بار سرقت اقرار كند، دستش قطع مى گردد:

عن الأصبغ: أنّه أتى أمير المؤمنين عليه السلام جماعة بعبد أسود موثّق أكتافاً، فقالوا: جئناك بسارق، فقال له: يا أسود أنت سارق؟ فقال: نعم يا مولاي، ثمّ قال: ثانيةً يا أسود أنت سارق؟ فقال: نعم يا مولاي، قال:

إن قلتها ثالثةً قطعت يمينك، يا أسود أنت سارق، قال: نعم،

فقطع يمين الأسود.[269]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 195

به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله اين روايت به دو دليل بايد كنار گذاشته شود:

1- كسانى كه به تعدّد اقرار فتوا داده اند، بيش از دو اقرار را لازم نمى دانند. لذا، كسى به اين روايت عمل نكرده است.

2- در مورد عبد، اگر ده بار هم اقرار كند اثرى بر اقرارش مترتّب نمى گردد؛ زيرا، به طور كلّى اقرار عبد در باب سرقت پذيرفته نمى شود.

بنابراين، قول مشهور به لزوم و كفايت دو اقرار در باب سرقت بر طبق قاعده است.

فرع دوّم: عدم قطع دست با يك بار اقرار و اخذ مال مسروقه

تعدّد اقرار در ثبوت حدّ مؤثّر است؛ يعنى اگر بخواهد قطع دست مترتّب گردد، بايد دوبار به سرقت اقرار كند. لذا اگر يك بار اقرار كرد، دستش را نمى برند. از اين حيث، اقرار بى اثر است؛ امّا از جهت ضمان و برگرداندن مال مسروقه- اگر موجود است عين آن را بايد برگرداند و اگر تلف شده، و مثلى است مثل آن را، و اگر قيمى است، قيمت آن را بايد بدهد-.

اقرار در باب سرقت همانند اقرار در حقوق مالى ديگر است. اگر گفت: كتابى كه در دستم هست متعلّق به زيد است، يا گفت: من مال زيد را تلف كردم، در صورت اوّل كتاب را و در صورت دوّم مثل يا قيمت آن مال را از او گرفته به زيد مى دهند. در اين خصوص فرقى بين باب سرقت و ديگر اقرارهاى مالى نيست.

فرع سوّم: شهادت زنان- يك شاهد و قسم

اين فرع را به طور مكرّر بحث كرده ايم؛ امام راحل رحمه الله در باب زنا به واسطه ى دليل خاص براى شهادت زنان به انضمام شهادت مردان اعتبار قائل شدند و در ساير موارد مى فرمايد:

شهادت زنان به طور مستقلّ يا منضمّ به شهادت مردان معتبر نيست.

ما با استفاده از روايات، برخلافِ اين مطلب فتوا داديم و گفتيم: هميشه دو زن از باب قدر متيقّن مى تواند به مردان منضم گردد؛ لذا، با شهادت دو زن عادل و يك مرد عادل، سرقت ثابت و حدّش مترتّب مى گردد.

اين بحث مبنايى است و جاى بحث مفصّلش در كتاب شهادات است؛ همان گونه كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 196

بحث از اعتبار يمين در باب حدود نيز در همان كتاب بايد مطرح گردد. امام راحل رحمه الله فرمود: به شهادت

يك شاهد و سوگند مسروق منه، سرقت ثابت نمى شود؛ زيرا، به حسب آن چه در باب شهادات تحقيق شده و روايات هم دلالت دارد،[270] صاحب حدّ نبايد قسم بخورد؛ يعنى سوگندش بى اعتبار است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 197

[شرائط المقرّ]

[مسألة 2- يعتبر في المقرّ البلوغ والعقل والاختيار والقصد، فلايقطع بإقرار الصبيّ حتّى مع القول بقطعه بالسرقة، ولا بإقرار المجنون ولو أدواراً دور جنونه ولا بالمكره ولا بالهازل والغافل والنائم والساهي والمغمى عليه، فلو أقرّ مكرهاً أو بلا قصد لم يقطع ولم يثبت المال.]

شرايط مقرّ

اشاره

در مقرّ چهار شرط بلوغ، عقل، اختيار و قصد معتبر است. حريّت نيز از شرايط مقرّ است كه به لحاظ عدم ابتلا مطرح نكرده اند. روايت صحيحه ى فضيل بن يسار بر اين مطلب تصريح دارد:

قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: إذا أقرّ المملوك على نفسه بالسّرقة لم يقطع وإن شهد عليه شاهدان قطع.[271]

بنابراين، با اقرار كودك بر سرقت، دستش قطع نمى گردد؛ حتّى اگر قائل باشيم دست كودك را در سرقت مى برند. و همين طور به اقرار مجنون هرچند جنون ادوارى داشته باشد و در زمان جنون اقرار كند، و به اقرار فردى كه به اقرار اكراه شده باشد و به اقرار هازل، غافل، نائم، ساهى و بيهوش بر سرقت، دستشان قطع نمى شود. بنابراين، اگر از روى اكراه يا بدون قصد اقرار كند، قطع دست و مال مسروقه ثابت نمى گردد.

1- اعتبار بلوغ

يكى از مسائل مسلّم فقهى بى اثر بودن اقرار غيربالغ است؛ زيرا، غيربالغ از نظر شرعى مسلوب العبارة است؛ يعنى كلام و گفتارش كالعدم است. بر طبق همين مبنا، جمع زيادى از فقها يكى از شرايط متعاقدين را بلوغ مى دانند. مقصود از متعاقدين، همان كسى است كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 198

صيغه ى عقد را اجرا مى كند؛ خواه مجرى عقد، بايع واقعى باشد يا از طرف او وكالت داشته باشد. لذا گفته اند: اگر صبىّ صيغه ى عقدى را هرچند به وكالت نيز اجرا كند، آن عقد مانند عدم عقد است يعنى گويا سخنى از او سر نزده است «كأنّه لم يصدر منه كلام وكأنّه لم يتحقّق هناك لفظ».

از اين رو، وقتى عقد كودك بى اثر بود و نفوذى نداشت، اقرارش نيز مانند عقدش نافذ نخواهد بود.

ممكن است

بگوييم: دليل معروف «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[272] به عقلاى بالغ انصراف دارد؛ لذا، كودك هرچند ديوانه هم نباشد و مرتبه اى از عقل را نيز دارا باشد، از اين دليل خارج است.

بنا بر اين عبارت و گفتار، كودك را كالعدم ندانسته ايم؛ لذا، در مواردى كه به وكالت از طرف مالك، صيغه ى عقد را بخواند، عقدش صحيح است؛ ليكن از جهت انصراف دليل اقرار، از اقرار كودك، در تمام حقوق مالى و غير آن، اقرارش منشأ اثر نخواهد بود.

تذكّر: در مسأله اوّل بحث سرقت، در اولين شرط ثبوت حدّ گفتيم: مشهور معتقدند در سرقت كودك اگر به طور مكرّر هم باشد، دستش بريده نمى شود؛ در مقابل مشهور، روايات و اقوالى داريم كه مى گفت: در مرتبه ى اول عفو، در مرتبه ى دوّم تأديب، در مرتبه ى سوّم، انگشتانش را با فشار بر روى زمين مالش مى دهند تا خون درآيد، در مرتبه ى چهارم سرانگشتانش را قطع، و در مرتبه ى پنجم همانند افراد بالغ دستش را مى برند.

با توجّه به اين مسأله، ممكن است كسى توهّم كند اگر در مرتبه ى پنجم دست كودك را مى بُرند، يا در مراتب قبل او را تأديب مى كنند، لازمه اش اين است كه سرقت او به هر راهى ثابت شود اين عقوبت ها در حقّش اجرا گردد؛ يعنى فرقى بين اقرار كودك يا قيام بيّنه بر سرقتش و يا علم حاكم به اين عمل نيست.

به عبارت ديگر، اگر حدّ و تعزير در حقّ كودك اقامه مى گردد؛ پس، معلوم مى شود بين ترتّب اين احكام و نفوذ اقرارش رابطه است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 199

امام راحل رحمه الله در دفع اين توهّم فرموده است: دست كودك با اقرارش

به سرقت قطع نمى گردد؛ حتّى اگر بگوييم در سرقت كودك حدّ قطع داريم. زيرا بين ثبوت حدّ و پذيرش اقرار رابطه اى نيست. اگر سرقتش با بيّنه يا علم قاضى ثابت گردد، حدّ و تعزيرمى شود؛ وگرنه اقرارش نافذ نيست.

به عبارت ديگر، در سرقت كودك به تعزير قائل شويم يا مراتب پنج گانه را طى كنيم، جريان تعزير يا مراتب پنج گانه ربطى به اين مسأله كه سرقت صبىّ چگونه ثابت مى شود، ندارد. بر فرض كه ما در آن مسأله، به قطع دست كودك فتوا بدهيم، امّا معناى آن فتوا اين نيست كه اقرار كودك مقبول و نافذ است.

2- اقرار مجنون

شخص در زمان جنون، از تحت قاعده ى «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[273] خارج است.

3- اقرار مكره

به مقتضاى حديث «رفع ما اكره عليه»، «رفع ما استكرهوا عليه»[274] اقرار شخصى كه اكراه شده نافذ نيست؛ بلكه به سبب انصراف قاعده ى «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[275] نيز مى توان اقرار مكره را بى اثر دانست؛ زيرا، به تناسب حكم و موضوع، اين قاعده مى گويد:

اگر عاقل بر ضرر خودش اقرار كند، بايد آن را بپذيريم. علّت پذيرش اقرار عاقل اين است كه او عاقل است و به واقعيّتى اعتراف مى كند، به اين مال براى زيد اقرار مى كند، در معناى اين قاعده، اختيار افتاده است؛ يعنى مسأله ى پذيرش و نفوذ اقرار را به جايى منحصر مى كند كه عاقل در اقرارش مختار باشد. از اين رو، اگر كسى را با تهديد و ضرب و شتم به اقرار وادار كنند، عموم «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز» او را شامل نمى گردد. لذا، اگر ادلّه ى رفع اكراه هم نبود، همين قاعده بيانگر عدم نفوذ اقرار در صورت اكراه و استكراه است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 200

4- اعتبار قصد

با اين عنوان اقرار افرادى كه بدون قصد و توجّه اقرار مى كنند، خارج مى شود؛ لذا، شخصى كه به شوخى، يا بدون توجّه، يا در حال خواب، يا به اشتباه و يا در حالت بيهوشى اقرار كند، اقرارش نافذ نيست. در اين موارد، شخص يا التفات و توجّهى ندارد و يا متوجّه معنا هست امّا آن را به جدّ اراده نكرده، يعنى مقصود جدّى متكلّم نيست. بنابراين، اگر به صورت مكرّر هم چنين اقرارى از او سرزند، هيچ كدام از حدّ سرقت و مال مسروقه، ثابت نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 201

[حكم الإكراه على الإقرار ثمّ الإتيان بالمال

المسروقة]

[مسألة 3- لو أكرهه على الإقرار بضرب ونحوه فأقرّ ثمّ أتى بالمال بعينه لم يثبت القطع إلّا مع قيام قرائن قطعيّة على سرقته بما يوجب القطع.]

اكراه بر اقرار و آوردن مال مسروقه

اشاره

اگر فردى را با كتك يا وسايل ديگر بر اقرار به سرقت مجبور كردند و او به سبب اين اكراه، اقرار كرد؛ و پس از اقرار، همان مال مسروقه را آورد و تحويل داد، دستش قطع نمى گردد؛ مگر آن كه قرائن قطعى بر سرقتش وجود داشته باشد، آن هم سرقتى كه عقوبتش قطع دست باشد؛ يعنى قرائن خارجى سبب ايجاد يقين به تحقّق سرقتى گردد كه تمام شرايطى كه براى قطع دست لازم است را دارا باشد.

اقوال در مسأله

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه[276] و مرحوم ابن برّاج در مهذّب[277] و يحيى بن سعيد رحمه الله در جامع[278] و علّامه رحمه الله در مختلف[279] به قطع دست در اين مورد قائل شده اند؛ ولى مرحوم ابن ادريس[280] و جميع متأخّرين از او گفته اند: قطع دست در كار نيست. لذا بايد ادلّه ى دو طرف را رسيدگى كنيم.

دليل قول اوّل (قطع دست)

شخصى را كه بر اقرار به سرقت اكراه مى كنند و او پس از اقرارش مال مسروقه را مى آورد و تحويل مى دهد، بر تحويل مال مسروقه اكراه نشده است، آوردن مال مسروقه به اختيار

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 202

خودش دليل بر آن است كه او سرقت كرده است. اين مسأله شبيه موردى است كه يكى از دو شاهد، بر شراب خوردن زيد و ديگرى بر قى كردن شراب شهادت دهند؛ در چنين موردى، فتوا به اقامه ى حدّ شرب خمر داده اند؛ هرچند يك شاهد بر شراب خوارى شهادت داده و شاهد ديگر شراب خوارى را نديده و بلكه بر قى كردن شراب شهادت داده است؛ ليكن گفته اند: قى كردن شراب، دليل بر شرب آن است. در اين مقام، اگر فرد سرقت نكرده بود، پس چرا مال مسروقه را به اختيار خودش آورد و تحويل داد؟ بنابراين، قاعده اقتضاى قطع دست سارق را دارد.

بايد به اين نكته توجّه داشت كه بحث ما در جايى است كه فردى را فقط بر اقرار كردن اكراه مى كنند؛ امّا نسبت به ردّ مال هيچ اكراهى نيست. اين مطلب نيز امكان دارد كه يك فرد يا شخصيّتى را بخواهند لكه دار كنند، و به همين جهت او را به اقرار بر دزدى اكراه مى كنند.

هدف از اين اكراه، مال مسروقه نيست، و الّا اگر اكراه به گونه اى باشد كه اكراه بر ردّ مال باشد بر چنين اقرار و ردّ مالى، حدّ سرقت مترتّب نيست. لذا بحث ما مربوط به فردى است كه او را بر اقرار به دزدى اكراه مى كنند و او پس از اقرار با اختيار خود، مال مسروقه را مى آورد و تحويل مى دهد. چنين جايى را به مسأله شهادت بر قى شراب تشبيه كرده و گفته اند: همان طور كه در باب شراب، روايت مى گفت: «ما اختلفا في شهادتهما وما قاءها حتّى شربها»؛[281] آن دو نفر در شهادت دادن اختلافى ندارند، زيرا اين فرد شراب قى نكرد مگر بعد از آن كه شرب خمر كرده است؛ لذا اگر روايتى هم در بين نباشد، قاعده اقتضاى اجراى حدّ سرقت را دارد.

نقد دليل اوّل

اوّلًا حكم به ترتّب حدّ در باب شراب حكمى برخلاف قاعده بود و اگر به آن فتوا داديم، به خاطر ورود روايت معتبره در آن باب بود؛ و بايد بر مورد خودش نيز متوقّف گرديم، و حقّ تعدّى به موارد مشابه نداريم. لذا در آن جا اين بحث مطرح بود كه اگر هر دو شاهد بر قى ء شراب شهادت دهند آيا مى توان حدّ را اقامه كرد؟ اگر حكم در روايت روى قاعده بود، به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 203

اين مورد نيز بدون شبهه مى توانستيم تعدّى كنيم؛ امّا از ترديد و تحيّر اصحاب معلوم مى شود حكم در روايت خلاف قاعده است.

هرچند قى ء شراب دليل بر شراب خوارى است، امّا هر شرب خمرى حدّ ندارد. ممكن است فردى را بر شرب خمر اكراه كرده باشند، يا به عنوان معالجه شراب نوشيده

باشد، و يا به عطش شديدى دچار و ناچار به شرب خمر شده باشد، به هر تقدير، قى ء شراب، دليل بر شرب آن است؛ امّا دليل بر شربى كه به دنبالش حدّ ثابت مى شود، نيست.

بنابراين، همان طور كه حكم به ترتّب حدّ در آن مسأله برخلاف قاعده بود، در اين مسأله نيز برخلاف قاعده و ضوابط است؛ زيرا، اگر كسى را بر اقرار اكراه كردند و به سبب تهديد و ترس جان و ... اقرار كرد، پس از آن مال مسروقه را از ترس به اختيار خودش آورد، دليل بر سرقت مال نيست؛ زيرا، ممكن است اين مال توسط صاحبش نزد او به امانت گذاشته شده باشد و اكنون به ردّش اقدام كرده است، هم چنين امكان دارد با يك عقد خيارى اين مال را خريده باشد و اكنون به فسخ معامله اقدام كرده، آن را ردّ مى كند.

به هر حال، آن چه مهم است اثبات اين مطلب است كه ردّ مال كشف از سرقتى كند كه بر آن سرقت حدّ مترتّب است و با وجود اين احتمال ها نمى توان ردّ مال را كاشف از سرقت دانست؛ يعنى ردّ مال هيچ ربطى به اقرار به سرقت ندارد. چه بسا فرشى را از زيد به عاريه گرفته باشد، در اين اثنا او را بر اقرار به سرقت همان فرش اكراه كنند و او از ترس جان و ...

اقرار كرد، آيا پس از اين اقرار حقّ دارد مال مردم را بالا بكشد؟ يا به حكم شرع بايد آن را به صاحبش برگرداند، اين ردّ مال چه كاشفيّتى از سرقت دارد؟ چه ارتباطى بين اين دو مطلب- اقرار به سرقت از روى اكراه

و ردّ مال- وجود دارد؟

بنا بر اين كه باب تمام احتمال ها بسته شود و فقط احتمال سرقت تثبيت گردد، ردّ مال مسروقه چگونه مى تواند دليل بر سرقت موجب حدّ باشد، چه بسا او را بر سرقت اين مال اكراه كرده باشند يا ...؟ لذا، نمى توان مسأله را بر طبق قاعده تمام كرد؛ و بايد روايت وارد در اين باب را ملاحظه كرد.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 204

هشام بن سالم، عن سليمان بن خالد، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل سرق سرقة فكابر عنها فضرب فجاء بها بعينها، هل يجب عليه القطع؟ قال: نعم، ولكن لو اعترف ولم يجي ء بالسرقة لم تقطع يده لأنّه اعترف على العذاب.[282]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، سليمان بن خالد از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى كه مرتكب سرقت شد و انكار كرد، او را زدند و مال مسروقه را آورد، آيا دستش را بايد قطع كنند؟

امام صادق عليه السلام فرمود: آرى؛ ولى اگر اقرار كرد و مالى نياورد، دستش قطع نمى گردد.

كيفيّت دلالت: روايت اين مورد را شامل مى شود؛ زيرا بحث در موردى بود كه فردى را بر اقرار به سرقت وادار مى كنند، در حقيقت سرقتى ثابت نشده است و با همين اقرار بايد ثابت گردد؛ و در اين صحيحه نيز شخص سؤال مى كند از سرقتى كه سارق آن را انكار مى كند و پس از كتك خوردن، به اختيار خودش مال مسروقه را مى آورد. امام عليه السلام در فرض سؤال حكم به قطع دست مى كند.

نقد دلالت روايت: در عبارت سائل «رجل سرق

سرقةً» كلمه ى «سرقة» مفعول به است نه مفعول مطلق؛ مانند «ضرب ضرباً» نيست، بلكه در روايات بر مال مسروقه كلمه ى «سرقة» اطلاق شده است؛ لذا، معناى روايت سؤال از مردى است كه مالى را به سرقت برده است. در حقيقت، وجود سرقت مسلّم است. وقتى از مال مى پرسند «فكابر عنها» ضمير به مال مسروقه و «سرقة» برمى گردد؛ و پس از كتك خوردن مال مسروقه را مى آورد و تحويل مى دهد ضرب و كتك براى ثبوت سرقت نيست، بلكه امر سرقت، مسلّم و واضح است ولى تا متوسّل به زور نگردند، حاضر نيست مال مسروقه را بياورد و به صاحبش بدهد.

ضمائر مؤنّث به سرقت برمى گردد و سرقت نيز به معناى مال مسروقه است؛ شاهدش ذيل روايت در كلام امام عليه السلام است كه فرمود: «لكن لو اعترف ولم يجي ء بالسرقة لم تقطع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 205

يده ...» بنابراين، موضوع روايت صحيحه، جايى است كه سرقتى ثابت شده، و مسلّم است؛ ولى سارق از بازگرداندن مال مسروقه امتناع مى ورزد، او را مى زنند، بر اثر كتك خوردن مال مسروقه را مى آورد و تحويل مى دهد؛ ليكن موضوع بحث ما، سرقتى است كه ثابت نشده و پس از اقرار اكراهى، مال را آورده تحويل مى دهد؛ لذا، روايت نمى تواند دليلى بر موضوع بحث ما باشد.

اگر بگوييد: به گونه اى كه شما روايت را معنا كرديد، يعنى در پى سرقت مسلّمى، دزد را برآوردن مال مسروقه اكراه كردند، اگر سرقت مسلّم و ثابت شده است، ترتّب قطع دست بر آن واضح مى باشد و نيازى به سؤال نبود، چرا سائل از امام عليه السلام پرسيده است؟ با توجّه به اين اشكال،

معلوم مى شود روايت بر همان مطلوب مستدلّ دلالت دارد؛ يعنى كسى را بر سرقت اكراه كرده اند و او به دنبال اقرارش مال مسروقه را آورد و تحويل داد، لذا راوى سؤال مى كند آيا قطع دست واجب هست يا نه؟

مى گوييم: علّت پرسش راوى اين است كه پس از كتك خوردن سارق كه به دنبال آن مال مسروقه را مى آورد و تحويل مى دهد آيا قطع دست هست يا نه؟ و به عبارت ديگر، آيا كتك زدن سارق جاى حدّ سرقت مى نشيند يا نه؟ امام عليه السلام در جواب مى فرمايد: اين دو با هم ارتباطى ندارند، اگر سارق را بزنند تا مال مسروقه را از چنگش بيرون آورند، اين ضرب رافع حدّ سرقت نيست؛ بلكه حدّ سرقت در جاى خودش محفوظ است.

تذكر: ارتباط ذيل روايت «لكن لو اعترف ولم يجي ء بالسرقة لم تقطع يده لأنّه اعترف على العذاب» كه در برخى از نسخه ها «لأنّه اعترافٌ على العذاب»[283] است، با صدر روايت ابهام دارد؛ هرچند ذيل روايت تصريح به اين دارد كه مراد از سرقت در صدر روايت مال مسروقه است، اما ارتباط بين صدر و ذيل را نمى فهميم.

ظاهر عبارت اين است كه اگر به اصل تحقّق سرقت اعتراف كرد- يعنى دوبار اقرارى كه لازم است- ليكن مال مسروقه را نياورد و تحويل نداد، دستش را نمى برند؛ زيرا، اعترافى بر عذاب خودش كرده است. اگر بخواهيم به اين ظاهر اخذ كنيم، به ملاحظه ى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 206

مسائلى كه در آينده خواهد آمد، بايد حمل بر اين مطلب كنيم كه اگر سرقت با اقرار ثابت شد بر حاكم شرع قطع دست تحتّم و تعيّن ندارد؛

بلكه بين عفو و اجراى حدّ مخيّر است و مقصود از «لم تقطع يده» يعنى «لم يتعيّن قطع يده». زيرا اين فرد با پاى خودش سراغ عذاب آمده و خود را در معرض اجراى حدّ قطع قرار داده است؛ اسلام براى چنين فردى ارفاق و تسهيلى قائل شده، يعنى حاكم را بين عفو و اجراى حدّ مخيّر كرده است.

اگر معناى روايت همين باشد كه گفتيم، تقييد آن به عدم آوردن مال مسروقه روى چه حسابى است؟ و بين اين قسمت روايت با قسمت قبلِ آن كه امام عليه السلام به كلمه ى «لكن» استدراك مى كند چه ارتباطى وجود دارد؟ اين دو مطلب بايد روشن گردد. كسى را نديدم متعرّض آن شده باشد.[284]

به هر تقدير، دو احتمال در «لو اعترف» هست:

الف: سرقت به اقرار ثابت شده باشد. در اين صورت، تقييد به «لم يجي ء بالسرقة» وجهى ندارد؛ زيرا، «لم تقطع يده» يعنى قطع دست تحتم و تعيّن ندارد؛ حاكم مخير به عفو و حدّ است. آوردن يا نياوردن مال مسروقه دخالتى در عدم قطع ندارد؛ چه بسا اگر مال مسروقه را بياورد، ارفاق بيشترى در حقّش روا دارند تا كسى كه آن را نمى آورد. لذا، تقييد مبهم مى ماند.

ب: «اعترف» در مقابل «كابر عنها» باشد؛ يعنى مكابره و امتناعى از ردّ عين مسروقه ندارد. در اين صورت، چرا دستش قطع نگردد. علّت عدم قطع چيست؟ اگر سرقت كسى با بيّنه ثابت شد و او از ردّ مال مسروقه امتناع نكرد، آيا نبايد دستش قطع گردد؟ علاوه بر اين كه تعليل «لأنّه اعتراف بالعذاب» با اين احتمال سازگار نيست، زيرا ظاهر تعليل با اعتراف به سرقت مى سازد يعنى اصل سرقت

با اعتراف و اقرار ثابت شده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 207

به هر تقديرى كه ذيل را معنا كنيم، مبهم خواهد ماند و نقطه ى ابهامش حلّ نمى گردد؛ ولى به ظهور صدر روايت ضرر نمى زند. در صدر روايت مى گويد: از فردى سرقت مسلّم سرزده و او از ردّ مال مسروقه امتناع مى كند، امّا بر اثر شكنجه و ضرب مال مسروقه را مى آورد. اين معنا ربطى به بحث ما ندارد.

نظر برگزيده و دليل مشهور

پس از عدم دلالت روايت بر قطع دست، دنبال اقرار اكراهى، با آوردن مال مسروقه، به ناچار بايد حكم مسأله را بر طبق قاعده به پايان ببريم. در گذشته گفتيم كه اقرار اكراهى با ردّ مال هيچ ارتباطى ندارند؛ زيرا، امكان دارد ردّ از باب ردّ امانت، يا ردّ عاريه، يا ردّ مال غصبى، يا ردّ در باب فسخ عقد و مانند آن باشد و بر ردّ عناوين مذكور، دست قطع نمى گردد. بنابراين، ردّ مال كاشف از تحقّق سرقتى كه بر آن حدّ مترتّب است، نمى باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 208

[حكم الإنكار بعد الإقرار وحكم التوبة]

[مسألة 4- لو أقرّ مرّتين ثمّ أنكر فهل يقطع أو لا؟ الأحوط الثاني والأرجح الأوّل، ولو أنكر بعد الإقرار مرّة يؤخذ منه المال ولايقطع.

ولوتاب أو أنكر بعد قيام البيّنة يقطع، ولو تاب قبل قيام البيّنة وقبل الإقرار سقط عنه الحدّ، ولو تاب بعد الإقرار يتحتمّ القطع، وقيل: يتخيّر الإمام عليه السلام بين العفو والقطع.]

حكم انكار بعد از اقرار و توبه

اشاره

اين مسأله پنج فرع دارد.

1- اگر دوبار اقرار كند آن گاه منكر سرقت گردد، احتياط در عدم قطع دست، و ارجح قطع دست اوست.

2- اگر يك مرتبه اقرار كند، آن گاه منكر سرقت شود، مال مسروقه را از او مى گيرند، ولى دستش را نمى برند.

3- اگر پس از قيام بيّنه توبه يا انكار كند، دستش را قطع مى كنند.

4- اگر قبل از قيام بيّنه يا قبل از اقرار توبه كرده باشد، حدّ از او ساقط مى شود.

5- اگر توبه اش پس از اقرار باشد اقامه ى حدّ حتمى است؛ و برخى گفته اند: امام عليه السلام مخيّر بين عفو و قطع است.

فرع اوّل: حكم انكار پس از دوبار اقرار
اشاره

كسى كه پس از دو اقرار اختيارى، از اقرارش برگردد و بگويد: سرقتى در كار نبود و من دروغ گفتم، اين جا توبه نكرده و بلكه از اقرارش رجوع نموده است، آيا با تكذيب اقرار اوّل، قطع دست منتفى مى شود؟

در اين مسأله سه قول است:

1- قطع دست به حال خودش باقى است و با اين تكذيب و رجوع از بين نمى رود. اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 209

قول مختار مرحوم شيخ طوسى[285] در بعضى از كتاب هايش و ابن ادريس حلّى[286] و علّامه حلّى رحمهما الله[287] در پاره اى از كتاب هايش، و مختار شهيد اول[288] و ثانى رحمهما الله[289] مى باشد.

2- قطع دست در اثر اين انكار ساقط مى گردد. اين قول مختار شيخ رحمه الله در كتاب نهايه،[290] تهذيب،[291] استبصار،[292] و قول قاضى ابن برّاج،[293] حلبى،[294] ابن زهره[295] و علّامه رحمهم الله[296] در كتاب مختلف است. اين قول بين قدما اشهر بوده و مرحوم ابن زهره بر آن ادّعاى اجماع دارد.

3- امام مخيّر است بين اين كه مجرم را عفو كند يا دستش را

ببُرد. اين قول نيز مختار مرحوم شيخ در جايى از نهايه[297] و در كتاب خلاف[298] است؛ و عجيب اين است كه مرحوم شيخ بر آن در كتاب خلاف ادّعاى اجماع مى كند.

ادلّه ى قول اوّل (قطع دست)

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن أبان، عن الحلبي، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في رجل أقرّ على نفسه بحدّ ثمّ جحد بعدُ.

فقال: إذا أقرّ على نفسه عند الإمام أنّه سرق ثمّ جحد، قطعت يده وإن رغم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 210

أنفه. وإن أقرّ على نفسه أنّه شرب خمراً أو بفرية فاجلدوه ثمانين جلدة.

قلت: فإن أقرّ على نفسه بحدّ يجب فيه الرّجم، أكنت راجمه؟ فقال: لا، ولكن كنت ضاربه الحدّ.

ورواه الشيخ بإسناده عن أحمد بن محمّد، وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي وعن محمّد بن الفضيل، عن الكناني، وعن فضالة، عن العلاء، عن محمّد بن مسلم، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام مثله.[299]

سند روايت: مرحوم كلينى با سند صحيح و شيخ طوسى رحمه الله نيز با يك طريق صحيح از حلبى و با دو طريق صحيح ديگر از محمّد بن مسلم روايت مى كند. صاحب وسائل رحمه الله با اين كه دو روايت از دو راوى است، آن ها را به صورت يك روايت آورده است، برخلاف موارد ديگر كه يك روايت را به صورت روايات متعدّد مى آورد. در اين جا، يك مطلبى را حلبى از امام صادق عليه السلام نقل و همان مطلب را محمّد بن مسلم روايت مى كند؛ معناى اين كار، تعدّد روايات است. لذا، دو روايت صحيحه داريم.

فقه الحديث: مردى عليه خودش به موجِب حدّى

اقرار و پس از آن انكار كرد، حكمش چيست؟- سؤال راوى اطلاق دارد، از عنوان كلّى حدّ مى پرسد و نه خصوص سرقت-.

امام صادق عليه السلام در جوابش فرمود: اگر به سرقت نزد امام عليه السلام اقرار كرده آن گاه منكرش شد، دستش را مى برند و دماغش را به خاك مى مالند تا خيال نكند با انكار بعد از اقرار مى تواند از حدّ الهى فرار كند؛ و اگر به شراب خوارى يا قذف اعتراف داشته، به او هشتاد تازيانه مى زنند.

راوى پرسيد: اگر به حدّى اقرار كند كه موجب رجم است، آيا او را سنگسار مى كنيد؟

امام عليه السلام فرمود: نه، بلكه او را حدّ مى زنم.

دلالت اين دو صحيحه روشن و تمام است. برخى روايت موثّقه ى سماعة بن مهران را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 211

مؤيّد اين دو صحيحه قرار داده اند؛ و حتّى اگر نتواند به عنوان مؤيّد كمكى كند، ضررى به دلالت آن دو روايت نمى زند؛ بايد ببينيم آيا مى تواند مؤيّد باشد يا نه؟

وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة بن مهران، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: من أخذ سارقاً فعفى عنه، فذلك له، فإذا رفع إلى الإمام قطعه، فإن قال الّذي سرق له: أنا أهبه له لم يدعه إلى الإمام حتّى يقطعه إذا رفعه إليه، وإنّما الهبة قبل أن يرفع إلى الإمام، وذلك قول اللَّه عزّ وجلّ: وَ الْحفِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ فاذا إنتهى الحدّ إلى الإمام فليس لأحد أن يتركه.[300]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مسروق منه دزدش را گرفت و او را بخشيد، اين بخشيدن حقّ او است. اگر دزد را گرفت و

نزد امام آورد و آن جا دزدى او ثابت شد، امام دستش را مى بُرد. اگر مسروق منه گفت: من اين مال را به سارق مى بخشم، امام دزد را رها نمى كند؛ مگر پس از قطع كردن دستش. يعنى هبه ى صاحب مال پس از ارجاع امر به امام اثرى ندارد. اگر پيش از آن كه مسأله به نزد امام كشيده شود، او را ببخشد، هبه اش مؤثر خواهد بود. دليل اين مطلب قول خداوند متعال است كه فرمود: وَ الْحفِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ.[301] اگر حدّى به امام منتهى شد، هيچ كس حقّ ندارد مانع اجراى آن گردد.

كيفيّت دلالت: با آن كه مورد روايت مسأله عفو مسروق منه است، ولى در ذيل روايت امام عليه السلام به صورت يك ضابطه ى كلّى فرمود: وقتى حدّ به امام منتهى شود، كسى نمى تواند مانع اجراى آن گردد. مى توان گفت: مقرّ نيز پس از ارجاع امر به امام و اقرار كردن نزد او حقّ ندارد با انكارش جلوى اجراى حدّ را بگيرد.

به عبارت ديگر، روايت در مقام بيان يك ضابطه ى كلّى است و مى گويد: وقتى مسأله نزد امام عليه السلام مطرح شد، كار تمام است؛ مطرح شدنش به بيّنه باشد يا اقرار يا به هر راه ديگرى.

اگر بگوييد: در مورد روايت مسأله ى مسروق منه و عفو او است و ربطى به اقرار ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 212

مى گوييم: روايت را به عنوان دليل مطرح نكرده اند، بلكه به عنوان مؤيّد گفته اند؛ اگر آن را به اين عنوان هم نپذيريم، ضربه اى به دلالت دو روايت صحيحه ى قبلى نمى زند.

ادّله ى قول دوّم (سقوط قطع دست)

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن حديد، عن

جميل بن درّاج، عن بعض أصحابنا، عن أحدهما عليهما السلام في حديث، قال: لايقطع السّارق حتّى يقرّ بالسّرقة مرّتين، فإن رجع ضمن السّرقة ولم يقطع إذا لم يكن شهود.[302]

فقه الحديث: امام باقر يا صادق عليهما السلام فرمود: دست سارق را تا وقتى دو بار به سرقت اعتراف نكند، قطع نمى كنند؛ اگر از اقرارش رجوع كرد، ضامن مال مسروقه است؛ ولى دستش قطع نمى گردد، در صورتى كه ثبوت سرقت به بيّنه نباشد.

كيفيّت دلالت: در مباحث قبل گفتيم: اگر يك بار اقرار كند، مال مسروقه را ضامن است امّا دستش را نمى برند؛ در اين مرسله نيز مى گويد: اگر از اقرارش برگردد، ضامن مال مسروقه هست ولى دستش قطع نمى گردد.

در نقد استدلال به روايت مى گوييم: از كدام قسمت روايت مى فهميد رجوع، بعد از دو اقرار است تا بر بحث ما منطبق باشد؟ احتمال مى دهيم روايت در مقام بيان و افاده ى مطلب ديگرى باشد. حصر در عبارت «لايقطع السارق حتّى يقرّ بالسرقة مرّتين» حصر حقيقى نيست؛ زيرا، لازمه اش بى اعتبار بودن بيّنه است؛ در حالى كه در ذيل روايت مى فرمايد: «إذا لم يكن شهود» يعنى براى شهود حساب باز كرده است، لذا حصر در روايت، حصر اضافى خواهد بود، و مقصود اين است كه اگر بخواهد سرقت از راه اقرار ثابت گردد، بايد دوبار اقرار كند. پس، روايت بر تعدّد اقرار تكيه دارد. به دنبال اين مطلب، با «فاء» تفريع مى فرمايد: «فإن رجع» يعنى اگر تعدّدى نباشد، بلكه به جاى اقرار مرتبه ى دوّم، انكار كرد، ضامن مال مسروقه هست ولى دستش قطع نمى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 213

عدم دقّت در معناى روايت، اقتضا مى كند بگوييم: بر انكار

بعد از دو اقرار دلالت دارد، امّا تأمّل و دقّت در مفاد آن، و در نظر گرفتن «فاء» تفريع بيانگر معنايى است كه ما استظهار كرديم. اگر تنزّل كنيم، احتمالى در مقابل احتمال بوده، و هر دو در عرض يكديگر هستند؛ لذا دلالت روايت ناتمام خواهد بود.

از نظر سند، روايت مرسله مى باشد؛ و ممكن است ضعف سندش را به عمل اكثر قدما به آن جبران كرد. لذا، اشكال عمده ى ما بر سر سند روايت نيست، بلكه به ضعف دلالت آن را ساقط مى كنيم.

مستند قول سوّم (تخيير امام بين عفو و قطع دست)

مستند قولى كه مختار شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف است[303] و بر آن ادّعاى اجماع كرده، دو روايت زير است كه بايد به بررسى آن ها بپردازيم.

وعنه، عن محمّد بن يحيى، عن طلحة بن زيد، عن جعفر عليه السلام، قال: حدّثني بعض أهلي أنّ شابّاً أتي أمير المؤمنين عليه السلام فأقّر عنده بالسّرقة، قال: فقال له عليّ عليه السلام إنّي أراك شابّاً لا بأس بهبتك، فهل تقرأ شيئاً من القرآن؟ قال: نعم، سورة البقرة، فقال: قد وهبت يدك لسورة البقرة.

قال: وإنّما منعه أن يقطعه لأنّه لم يقم عليه بيّنة.[304]

سند روايت: مشتمل بر طلحة بن زيد است؛ و اين فرد هرچند عامى است، ليكن ثقه و رواياتش معتبر مى باشد. لذا، تضعيف اين روايت توسط صاحب جواهر رحمه الله صحيح نيست.[305]

فقه الحديث: طلحة بن زيد مى گويد: جعفر- اين گونه تعبير كردن از امام صادق عليه السلام بيانگر عامى بودن راوى است- فرمود: بعضى از بستگانم برايم گفت: جوانى خدمت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 214

اميرمؤمنان عليه السلام آمد و به سرقت اقرار كرد. امام عليه السلام فرمود: من تو را جوان

مى بينم- (شايد مقصود امام عليه السلام فقط جوانى از نظر سن و سال نبوده است، بلكه او را جوانمرد مى ديده است؛ زيرا، به سرقت اقرار كرده بود)- اشكالى ندارد در حقّ تو بخششى داشته باشيم.- در نسخه ى جواهر الكلام به جاى «لابأس بهبتك»، «لابأس بهيئتك»[306] دارد كه صحيح نيست.

امام عليه السلام فرمود: آيا با قرآن سروكار دارى؟ جوان گفت: آرى؛ سوره ى بقره را حفظ هستم. امام عليه السلام فرمود: دستت را به سوره ى بقره بخشيدم.

امام عليه السلام فرمود: عدم قيام بيّنه بر سرقت اين جوان مانع از تعيّن حدّ قطع در مورد او شد؛ يعنى اگر بيّنه قائم مى شد، نمى توانستيم از قطع دست صرف نظر كنيم؛ امّا اكنون كه بيّنه اى در كار نيست، دست حاكم و امام باز است. مى تواند او را مورد عفو قرار بدهد يا دستش را ببرد.

كيفيّت دلالت: احتمالى كه در مرسله ى جميل راه داشت، در اين جا راه ندارد؛ زيرا، اگر يك بار اقرار كرده بود، معصوم عليه السلام در مقام تعليل نبايد بفرمايد: چون بيّنه بر اين سرقت قائم نشده است؛ بلكه بايد به دو مطلب تعليل كند: يكى، عدم قيام بيّنه و ديگرى، عدم اقرار كامل. لذا، اين احتمال كه صاحب جواهر رحمه الله[307] مطرح كرده، صحيح نيست؛ و سند و دلالت روايت تمام است.

اشكالى كه بر استدلال به اين روايت مى توان وارد كرد، عدم تطابق روايت با مدّعاى مرحوم شيخ است. زيرا، بحث ما در مورد انكار بعد از اقرار است؛ در حالى كه در روايت سخنى از انكار نيست. از كجا بفهميم: صورتى كه اقرار مى كند و حاكم مخيّر بين عفو و اجراى حدّ است با صورتى كه از اقرارش

برمى گردد، يكسان است؟

اگر گفته شود: در صورت اقرار، حاكم مخيّر است، پس در صورت انكار به طريق اولى تخيير دارد.

مى گوييم: در صورتى كه انكار نكند و فقط اقرار باشد، اولويّت هست. به عبارت ديگر،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 215

اولويّت برعكس است. در يكى از روايات گذشته خوانديم «لأنّه اعتراف بالعذاب»[308] يعنى اگر كسى به عذاب اقرار و اعتراف كند[309] اين لايق براى تخفيف است؛ لذا، كسى كه از اقرارش برمى گردد، چگونه با آن كسى كه بر اقرارش پاى بند است مساوى مى باشد؟

اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد: چون اقرار كرده، دست ما باز است. اگر بيّنه قائم شده بود، نمى توانستيم او را ببخشيم. به هر حال، روايت با بحث ما ربطى ندارد. اين روايت در مقام مقابله بين اقرار و بيّنه است و كارى به رجوع از اقرار ندارد، و نمى توان از آن الغاى خصوصيّت كرد.

محمّد بن الحسن بإسناده، عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن أبي عبداللَّه البرقي، عن بعض أصحابه، عن بعض الصّادقين عليهما السلام قال: جاء رجل إلى أمير المؤمنين عليه السلام فأقرّ بالسّرقة فقال له: أتقرأ شيئاً من القرآن؟ قال: نعم، سورة البقرة. قال: قد وهبت يدك لسورة البقرة.

قال: فقال الأشعث: أتعطّل حدّاً من حدود اللَّه؟ فقال: وما يدريك ما هذا؟ إذا قامت البيّنة فليس للإمام أن يعفو، وإذا أقرّ الرّجل على نفسه فذاك إلى الإمام إن شاء عفى، وإن شاء قطع.[310]

فقه الحديث: اين روايت مرسله اى است كه برقى نقل مى كند. ظاهر روايت بيان همان قصّه است. مردى نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمد و به سرقت اعتراف كرد؛ امام عليه السلام به او فرمود:

چيزى از قرآن را مى خوانى؟ گفت: آرى،

سوره ى بقره را. امام عليه السلام فرمود: دستت را به سوره ى بقره بخشيدم.

اشعث بن قيس در مقام اعتراض گفت: آيا حدّى از حدود خداوند را تعطيل مى كنى؟

امام عليه السلام فرمود: تو چه مى فهمى علّت عفو من چيست؟ اگر بيّنه بر وقوع جرم قائم شد، امام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 216

حقّ عفو ندارد؛ ولى اگر مجرم خودش به گناه اقرار كرد، اختيار عفو يا اجراى حدّ به دست امام است.

تذكّر: صاحب وسائل رحمه الله پس از نقل روايت به طريق شيخ طوسى رحمه الله، طريق مرحوم شيخ صدوق رحمه الله را نيز در ذيل آن آورده و مى گويد: «ورواه الصدوق بإسناده إلى قضايا أمير المؤمنين» اسناد صدوق رحمه الله به قضاياى اميرمؤمنان صحيح و قابل اعتماد است. آن گاه طريق ديگر مرحوم شيخ به روايت را مى آورد: «وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن محمّد بن يحيى، عن طلحة بن زيد، عن جعفر بن محمّد عليهما السلام نحوه».

بنابراين، معلوم مى شود يك جريان بيشتر نبوده است؛ ليكن بعضى از طرق و اسنادش ارسال دارد و برخى از آن ها معتبر است. لذا، همان اشكالى كه بر روايت اوّل داشتيم، در اين روايت نيز جارى و سارى است. يعنى موضوع روايت، جايى است كه سارق اقرار كرده است. از اين رو، به جايى كه به دنبال اقرارش انكار مى كند، ربطى ندارد.

اگر دو روايت صحيحه اى كه بر قول اوّل اقامه كرديم در كار نبود، مى توانستيم مسأله ى تخيير را استصحاب كنيم و بگوييم: هنگامى كه سارق اقرار كرد، حاكم شرع مخيّر بين عفو و اجراى حدّ بود؛ پس از انكار سارق، آيا تخيير باقى است؟ امّا با وجود آن

دو روايت صحيح السند در مورد انكار بعد از اقرار، قطع دست متعيّن و حتمى است.

فرع دوّم: حكم انكار پس از يك اقرار

مرسله ى جميل و قواعد اقتضا مى كند فردى كه پس از يك بار اقرار انكار كند، ضامن مال مسروقه باشد، ولى دستش قطع نگردد؛ زيرا، با يك اقرار، حدّ ثابت نمى شود. ثبوت حدّ متوقّف بر اقرار متعدّد است. از طرفى، انكار بعد از اقرار نيز اشتغال ذمّه را به مال مسروقه از بين نمى برد و به مقتضاى «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[311] بايد عين مال مسروقه را اگر موجود است برگرداند؛ وگرنه مثل يا قيمتش را به صاحب مال بدهد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 217

فرع سوّم: حكم توبه قبل از قيام بيّنه و اقرار

توبه غير از انكار بوده، و بلكه يكى از مؤيّدات اقرار است. توبه دليل بر تحقّق و وقوع جرم است؛ اگر كسى قبل از اقرار يا قيام بيّنه نزد حاكم شرع توبه كند، توبه اش مانع ثبوت حدّ مى گردد.

گفتار كسى كه مى گويد: «من به سرقت مبتلا شدم و توبه مى كنم»، كاشف از اين است كه سرقت را قبول دارد ولى اقرار كامل نيست تا موجب ترتّب حدّ گردد.

علاوه بر رواياتى كه در خصوص اين مطلب داريم، تمام فقها در اين فتوا اتّفاق نظر دارند و در مسأله مخالفى وجود ندارد.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: السّارق إذا جاء من قبل نفسه تائباً إلى اللَّه عزّ وجلّ تردّ سرقته إلى صاحبها ولاقطع عليه.[312]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: اگر سارق خودش آمد- عنوان «السارق إذا جاء من قبل نفسه» است، يعنى سارق با پاى خودش آمد و او را نگرفته اند- در حالى كه به درگاه خداوند توبه و بازگشت

كرده است، مال مسروقه را از او مى گيرند و به صاحبش ردّ مى كنند- زيرا توبه اش متضمّن يك اقرار ضمنى به مال مردم است؛ لذا، به نفس توبه، مال مسروقه بر گردنش ثابت مى شود و بايد آن را برگرداند- ولى قطع دست مترتّب نمى گردد.

در سند و دلالت اين روايت هيچ اشكالى نيست. قدر متيقّن از روايت، موردى است كه توبه قبل از اقرار و قيام بيّنه باشد. در بحث بعد و فرع چهارم به اين جهت اشاره مى كنيم كه آيا روايت صورت توبه ى بعد از اقرار و قيام بيّنه را نيز شامل مى شود يا نه؟

اگر گفته شود: مفاد روايت عدم قطع است در صورتى كه توبه قبل از اقرار باشد، ولى اگر پس از آن بر سرقتش بيّنه قائم شد، روايت دلالتى ندارد.

مى گوييم: اگر بار ديگر دو مرتبه اقرار كند، چگونه اين اقرار بى اثر است؟ توبه اثر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 218

بيّنه ى بعدى را هم از بين مى برد. به عبارت ديگر، اگر «لا قطع عليه» به جهت عدم ثبوت سرقت بود، با ثبوت سرقت به اقرار متعدّد، يا قيام بيّنه منافاتى ندارد؛ امّا روايت به اين مطلب ناظر نيست؛ بلكه به طور كلّى مى خواهد قطع دست را از چنين مجرمى بردارد به گونه اى كه مانع تأثير اقرار يا بيّنه اى مى گردد كه پس از آن اقامه شود.

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن علي بن حديد وابن أبي عمير جميعاً، عن جميل بن درّاج، عن رجل عن أحدهما عليهما السلام في رجل سرق أو شرب الخمر أو زنى، فلم يعلم ذلك منه ولم يؤخذ حتّى تاب وصلح.

فقال: إذا صلح وعرف منه أمر جميل

لم يقم عليه الحدّ. الحديث.[313]

فقه الحديث: در اين روايت مرسل، درباره ى مردى كه مرتكب سرقت يا شرب خمر يا زنا شده است و كسى متوجّه گناهش نشد و او را دستگير نكردند مگر پس از آن كه توبه كرد و انسان صالحى شد، امام عليه السلام فرمود: اگر توبه ى حقيقى كرده و انسان صالحى شده و از او كارهاى نيكويى معروف شده باشد، حدّ بر او جارى نمى گردد.

دلالت روايت بر مطلوب تمام است، زيرا امام عليه السلام مى فرمايد پس از توبه نبايد بر او حدّ جارى گردد؛ يعنى حدّى كه بعد از توبه به اقرار يا بيّنه ثابت مى شود، در حقّش نافذ نيست.

سند روايت مرسل است و با وجود روايت قبل و فتاواى اصحاب، نيازى به آن نداريم.

فرع چهارم: حكم توبه بعد از قيام بيّنه

اگر سارق بيّنه را تكذيب يا سرقتش را انكار كرد، بدون شبهه، حدّ درباره اش جارى مى شود؛ زيرا، از عدم اجراى حدّ لغويت بيّنه لازم مى آيد. كسى در اين مطلب مخالف نيست. سخن در جايى است كه شخص پس از قيام بيّنه، توبه كند؛ آيا توبه سبب سقوط حدّ مى شود؟

براى سقوط حدّ بايد دليل بياوريم و الّا ثبوت حدّ محتاج به دليل نيست؛ اطلاق دليل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 219

حجّيت بيّنه، اقتضاى ترتّب اثر و ثبوت حدّ مى كند.

به بيان ديگر، در دليل حجّيت بيّنه اهمال و اجمالى نيست تا بگوييم: با فرض اجمال به قدر متيقّن آن اخذ مى شود و قدر متيقّنش جايى است كه بيّنه اقامه شده و به دنبالش توبه اى سر نزده است؛ بلكه اطلاق دليل اعتبار بيّنه روشن است. اگر در مقابل اين اطلاق، مانع و مقيّدى نداشتيم بايد به آن

عمل كنيم؛ و اطلاقش صورت عدم توبه و توبه بعد از اقامه ى بيّنه را شامل مى شود.

اگر نوبت به شكّ برسد، باز مقتضاى استصحاب عدم سقوط حدّ است؛ زيرا، يقين به ثبوت حدّ قبل از توبه داريم؛ شكّ مى كنيم با توبه ساقط شد يا نه؟ با استصحاب، حكم به بقاى حدّ مى كنيم.

از اين رو، با توجّه به تماميّت دليل ثبوت حدّ پس از توبه، بايد براى سقوط حدّ دليل اقامه كنند. بعضى به روايت صحيحه ى ابن سنان تمسّك كرده و گفته اند:

مقصود از عبارت «السارق إذا جاء من قبل نفسه تائباً إلى اللَّه عزّ وجلّ تردّ سرقته ولا قطع عليه»[314] سارقى است كه سرقتش به بيّنه يا اقرار ثابت شده باشد. چنين فردى اگر پس از قيام بيّنه توبه كند، حكم قطع دست از بين مى رود.

برخى در ردّ اين استدلال گفته اند: مقصود سارقى است كه سرقتش به اقرار ثابت شده باشد و پس از اقرار، توبه كند؛ زيرا، اطلاقش به مورد ثبوت سرقت به اقرار انصراف دارد.

لذا، روايت نمى تواند دليل فرع چهارم باشد؛ بلكه دليل فرع پنجم است؛ يعنى ثبوت سرقت به وسيله ى بيّنه از موضوع روايت خارج است.

نقد ما: دليل و ردّش هر دو نادرست است؛ زيرا، مقصود از كلمه ى سارق «من ثبت سرقته» نيست. بلكه مقصود كسى است كه نزد حاكم آمده و توبه ى از سرقت را مطرح كرده است و هيچ راهى براى اثبات سرقتش نداريم. توبه، اقرار ضمنى به سرقت است كه به سبب اين اقرار حدّى ثابت نمى شود؛ ولى مال مسروقه را بايد برگرداند. شاهدش نيز روايت مرسله ى جميل است كه مى گويد: «في رجل سرق أو شرب الخمر أو زنى فلم

آيين كيفرى اسلام :شرح

فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 220

يعلم ذلك منه ولم يؤخذ حتّى تاب وصلح»[315] در عين اين كه كلمه ى «سرق» را دارد، مى گويد: «فلم يعلم ذلك منه» يعنى سرقتش ثابت نشده و در اين باره هيچ محكوميتى ندارد. لذا معناى «سارق»، «من ثبت سرقته» نيست تا بگوييم: اطلاق دارد و جايى كه سرقت با بيّنه ثابت شده نيز شامل مى گردد.

توهّم دوّم نيز جا ندارد كه بگوييم: «سارق يعنى من ثبت سرقته» ولى اطلاقش انصراف دارد به جايى كه سرقت با اقرار ثابت شده باشد.

دليل دوّم: شكّى نيست كه عذاب آخرت نسبت به عذاب دنيا از اهميّت بيشترى برخوردار است و با توبه ى صحيح و واقعى عذاب آخرت با آن اهميّت از بين مى رود، چگونه شما مى گوييد: با توبه، عذاب دنيايى از بين نمى رود؟ در حالى كه مسأله برعكس است.

اين دليل نيز نادرست است؛ زيرا، در عذاب آخرت فقط بر گناه و گناهكار تكيه مى شود و جهات فردى در آن مؤثر است؛ برخلاف عذاب و كيفر در دنيا، اگر دين اسلام مى گويد: دست سارق بايد قطع گردد، نظر به جنبه ى فردى و اجتماعى آن دارد. قطع دست سارق در امنيّت اجتماعى دخالت دارد. وقتى ببينند دست دزد بريده مى شود، كسى به فكر دزدى نمى افتد و آرامش و امنيّت بر جامعه حكم فرما مى گردد.

در آيه ى شريفه مى فرمايد: وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَآلِفَةٌ مّنَ الْمُؤْمِنِينَ؛[316] حضور گروهى از مؤمنان براى چيست؟ آيا براى تأثيرپذيرى آنان و بازگو كردن مطلب براى ديگران نيست تا به اين وسيله از فحشا و فساد جلوگيرى شود؟

از اين رو، نمى توان عذاب هاى دنيا را با عذاب هاى آخرت مقايسه كرد و حدود الهى را همانند آن ها گرفت و گفت:

همان گونه كه عذاب اخروى با توبه از بين مى رود، حدود الهى نيز با توبه ساقط گردد. لذا، اطلاق دليل اعتبار بيّنه اقتضاى قطع دست دارد و اگر نوبت به شكّ رسيد، استصحاب نيز همين مطلب را ثابت مى كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 221

فرع پنجم: توبه ى بعد از اقرار
اشاره

در اين فرع نيز دو قول وجود دارد:

1- ابن ادريس رحمه الله[317] مى گويد: توبه ى بعد از اقرار همانند توبه ى بعد از بيّنه هيچ اثرى ندارد و حكم قطع را از بين نمى برد، وجودش كالعدم است.

2- مرحوم شيخ طوسى در كتاب نهايه،[318] ابن سعيد رحمه الله در كتاب جامع[319] و از اطلاق برخى از كتاب ها مانند: كافى مرحوم حلبى[320] و غنيه ى ابن زهره رحمه الله[321] استفاده مى شود، اثر توبه ى بعد از اقرار، تخيير حاكم بين عفو و اجراى حدّ است.

مستند قول اوّل (باقى ماندن حكم قطع دست)

دليل حجّيت اقرار همانند دليل حجّيت بيّنه اطلاق دارد. اطلاق دليل «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[322] در باب سرقت به دو مرتبه اقرار تقييد شد؛ دليل مقيّد از اين حيث ضربه اى به اطلاق از حيث ديگر نمى زند. پس از تحقّق دو اقرار، نمى دانيم آيا توبه از نفوذ اقرار مى كاهد و آن را از بين مى برد يا نه؟ به اطلاق دليل نفوذ اقرار تمسّك مى كنيم و مى گوييم:

براى توبه اثرى نيست.

بر فرض تنزّل، اگر نوبت به شكّ رسيد، باز مقتضاى استصحاب، ترتّب قطع و تحتّم آن است.

صاحب جواهر رحمه الله دليل دوّمى اضافه كرده و مى گويد: صحيحه ى حلبى[323] مى گفت: اگر كسى دوبار اقرار كند و سپس از اقرارش برگردد، حدّ در حقّش حتمى و متعيّن است. از اين روايت حكم توبه نيز استفاده مى شود.[324]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 222

نقد دليل قول اوّل: اين دليل نادرست است؛ زيرا، نمى توان روايتى را كه در خصوص انكار بعد از اقرار رسيده به مورد ما كه توبه ى بعد از اقرار است، سرايت داد؛ زيرا، با انكار مى خواهد اقرارش را متزلزل سازد. از اين رو، بايد مانع تزلزل اقرار شد؛ ولى

توبه، مفاد اقرار را تقويت مى كند. لذا در مورد انكار، شارع مى گويد به رغم انف او بايد حدّ بخورد؛ امّا در توبه ممكن است ارفاق و تخفيفى قائل شده باشد، همانند باب زنا كه اگر زانى بعد از اقرارش توبه مى كرد، اسلام به او تخفيفى مى داد، پس انكار يك داستان دارد و توبه داستانى ديگر.

عجيب اين است كه: كسى كه در مسأله ى بيّنه، اطلاق روايت «السارق إذا جاء من قبل نفسه تائباً»[325] را منصرف از صورت قيام بيّنه مى دانست و مى گفت: مورد اين روايت جايى است كه سرقت با اقرار ثابت گردد، در چند سطر بعد در مسأله توبه ى بعد از اقرار مى گويد:

«ما دليلى بر عدم قطع نداريم».[326]

اگر روايت مذكور به اثبات سرقت به اقرار منصرف است، چگونه مى گوييد: دليلى بر عدم قطع نداريم؟ اين روايت به صراحت دلالت بر عدم قطع دست دارد.

مستند قول دوّم (تخييير حاكم)

مستند اين قول روايت طلحة بن زيد است كه مربوط به اقرار جوانى نزد اميرمؤمنان عليه السلام به سرقت است؛ و آن حضرت فرمود: آيا از قرآن چيزى مى دانى؟ جوان گفت: سوره ى بقره را حفظ هستم. امام عليه السلام فرمود: دستت را به سوره ى بقره بخشيدم. در سند اين روايت نمى توان اشكال كرد؛ زيرا، اوّلًا: اين روايت معتبره است؛ ثانياً: طريق شيخ صدوق رحمه الله به قضاياى اميرمؤمنان عليه السلام صحيح است. لذا، تضعيف مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع[327] وجهى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 223

ندارد.

اين روايت معتبره با مرسله ى برقى كه در آن اشعث بر امام اعتراض كرد و گفت: چرا حدّ الهى را تعطيل مى كنى؟ بر تخيير امام عليه السلام بين عفو و اجراى حدّ

دلالت دارد.[328]

نقد دليل اين قول: بحث ما در حكم توبه ى بعد از اقرار است؛ امّا در اين دو روايت، مسأله ى توبه مطرح نشده و هيچ ذكرى از توبه نيست.

اگر بگوييد: در جايى كه توبه نباشد امام مخيّر بين عفو و اجراى حدّ است، با توبه ى مجرم، به طريق اولى دست حاكم شرع براى عفو باز مى باشد.

مى گوييم: اين مطلب تمام است؛ ليكن اين دو روايت در مورد خودش كه اقرار بدون توبه باشد، مورد عمل اصحاب واقع نشده است. هيچ يك از فقها به تخيير امام در باب سرقت، در جايى كه به اقرار ثابت شده ولى همراه با توبه نباشد، فتوا نداده است. بنابراين، روايتى كه در مورد خودش قبول نشده، چگونه مى توان حكمش را به موارد ديگر سرايت داد؟

به ديگر سخن، اگر به روايت در مورد خودش عمل كرده بودند، مى توانستيم آن را به موردى كه مجرم پس از اقرار توبه كند، تعميم دهيم؛ ليكن هيچ فقيهى به تخيير امام و حكم بدون توبه قائل نيست.

نكته ى مهم تر اين كه اگر در مورد اقرار به سرقت، حاكم مخيّر و اين معنا ثابت بود، نيازى به مطرح كردن توبه ى بعد از اقرار نداشتيم؛ زيرا، اگر توبه، حكم مسأله را آسان تر نكند، مشكل تر نمى كند. طرح مسأله توبه ى بعد از اقرار، كاشف از اين است كه در اقرار بدون توبه، امام مخيّر نيست.

نظر برگزيده: با عدم دلالت اين دو روايت بر تخيير امام و حاكم شرع در توبه ى بعد از اقرار بايد از قاعده كمك گرفت؛ مقتضاى قاعده عدم تخيير حاكم و ثبوت حكم قطع دست است. فرقى بين توبه بعد از بيّنه با توبه ى بعد از اقرار نيست.

و بر فرض تنزّل، اگر نوبت به شكّ برسد، مقتضاى استصحاب نيز بقاى حدّ و تعيّن آن است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 224

[مراتب حدّ السارق]

[مسألة 1- حدّ السارق في المرّة الاولى قطع الأصابع الأربع من اصولها من اليد اليمنى ويترك له الراحة والإبهام.

ولو سرق ثانياً قطعت رجله اليسرى من تحت قبّة القدم حتّى يبقى له النصف من القدم ومقدار قليل من محلّ المسح.

وإن سرق ثالثاً حبس دائماً حتّى يموت ويجرى عليه من بيت المال إن كان فقيراً.

وإن عاد وسرق رابعاً ولو في السجن قتل.]

مراتب حدّ سارق

اشاره

اين مسأله چهار فرع دارد:

1- در سرقت، براى بار اوّل چهار انگشت دست راست دزد از ريشه و اصول بريده مى شود، و انگشت ابهام و كف دست رها مى گردد.

2- اگر پس از اجراى حدّ سرقت، باز مرتكب دزدى شد، در اين مرتبه از زير برآمدگى پاى چپ مى برند؛ به گونه اى كه نصف قدم و مقدار اندكى از محل مسح باقى بماند.

3- پس از دوبار اجراى حدّ سرقت، اگر بار ديگر مرتكب سرقت شد، او را زندانى مى كنند و تا پايان عمرش در زندان مى ماند. اگر فقير باشد، نفقه اش را از بيت المال مى دهند.

4- اگر براى بار چهارم در زندان يا غير آن دست به سرقت زد، حدّش قتل است.

فرع اوّل: حدّ سرقت در مرتبه ى اوّل
اشاره

همان طور كه در توضيح مسأله گفتيم، براى سرقت چهار حدّ مختلف وجود دارد. فقط حدّ مرتبه ى اوّل قطع انگشتان دست راست است؛ حدّ مرتبه ى دوّم قطع پاى چپ با توضيحى كه گذشت و خواهد آمد؛ حدّ مرتبه ى سوّم حبس ابد؛ و حدّ مرتبه ى چهارم قتل است. لذا، نبايد بگوييم: حدّ سرقت قطع دست است، بلكه اطلاق آيه ى شريفه ى وَالسَّارِقُ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 225

وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[329] توسط روايات به حدّ در مرتبه ى اوّل تقييد شده است.

پس از بيان اين نكته، اجماع فقهاى شيعه[330] بر قطع چهار انگشت دست راست سارق و باقى گذاشتن كف دست و انگشت ابهام است.

توجّه به اين نكته لازم است كه كف يك معناى عامّ و گسترده اى دارد كه بر مجموعه باطن انگشتان و راحه اطلاق مى گردد؛ و «راحه» عبارت است از نصف كف، و آن قسمتى كه به مچ متّصل است.

مستند فتواى فقها روايات متعدّدى است كه

به بعضى از آن ها اشاره مى كنيم:

1- وعن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبد الجبّار، عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي إبراهيم عليه السلام، قال: تقطع يد السّارق ويترك إبهامه وصدر راحته، وتقطع رجله ويترك له عقبه يمشي عليها.[331]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام كاظم عليه السلام مى فرمايد: دست سارق را قطع مى كنند- شايد از اين كه تعبير به «تقطع يد السارق» آورده اند، در مقام اشاره به آيه ى حدّ سرقت بوده اند؛ لذا، به دنبالش مقصود از «يد» را بيان فرمود:- و انگشت شصت و كف دست او را رها مى كنند. اگر قرار بود كلّ دست را تا مچ قطع كنند، ديگر معقول نبود انگشت ابهام باقى بماند. بنابراين اگر ابهام و كف دست بايد باقى بماند پس مقدارى كه به عنوان حدّ سرقت قطع مى گردد، همان انگشتان سارق، البتّه نه از سر انگشت؛ بلكه از بيخ و ريشه بريده مى شود تا صدر راحه و انگشت ابهام فقط باقى بماند.

تذكّر: در روايات ديگر آمده است: راحه و ابهام را باقى مى گذارند؛ امّا در اين روايت، فرمود: صدر راحه و ابهام را رها مى كنند. مقصود از صدر راحه بعضى از كف نيست؛ بلكه صدر در مقابل ذيل است؛ زيرا، دست بالا و پايين دارد، صدرش بالاى انگشتان و ذيلش كف انگشتان است. لذا، معناى اين روايت با روايات ديگر متّحد است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 226

2- وعن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن محمّد بن عبداللَّه بن هلال، عن أبيه، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: قلت له: أخبرني عن السّارق لِمَ يقطع يده اليُمنى ورجله اليسرى ولاتقطع

يده اليمنى ورجله اليمنى؟ فقال: ما أحسن ما سألت! إذا قطعت يده اليمنى ورجله اليمنى سقط على جانبه الأيسر ولم يقدر على القيام، فإذا قطعت يده اليمنى ورجله اليسرى، اعتدل واستوى قائماً.

قلت له: جعلت فداك، وكيف يقوم وقد قطعت رجله؟ فقال: إنّ القطع ليس من حيث رأيت يقطع، إنّما يقطع الرجل من الكعب ويترك من قدمه ما يقوم عليه ويصلّي ويعبد اللَّه. قلت له: من أين تقطع اليد؟

قال: تقطع الأربع أصابع ويترك الإبهام يعتمد عليها في الصّلاة ويغسل بها وجهه للصّلاة. قلت: فهذا القطع من أوّل من قطع؟ قال: قد كان عثمان بن عفّان حسّن ذلك لمعاوية.[332]

فقه الحديث: در اين موثّقه، عبداللَّه بن هلال از امام صادق عليه السلام پرسش هايى پيرامون حدّ سرقت دارد. مى پرسد: چرا دست راست و پاى چپ سارق را مى برند؛ و دست راست و پاى راستش را نمى برند؟

امام عليه السلام فرمود: سؤال نيكويى است. اگر هر دو را از طرف راست قطع كنند، سارق بر جانب چپ مى افتد و قدرت بر قيام و ايستادن پيدا نمى كند؛ ولى اگر از دو طرف بريده شود، اعتدال برقرار مى گردد.

پرسيد: چگونه مى تواند قيام كند در حالى كه پايش را قطع كرده اند؟

امام عليه السلام فرمود: قطع پا به اين صورت كه رايج است، صحيح نيست؛ بلكه بايد از كعب قدم قطع كنند تا از قدمش مقدارى باقى بماند كه با آن قيام كند و نماز به جا آورد و عبادت خدا را انجام دهد.

پرسيد: دست سارق را از كجا مى بُرند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 227

امام عليه السلام فرمود: تنها چهار انگشت را مى برند و انگشت ابهام را رها مى كنند.

- بديهى است كه در

چنين صورتى كف دست نيز باقى مى ماند- امام عليه السلام در تعليل اين حكم فرمود: راحه و انگشت ابهام را باقى مى گذارند تا در نماز به آن تكيه كند و صورتش را با آن براى نماز بشويد.- اين بيان امام در مقابل اهل سنّت است كه دست را از مچ قطع مى كنند. اگر كف دست باقى باشد، براى بلند شدن و سجده كردن و وضو گرفتن وسيله اى ندارد.-

3- وعنهم، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة بن مهران، قال: قال: إذا اخذ السّارق قطعت يده من وسط الكف، فإن عاد قطعت رجله من وسط القدم، فإن عاد استودع السّجن فإن سرق في السّجن قتل.[333]

فقه الحديث: در اين روايت مضمره- راوى، امام را معيّن نكرده است- فرمود: اگر سارق را دستگير كنند، دستش را از وسط كف مى برند. اگر باز به دزدى ادامه داد، پايش را از وسط قدم قطع مى كنند؛ اگر بار سوّم مرتكب سرقت شد، زندانى مى شود؛ و اگر در زندان دزدى كرد او را مى كشند.

مقصود از وسطى كه در روايت فرمود: «قطعت يده من وسط الكف» اين است كه كف دست دو قسمت بيشتر ندارد: صدر و ذيل كف، به انگشتان ذيل، و به بقيه تا مچ، صدر كف مى گويند. لذا، مقصود از وسط، وسط حقيقى و هندسى نيست.

4- محمّد بن يعقوب، عن الحسين بن محمّد، عن معلّى بن محمّد، عن عليّ بن مرداس، عن سعدان بن مسلم، عن بعض أصحابنا عن الحارث بن حضيرة قال: مررت بحبشيّ وهو يستقي بالمدينة فإذا هو أقطع، فقلت له:

من قطعك؟ قال: قطعني خير النّاس، إنّا أخذنا في سرقة ونحن ثمانية نفر،

فذهب بنا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 228

إلى عليّ بن أبي طالب عليه السلام فأقررنا بالسرقة، فقال لنا: تعرفون أنّها حرام؟

فقلنا: نعم.

فأمر بنا فقطعت أصابعنا من الراحة وخلّيت الإبهام، ثمّ أمر بنا فحبسنا في بيت يطعمنا فيه السمن والعسل حتّى برئت أيدينا، ثمّ أمر بنا فأخرَجنا وكسانا فأحسن كسوتنا، ثمّ قال لنا: إن تتوبوا وتصلحوا فهو خير لكم يلحقكم اللَّه بأيديكم في الجنّة، وإلّا تفعلوا يلحقكم اللَّه بأيديكم في النّار.[334]

فقه الحديث: در اين روايت مرسل، حارث بن حضيره مى گويد: در مدينه به يك فرد حبشى برخوردم كه دستش قطع شده بود، از او پرسيدم: چه كسى دستت را بريد؟

گفت: بهترين مردم دستم را بريد. ما هشت نفر بوديم كه در رابطه ى سرقتى دستگير شديم. ما را نزد على بن ابيطالب عليه السلام بردند. در حضور آن بزرگوار به سرقت اقرار كرديم.

فرمود: آيا مى دانستيد سرقت حرام است و مرتكب آن شديد؟ گفتيم: آرى.

فرمان داد: انگشتانمان را از آن قسمت كه متّصل به راحه است، بريدند؛ و راحه را با انگشت ابهام باقى گذاشتند. آن گاه ما را در خانه اى حبس كرده، به ما روغن و عسل خورانيدند تا اين بريدگى و جراحت بهبودى يافت. پس از آن، فرمان داد ما را بياورند؛ به ما لباس هاى نيكو پوشانيد و فرمود: اگر توبه كنيد و تصميم بگيريد ديگر مرتكب سرقت نشويد براى شما بهتر است؛ خداوند بين شما و انگشتانتان در بهشت جمع مى كند؛ و اگر توبه نكرديد، شما را به انگشتانتان در جهنّم ملحق خواهد كرد.

روايات ديگرى نيز در اين باب و ابواب ديگر وجود دارد؛ امّا همين مقدار براى اثبات مطلب كافى است. تعبيرى كه

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله دارند- «قطع الأصابع من مفصل أصولها»- در متون، ديده نمى شود و تعبير جالبى است؛ يعنى چهار انگشت از بيخ بريده شود.

روايت منافى با روايات گذشته
اشاره

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن محمّد بن يحيى، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 229

أحمد بن محمّد جميعاً، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قلت له من أين يجب القطع؟ فبسط أصابعه وقال من هيهنا، يعني من مفصل الكف.[335]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: از كجاى دست در باب سرقت مى برند؟ امام عليه السلام انگشتانش را باز كرده و فرمود: از اين جا. راوى مى گويد:

امام عليه السلام به مفصل كف اشاره كردند.

مفصل كف از مچ مى شود و اين روايت موافق با اهل تسنّن[336] و برخلاف فتواى مسلّم شيعه ى امامى است. لذا، آن را بايد بر تقيّه حمل كرد. علاوه بر اين كه در دلالت آن نيز تأمّل داريم؛ زيرا، اگر امام عليه السلام مى خواست مفصل كف را بگويد چه نيازى به باز كردن انگشتان داشت؟ باز و بسته بودن انگشتان دخلى در مطلب ندارد. به نظر مى آيد در نقل هاى بعد، تفسير حلبى را اشتباه نقل كرده اند؛ زيرا، بسط اصابع با قطع اصابع مناسبت دارد، وقتى اراده داشته باشد بگويد: انگشتان بايد قطع گردد، آن ها را باز مى كند و مى گويد: از اين جا.

اگر بگوييد: شما گفتيد كف صدر و ذيلى دارد، شايد مقصود مفصل ذيل كف يعنى همان محل اتصال انگشتان باشد.

مى گوييم: مفصل كف جايى است كه كف را به بقيه ى دست متصل مى كند؛ و به آن چه انگشتان را متصل

مى كند مفصل اصابع مى گويند نه مفصل كف.

به هر تقدير، گشودن انگشتان با بريدن از مفصل كف هيچ تناسب و رابطه اى ندارد. با سقوط اين روايت، فتواى قوم بر قطع دست از اصول اصابع دست راست با باقى ماندن راحه و انگشت ابهام، تامّ و تمام است.

نكته: شيخ طوسى رحمه الله در خلاف مى فرمايد: اگر كسى بگويد: در آيه ى شريفه وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[337] امر به قطع دست چگونه با قطع انگشتان امتثال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 230

مى شود، و قطع دست بر قطع اصابع تطبيق مى كند؟

در پاسخش مى گوييم: خداوند فرمود: لّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتبَ بِأَيْدِيهِمْ ...[338] براى كتابت از كلمه ى أيدى استفاده شده، در حالى كه مقصود از آن انگشتان است؛ زيرا كتابت به غير انگشتان امكان ندارد.

اين نكته از شيخ طوسى رحمه الله در مقابل اهل سنّت كه به قطع دست از مفصل كف، و خوارج كه به قطع دست از منكب قائل اند، نيكوست؛ وگرنه ما پيرو روايات اهل بيت عليهم السلام هستيم و ائمّه عليهم السلام آيه ى سرقت را به صورتى كه بيان شد، تفسير كرده اند.

در اين جا طرح برخى از مسائل در فرع اوّل لازم است.

مسأله ى اوّل: حكم نقص در انگشتان

اگر كسى غير از انگشت ابهامش، چهار انگشت ندارد، بلكه كمتر از اين مقدار مثلًا سه انگشت يا دو انگشت يا يك انگشت دارد، حكمش چيست؟

از روايات استفاده مى شود براى اجراى حدّ سرقت بايد انگشتان غير از ابهام قطع گردد و انگشت ابهام و راحه باقى بماند؛ لذا، با وجود انگشتى در دست راستش غير از انگشت ابهام، آن را مى بريم؛ البتّه اگر هيچ انگشتى در دست راست نداشت، حكمش در مسائل آينده در

تحريرالوسيله مطرح مى شود كه در همان جا مورد بررسى قرار مى دهيم.

بنابراين، نبايد بر عدد چهار تكيه كرد؛ مستفاد از روايت، قطع چهار انگشت اصلى است در صورتى كه وجود داشته باشد؛ امّا اگر چهار انگشت نبود، هر تعدادى كه وجود دارد را قطع مى كنيم؛ به گونه اى كه انگشت ابهام و كف دست بماند.

مسأله ى دوّم: حكم انگشت زائد

اگر كسى در دست راستش انگشت اضافى دارد كه آن بر دو نوع است: گاه به انگشتى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 231

متّصل است و از توابع آن محسوب مى گردد، و گاه براى خودش انگشت مستقلّى است.

مقصود از تبعيّت اين است كه اگر بخواهيم انگشت اصلى را قطع كنيم، به ناچار اين هم قطع مى گردد؛ چون از اضافات و توابع آن است؛ و مراد از استقلال اين است كه آن انگشت مانند ديگر انگشتان باشد، به گونه اى كه نتوانيم بين انگشتان، انگشت زايد را تشخيص دهيم. فقط علم اجمالى به زيادى يكى از انگشتان داريم؛ بنابراين، سه صورت دارد:

1- در مورد تبعيّت، صاحب جواهر رحمه الله از مرحوم علّامه حلّى در قواعد[339] مطلبى را نقل مى كند، مى فرمايد: انگشتان ديگر را مى بريم و به مقدارى از انگشت اصلى قطع مى كنيم كه سبب از بين رفتن انگشت اضافى نگردد. حقّ نداريم آن را از ريشه قطع كنيم؛ زيرا، قطع آن از ريشه سبب از بين رفتن انگشت اضافى مى شود و قطع انگشت اضافى حرام است. لذا براى حفظ آن از باب مقدّمه، مقدارى از انگشت اصلى را باقى مى گذاريم.

احتمال اين كه تمام انگشتان اصلى بريده شود، هرچند سبب از بين رفتن انگشت زايد باشد، احتمال ضعيفى است.[340]

نقد نظر صاحب جواهر رحمه الله

احتمالى كه

ايشان تضعيف كرد، به نظر مى رسد قوى باشد؛ زيرا، با ملاحظه ى روايات فهميديم كه أربع بما هو أربع خصوصيّتى ندارد. مقصود روايات اين است كه چهار انگشت اصلى بريده شود. اگر يكى از انگشتان تابعى داشت، وجود تابع مانع از اجراى حكم در متبوع نيست. در كدام روايت داريم كه تابع نبايد بريده شود؟ روايات مى گويد: «يترك إبهامه وراحته»[341] علّت ابقاى ابهام و راحه امكان وضو گرفتن، تكيه كردن بر دست براى قيام و عبادت و مانند آن است.

دليل بر حرمت قطع انگشت زائد چيست؟ روايات حكم به قطع چهار انگشت اصلى كرده و قطع آن ها مستلزم از بين رفتن انگشت زايد است. دليلى بر نفى اين قطع و حرمتش نداريم. بنابراين، با ملاحظه ى روايات و فهم عرفى، احتمالى كه صاحب جواهر رحمه الله تضعيف مى كند، به قواعد نزديك تر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 232

2- اگر عنوان تبعيّت در كار نباشد و انگشت زائد معلوم و مشخّص باشد، چهار انگشت اصلى را بايد بريد؛ دليلى بر اين كه بيش از چهار انگشت بريده شود، نداريم.

به عبارت ديگر، درست است كه در روايت مى گويد: «يترك الراحة والإبهام»[342] و ما بر اين عبارت تكيه كرديم، ليكن معناى عبارت قطع غير از اين دو نيست. يعنى روايت مى گويد: چهار انگشت را قطع و راحه و ابهام را باقى بگذاريد.[343] نسبت به غير اين ها ساكت است و تعرّضى ندارد؛ لذا، دليلى بر جواز قطع نسبت به اين انگشت اضافى نداريم.

وجوب ابقاى انگشت زائد احتياج به دليل ندارد؛ جواز قطع يا وجوبش نيازمند اقامه ى برهان است.

3- اگر انگشت زائد مشخص نباشد، آيا با قرعه زائد را

تعيين كنيم؟ زيرا «القرعة لكلّ أمر مشكل» يا «لكلّ أمر مشتبه»[344] با قرعه اصلى را از غير اصلى تشخيص دهيم و آن را قطع كنيم و ديگرى را باقى بگذاريم. توهم نشود هر پنج انگشت مشتبه هستند، بلكه مورد فردى است دو انگشت كوچك داشته باشد، ندانيم كدام يك اصلى و كدام يك زائد است.

احتمال ديگر اين است كه بگوييم: در اين جا امر بين محذورين است؛ زيرا، يكى از دو انگشت واجب است قطع گردد و ديگرى حرام است بريده شود؛ يعنى ما علم اجمالى به وجوب قطع يكى و حرمت قطع ديگرى داريم و راهى براى تشخيص واجب از حرام نداريم؛ در اين موارد، تخيير عقلى مطرح است و نيازى به قرعه نيست.

احتمال سوّم: غير از ابهام و راحه بايد بقيه ى انگشتان قطع گردد؛ زيرا، مستفاد از روايات ابقاى راحه و ابهام و قطع انگشتان است. ذكر «أصابع أربع» در روايت به لحاظ غالب افراد است كه انگشت اضافى ندارند؛ لذا چهار انگشت هيچ خصوصيّتى ندارد. بايد راحه و انگشت ابهام براى وضو و نماز و قيام باقى بماند، بقيّه قطع گردد.

نظر برگزيده: از سه احتمالى كه مطرح شد، احتمال اوّل يعنى قرعه به قواعد نزديك تر است؛ زيرا، مسأله ى دوران امر بين محذورين در جايى است كه يك عمل مانند نماز جمعه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 233

را ندانيم در زمان غيبت واجب است يا حرام. اين جا، تخيير عقلى پياده مى شود؛ امّا در مقام ما به لحاظ دو انگشت، دو فعل وجود دارد؛ يكى واجب و ديگرى حرام است؛ پس، جاى اصالة التخيير نيست.

احتمال سوّم نيز بعيد است؛ زيرا، لازمه اش وجوب

قطع در انگشت اضافى شخص است. در صورتى كه روايت مى گويد: «تقطع الأربع أصابع ويترك الإبهام»[345] يعنى چهار انگشت اصلى اين مجرم قطع گردد. پس، نمى توان گفت: غير از ابهام بقيه ى انگشتان را بايد بريد؛ زائد باشد يا غير زائد، مشخص باشد يا غيرمشخص.

از اين رو، بهترين راه مراجعه ى به قرعه است؛ هرچند ما قرعه را در حقوق مردم جارى مى كنيم؛ و اين مورد نيز در حقيقت از حقوق الناس است؛ زيرا، انگشتان انسانى را مى خواهند قطع كنند.

مسأله سوّم: كيفيّت قطع اصابع

آيا براى بريدن انگشتان بايد از آهن و مانند آن استفاده كرد؟ اين جا مسأله ى تزكيه ى حيوانات نيست كه روايات بر ذبح آن ها با آهن تأكيد كرده است؛ بلكه بايد دست سارق قطع گردد، به هر وسيله و كيفيّتى كه باشد؛ حتّى با آلات برقى نيز اشكالى ندارد. شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط بعد از بيان اين مطلب مى گويد: دليلى بر قطع با آهن پيدا نكرديم.[346]

نظر برگزيده: قاعده اقتضا دارد دست سارق به عنوان عقوبت قطع گردد؛ يعنى انگشتانش را از او بگيريد تا در بسيارى از كارها لنگ شود و در جامعه به عنوان سارق شناخته شود. به همين اندازه دليل داريم؛ امّا نسبت به شكنجه دادن به سارق و عذابى اضافه تر از قطع دست در حقّش دليلى نداريم؛ لذا اگر دو چاقو باشد، يكى تُند و ديگرى كُند، و بخواهيم با چاقوى كُند دستش را ببريم تا عذاب بيشترى بكشد، اين كار به گفته ى شيخ طوسى رحمه الله مشروعيّت ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 234

بنابراين، در هر عصرى براى قطع دست سارق از قوى ترين آلات و سريع ترين وسايل بايد استفاده

كرد تا زجرش كمتر باشد و مقيّد به چاقو و ساطور و مانند آن نيست. آيه ى شريفه ى «فَاقْطَعُوا» از نظر كيفيّت قطع اطلاق دارد و روايات وارد در اين موضوع نيز مطلق است، و نبايد اين مسأله را با ذبح و تزكيه مقايسه كرد. هيچ ارتباطى بين اين مسائل نيست.

از اين رو، در زمان ما كه امكان بى حسّ كردن و بيهوشى موضعى هست، بايد از امكانات موجود استفاده شود. نفس قطع انگشتان كه به دنبالش افتضاح و رسوايى وجود دارد، در عقوبت سارق كافى است.

فرع دوّم: حد دوّم سرقت
اشاره

اگر شخصى به طور مكرّر دزدى كند و حدّ درباره اش اجرا نشده باشد، پس از دستگيرى همان حدّ اوّل سرقت در حقّش جارى مى گردد. اگر پس از جريان حدّ اوّل باز مرتكب سرقت شد، همه ى فقها مى گويند: نوبت به پاى چپش مى رسد. اهل تسنّن نيز در اين مطلب با ما موافق اند.

اهل تسنّن مى گويند: بايد پاى چپ از مفصل ساق بريده شود؛ يعنى فقط پاشنه ى پا بماند؛ و در روايات و لسان عرب از آن به «عقب» تعبير مى كنند.

علماى اماميه در مقدار قطع پا بر دو قول هستند كه علّامه ى حلّى رحمه الله در كتاب مختلف آورده است:

1- مرحوم محقّق در شرايع،[347] و نافع رحمه الله[348]، علّامه رحمه الله در اكثر كتاب هايش،[349] مرحوم شيخ مفيد در كتاب مقنعه،[350] شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه،[351] سلّار رحمه الله در مراسم،[352] و شهيد ثانى رحمه الله[353]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص234

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 235

در شرح لمعه[354] فرموده اند: «يقطع من مفصل القدم، ويترك له العقب يعتمد عليها».

تعبير اين بزرگان مفصل قدم است نه

مفصل ساق؛ يعنى محل جدايى پا و قدم از ساق كه آخر قدم است به گونه اى كه تنها پاشنه ى پا برايش باقى بماند كه بتواند به آن اعتماد كرده بايستد.

اين قول با فتواى اهل سنّت موافق است؛ شواهدى از روايات نيز دارد.

شيخ صدوق رحمه الله در كتاب مقنع مى فرمايد: «إنّما يقطع من وسط القدم»[355] يعنى طول قدم را نصف كنيد، نيمه اش قبه ى قدم يا برآمدگى روى پا است كه با ساق پا مقدارى فاصله دارد و به تعبير امام رحمه الله در تحريرالوسيله، جايى كه مقدارى از محل مسح باقى مى ماند.

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[356] و مبسوط[357] مى فرمايد: «يقطع من عند معقد الشراك» از جايى كه بند نعلين عربى را مى بندند، قطع مى گردد؛ بند نعل عربى روى همان برآمدگى قدم واقع مى شود كه از آن به «قبّة القدم» و «كعب» تعبير مى كنند. در كتاب وضو كلمه ى «كعب» به واسطه ى استعمالش در آيه ى وضو وَامْسَحُواْ بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ[358] قيل و قال زيادى دارد.

صاحب جواهر رحمه الله در آن بحث و در اين بحث مى گويد: بيشتر علما مگر افراد نادر و اهل لغت معتقدند «كعب» همان «قبّة القدم» و برآمدگى روى پا است.[359] شيخ طوسى رحمه الله در توضيحى اضافه مى فرمايد: «من عند الناتي على ظهر القدم» از پهلوى آن چيزى كه روى پا برآمدگى دارد.

مرحوم حلبى در كتاب كافى[360] و ابن زهره در غنيه[361] گفته اند: «إنّه من عند مقعد الشراك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 236

ويترك له مؤخّر القدم والعقب» آخر قدم و پاشنه ى پا را برايش باقى مى گذارند. مؤخّر قدم غير از عقب و پاشنه ى پا است؛ بلكه همان فاصله ى بين

قبّه و مفصل است كه بر روى پا واقع است؛ در حالى كه عقب در باطن پا و زير آن قرار دارد.

ابن سعيد رحمه الله در جامع مى گويد: «إنّه من الكعب وإنّه يبقى له عقبه»[362] قطع پا از كعب است و پاشنه ى پا را باقى مى گذارند. اگر ايشان كعب را در كتاب طهارت[363] به «قبّة القدم» معنا نكرده بود، مى گفتيم: منظورش آخر قدم است؛ امّا با توجّه به آن معنا، مقصودش قطع از «قبّة القدم» است.

امّا آن چه فرمود: «وإنّه يبقى له عقبه» مراد اين نيست كه چنان قطع كنند تا فقط پاشنه ى پا باقى بماند و با قول اوّل يكى باشد؛ زيرا، در اين صورت بين قطع از «قبّة القدم» و باقى ماندن پاشنه ى پا تعارض است؛ ولى با تفسير «كعب» توسط مرحوم ابن سعيد، به قبة القدم ظهورى قوى پيدا مى شود كه مقصودش فقط باقى ماندن «عقب» نيست، بلكه همان مطلبى را مى گويد كه از كتاب كافى حلبى رحمه الله و غنيه نقل كرديم يعنى: «يترك له مؤخّر القدم والعقب».

سيّد مرتضى رحمه الله در كتاب انتصار مى فرمايد: «يقطع من صدر القدم ويبقى له العقب»[364] معناى عبارتش اين است كه از روى پا قطع كنند؛ پس از ذيل آن بايد مقدارى باقى بماند؛ وگرنه قطع صدر و ذيل مى شود و دنباله ى كلامش «يبقى له العقب» نيز همان توجيهى را دارد كه كلام ابن سعيد رحمه الله را به آن موجّه ساختيم.

بنابراين، هرچند كلمات اين گروه با يكديگر تفاوت داشت، ولى همه بيانگر يك معنا هستند؛ يعنى بايد از وسط قدم و برآمدگى آن بريد. مرحوم امام در مقابل قول اوّل كه قطع را از مفصل قدم قائل

است، در تحريرالوسيله قول دوّم را اختيار كرده اند؛ زيرا، فرموده است:

«ولو سرق ثانياً قطعت رجله اليسرى من تحت قبّة القدم حتّى يبقى له النصف من القدم ومقدار قليل من محلّ المسح». مقدار قليلى از محلّ مسح داخل در نصف قدمى است كه باقى مانده است، نه اين كه غير از آن باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 237

از آن جا كه اين مسأله بين علماى شيعه اختلافى است، بايد ادلّه ى هر دو قول را بررسى كنيم.

دليل قول اوّل (قطع از مفصل قدم)

1- وعن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبد الجبّار، عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي ابراهيم عليه السلام، قال: تقطع يد السّارق ويترك إبهامه وصدر راحته وتقطع رجله ويترك له عقبه يمشي عليها.[365]

فقه الحديث: در اين موثّقه امام كاظم عليه السلام فرمود: دست سارق را مى برند و انگشت ابهام و صدر راحه ى او را رها مى كنند؛ پايش را جدا مى كنند و عقب را برايش مى گذارند تا با آن راه برود.

نقد دلالت روايت: امام عليه السلام در روايت معيّن نكرده قطع پا از كجا باشد؛ آيا مى توان گفت: مقصود اين است كه از مفصل ساق بريده شود و فقط پاشنه ى پا باقى بماند، به خصوص با توجّه به ذيل روايت كه مى گويد: «يترك له عقبه يمشي عليها»؟ با پاشنه ى پا كه نمى توان راه رفت؛ اگر پا را از مفصل ساق جدا كنند، شايد بتواند بر روى آن بايستد؛ ولى راه رفتن امكان ندارد.

اگر روايت مانند كلام محقّق رحمه الله «يترك له العقب يعتمد عليها»[366] بود، ممكن بود بگوييم: «يعتمد عليها» يعنى بتواند روى پا بايستد؛ ليكن روايت مى گويد: «يمشي عليها» با نصف پا به زحمت

مى توان راه رفت تا چه رسد فقط با پاشنه ى پا بخواهد حركتى داشته باشد.

در روايت شريفه، عبارت «يترك له عقبه يمشي عليها» به منزله ى تعليل است، لذا بايد مقدارى باقى بماند كه راه رفتن با آن مقدار امكان داشته باشد.

2- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن عليّ بن أبي حمزة، عن أبي بصير، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام: القطع من وسط الكفّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 238

ولايقطع الإبهام، وإذا قطعت الرِّجل ترك العقب لم يقطع.[367]

فقه الحديث: دست را از وسط مى برند و ابهام را جدا نمى كنند؛ و در صورت بريدن پا، عقب و پاشنه ى پا قطع نمى گردد.

دلالت اين روايت از دلالت روايت گذشته ظاهرتر است. اگر در مقابلش، روايات قول دوّم را نداشتيم، مى توانستيم به آن اخذ كنيم.

مستند قول دوّم (قطع از وسط قدم)

1- وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة بن مهران، قال: قال: إذا أخذ السّارق قطعت يده من وسط الكفّ، فإن عاد قطعت رجله من وسط القدم، فإن عاد استودع السّجن، فإن سرق في السّجن قتل.[368]

فقه الحديث: در اين موثّقه بيان شده است: وقتى سارق را دستگير كردند، دستش را از وسط مى برند؛ اگر بار دوّم مرتكب سرقت شد، پا را از وسط قدم قطع مى كنند؛ اگر بار سوّم دزدى كرد، زندانى مى شود و اگر در زندان سرقتى داشت، او را مى كشند.

تعبيرى كه در روايت دارد: «وسط القدم»، همان تعبيرى است كه شيخ صدوق رحمه الله در كتاب مقنع[369] دارد. پاى او را از وسط قدم مى برند يعنى نصفش را جدا مى سازند، نصف را به لحاظ

كف پا حساب مى كنند. وقتى مى گوييد: هفت قدم و نيم، به لحاظ كف پا و باطنش آن را به كار برده ايد نه به لحاظ ظاهر پا. از اين رو، وقتى نصف قدم را به لحاظ باطن پا قطع كنند، مقدارى از محلّ مسح باقى خواهد ماند.

2- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن علىّ بن رئاب، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام في حديث السّرقة قال: وكان إذا قطع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 239

اليد قطعها دون المفصل، فإذا قطع الرّجل قطعها من الكعب، قال: وكان لايرى أن يعفى عن شي ء من الحدود.[370]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام در كيفيّت قطع دست و پاى سارق توسط امير مؤمنان عليه السلام فرمود: وقتى دست دزد را مى بريد، از پايين تر از مفصل- به قرينه ى روايات ديگرساق مراد است-، و زمانى كه پايش را مى بريد، از كعب جدا مى ساخت.

دلالت روايت بر قطع از كعب- همان تعبيرى كه ابن سعيد[371] داشت يعنى از قبّه و برآمدگى قدم- تامّ و تمام است؛ زيرا، كعب آخر قدم نيست، بلكه همان برآمدگى روى پا است.

3- عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن محمّد بن عبداللَّه بن هلال، عن أبيه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: ... قلت له: جعلت فداك، وكيف يقوم وقد قطعت رجله؟ فقال: إنّ القطع ليس من حيث رأيت يقطع، إنّما يقطع الرّجل من الكعب ويترك من قدمه مايقوم عليه ويصلّي ويعبد اللَّه.[372]

فقه الحديث: محمّد بن عبداللَّه بن هلال از امام صادق عليه السلام پرسيد: وقتى پاى سارق را مى برند، چه طور مى ايستد و راه مى رود؟

امام عليه السلام فرمود: پاى

سارق را از جايى كه تو ديده اى در جامعه قطع مى كنند، نبايد بريد؛ بلكه آن را از كعب قطع مى كنند و به مقدارى كه بتواند بر آن بايستد و نماز بخواهد و عبادت پروردگار را انجام دهد، برايش باقى مى گذارند.

دلالت روايت: با توجّه به كلام صاحب جواهر رحمه الله كه فرمود: تمام علما مگر افراد نادرى كعب را به قبّة القدم معنا كرده اند،[373] دلالت روايت بر قول دوّم تمام است؛ و ذيل روايت نيز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 240

آن را تأييد مى كند. بايد به مقدارى باقى بماند كه بتواند درست قيام كند، با بقاى پاشنه ى پا فقط قدرت بر قيام ندارد تا چه برسد به اين كه بتواند راه برود.

كيفيّت جمع بين دو طايفه از روايات

اين دسته از روايات كه بر قول دوّم دلالت ظاهر و روشن داشت، در آن ها تعبير «كعب» يا «وسط قدم» استعمال شده بود و در برخى از آن ها علّت نيز آمده بود، قرينه اى بر مراد از روايت ابوبصير است كه مقصود از «إذا قطعت الرجل ترك عقبه لم يقطع» چيست.

به عبارت ديگر، روايتى كه مى گويد: «يقطع من وسط القدم»، نقطه ى ابهامى در دلالتش نداريم؛ روايت ديگر كه مى گويد: «يقطع من الكعب» مقصود از كعب را نيز مى دانيم كه قبّة القدم است؛ روايت ابوبصير كه مى گويد: «ترك عقبه لم يقطع»، بيان نمى كند از كجا قطع گردد، فقط متعرّض ترك پاشنه ى پا و عدم قطع آن شده است؛ امّا نمى گويد: فقط پاشنه ى پا را باقى بگذاريد. لذا در مقام جمع بين دو دسته روايات، طايفه ى دوّم قرينه ى بر مراد از طايفه ى اوّل است و ظهور طايفه ى اوّل به حدّى نيست كه اگر معارض

نداشت مى توانستيم بر آن اعتماد كنيم. لذا، با وجود چنين معارضى نوبت به ظهور روايات طايفه ى اوّل نمى رسد و قول دوّم مطابق با قواعد است و در تحرير اختيار شده است.

فرع سوّم و چهارم: حدّ سوّم و چهارم سرقت

اگر سارقى مرتكب سرقت شد و حدّ قطع دست درباره اش اجرا شد، بار دوّم دزدى كرد و پاى او را بريدند، امّا در مرتبه ى سوّم سرقت كرد، علما بر اين حدّ در اين مرتبه توافق و اتّفاق نظر دارند؛ و چندين روايت صحيحه نيز بر اين مطلب دلالت دارد.

1- وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، عن الحسين بن سعيد، عن النّضر بن سويد، عن القاسم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: سألته عن رجل سرق،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 241

فقال: سمعت أبي يقول: اتي عليّ عليه السلام في زمانه برجل قد سرق فقطع يده ثمّ اتي به ثانية فقطع رجله من خلاف ثمّ اتي به ثالثة فخلّده في السّجن وأنفق عليه من بيت مال المسلمين وقال: هكذا صنع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لا اخالفه.[374]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، از امام صادق عليه السلام درباره ى حكم دزد پرسيد.

امام عليه السلام فرمود: از پدرم شنيدم كه فرمود: مردى را در زمان اميرمؤمنان عليه السلام نزد آن حضرت آوردند كه دزدى كرده بود. اميرمؤمنان عليه السلام دستش را قطع كرد؛ بار دوّم سرقت كرد و او را آوردند پايش را بر خلاف (يعنى دست راستش را كه بريده بود، در مرتبه ى دوّم پاى چپش را)- قطع كرد- (البته در بحث حدّ محارب، در توضيح «من خلاف» اختلافات را مطرح مى كنيم)- در مرتبه ى سوّم كه مرتكب دزدى شد او

را زندانى كرد و از بيت المال مسلمانان به او نفقه داد و فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله اين گونه عمل كرد و من برخلاف آن حضرت كارى نمى كنم.

دلالت اين روايت خوب است. اطلاق نفقه دادن از بيت المال به روايات ديگر كه به صورت فقر مقيّد است، تقييد مى گردد؛ زيرا اگر كسى از مال شخصى مشروع خودش مى تواند مخارجش را تأمين كند، معنا ندارد از بيت المال به او انفاق كنند.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد جميعاً، عن ابن أبي نجران، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في السّارق إذا سرق قطعت يمينه، وإذا سرق مرّة اخرى قطعت رجله اليسرى، ثمّ إذا سرق مرّة اخرى سجنه، وتركت رجله اليمنى يمشي عليها إلى الغائط ويده اليسرى يأكل بها ويستنجي بها، فقال: إنّي لأستحيي من اللَّه أن أتركه لاينتفع بشي ء ولكنّي أسجنه حتّى يموت في السّجن، وقال: ما قطع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من سارق بعد يده ورجله.[375]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام باقر عليه السلام فرمود: اگر شخصى دزدى كند،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 242

امير مؤمنان عليه السلام به قطع دست راستش قضاوت كرد. اگر بار دوّم مرتكب سرقت گردد، بايد پاى چپش را بريد. و اگر بار سوّم دست به دزدى زد، او را زندانى مى كنند و پاى راستش را قطع نمى كنند تا براى تطهير بتواند از آن استفاده برد، و دست چپش را نيز نمى برند تا با آن غذا بخورد و استنجا

و تطهير كند.

آن گاه امام عليه السلام فرمود: من از خداوند حيا مى كنم كه دست چپ و پاى راستش را نيز قطع كنم؛ و او را موجودى رها كنم كه نتواند از هيچ چيزى استفاده كند. او را زندانى مى كنم تا در زندان بميرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز چنين عمل مى كرد و از بدن سارق، بعد از قطع دست و پايش چيز ديگرى را نبريد.

3- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في حديث السّرقة قال: تقطع اليد والرّجل، ثمّ لايقطع بعد، ولكن إن عاد حبس وانفق من بيت مال المسلمين.[376]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه امام صادق عليه السلام فرمود: دست و پاى دزد را مى برند- (به قرينه ى روايات ديگر بريدن دست را به دست راست در مرتبه ى اوّل و بريدن پا را به پاى چپ در مرتبه ى دوّم مقيّد مى كنيم)- پس از آن، اگر مرتكب دزدى شد، چيزى از بدنش را نمى بُرند؛ بلكه او را زندانى كرده و از بيت المال به او نفقه مى دهند.

در اين روايت، زمانى براى زندان معيّن نشده است. ممكن است بگوييم عدم تقييد حبس و زندان به مدّتى، ظهور در حبس ابد دارد، و اگر اين ظهور را نپذيرفتيم و روايت را مطلق دانستيم، آن را به رواياتى كه بر حبس ابد دلالت دارد، تقييد مى كنيم.

4- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده إلى قضايا أمير المؤمنين عليه السلام، أنّه كان إذا سرق الرّجل أوّلًا قطع يمينه، فإن عاد قطع رجله اليسرى، فان عاد ثالثة خلّده السّجن وأنفق عليه من بيت المال.[377]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 243

فقه الحديث: اسناد صدوق رحمه الله به قضاوت هاى امير مؤمنان عليه السلام صحيح است.

امير مؤمنان عليه السلام در مرتبه ى اوّل حدّ، دست راست سارق را مى بريد. اگر دوباره سرقت مى كرد، پاى چپش را قطع مى كرد؛ و در مرتبه ى سوّم، او را به زندان ابد محكوم و از بيت المال نفقه اش را مى داد.

5- وعنهم، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة بن مهران، قال: قال: إذا اخذ السّارق قطعت يده من وسط الكفّ، فإن عاد قطعت رجله من وسط القدم، فإن عاد استودع السّجن، فإن سرق في السّجن قتل.[378]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر سارق دستگير شد، دستش را از وسط كفّ مى برند؛ در بار دوّم پايش را از وسط قدم قطع مى كنند؛ در بار سوّم زندانى مى شود؛ و اگر در زندان سرقت كرد، او را مى كشند.

هرچند در روايت، سرقت در بار چهارم را مقيّد به «في السجن» كرد، ليكن اين تقييد از باب مثال است؛ لذا، اگر از زندان فرار كند و در بيرون زندان مرتكب دزدى شود، باز همين حدّ در موردش اجرا مى شود؛ فقها بين دو حالت فرقى نگذاشته اند.

6- قال: وروي أنّه من سرق في السّجن قُتل.[379]

فقه الحديث: اين روايت از مرسلات صدوق رحمه الله است كه به نحو «روي» گفته شده است؛ لذا، فى نفسه اعتبارى ندارد؛ مگر اين كه با عمل مشهور ضعفش را جبران كنيم؛ ليكن با وجود روايات معتبر نيازى به آن نيست.

نتيجه: با روايات گذشته، حدّ سوّم يعنى زندان ابد، و حدّ چهارم يعنى قتل ثابت شد؛ لذا،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 244

اطلاق آيه ى

وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[380] را با اين روايات معتبر به اوّلين حدّ سرقت مقيّد مى كنيم؛ آيه نسبت به مرتبه ى دوّم و سوّم و چهارم تعرّضى ندارد.

تذكّر: رواياتى كه بر حدّ سوّم سرقت دلالت داشت، حاوى چنين عباراتى بود: «فخلّده في السّجن»[381]، «خلّده في السّجن»[382] و «فإن عاد استودع السّجن».[383]

از مجموع اين روايات حبس ابد استفاده مى شود، ليكن صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد:

«فإن سرق ثالثة حبس دائماً حتّى يموت أو يتوب»[384] اگر در مرتبه ى سوّم دزدى كرد، او را حبس ابد مى كنند تا بميرد يا توبه كند. ما نفهميديم از كدام دليل توبه را استفاده كرده است؟

زندان به عنوان حدّ از حدود الهى نسبت به سارق است؛ چه دليلى قائم است بر اين كه اگر توبه كرد، از زندان آزاد مى گردد؟ ايشان دليلى ذكر نكرده و ما نيز دليلى پيدا نكرديم.

يكى از مواردى كه حبس ابد داريم، در مورد زن مرتدّ است كه او را زندانى مى كنند. اگر توبه كرد، آزاد مى شود؛ اگر توبه در اين مورد خاصّ سبب آزادى است، دليل نمى شود در باب سرقت نيز همين طور باشد. البتّه توبه با عفو تفاوت دارد و دو عنوان هستند كه نبايد با هم اشتباه شود. توبه سبب سقوط حدّ نمى شود مگر در موارد خاصّى كه دليل داشتيم و گذشت؛ و الّا اگر توبه را سبب سقوط حدّ بدانيم، لازمه اش عدم اجراى اكثر حدود است.

زيرا، مجرمى كه مى بيند الآن او را مى كشند يا تازيانه مى زنند، چه بسا توبه ى واقعى هم انجام دهد؛ زيرا، وقتى مشاهده مى كند به دنبال عمل و جنايتش چنين عقوبتى هست، داعى بر تكرار پيدا نمى كند.

از اين رو، ما نمى توانيم به اين تخيير فتوا دهيم؛

زيرا، دليلى بر آن پيدا نكرديم؛ امّا امكانش را نيز نفى نمى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 245

[حكم تكرار السرقة]

[مسألة 2- لوتكرّرت منه السرقة ولم يتخلّل الحدّ كفى حدّ واحد. فلو تكرّرت منه السرقة بعد الحدّ قطعت رجله ثمّ لو تكرّرت منه حبس ثمّ لو تكرّرت قتل.]

حكم تكرار سرقت

اگر كسى چند بار مرتكب سرقت شد و پس از آن دستگير شد، يك حدّ كافى است؛ امّا اگر پس از اجراى حدّ دزدى كرد، پايش را مى برند؛ اگر باز به دزدى پرداخت، او را زندانى مى كنند؛ و اگر در مرتبه ى چهارم دزدى كرد او را مى كشند.

با عدم تخلّل حدّ بين سرقت ها يك حدّ بيشتر اجرا نمى شود، لذا اگر كسى ده بار- مثلًا- دزدى كرد و شهود بر ده بار سرقتش شهادت دادند، فقط حدّ مرتبه ى اوّل درباره اش اجرا مى شود. اگر پس از قطع انگشتان دست راست، چندين بار دزدى كرد و دوباره دستگير شد، حدّ دوّم يعنى پاى چپش به تفصيلى كه گذشت بريده مى شود. اگر پس از آن نيز چندين بار دزدى كرد، او را به زندان مى اندازند. اگر در زندان هم به طور مكرّر سرقت كند، او را مى كشند. بنابراين، اگر بين سرقت ها حدى متخلّل نشد، سرقت هاى مكرّر حكم يك سرقت را دارد. شاهد اين مطلب روايت زير است:

محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن محبوب، عن عبدالرّحمن بن الحجّاج و [عن] بكير بن أعين، عن أبي جعفر عليه السلام في رجل سرق فلم يقدر عليه، ثمّ سرق مرّة اخرى ولم يقدر عليه وسرق مرّة اخرى فاخذ فجائت البيّنة فشهدوا عليه بالسّرقة الاولى والسّرقة

الأخيرة.

فقال: تقطع يده بالسرقة الاولى ولا تقطع رجله بالسّرقة الأخيرة. فقيل له: وكيف ذاك؟ قال: لأنَّ الشّهود شهدوا جميعاً في مقام واحد بالسّرقة الاولى والأخيرة قبل أن يقطع بالسرقة الاولى، ولو أنّ الشّهود شهدوا عليه بالسّرقة الاولى ثمّ أمسكوا يقطع ثمّ شهدوا عليه بالسّرقة الأخيرة

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 246

قطعت رجله اليسرى.[385]

سند حديث: اگر عبدالرحمان بن حجّاج اين روايت را از بكير بن اعين روايت كرده باشد، همان طور كه بعضى از نسخه ها «عبدالرحمن بن الحجّاج عن بكير بن أعين» دارد، يك روايت محسوب مى شود؛ ولى اگر عبدالرحمان به طور مستقيم از امام باقر عليه السلام نقل كرده دو روايت هست. به هر حال، روايت، به تمام معنا صحيحه است.

فقه الحديث: از امام باقر عليه السلام درباره ى مردى كه دزدى كرد و نتوانستند او را دستگير كنند، فرار كرد و بار دوّم نيز مرتكب دزدى شد و فرار كرد، پس از سرقت در مرتبه ى سوّم او را گرفتند، بيّنه نزد حاكم شرع بر سرقت مرتبه ى اول و مرتبه ى سوّم شهادت داد- (هرچند سه بار دزدى كرده بود ليكن نزد حاكم مرتبه ى اول و آخر ثابت شد)- سؤال شد.

امام باقر عليه السلام فرمود: دستش را براى سرقت اوّل مى برند، ولى پايش را براى سرقت دوّم قطع نمى كنند. اعتراض شد، دليلش چيست؟ بيّنه بر دو سرقت شهادت داده است؟

امام عليه السلام فرمود: شهود در يك مجلس بر هر دو سرقتش شهادت دادند، تخلّل حدّى بين دو شهادت نبود. اگر شهود پس از شهادت اوّلشان صبر مى كردند تا حدّ درباره اش اجرا گردد سپس بر سرقت اخير شهادت مى دادند، پاى چپش نيز قطع مى شد.

فرع غير مذكور: اگر

به شهود پس از شهادت بر سرقت اوّل گفتند: دست نگاه داريد شهادت ندهيد با آن كه در آن مجلس حاضر بودند، پس از قطع دست سارق به آن ها بگويند: الآن بر سرقت ديگرش شهادت دهيد، به همين مقدار در تخلّل حدّ كافى است، و حدّ مرتبه ى دوّم اجرا مى شود. اين فرع در متون فقهى و تحريرالوسيله مطرح نشده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 247

[حكم قطع اليسار مع الخوف في قطع اليمين]

[مسألة 3- لا تقطع اليسار مع وجود اليمين، سواء كانت اليمين شلّاء واليسار صحيحة أو العكس أو هما شلّاء، نعم لوخيف الموت بقطع الشلّاء لاحتمال عقلائي له منشأ عقلايى كإخبار الطبيب بذلك لم تقطع احتياطاً على حياة السارق، فهل تقطع اليسار الصحيحة في هذا الفرض أو اليسار الشلّاء مع الخوف في اليمين دون اليسار، الأشبه عدم القطع.]

حكم قطع دست چپ و احتمال خطر جانى در قطع دست راست

اشاره

بريدن دست راست به عنوان مرتبه ى اوّل حدّ سرقت آيا اطلاق دارد يا در بعضى از فروض اجرا نمى گردد؟

ابتدا فرض هاى متصوّر آن را مطرح مى كنيم.

1- اگر سارقى از دست چپ و راست صحيح و سالم برخوردار است، قدر متيقّن از اجراى مرتبه ى اول حدّ سرقت، بريدن دست راست اوست؛ در اين فرض، هيچ ترديد و اشكالى نيست.

2- اگر دست راست سالم و طبيعى است، ولى دست چپ شلّ و ناسالم، يعنى نمى تواند از آن استفاده اى ببرد، فرض كنيد فردى كه سكته كرده و دست چپش از كار افتاده است، با بريدن دست راست اين فرد به عنوان حدّ اول سرقت، از كارآيى هر دو دست محروم مى شود، آيا با چنين فرضى مى توان دست راستش را بريد؟

3- اگر دست چپش صحيح و سالم ولى

دست راست شلّ و ناسالم باشد، در صورتى كه مرتكب سرقت شد، بايد همان دست ناسالم را قطع كرد؟

طرح اين فرض به جهت اين شبهه است كه در قطع دست راست اثرى مترتّب نيست؛ زيرا، سارق قبل از بريدن آن هم نمى توانسته از اين دست معيوب استفاده اى ببرد؛ گويا اين قطع كالعدم است و براى او عقوبتى نيست.

4- اگر هر دو دست معيوب باشد، باز جاى اين اشكال هست كه چه اثر و فايده اى بر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 248

قطع دست راست مترتّب است.

در اين سه فرض، بايد به اطلاق آيه و روايات تمسّك كرده و به قطع دست راست حكم كنيم؛ بر فرض اين كه در اطلاق آيه شبهه شود، روايات مطلق تعدادشان زياد است.

حقّ اين است كه آيه و روايات اطلاق دارند و قطع دست را به سالم بودن هردو دست يا شلّ نبودشان يا شلّ نبودن دست راست و مانند آن مقيّد نكرده است. بر فرض اشكال در اطلاقات، رواياتى در خصوص اين مورد داريم كه هر شكّ و شبهه اى را زائل مى كند:

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن ابن محبوب، عن ابن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجل أشلّ اليد اليمنى أو أشلّ الشّمال، سرق. قال: تقطع يده اليمنى على كلّ حال.[386]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، ابن سنان از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى كه دست راستش يا دست چپش شلّ و معيوب است، سرقت مى كند؛ حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: دست راستش به هر حال قطع مى گردد.

از اين روايت مى فهميم هر دو دست شلّ باشد

يا دست راست يا دست چپ، فرقى نمى كند؛ به هر تقدير، در حدّ سرقت بايد دست راستش را بريد. لذا، روايت بيانگر همان مطلبى است كه از اطلاقات استفاده مى شود.

2- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن علاء، عن محمّد بن مسلم، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام. وعن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، أنّ الأشلّ إذا سرق قطعت يمينه على كلّ حال، شلّاءً كانت أو صحيحة، فإن عاد فسرق قطعت رجله اليسرى فإن عاد خلّد في السجن واجري عليه من بيت المال وكفّ عن النّاس.[387]

فقه الحديث: روايت به يك سندش از طريق زراره به امام باقر عليه السلام منتهى مى شود؛ و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 249

سند ديگرش از طريق عبداللَّه بن سنان به امام صادق عليه السلام مى رسد؛ و هر دو سند صحيح است.

امام عليه السلام فرمود: دست راست اشلّ به هر حال قطع مى گردد؛ خواه اين دست سالم باشد يا معيوب. اگر بار دوّم مرتكب سرقت شد، پاى چپش را مى برند؛ و بر دزدى مرتبه ى سوّم او را زندان كرده، از بيت المال مخارجش را مى پردازند و شرّش را از سر مردم كم مى كنند.

اين دو روايت، بلكه به تعبيرى سه روايت، صحيح و معتبر بوده و با دلالت واضح و روشن بر فتواى مشهور دلالت دارد.

ابوعلى اسكافى رحمه الله فرموده است: اگر كسى دستش شلّ باشد، نبايد آن را بريد.[388] دليل ايشان روايت زير است:

وبإسناده، عن يونس بن عبدالرّحمن، عن المفضّل بن صالح، عن بعض أصحابه، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام إذا سرق الرّجل ويده اليسرى شلّاء لم

تقطع يمينه ولا رجله وإن كان أشلّ ثمّ قطع يد رجل قصّ منه، يعني لا تقطع في السّرقة ولكن يقطع في القصاص.[389]

فقه الحديث: روايت مرسل است و در وثاقت مفضّل بن صالح نيز اشكال شده است.

اگر اين مناقشه را نپذيريم، ارسال روايت را نمى توان ناديده گرفت.

امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مردى كه دست چپش شلّ و معيوب است، دزدى كند، دست راستش بريده نمى شود؛ براى اين كه كسى خيال نكند حالا كه دست راست را نمى برند، پس در همين مرتبه، حدّ دوّم سرقت را جارى، و پاى او را قطع مى كنند. در دفع اين توهّم فرمود:- پايش نيز قطع نمى گردد- گويا در اين مرحله بر سرقت هيچ اثرى بار نمى شود.

اگر اين فرد اشلّ، دست راست كسى را قطع كند، در مقام قصاص دست راستش را مى برند. بنابراين، در باب سرقت، دست راست كسى كه دست چپش معيوب است بريده نمى شود، به خلاف باب قصاص.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 250

نقد دلالت روايت:

اوّلًا: سندش ارسال دارد و اگر از اين جهت صرف نظر كنيم، اين روايت فقط يك فرض از فروض سه گانه را مى گويد؛ يعنى صورتى كه دست چپ سارق شلّ و دست راستش سالم است؛ با قطع دست راستش مانند افراد بى دست مى گردد؛ و براى غذا خوردن، تطهير و استنجا به مشكل برخورد مى كند. در آخر روايت صحيحه ى عبدالرحمان بن حجّاج چنين آمده: «وكان عليّ عليه السلام يقول: إنّي لأستحيي من ربّي أن لا أدع له يداً يستنجي بها أو رجلًا يمشي عليها».[390] اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمود: من از خداوند حيا مى كنم براى او دستى نگذارم تا با آن استنجا و تطهير

كند يا پايى نگذارم كه با آن راه برود. اين قسمت روايت تأييد كلام مرحوم اسكافى است. او مى گويد: چنين فردى كه دست چپش معيوب است اگر دست راستش بريده شود، با چه وسيله اى نيازهاى خود را برطرف كند؟

ليكن بيان ايشان بر فرض اغماض از ارسال روايت، در جايى كه دست راست شلّ و دست چپ سالم و يا هر دو دست شلّ باشد، جا ندارد.

روايت صحيحه ى عبدالرّحمان بر فرض اين كه بيان امام اميرالمؤمنين عليه السلام به منزله ى تعليل باشد، نمى تواند در مقابل روايات صحيحه اى كه مى گويد: «تقطع يمينه على كلّ حال» و مشهور نيز بر طبقش فتوا داده اند، مقاومتى داشته باشد. بنابراين، ما نمى توانيم از چند روايت صحيحه كه صريح در مطلب است و مورد عمل و فتواى غير اسكافى است در مقابل روايت مرسل يا شبه تعليلى دست برداريم.

عدم قطع دست راست با احتمال خطر جانى

امام راحل رحمه الله در ادامه ى اين مسأله فرمود: اگر احتمال خطر جانى در قطع دست راست ناسالم سارق دهيم، و اين احتمال عقلايى با منشأ و اساس عقلايى باشد، مانند اين كه طبيب به ما بگويد: اگر دستش را قطع كنيد، مى ميرد و يا احتمال مردنش قوى است؛ در اين صورت، به خاطر اين كه بر حيات و جان سارق محافظت كرده باشيم، دستش را نمى بريم؛ ليكن آيا دست چپ سالم يا دست چپ ناسالم كه در قطعش احتمال خطرى نيست، قطع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 251

مى گردد؟ اشبه به قواعد عدم قطع است.

در حقيقت، اين كلام، استثنايى از حكم فرع سابق است كه شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط[391] به آن اشاره كرده است. در افراد سالم

پس از قطع دست، اگر از غذاهاى مقوّى مانند عسل و روغن و گوشت استفاده كنند، پس از گذشت زمانى محل بريدگى بهبود يافته، به گونه اى كه گويا در اين جا انگشتى نبوده است. در پاره اى از روايات گذشته نيز ديديم اميرمؤمنان عليه السلام پس از قطع دست سارق دستور مى دادند به آنان گوشت و عسل و روغن بدهند تا جراحت مندمل گشته، التيام يابد.

در برخى افراد كه شَل هستند، اگر دست معيوب را قطع كنند به علّت نقص و عيبى كه وجود دارد، دهانه ى رگ هاى بريده شده مسدود نمى شود و به هم نمى آيد؛ و با قطع اين رگ ها تمام خون بدن سارق خارج شده و مى ميرد. در چنين صورتى كه پس از قطع دست امكان التيام و بهبودى نيست و خوف مرگ و هلاكت سارق وجود دارد، نمى توان گفت اطلاقات قطع دست راست شامل اين فرد نيز مى شود؛ بلكه به طور حتم و يقين ادله ى مطلق از اين مورد منصرف است.

البتّه اين ترس بايد منشأ عقلايى داشته باشد؛ يعنى طبيب و متخصّصى خبر دهد؛ كه در اين صورت، دست راست سارق را قطع نمى كنيم. امّا آيا او را رها سازيم يا دست چپش را اگر سالم است يا برفرض ناسالم بودن اگر مبتلا به چنين عارضه و خوفى نيست، قطع كنيم؟

اگر در بريدن دست چپ نيز همين خوف و احتمال عقلايى باشد، مسأله روشن است كه حقّ بريدنش را نداريم؛ بحث در جايى است كه يا دست چپ صحيح است يا دكتر و طبيب خبر مى دهد كه قطع دست راست خطر جانى دارد؛ ولى در قطع دست چپ چنين عارضه اى نيست. وظيفه ى حاكم شرع چيست؟

حقّ اين است

كه ما نمى توانيم دست چپش را ببريم؛ زيرا، دليلى بر آن نداريم. اگر يك دليل كلّى داشتيم كه دست دزد بايد در مرتبه ى اوّل بريده شود، در درجه ى اوّل دست راست و در درجه ى دوّم دست چپ، مى گفتيم: پس از عدم امكان اجراى قطع در دست

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 252

راست، نوبت به دست چپ مى رسد؛ ولى چنين دليلى در مقام ما وجود ندارد.

در روايت مرسله اى كه در آينده مطرح مى كنيم، امام عليه السلام فرموده است: «لم تقطع يمينه ولا رجله»؛[392] بنابراين، با عدم امكان قطع دست راست، نوبت به قطع دست چپ يا پا نمى رسد، و سارق در اين سرقتش بلا حدّ است، و دليلى نداريم كه سارق در مرتبه ى اول نمى تواند بدون حدّ باشد، يا بايد به چيز ديگرى منتقل گردد. لذا، در مباحث گذشته گفتيم:

اگر فردى يك انگشت اصلى و انگشت ابهام داشته باشد، فقط همان انگشت اصلى را مى برند و نبايد انگشت شصت را جدا كنند.

نتيجه ى اين مسأله: در حدّ اوّل، دست راست هرگونه باشد از صحيح و معيوب بريده مى شود؛ مگر در صورتى كه در قطع دست راست خطر جانى باشد. در اين حال، حدّى ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 253

[حكم مقطوع اليسار ومقطوع اليمين]

[مسألة 4- لو لم يكن للسارق يسار قطعت يمناه على المشهور، وفي رواية صحيحة لا تقطع، والعمل على المشهور، ولو كان له يمين حين ثبوت السرقة، فذهبت بعده لم تقطع اليسار.]

حكم مقطوع اليسار ومقطوع اليمين

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر دزدى دست چپ نداشت، دست راستش به جهت سرقت قطع مى گردد؛ هرچند در روايت صحيحه اى، عدم قطع آمده است، ليكن عمل

بر قول مشهور است.

2- اگر دزدى در هنگام سرقت، دست راست داشت ولى پس از سرقت، به سبب غير حدّ سرقت قطع شده باشد، دست چپش به عنوان حدّ سرقت بريده نمى شود.

فرع اوّل: حكم مقطوع اليسار

مسأله سوّم تحريرالوسيله در موردى بود كه سارق از نعمت دو دست بهره مند است، ليكن هر دو دست صحيح يا ناسالم بود و يا يكى معيوب و ديگرى سالم بود. گفتيم: در هر چهار صورت، بايد دست راست را بريد. بحث در اين فرع مربوط به كسى است كه دست چپ ندارد و دزدى كرده است، آيا دست راستش را مى برند؟ فقدان دست چپ از جهت نقصان در خلقت باشد يا به خاطر قصاص بريده باشند، يا به سبب عارض ديگرى جدا شده است، فرقى در حكم مسأله ندارد.

شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط[393] و بيشتر فقها، بلكه به تعبير صاحب جواهر عليه السلام[394] و مرحوم امام، مشهور به قطع دست راست قائل اند. فقدان دست چپ مانع شمول اطلاق آيه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[395] نمى گردد، درست است آيه را به «يمنى» مقيّد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 254

كرديم، ولى پس از اين تقييد، اطلاقش نسبت به دست راست محفوظ است؛ يعنى خواه دست چپ داشته باشد يا نه.

در مقابل مشهور، روايت صحيح و معتبرى است كه بر عدم قطع دست راست در اين صورت دلالت دارد و اسكافى رحمه الله بر آن فتوا داده است.

وبإسناده عن يونس بن عبدالرّحمن، عن عبدالرحمن بن الحجّاج، قال:

سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن السّارق سرق فتقطع يده، ثمّ يسرق فقطع رجله، ثمّ يسرق، هل عليه قطع؟ فقال في كتاب عليّ عليه السلام إنّ

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مضى قبل أن يقطع أكثر من يد ورجل، وكان عليّ عليه السلام يقول: إنّي لأستحيي من ربّي أن لا أدع له يداً يستنجي بها أو رجلًا يمشي عليها.

قال: فقلت له: لو أنّ رجلًا قطعت يده اليسرى في قصاص فسرق ما يصنع به؟ قال: فقال: لا يقطع، ولا يترك بغير ساق. قال: قلت: فلو أنّ رجلًا قطعت يده اليمنى في قصاص ثمّ قطع يد رجل أيقتصّ منه، أم لا؟ فقال: إنّما يترك في حقّ اللَّه عزّ وجلّ، فأمّا في حقوق النّاس فيقتصّ منه في الأربع جميعاً.

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه ى به تمام معنا، راوى از امام صادق عليه السلام در مورد سارقى كه دست راست و پاى چپش را بريدند، و بار ديگر مرتكب سرقت شد، مى پرسد كه حكمش چيست؟ آيا باز قطع دست و پا درباره ى او هست؟

امام عليه السلام فرمود: در كتاب على عليه السلام اين جمله وجود دارد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت در حالى كه در مورد سارق بيش از يك دست و يك پا قطع نكرد. كنايه از اين كه وحى فقط در محدوده ى قطع دست و پا بوده است نه بيشتر، در مرتبه ى سوّم قطعى در كار نيست.

اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمود: از خداوند حيا مى كنم سارق را بدون دستى كه با آن تطهير و پايى كه بر آن راه برود رها سازم.

راوى گفت: اگر دست چپ سارقى را به جهت قصاص بريدند، سپس دزدى كرد، با او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 255

چه مى كنند؟ امام عليه السلام فرمود: دست راستش را نمى برند و

او را بدون ساق رها نمى كنند.

معناى جمله ى «لايترك بغير ساق»

اوّلًا: سؤال در مورد سرقت و مرتبه ى اوّل حدّ است؛ در صورتى كه مسأله پا و ساق مربوط به مرتبه ى دوّم حدّ سرقت است. بنابراين، معناى اين جمله چيست؟

ثانياً: در مرتبه ى دوّم پا را از كعب و برآمدگى روى پا مى برند، و كارى به ساق ندارند؛ حتّى اگر از مفصل ساق نيز قطع كنند، باز ساق در جاى خودش محفوظ است.

ثالثاً: بر فرض اين كه در مرتبه ى اوّل از ساق بريده شود، معناى «لا يترك بغير ساق» چيست؟ بر فرض كه ساق دست چپ را بريديم، ساق در دست راست محفوظ است؛ بنابراين، روايت اجمال دارد.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: بعضى گفته اند ساق به معناى پا نيست، بلكه به معناى امر مشكل، سخت و غيرآسان است؛ لذا، معناى روايت اين است كه اگر كسى دست چپ ندارد و سرقت كرده است، دست راستش را نمى برند؛ ولى او را بدون عقوبت رها نمى كنند؛ بلكه به يك امر مشكل و سخت مانند تعزير او را تأديب مى كنند.[396]

به هر حال، روايت نسبت به اين جمله مجمل باقى مى ماند؛ ولى اين اجمال ضررى به ظهور «لا يقطع» نمى زند؛ به خصوص به قرينه ى ذيل روايت كه راوى پرسيد:

اگر مردى دست راستش به سبب قصاص قطع شده بود و او جنايتى انجام داد، دست ديگرى را بريد، آيا بار ديگر قصاص مى شود؟ يعنى دست چپش را مى برند و او را بدون دست مى گذارند؟

امام عليه السلام فرمود: آن چه در مورد رعايت اين فرد گفتيم مربوط به حقّ خدا است كه بايد دستى باقى بماند تا تطهير كند، پايى بماند تا بر آن راه برود؛

ولى قصاص حق الناس است، و كارى ندارند دست و پايى باقى مى ماند يا نه. در قصاص هر چهار دست و پا نيز قطع مى گردد.

ذيل روايت به صورت يك ضابطه و قاعده ى كلّى در تأييد «لايقطع» واقع در صدر روايت است؛ و از آن استفاده مى شود كسى كه دست چپ ندارد، نبايد دست راستش را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 256

ببرند. بنا بر آن چه گفتيم، اجمال «لايترك بغير ساق» ضربه اى به اين دلالت نمى زند.

دلالتش ظاهر و مورد اعتماد نزد عقلا است.

نقد استدلال به روايت: تنها كسى كه به اين روايت عمل كرده، ابوعلى اسكافى رحمه الله است و مشهور از آن اعراض كرده اند؛ اگر كسى اعراض مشهور را موهن و قادح در حجّيت بداند، بايد روايت را همان گونه كه امام راحل رحمه الله كنار گذاشتند، طرح كند.

اگر كسى اعراض مشهور را سبب سقوط روايت از حجّيت نداند، بايد بر طبق آن، به عدم قطع دست راست سارق در موردى كه دست چپ ندارد، فتوا دهد؛ در اين صورت، به جاى اجراى حدّ، سارق را تعزير مى كنند.

فرع دوّم: حكم مقطوع اليمين

اگر سارقى در زمان سرقت دست راست داشت ولى پيش از اجراى حدّ، دست راستش قطع شد، آيا دست چپش قطع مى گردد؟

دليلى بر ثبوت قطع نسبت به دست چپ نداريم؛ زيرا، دست راست موضوع اجراى حدّ بود كه حالا از بين رفته و مجرّد حكم حاكم علّت جارى شدن حكم در دست چپ نمى شود. مثلًا اگر حاكم شرعى حكم كرد زيد را به علّت زناى با محارم به قتل برسانند، قبل از اجراى حدّ، در راه سكته كرد و مرد، آيا مى توان گفت: ديگرى را به

جاى او بكشند تا حكم حاكم اجرا شده باشد؟ از اين رو، در اين بحث، به علّت نبودن موضوع اجراى حدّ، حدّ قطع منتفى است.

سؤال ديگر آن است كه آيا پس از سقوط حدّ، تعزير ثابت مى گردد؟

ممكن است بگوييم: تعزير مخصوص به موردى است كه قبل از آن حكمى از حاكم نداشته باشيم؛ اما اگر حاكم حكم داد و به علّتى آن حكم اجرا نشد، براى حكم جديد و تعزير وجهى وجود ندارد. بنابراين، به احتمال قوى در اين مورد، نه انتقال به دست چپ هست و نه تعزير.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 257

[حكم مقطوع اليمين في حال السرقة]

[مسألة 5- من سرق وليس له اليمنى، قيل: فإن كانت مقطوعة في القصاص أو غير ذلك وكانت له اليسرى قطعت يسراه، فإن لم تكن له أيضاً اليسرى قطعت رجله اليسرى، فإن لم يكن له رجل لم يكن عليه أكثر من الحبس، والأشبه في جميع ذلك سقوط الحدّ والانتقال إلى التعزير.]

حكم مقطوع اليمين در حال سرقت

اشاره

مورد اين فرع، سارقى است كه در حين سرقت، فاقد دست راست باشد، خواه در اصل خلقت فاقد بوده يا به خاطر حادثه يا قصاصى دست راست او قطع شده باشد و بخواهند حدّ اول سرقت را درباره اش اجرا كنند، قائل گفته است: اگر شخص فاقد دست راست، دست چپ داشته باشد، آن را قطع مى كنند؛ و اگر فاقد هر دو دست است، پاى چپش را مى برند؛ و اگر پا ندارد، حكمش فقط حبس و زندان است.

امام راحل رحمه الله مى فرمايد: سقوط حدّ و انتقال به تعزير به قواعد شبيه تر است.

ظاهر كلام امام راحل رحمه الله اين است كه قائل واحدى گفته است

با عدم وجود دست راست به قطع دست چپ و با عدم هر دو به قطع پاى چپ منتقل مى گرديم، در حالى كه با مراجعه ى به منابع مى بينيم براى ايشان در نقل اقوال اشتباهى رخ داده است؛ در حالى كه اقوال مختلفى در قسمت اوّل يعنى فاقد دست راست وجود دارد.

1- شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه،[397] ابن حمزه رحمه الله در كتاب وسيله،[398] قاضى ابن برّاج رحمه الله در كتاب كامل[399] معتقدند حدّ در اين صورت بر دست چپ پياده مى شود.

2- شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط مى فرمايد: اظهر نزد ما- ظاهرش اين است كه اصحاب به اين معنا معتقدند- انتقال به پاى چپ است؛ يعنى حدّ مرتبه ى دوّم جانشين حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 258

اول سرقت گردد. اگرچه قول اول يعنى انتقال به دست چپ نيز روايت شده است.[400] قاضى ابن برّاج رحمه الله نيز در مهذّب از شيخ طوسى رحمه الله تبعيّت كرده است.[401]

3- سقوط حدّ به طور كلّى و انتقال به تعزير؛ زيرا، با عدم دست راست، دليلى بر انتقال به دست يا پاى چپ نداريم. مثل اين كه شارع در حقّ اين سارق ارفاق كرده است. مرحوم محقّق در شرايع اين نظر را اختيار مى كند[402] و ابن ادريس رحمه الله نيز در پاره از فروض به تعزير تصريح دارد.[403]

دليل قول اوّل (انتقال قطع به دست چپ)
اشاره

دليل قول اوّل در ابتدا، قوى به نظر مى رسد؛ زيرا، مى گويد: اطلاق آيه ى شريفه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[404] شامل دست راست و چپ مى گردد. اين اطلاق را به رواياتى كه مقصود از دست را در آيه معيّن مى كرد، مقيّد كرديم؛ ليكن سؤال اين است كه آيا آيه ى شريفه

به طور مطلق به دست راست تقييد مى شود يا فقط در خصوص موردى كه دست راستى وجود داشته باشد؟

در صورتى كه دست راست وجود دارد، مى گوييم: اطلاق آيه به دست راست مقيّد شده است، امّا در فرضى كه فاقد دست راست باشد، به چه دليل از اطلاق آيه دست برداريم؟ به اطلاق آيه تمسّك كرده، مى گوييم: بايد دست سارق قطع گردد، لذا دست چپش را مى بريم.

نقد دليل قول اوّل

حقّ اين است كه همان طور كه دليل مطلق اطلاق دارد، دليل مقيّد نيز اطلاق دارد. اگر مولايى گفت: «أعتق رقبةً» و بعد مقيّدى آورد «لا تعتق رقبة كافرة» تقييد اطلاق «رقبة»

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 259

به «رقبة مؤمنة» آيا مختصّ به موردى است كه رقبه ى مؤمنه وجود داشته باشد؟ و با عدم آن مى توان رقبه ى كافره را آزاد كرد؟ يا بايد بگوييم: همان گونه كه دليل مطلق، اطلاق دارد، دليل مقيّد هم اطلاق دارد؟ يعنى دليل مقيّد مى گويد: رقبه ى كافره به هيچ دردى نمى خورد و اصلًا فايده ندارد، خواه رقبه ى مؤمنه اى باشد يا نباشد، و اطلاق دليل مقيّد همانند خود دليل مقيّد حاكم بر اطلاق دليل مطلق است.

به عبارت ديگر، مفاد «لا تعتق رقبة كافرة» خروج رقبه ى كافره از دايره ى حكم دليل مطلق است، خواه رقبه ى مؤمنى در كار باشد يا نه؛ وقتى اين دليل با دليل مطلق روبرو شد، نتيجه مى دهد حكم واقعى عتق رقبه ى مؤمنه است و نوبت به رقبه ى كافر نمى رسد.

در آيه ى شريفه، اطلاق «فاقطعوا أيديهما» دست راست و چپ را شامل مى گردد؛ و روايات بسيارى مى گويد: بايد دست راست را بريد. اين روايات مطلق است يعنى مى گويد: فرقى ندارد سارق دست چپى

داشته باشد يا نه. به طور كلّى مقصود خداوند قطع دست راست است و دست چپ به هيچ وجه مطرح نيست. بنابراين، با وجود چنين اطلاقى براى دليل مقيّد نمى توان گفت: اطلاق آيه به فرضى كه دست راست وجود دارد، تقييد مى شود و با عدم دست راست نوبت به دست چپ مى رسد.

دليل قول دوّم (انتقال قطع به پاى چپ)
اشاره

دليلش يك امر اعتبارى است. وقتى در باب حدّ سرقت، حدّ اوّل، قطع دست راست بود و در مرتبه ى دوّم قطع پاى چپ و در مرتبه ى سوّم حبس، لذا اگر به واسطه عدم دست راست نمى توانيم حدّ اول را پياده كنيم، حدّ مرتبه ى دوّم جايگزين آن مى گردد.

نقد دليل قول دوّم

اگر حدّى را در مرتبه ى دوّم وضع كردند، معنايش اين نيست كه مى تواند جانشين حدّ مرتبه ى اوّل گردد. مطلبى باقى مى ماند كه شيخ رحمه الله در مبسوط فرموده است: اگرچه قول اوّل روايت شده است.[405] ظاهر اين عبارت، وجود روايت براى هر دو قول مى باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 260

مؤيّد قول اوّل فتواى مرحوم شيخ در كتاب نهايه است.[406] شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه مفاد روايات و نصوصى كه از ائمّه عليهم السلام رسيده بود را آورده است. لذا، با اين كتاب فقهى، معامله ى كتاب روايى مى شود؛ زيرا، بناى شيخ رحمه الله اين بوده كه احكام موجود در روايات را به عين الفاظى كه در روايات هست بياورد. لذا با وجود فتواى شيخ رحمه الله در نهايه به قول اوّل و گفتارش در مبسوط كه قول اوّل روايت شده است، انسان دچار اشكال مى گردد.

اگر در كتاب نهايه فتوا نداده بود و در كتاب مبسوط مى فرمود: «هو مرويّ»، مى گفتيم روايتى مرسله بر اين مطلب رسيده كه حجّت نيست؛ ولى با وجود فتواى او در نهايه نمى توان به آسانى گذشت. معناى اين كلام، معامله ى روايات صحيح با فتاواى كتاب نهايه نيست؛ ليكن نمى توان آن ها را نيز به عنوان ارسال كنار گذاشت.

تذكّر: ظاهر عبارت تحريرالوسيله كه فرمود: «من سرق وليس له اليمنى، قيل: فإن كانت

مقطوعة في القصاص أو غير ذلك وكانت له اليسرى قطعت يسراه، فإن لم تكن له أيضاً اليسرى قطعت رجله اليسرى ...» اين است كه تا اين جا دنباله ى كلام قائل است؛ و در اين صورت، با فتواى شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط[407] موافق است.

مرحوم كاشف اللثام[408] مى فرمايد: شيخ طوسى رحمه الله در نهايه فرموده است: اگر فاقد دست راست و چپ باشد، نوبت به پاى راست مى رسد؛ و اگر پا هم نداشته باشد، نوبت به حبس مى رسد.

هر دو فتوا دليلى ندارد. اگر مقطوع اليدين است، به چه دليل نوبت به پاى راست يا چپ مى رسد؟ البتّه امكان دارد دليل اعتبارى برايش درست كنيم، و بگوييم قائل به قطع دست و پاى راست، اقرب بودن آن را به دست راست در نظر گرفته است؛ و قائل به قطع پاى چپ، به سبب اين كه بعد از دست نوبت به پاى چپ مى رسد. ولى با اين امور اعتبارى نمى توان فتوا داد. در هيچ كدام از رواياتى كه داريم اين مطلب نيست كه در حدّ اوّل سرقت مى توان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 261

پا را به جاى دست، و در فرض نبودن دو دست قطع كرد. بنابراين، همان طور كه در صورت عدم دست و پا، ابن ادريس رحمه الله[409] به تعزير و مرحوم شيخ[410] به حبس قائل شده، در اين جا نيز بايد به تعزير قائل شد.

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب حلبيات كه جواب مسائل مردم حلب است در چنين موردى، اوّل مسأله ى تعزير را مطرح مى كند و به دنبالش مى گويد: بعيد نيست انسان مسأله ى حبس را پياده كند.[411]

صاحب جواهر رحمه الله در ردّ نظر شيخ

رحمه الله فرموده است: قوّت اين معنا از كجا ثابت شده كه بتوانيم در حدّ اوّل سرقت براى فاقد دست و پا حبس ابد را پياده كنيم؟[412]

ادله ى حدّ سرقت، حدّ اوّل سرقت را حبس نمى گويد؛ و از طرفى دليل اقامه نشده كه در تمام مراتب سرقت بايد حدّ وجود داشته باشد. لذا، مانعى از ثبوت تعزير نسبت به اين فرد نداريم. بنابراين، اشبه به قواعد، بلكه اقرب ثبوت، تعزير است؛ همان گونه كه امام راحل، مرحوم محقّق رحمه الله و صاحب جواهر رحمه الله اختيار كرده اند. يعنى كسى كه دست راست ندارد، خواه واجد دست چپ باشد يا نه، پاى راست و چپ داشته باشد يا نه، حدّ اول سرقت در مورد او ساقط و فقط تعزير در حقّش ثابت است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 262

[حكم ما لو قطع الحدّاد اليسار مع العلم]

[مسألة 6- لو قطع الحدّاد يساره مع العلم حكماً وموضوعاً فعليه القصاص ولا يسقط قطع اليمنى بالسرقة. ولو قطع اليسرى لاشتباه في الحكم أو الموضوع فعليه الدية، فهل يسقط قطع اليمين بها؟ الأقوى ذلك.]

حكم قطع دست چپ توسط مجرى حدّ

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر پس از ثبوت سرقت و حكم حاكم، مجرى حدّ، عالم به حكم- يعنى جدا كردن چهار انگشت دست راست- و عالم به موضوع- يعنى تشخيص دادن دست راست- بود، و با اين حال، دست چپ سارق را جدا كرد، سارق حقّ دارد به عنوان قصاص، انگشتان دست چپ مجرى حدّ را قطع كند و قطع دست راست به واسطه ى سرقت ساقط نمى گردد.

2- اگر قطع دست چپ توسط مجرى حدّ به خاطر اشتباه در حكم يا موضوع بود، بايد ديه ى آن

را بپردازد. امّا سؤال اين است كه آيا قطع دست راست به واسطه ى اين عمل ساقط مى گردد؟ اقوا سقوط حدّ از دست راست است.

فرع اوّل: قطع دست چپ توسّط مجرى حدّ با علم به موضوع و حكم

در اين فرع از دو جهت بحث است:

1- مجازات مجرى حدّ چيست؟

2- آيا حدّ سرقت از سارق ساقط مى شود؟

جهت اوّل: حدّ قصاص در حقّ مجرى حدّ ثابت است و سارق مى تواند انگشتان دست چپ او را به عنوان قصاص قطع كند؛ زيرا، قطع دست چپ سارق عمدى بوده و هيچ خطا و اشتباهى نيز در كار نبوده است.

جهت دوّم: آيا مى توان قطع دست چپ را به جاى قطع دست راست پذيرفت؟ زيرا، از سارق بايد در مرحله ى اوّل دستى جدا شود و آن هم جدا شد.

حقّ اين است كه بگوييم: دست قطع شده به عنوان حدّ سرقت جدا نشده است. مجرى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 263

حدّ حكم افراد اجنبى را دارد؛ اگر شخصى قبل از اجراى حدّ سرقت، دست چپ سارق را قطع كند، مانعى در راه اجراى حدّ سرقت پديد مى آيد؟ دليل سقوط حدّ سرقت چيست؟

در اين بحث دست چپ سارق به عمد و علم قطع شده، موضوع ادلّه ى قصاص است؛ زيرا جنايتى از حدّاد سرزده است؛ اما دست راستش بايد براى اجراى حدّ سرقت قطع گردد.

در بعضى از روايات و اقوال آمده است كه نبايد دزد را بدون دست گذاشت؛ بلكه بايد براى او دستى بماند تا با آن غذا بخورد، تطهير كند و وظايفى كه به عهده ى دست است را با آن انجام دهد. در صحيحه ى عبدالرّحمان بن حجّاج اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: «إنّي لأستحيي من ربّي أن لا أدع له يداً يستنجي بها

أو رجلًا يمشي عليها».[413]

نقد اين دليل: به دو وجه است:

الف- قوّت اين كلام به قدرى نيست كه با آن بتوان اطلاق ادلّه و آيه ى شريفه را كنار گذاشت. به سبب جنايت حدّاد، دست چپ سارق قطع شده است؛ چه ربطى دارد بگوييم:

چنين دزدى حدّ ندارد و نبايد مفاد آيه ى شريفه در حقّش اجرا گردد؟

ب- گفتار اميرمؤمنان عليه السلام به دنبال اين مطلب است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت در حالى كه بيش از يك دست و پا قطع نكرد؛ لذا، مفاد كلامش اين است كه از سارق در رابطه با سرقتش بيش از يك دست و پا قطع نمى شود. دو دست يا دو پا در رابطه با سرقت از سارق نمى بُرَم. اين كلام با مقام ما هيچ تناسبى ندارد و ارتباطى بين مسأله قطع دست راست به جهت حدّ سرقت با قطع شدن دست چپ به سبب جنايت جانى وجود ندارد.

اگر امام عليه السلام مى فرمود: به هر كيفيّتى بايد براى سارق يك دست و پا باقى بماند، استدلال به روايت صحيح بود؛ امّا سخن در باب سرقت است، چرا دو دست يا دو پا را قطع نمى كنيد؟ امام عليه السلام مى فرمايد: من از خدا حيا مى كنم كه دو دست سارق را ببرم و او را بدون دست بگذارم.

بنابراين، اگر دست چپ سارق به سبب ديگرى قطع شده باشد، كلام اميرمؤمنان عليه السلام در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 264

اين صحيحه نمى خواهد مانع اجراى حدّ در آن مورد هم باشد؛ وگرنه لازمه ى پذيرش و تعميم اين كلام به همه ى موارد، تعطيل حدّ الهى است.

فرع دوّم: قطع دست چپ توسط مجرى حدّ با اشتباه در موضوع يا حكم
اشاره

اگر حاكم شرع

پس از ثبوت سرقت، فرمان به قطع دست راست سارق داد ولى حدّاد در گرفتن حكم يا پياده كردنش بر دست راست اشتباه كرد و دست چپ دزد را بريد، دو سؤال مطرح مى شود:

1- عقوبت مجرى حدّ چيست؟

2- آيا حدّ سرقت از سارق ساقط مى شود؟

جهت اوّل: عقوبت مجرى حدّ

از آن جا كه موضوع قصاص، جنايت عمدى است؛ لذا، در رابطه با حدّاد، قصاصى ثابت نيست؛ زيرا در اين مورد شبه عمد است كه حكم خطا را دارد. بنابراين، سارق مى تواند به مجرى حدّ مراجعه و ديه بگيرد.

جهت دوّم: سقوط حدّ سرقت از سارق

اگر بخواهيم بر طبق ضوابط عمل كنيم، بايد بگوييم: در اين فرض نيز حدّ سرقت اجرا نشده است؛ هرچند حدّاد به خيال اجراى حدّ دست چپ را بريده است؛ ليكن حدّ الهى، قطع دست راست است كه در خارج واقع نشده است. امّا در اين مقام، روايتى داريم كه معتبر و صحيحه است؛ هرچند صاحب جواهر رحمه الله آن را تضعيف كرده و فرموده جابرى ندارد.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد جميعاً، عن ابن أبي نجران، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في رجل أمر به أن تقطع يمينه، فقدّمت شماله فقطعوها وحسبوها يمينه، وقالوا: إنّما قطعنا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 265

شماله، أتقطع يمينه؟ قال: فقال: لا، لا تقطع يمينه، قد قطعت شماله ....[414]

سند روايت: مرحوم كلينى رحمه الله در كافى اين حديث را به دو سند نقل مى كند: يكى محمّد بن يعقوب از على بن ابراهيم از پدرش ابراهيم بن هاشم از ابن ابى نجران از عاصم بن حميد عن محمّد بن قيس است كه اين سند صحيح است؛ زيرا، در گذشته گفتيم: به نظر ما ابراهيم بن هاشم ثقه است.

سند دوّم، مرحوم كلينى از عدّه اى از سهل بن زياد از ابن ابى نجران از عاصم بن حميد از

محمّد بن قيس نقل مى كند؛ اين سند مشتمل بر سهل بن زياد است كه در وثاقش بحث و اشكال است. بنابراين، حديث معتبر و صحيح است و نمى توان در سندش اشكال و مناقشه اى كرد.

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام به قطع دست راست مردى حكم نمود و فرمان اجرا داد. در هنگام قطع دست، مجرم، دست چپ را به جاى دست راست گذاشت و مجرى خيال كرد دست راست است و آن را قطع كرد. پس از روشن شدن مسأله، نزد امام عليه السلام آمدند و واقعه را گفتند و پرسيدند: آيا دست راستش را ببريم؟

امام عليه السلام فرمود: نه، اكنون كه دست چپش را بريديد، ديگر دست راستش قطع نمى شود.

بررسى دلالت روايت

از اين روايت نمى توان يك ضابطه ى كلّى را براى همه جا استفاده كرد و گفت: هرجا دست چپ به هر صورتى قطع شد، نبايد دست راست را به عنوان حدّ سرقت بُريد. زيرا، در روايت تصريح دارد كه قطع دست براى اجراى حدّ سرقت بوده و در موضوع اشتباه شده است؛ ما حكم را به اشتباه حكم نيز تعميم مى دهيم، اين مقدار قدر متيقّن از روايت است.

از اين رو، با وجود اين روايت معتبر و صحيح، دست از قواعد و ضوابط برمى داريم؛ به گونه اى كه اگر اين روايت نبود، به قطع دست راست حكم مى داديم. زيرا، حدّ الهى هنوز اجرا نشده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 266

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط[415] و علّامه رحمه الله در كتاب تحرير[416] مى گويد: در اين جا نيز بايد دستش قطع گردد. صاحب جواهر رحمه الله روايت را ضعيف مى داند و شهرت

جابرى را در كار نمى بيند و از اين بزرگان تبعيّت كرده است.[417] مرحوم محقّق نيز مسأله را به صورت ترديد واگذاشته است.[418]

از طرفى علّامه ى حلّى رحمه الله در كتاب مختلف[419] و ديگران به اين روايت عمل كرده اند. لذا، شهرتى بر خلاف روايت و مطابق آن ثابت نمى شود.

نظر برگزيده: اقوا همان است كه امام راحل قدس سره اختيار كرده اند؛ يعنى در صورتى كه مجرى حدّ به اشتباه دست سارق را قطع كند، دست راست را نمى بُرند. دليل آن نيز روايت صحيحه ى محمّد بن قيس است كه سند و دلالتش تامّ و قابل اعتماد است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 267

[سراية الحدّ ليست مضمونة]

[مسألة 7- سراية الحدّ ليست مضمونة، لا على الحاكم ولا على الحدّاد، وإن اقيم في حرّ أو برد، نعم، يستحبّ إقامته في الصيف في أطراف النهار، وفي الشتاء في وسطه لتوقّي شدّة الحرّ والبرد.]

سرايت حدّ به اعضاى ديگر

اشاره

اگر انگشتان سارق را بريدند و جراحت بدنش با مداوا و علاج بهبودى يافت، بحثى نيست؛ امّا اگر اين جراحت عفونت كرد و به اعضاى ديگر سرايت كرد، گاه به حدّ مرگ نيز مى رسد. در صورتى كه حكم حاكم صحيح و مجرى حدّ نيز همان حكم را بدون كم و كاست پياده كرده باشد، هيچ كس ضامن نيست.

البتّه مسأله مربوط به جايى است كه در اجراى حدّ، ترس خطر جانى بر مجرم نباشد؛ همان طور كه در باب قطع دست شلّ گفتيم. با وجود احتمال عقلايى با منشأ عقلايى حقّ قطع دست نداريم.

دليل اين مطلب، روايات معتبرى است كه به عدم ضمان تصريح دارد؛ ليكن در مقابل آن ها روايات ضعيفى هست كه بين حقّ اللَّه و حقّ الناس تفصيل

مى دهد؛ لذا، به يك روايت از دسته ى اوّل اكتفا مى شود و روايات دسته ى دوّم را براى بررسى و حلّ تعارض مطرح مى كنيم.

وبإسناده عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: أيّما رجل قتله الحدّ أو القصاص فلا دية له.[420]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: هر مردى كه اجراى حدّ يا قصاص سبب مرگش شود، ديه اى در قتلش وجود ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 268

ظهور عرفى عبارت «أيّما رجل قتله الحدّ أو القصاص فلا دية له» در اين است كه حدّ يا قصاصش قتل نبوده است؛ بلكه يا تازيانه بوده، همان طور كه در باب زنا و لواط داشتيم و يا قطع دست راست و پاى چپ، كه در باب سرقت گذشت.

از طرفى ظهور و اطلاق روايت از صورتى كه ترس خطر جانى باشد، انصراف دارد؛ بلكه مربوط به موردى است كه برخلاف عادت و طبيعت اجراى حدّ به سرايت جراحت يا مرض موت منتهى شود. در چنين موردى، روايت، طبيعت ديه را از بيت المال و حاكم و مجرى نفى مى نمايد.

روايات ديگرى نيز مانند: روايت أبى صباح كنانى وجود دارد كه در آن مى فرمايد:

«من قتله الحدّ فلا دية له».[421]

نكته: هرچند روايات در باب موت رسيده و عنوان كلّى مسأله ما سرايت است كه يكى از مصاديقش «موت» مى باشد، ليكن وقتى حدّ به مرگ منتهى مى شود و ديه اى ندارد، به طريق اولى اگر حدّى سبب سرايت مرض و جراحت به اعضاى ديگر شد، ديه اى نخواهد داشت؛ لذا، اگر مجرى حدّ انگشتان دست راست را قطع كرد

ليكن جراحت عفونت كرد و دست از شانه از بين رفت، ديه اى بر هيچ كس ثابت نيست.

بررسى روايات معارض

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن الحسن بن صالح الثّوري، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: من ضربناه حدّاً من حدود اللَّه فمات فلا دية له علينا، ومن ضربناه حدّاً من حدود النّاس فمات فإنّ ديته علينا.[422]

فقه الحديث: حسن بن صالح ثورى ضعيف است و هيچ توثيقى ندارد. او مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: اگر به كسى حدّى از حدود خدا را بزنيم و در اثر آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 269

بميرد، ديه اى بر عهده ى ما نيست؛ و اگر حدّى از حدود مردم را نسبت به كسى پياده كرديم و او مُرد، ديه اش به عهده ى ما خواهد بود.

مفاد اين روايت، عدم ثبوت ديه در حدود اللَّه مانند زنا و لواط و ثبوت آن در حقوق النّاس مانند قذف و سرقت است.

در آينده در يكى از مباحث، مسأله سرقت را مطرح خواهيم كرد و پيرامون حقّ الناس بودنش بحث خواهد شد. آن چه اين جا به طور اجمال مى گوييم اين است كه تا صاحب مال مسروقه از حاكم شرع تقاضاى قطع دست سارق را ننمايد، دستش قطع نمى گردد. حدّ سرقت مانند حدّ زنا و لواط نيست كه به مجرّد اثبات نزد حاكم شرع حدّ بايد اجرا گردد؛ بلكه پس از ثبوت با مطالبه ى مسروق منه دست سارق را مى برند. از اين رو، مى توان گفت: قطع در باب سرقت جنبه ى حقّ الناس دارد؛ و بنابراين، مفاد روايت درباره ى آن صادق است.

اگر بگوييد: روايت در خصوص موردى

رسيده كه حدّ ضرب تازيانه باشد؛ زيرا، امام عليه السلام فرمود: «من ضربناه حدّاً من حدود اللَّه فمات» در حالى كه بحث ما در حدّ سرقت است كه حدّش ضرب نيست، بلكه قطع است.

مى گوييم: مقصود از اين جمله يعنى: «من أجرينا عليه حدّاً من حدود اللَّه» خواه آن حدّ ضرب تازيانه باشد يا قطع دست و پا، معناى عرفى عبارت همين است كه گفتيم، و مى توان مورد روايت را مانند «رجل شكّ بين الثلاث والأربع» دانست كه در آن الغاى خصوصيّت كرده و حكم را نسبت به زنان نيز جارى مى دانند.

بنابراين، دلالت روايت تمام است؛ ولى در سند آن مشكل هست.

محمّد بن عليّ بن الحسين، قال: قال الصادق عليه السلام: من ضربناه حدّاً من حدود اللَّه فمات فلا دية له علينا، ومن ضربناه حدّاً من حدود النّاس فمات فإنّ ديته علينا.[423]

سند حديث: اين روايت از مرسلات مرحوم صدوق است كه به نحو «قال» فرموده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 270

است؛ يعنى مطلب را به طور جزم به معصوم نسبت مى دهد. مكرّر گفته ايم: ما به چنين مرسلاتى اعتماد مى كنيم؛ لذا، سند روايت تمام و دلالتش نيز مانند روايت گذشته است.

قواعد اقتضا دارد اين روايت مقيّد روايت حلبى و غير آن باشد؛ زيرا آن روايت به اطلاقش مى گويد: ديه اى در اجراى حدّ الهى و حقّ الناس نيست؛ و اين روايت تفصيل مى دهد كه اگر حقّ اللَّه است ديه ندارد و اگر حقّ الناس است ديه ثابت مى باشد.

اشكال در اين است كه هيچ يك از فقها به اين روايت عمل نكرده اند؛ لذا، شهرت فتوايى، بلكه بالاتر از آن برخلاف روايت منعقد شده است. بنابراين، نمى توان روايت را

مقيّد اطلاقات عدم ثبوت ديه دانست.

اگر گفته شود: متن روايت صدوق رحمه الله با روايت حسن بن صالح ثورى يكى است، لذا سندش ضعيف است.

مى گوييم: اتّحاد در متن سبب متّحد بودن روايت نمى شود؛ چه بسا يك مطلبى را چند راوى از امام عليه السلام شنيده و نقل كرده باشند، مانند روايت محمّد بن قيس كه دو سند داشت به يك سند معتبر بود و با سند ديگر غيرمعتبر؛ لذا، نمى توان روايت صدوق رحمه الله را به علّت ضعف سند كنار گذاشت.

تذكّر: امام رحمه الله در ذيل مسأله مى فرمايند: مستحب است حدّ را در فصل تابستان در ابتدا يا انتهاى روز (صبح و غروب) و در زمستان در وسط روز اقامه كنند تا از شدّت گرما يا سرما كاسته شده باشد. اين بحث به طور مفصّل در بحث زنا گذشت، لذا: در اين جا نياز به تكرار آن نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 271

فصل چهارم: ملحقات باب سرقت

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 273

[حكم الإشتراك في سرقة النصاب]

[مسألة 1- لو سرق إثنان نصاباً أو أكثر بما لا يبلغ نصيب كلّ منهما نصاباً، فهل يقطع كلّ واحد منهما أو لايقطع واحدٌ منهما؟ الأشبه الثاني.]

اشتراك در سرقت نصاب

اشاره

اگر دو يا چند نفر دزدى كردند ولى سهم هر كدام به اندازه ى نصاب نرسيد، آيا دست همه ى آنان قطع مى گردد يا دست هيچ كدام قطع نمى شود؟ آن چه به قواعد شبيه تر است، عدم قطع دست مى باشد.

در اين فرع سه صورت متصوّر است:

1- اگر چند نفر با كمك يكديگر درب خانه اى را باز كرده و فرش قيمتى را با هم برداشتند و بردند به گونه اى كه سهم هركدام از اين مال مسروقه به اندازه ى ربع دينار رسيد، بدون هيچ شكّ و شبهه اى بايد دست هريك از دزدها بريده شود؛ زيرا، نسبت به هر كدام شرايط اجراى حدّ وجود دارد.

2- اگر پس از ورود به خانه هر كدام براى خود چيزى را برداشت كه قيمتش كمتر از حدّ نصاب است، ليكن اگر مجموع مال مسروقه را حساب كنيم به اندازه ى نصاب يا بيشتر است؛ در اين فرض، دست هيچ كدام را نمى برند؛ زيرا، نسبت به هر كدام از آنان شرايط اجراى حدّ وجود ندارد. مجموع مال مسروقه به اندازه ى نصاب است؛ و اين معنا دخالتى در تحقّق شرط ندارد. اگر قرار باشد نصاب را به لحاظ مجموع حساب كنيم، بايد بگوييم:

اگر در يك شب در شهر يا در غيرشهرى در ده جا دزدى شد اگر مجموع اموال مسروقه به حدّ نصاب مى رسد، بايد دست دزدان را قطع كنيم، آيا مى توان به چنين مطلبى ملتزم شد؟

بنابراين، اگر هر كدام به

نحو استقلال چيزى را برداشتند كه كمتر از حدّ نصاب سرقت است، بدون اشكال دستش قطع نمى گردد.

3- اگر دو يا چند نفر به حرزى وارد شوند و با كمك يكديگر مالى را از آن جا خارج كنند كه مجموع مال به اندازه ى نصاب باشد ولى سهم هر كدام به اين حدّ نرسد، در اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 274

فرض، مسأله محلّ اشكال است.

تفاوت جوهرى صورت سوّم با صورت دوّم در اين است كه در اين صورت مال مسروقه را با هم به نحو اشتراك خارج مى كنند و در فرض دوّم هر كدام به تنهايى چيزى را برداشته است. وجه اشتراك دو صورت اين است كه مجموع مال مسروقه به حدّ نصاب مى رسد ولى سهم هر كدام كمتر از حدّ نصاب است.

در صورت سوّم، دو احتمال، بلكه دو قول وجود دارد: قطع دست هر كدام از دزدان و عدم قطع؛ البته احتمال سوّمى نيز وجود دارد كه عبارت است از قطع دست يكى از دزدان؛ كه اين احتمال نابجايى است؛ زيرا، به سبب نبودن هيچ امتيازى ترجيح يكى بر ديگرى، ترجيح بدون مرجّح خواهد بود.

از طرفى جاى اجراى قرعه نيز نيست؛ زيرا، قرعه در جايى راه دارد كه واقعيّتى در خارج باشد، آن را نشناسيم و به آن جهل داشته باشيم كه به كمك قرعه، آن مجهول را معيّن مى كنيم. در اين فرض، واقع مسأله اين است كه دو نفر به شراكت مالى را از حرز خارج كرده اند، و مجموع مال به اندازه ى نصاب است ولى سهم هر كدام كمتر از نصاب مى باشد و تمام شرايط و خصوصيّات در هر دو يكسان است

و بر همديگر ترجيح ندارند.

امرشان مردّد است بين اين كه دست هر دو قطع گردد يا دست هيچ كدام؛ لذا، قرعه در اين موارد كاربردى ندارد.

فقها در حكم اين فرض بر دو دسته اند:

الف: مشهور بين قدما، مانند: شيخ طوسى رحمه الله در نهايه،[424] سيّد مرتضى رحمه الله در انتصار،[425] ابن زهره رحمه الله در غنيه[426] قطع دست سارقان است.

ب: مشهور بين متأخّرين از ابن ادريس رحمه الله[427] به بعد كه بر عدم قطع دست فتوا داده اند.

اين مسأله را بايد از دو جهت مورد بررسى قرار داد:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 275

1- مقتضاى قاعده چيست؟ و فتواى كدام گروه با آن موافق است؟

2- مقتضاى رواياتى كه در اين خصوص رسيده، چيست؟

مقتضاى قاعده در سرقت اشتراكى

مقصود شارع از مال مسروقه اى كه بايد به حدّ نصاب برسد تا دست دزد در رابطه ى با سرقتش قطع گردد، مال مسروقه اى است كه در يك سرقت به يك سارق ارتباط داشته باشد؛ وگرنه اگر بگوييم: مقصود از آن مجموع مالى است كه به سرقت رفته، لازمه اش اين است كه حكم به قطع دست كنيد؛ هرچند سارق يا سرقت متعدّد باشد، مانند اين كه در يك شب، در يك شهر، ده سارق هر كدام كمتر از حدّ نصاب سرقت كنند يا سارقى از ده جا و از هرجا كمتر از حدّ نصاب سرقت كند، يا از يك جا در شب هاى متوالى كمتر از حدّ نصاب ببرد، آيا اگر مجموع اموال مسروقه به حدّ نصاب برسد، مى توان دست دزد يا دزدان را بريد؟ هرگز كسى به اين مطلب ملتزم نمى شود.

از اين رو، مى فهميم بايد مسأله ى اعتبار نصاب را در رابطه ى با يك سرقت و يك سارق حساب

كنيم؛ يعنى اگر سارقى در يك سرقت به اندازه ى نصاب مال مردم را از حرز بيرون آورد و شرايط ديگر وجود داشت، دستش را بايد بريد؛ امّا اگر چند نفر به شراكت، به اندازه ى نصاب يا بيشتر در يك سرقت مالى را برداشتند به گونه اى كه سهم هر كدام به اندازه ى نصاب نرسد يا در سرقت هاى متعدّد به اندازه ى نصاب را برده اند، قطع دستى وجود ندارد.

ضابطه ى مسأله اين است كه اگر توانستيم سرقت مال مسروقه را به يكى از آنان به نحو استقلال نسبت دهيم و به حدّ نصاب باشد، جاى اجراى حدّ هست؛ ولى اگر در مقام اسناد مى گوييد: زيد وعمرو فرش را به سرقت بردند اگر سهم هر كدام به اندازه ى نصاب نرسد، نمى توان گفت: زيد به اندازه ى نصاب سرقت كرده است، تا اين جمله صدق نكند، نبايد دست زيد را بريد.

بنابراين، اگر ما بوديم و قواعدى كه در باب سرقت به دستمان رسيده است، بايد مى گفتيم: مقتضاى قواعد عدم قطع دست است و با فتواى مشهور متأخّرين موافق است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 276

مقتضاى روايات در سرقت اشتراكى

محمّد بن الحسن بإسناده، عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن محمّد بن عيسى، عن يوسف بن عقيل، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

قضى أمير المؤمنين عليه السلام في نفر نحروا بعيراً فأكلوه فامتحنوا أيّهم نحروا فشهدوا على أنفسهم أنّهم نحروه جميعاً لم يخصّوا أحداً دون أحد، فقضى عليه السلام أن تقطع أيمانهم.

ورواه الصدوق بإسناده عن محمّد بن قيس.[428]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه را علاوه بر شيخ طوسى رحمه الله مرحوم شيخ صدوق رحمه الله نيز نقل كرده است. امام باقر عليه

السلام فرمود: گروهى شترى را دزديده، نحر كردند و خوردند.

اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: تحقيق كنيد كدام يك از آنان شتر را كشته است؟

دزدان گفتند: همگى با هم و به كمك هم شتر را كشتيم. در اين حال اميرمؤمنان عليه السلام به قطع دستشان فرمان داد.

نقد استدلال به روايت

اوّلًا: در اين روايت هيچ اشعارى به سرقت شتر نيست؛ نحر بعير با غصب آن نيز امكان دارد؛ يعنى در مقابل ديدگان صاحب شتر، آن را كشته، و خورده باشند.

ثانياً: بر فرض اين كه بگوييد: ذيل روايت «فقضى عليه السلام أن تقطع أيمانهم» قرينه ى صدر آن است، زيرا قطع دست فقط در مورد سرقت است؛ از اين رو، مى فهميم روايت مربوط به شترى است كه آن را دزديده اند.

مى گوييم: از اين روايت استفاده مى شود كه امام عليه السلام قطع دست را بر خوردن شتر مترتّب كرده است، بلكه بالاتر بر نحر شتر؛ زيرا، امام عليه السلام فرمود: تحقيق كنيد كدام يك از آنان مرتكب نحر حيوان شده است؛ در حالى كه قطع دست بر سرقت مترتّب است و ربطى به وجود يا عدم مال مسروقه بعد از سرقت ندارد؛ لذا اگر شترى را به سرقت بردند از آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 277

هيچ استفاده اى هم نبردند و اكنون زنده است، در صورتى كه شرايط قطع دست موجود باشد، دست سارق را مى بُرند.

بنابراين، نمى توان ذيل روايت را قرينه گرفت و گفت: روايت در خصوص سرقت شتر وارد شده است. در روايت هيچ اشاره اى به سرقت نيست و تمام تكيه ى آن بر نحر شتر است؛ قطع دست به خاطر اين فعل بوده است. لذا بايد اين قضاوت

را «قضية فى واقعة» دانست؛ زيرا، ما به خصوصيّات آن واقعه آگاهى نداريم تا بفهميم چگونه امام عليه السلام فرمان به قطع دست داده است.

از اين رو، در مورد فرش يا چيز ديگرى كه به شراكت دزديده اند و سهم آنان به حدّ نصاب نمى رسد ولى مجموع مال مسروقه اندازه ى نصاب يا بيشتر است، و الآن نيز موجود است، حكم به قطع دست را به گردن اين روايت گذاشت و گفت: روايت در مقام افاده ى يك حكم كلّى است؛ يعنى: هرگاه چند نفر به شراكت به اندازه ى نصاب يا بيشتر سرقت كردند، بايد دستشان را بريد؛ هرچند سهم هر كدام به حدّ نصاب نرسد.

بعضى ها گفته اند: اين روايت صحيحه را حمل مى كنيم بر سرقت شترى كه سهم هر يك از دزدان از آن به اندازه ى نصاب رسيده است.

اين توجيه صحيح نيست؛ زيرا، سه نفر نمى توانند يك شتر را بخورند. ظاهر امر اين است كه جماعتى در حدود بيست يا سى نفر دست به اين كار زده اند؛ و نه نفر ده نفر كه نمى توانند يك شتر را بخورند، بر فرض كه اين تعداد باشند مگر قيمت يك شتر در آن زمان چه مقدار بوده است؟ بايد لااقل پنج مثقال طلاى مسكوك ارزش داشته باشد، تا سهم هر كدام به حدّ نصاب برسد.

روايت دوّم:

قال الطوسي في الخلاف: روى أصحابنا أنّه إذا بلغت السرقة نصاباً وأخرجوا بأجمعهم وجب عليهم القطع.[429]

فقه الحديث: اگر مال مسروقه به اندازه ى نصاب باشد و همگى در بيرون بردنش از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 278

حرز دخالت داشته باشند دستشان قطع مى گردد.

نقد استدلال به روايت: گفته اند: روايت مرسله اى است كه شيخ طوسى رحمه الله

در خلاف نقل كرده و به اصحاب نسبت داده است و از قبيل مرسلات صدوق رحمه الله كه به نحو جزم به معصوم عليه السلام اسناد مى دهد، نيست؛ لذا، اعتبارى ندارد.

مرحوم صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: شهرت مسلّم بين قدما بر همين مطلب است؛ بلكه برخى از آنان بر اين فتوا ادّعاى اجماع كرده اند.[430] اين شهرت محقّق و مسلّم بين قدما ضعف و ارسال روايت را جبران مى كند. شهرت بين متأخّران بر عدم قطع قابل معارضه با شهرت بين قدما نيست؛ زيرا، آن چه در بحث شهرت به عنوان جابر مطرح است و به عقيده ى بعضى از بزرگان حجّيت روايت نيز به آن اختصاص دارد، شهرت بين قدما است و نه شهرت بين متأخّران.

شهرت بين متأخّران هيچ ارزشى ندارد؛ زيرا، مداركى كه در دسترس آنان بوده، همين مداركى است كه امروز ما داريم. به خلاف قدما كه آنان از مدارك و كتاب هايى بهره مند بوده اند كه به دست متأخران نرسيده است.

از اين رو، وجود شهرت مسلّم بين قدما مى تواند جابر ضعف سند اين روايت باشد؛ شايد منشأ توقّف مرحوم محقّق در شرايع همين مطلب بوده است.[431] با وجود چنين شهرتى، مسأله مشكل مى گردد؛ زيرا، از طرفى قاعده اقتضاى عدم قطع دارد، و از سوى ديگر اين روايت برخلاف قاعده از چنين پشتوانه اى برخوردار است؛ لذا نمى توانيم به ضرس قاطع يك طرف را اختيار كنيم و بر طرف ديگر ترجيح دهيم.

آن چه بر اين اشكال مى افزايد، مخالفت شيخ مفيد رحمه الله در مقنعه[432] و شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[433] و مبسوط[434] است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 279

[حكم من سرق مكرّراً]

[مسألة 2- لو سرق

ولم يقدر عليه، ثمّ سرق ثانية فاخذ واقيمت عليه البيّنة بهما جميعاً معاً دفعةً واحدةً، أو أقّر بهما جميعاً كذلك قطع بالاولى يده، ولم تقطع بالثانية رجله، بل لايبعد أن يكون الحكم كذلك لو تفرّق الشهود فشهد إثنان بالسرقة الاولى ثمّ شهد إثنان بالسرقة الثانية قبل قيام الحدّ، أو أقرّ مرّتين دفعةً بالسرقة الاولى ومرّتين دفعة اخرى بالسرقة الثانية قبل قيام الحدّ، ولو قامت الحجّة بالسّرقة ثمّ أمسكت حتّى اقيم الحدّ وقطع يمينه ثمّ قامت الاخرى قطعت رجله.]

حكم ثبوت سرقت مكرّر

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد.

1- اگر شخص سرقت كرد و دستگير نشد، بار ديگر دزدى كرد و او را گرفتند و بيّنه بر هر دو سرقتش يك دفعه قائم شد يا خودش به هر دو سرقت اعتراف كرد، براى سرقت بار اوّل دستش را مى بُرند؛ ولى پايش را به خاطر سرقت دوّم قطع نمى كنند؛ بلكه بعيد نيست حكم همين طور باشد اگر بيّنه بر سرقت اوّل شهادت داد و قبل از اقامه حدّ در مجلس ديگر بر سرقت دوّم شهادت دهد يا دو مرتبه به سرقت اوّل اقرار كرد و قبل از اقامه ى حدّ دو مرتبه به سرقت دوّم اعتراف كرد.

2- اگر بر ثبوت سرقت حجّت اقامه شد و حدّ در مورد سارق اجرا شد آن گاه بر سرقت دوّم حجّت اقامه شد در اين فرض، به حجّت دوّم پاى او را مى برند.

فرع اوّل: قيام حجّت بر سرقت دوّم قبل از اجراى حدّ

در مسائل گذشته گفتيم: اگر شخصى به طور مكرّر دست به دزدى زد و گرفتار نشد، پس از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 280

دستگيرى اگر بيّنه به تمام سرقت هايش شهادت دهد يا خودش به تمام آن ها اقرار كند، يك حدّ بر او پياده مى شود؛ هرچند شهادت يا اقرار به دو سرقت است.

در اين فرع، بحث درباره ى اين است كه آيا اين حدّ، بريدن دست است يا قطع كردن پا؟

يقين داريم دو حدّ جارى نيست؛ ليكن بايد معيّن شود حدّ اول سرقت جارى گردد يا حدّ دوّم.

بسيارى از فقها معتقدند حدّ اول سرقت يعنى بريدن دست بايد اجرا گردد؛ ليكن مرحوم محقّق و عدّه اى از علما مى گويند: اگر شهادت به دو سرقت است، حدّ دوّم و اگر شهادت به سه سرقت است، حدّ

سوّم يعنى حبس اجرا مى شود.[435] لازمه ى اين قول، اجراى حدّ چهارم يعنى قتل است؛ در صورتى كه شهود به چهار سرقت در مجلس واحد شهادت دهند.

اين فرع در كلمات فقها از جمله صاحب جواهر رحمه الله[436] درست بررسى نشده است. معلوم نيست آيا مسأله را بر طبق قواعد تمام مى كنند يا بر اساس روايتى كه در اين باب رسيده است. ما روايت را در بحث هاى گذشته مطرح كرديم و گفتيم: دو سند دارد، كه در يك سند آن، سهل بن زياد وجود دارد كه مورد اختلاف و مناقشه است؛ در سند ديگر نيز ابراهيم بن هاشم است كه ما او را ثقه و رواياتش را صحيح مى دانيم. تعبير مرحوم صاحب جواهر[437] از روايت، «حسن كالصحيح أو الصحيح» است؛ لذا، اين روايت يا صحيحه است يا حسنه؛ مگر اين كه مبنا در پذيرش روايات، عمل به خبر صحيح باشد و اين روايت را حسنه بدانيد؛ يا مبنا عمل به خبر صحيح اعلايى باشد يعنى بر وثاقت هريك از راويان دو نفر شهادت داده باشند.

طرف سخن ما در اين جا، صاحب جواهر رحمه الله است. ايشان اگر روايت را قبول دارد، چرا بحث ضوابط و قواعد را مطرح مى كند؛ و اگر روايت را نمى پذيرد و مى خواهد بر طبق قاعده عمل كند، چرا مسأله ى روايت را به ميان مى آورد؟ كلمات ايشان اضطراب دارد.

مبناى بحث را مشخّص نمى كند؛ گاه بحث را مرتبط به روايت مى كند و گاه چنان بحث مى كند كه گويا روايتى در اين مورد نداريم، و گاه ثمره ى نزاع را مطرح ساخته و مى گويد:

اگر به سرقت اوّل ترتيب اثر دهيم يا به سرقت دوّم چه ثمره اى دارد؟

آيين كيفرى

اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 281

به ايشان مى گوييم: ثمره اش روشن است؛ اگر حدّ اوّل درباره اش جارى گردد دستش را مى بُرند؛ و اگر حدّ دوّم اجرا شود، پاى چپش را قطع مى كنند. آيا فايده اى بالاتر از اين مقدار مى خواهيد؟ روايت نيز به صراحت مى گويد: «تقطع يده بالسرقة الاولى ولاتقطع رجله بالسرقة الأخيرة».[438]

به هر تقدير، اگر بر اساس روايت بحث مى كنيد و آن را صحيحه مى دانيد و در پايان فرع مى گوييد: هرچه مفاد روايت است متّجه و پذيرفته است، چرا دنبال اين معنا مى رويد كه ثمره ى اختلاف چيست و دست و پا مى زنيد ثمره ى آن را پيدا كنيد؟

صاحب جواهر رحمه الله مى گويد: بعضى در ثمره ى نزاع گفته اند: اگر سارقى از دو نفر سرقت كرده باشد با توجّه به مسأله ى آينده كه اجراى حدّ سرقت مشروط به مطالبه ى مسروق منه است، اگر سرقت ثابت شود ولى مسروق منه مطالبه ى اجراى حدّ نكند، حدّ جارى نمى شود؛ در صورتى كه بيّنه بر هر دو سرقت اقامه شود و يكى از دو مسروق منه اجراى حدّ را مطالبه و ديگرى سارق را عفو كند، اگر قطع دست را در رابطه ى با سرقت اوّل بدانيم با عفو مسروق منه اوّل، نبايد دست دزد را بريد؛ هرچند مسروق منه دوّم اجراى حدّ را مطالبه كند.

صاحب مسالك رحمه الله در ردّ اين قول گفته است: هر كدام از اين دو نفر حدّ را مطالبه كند، اجرا مى شود؛ زيرا، هر يك از سرقت ها براى وجوب قطع سبب مستقلّى هستند.[439]

صاحب جواهر رحمه الله در مقام ردّ نظر مرحوم صاحب مسالك مثل اين كه حرفى ندارد بزند، پاى روايت را به ميان مى آورد و مى گويد:

بنا بر روايت، سرقت اوّل سببيّت دارد نه سرقت دوّم. پس از طرح كلام كاشف اللثام رحمه الله[440] نيز دست به دامن روايت مى زند.[441]

بيان مقتضاى روايت

اگر روايت وارد در اين موضوع را قبول داريم، بايد در مفادش دقّت كنيم و آن چه مى گويد، بپذيريم؛ اگر آن را ردّ مى كنيم، بايد ببينيم مقتضاى قاعده چيست. لذا، روايت را بار ديگر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 282

مورد بحث و بررسى قرار مى دهيم.

محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن محبوب، عن عبدالرّحمن بن الحجّاج و [عن] بكير بن أعين، عن أبي جعفر عليه السلام في رجل سرق فلم يقدر عليه، ثمّ سرق مرّة اخرى ولم يقدر عليه، وسرق مرّة اخرى فاخذ فجائت البيّنة فشهدوا عليه بالسرقة الاولى والسرقة الأخيرة.

فقال: تقطع يده بالسرقة الاولى ولا تقطع رجله بالسرقة الأخيرة.

فقيل له: وكيف ذاك؟ قال: لأنّ الشّهود شهدوا جميعاً في مقام واحد بالسّرقة الأولى والأخيرة قبل أن يقطع بالسّرقة الاولى، ولو أنّ الشهود شهدوا عليه بالسرقة الاولى ثمّ أمسكوا حتّى يقطع ثمّ شهدوا عليه بالسّرقة الأخيرة قطعت رجله اليسرى.[442]

سند حديث: در ابتداى فرع گفتيم: روايت دو طريق دارد؛ يك طريقش مشتمل بر سهل بن زياد است ولى طريق دوّم، مرحوم كلينى از على بن ابراهيم از ابراهيم بن هاشم است كه وثاقش را ترجيح داديم و در بقيه ى سند هم افراد ثقه هستند؛ لذا روايت از طريق على بن ابراهيم صحيحه است.

فقه الحديث: از امام باقر عليه السلام پرسيدند: مردى سرقت كرد و نتوانستند او را بگيرند، بار دوّم مرتكب سرقت شد و گير نيفتاد، پس

از سرقت سوّم او را دستگير كردند. بيّنه بر سرقت اوّل و آخرش شهادت داد، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: دستش را به سبب سرقت اوّل مى برند، اما پايش را به جهت سرقت اخير قطع نمى كنند.- (از اين بيان مى فهميم مقصود از «السرقة الأخيرة» سرقت سوّم نيست؛ زيرا، در سرقت سوّم حدّ قطع پا نداريم؛ بلكه سارق را زندانى مى كنند. پس سرقت متأخّر از سرقت اوّل يعنى سرقت دوّم مقصود است)-.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 283

سپس امام عليه السلام فرمود: اگر شهود پس از شهادت به سرقت اوّل صبر مى كردند تا حدّ در مورد سارق اجرا گردد آن گاه شهادت دوّم اقامه مى شد، پاى چپش نيز قطع مى گشت.

دلالت روايت

اوّلًا بر سرقت اوّل تكيه شده است و ثانياً به قطع دست و نه قطع پا تصريح كرده است. با اين دلالت واضح و روشن، جاى بحث از ثمره ى نزاع نيست؛ چه فايده اى مهم تر از اين كه پاى دزد را ببريم يا دستش را؟

به هر حال، در مسأله اى كه دو قول وجود دارد، گروهى به قطع دست و گروهى به قطع پا فتوا داده اند، معنا ندارد فايده ى ديگرى را مطرح كنيم. و به ديگر سخن، اگر هر دو گروه بر قطع دست اتّفاق داشتند و اختلافشان در اين بود كه قطع دست مستند به سرقت اوّل است يا دوّم، جا داشت بنشينيم و ثمره اى براى اختلاف پيدا كنيم؛ مثل اين كه روايت مى گفت: «تقطع يده بالسرقة الاولى ولاتقطع بالسرقة الأخيرة» ولى با تصريح روايت به «تقطع يده بالسرقة الاولى ولاتقطع رجله بالسرقة الأخيرة» جايى براى ردّ و ايراد در ثمره ى نزاع باقى نيست.

بيان چند

نكته

نكته اوّل: از آن چه در ذيل روايت در مقام تعليل بيان شده، مى فهميم تا زمانى كه به سبب سرقت اوّل حدّ جارى نگردد، نوبت به مراتب ديگر نمى رسد؛ بايد مراتب حفظ گردد.

نمى توان با جارى نشدن حدّ مرتبه اوّل حدّ مرتبه ى دوّم را اجرا كرد.

نكته دوّم: هرچند روايت در خصوص موردى رسيده كه شهود در يك مجلس به سرقت هاى مكرّر سارقى شهادت داده اند، ولى از تعليل در ذيل روايت مى فهميم اگر دو شاهد بر سرقت اوّل شهادت دادند و رفتند، قبل از اجراى حدّ، دو شاهد ديگر نيز بر سرقت دوّم شهادت دهند، فقط يك حدّ، يعنى قطع دست اجرا مى گردد؛ زيرا، كلام امام عليه السلام: «قبل أن يقطع بالسرقة الاولى» بيانگر اين ملاك و ضابطه است كه اگر شهادت شهود بعدى پس از قطع دست به سبب سرقت اوّل باشد، جاى قطع پا هست؛ ولى اگر شهادتشان قبل از اجراى حدّ باشد، با آن كه شهود دوّم غير از شاهدان اوّل هستند، پاى سارق قطع نمى شود؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 284

زيرا، هنوز دستى قطع نشده تا نوبت به قطع پا برسد.

نكته سوّم: روايت در خصوص بيّنه است؛ امّا از آن جا كه حدّ سرقت به بيّنه يا اقرار سارق ثابت مى شود، پس احكام بيّنه در مورد اقرار نيز جارى است؛ لذا اگر دوبار بگويد:

«من ديشب از خانه ى زيد و عمرو چيزى را به سرقت بردم» يا دوبار بگويد: «ديشب به خانه زيد دستبرد زدم»، و قبل از اجراى حدّ، بگويد: «در فلان شب از خانه ى عمرو سرقت كردم»، به مقتضاى تعليل روايت، فقط دستش را مى برند.

نكته اى در مقتضاى قاعده

بنا بر اين كه

روايت را معتبر ندانيم- خواه آن را تضعيف كنيم يا روايات حسنه را براى فتوا كافى ندانيم- مى گوييم: سارقى كه در يك مجلس، بيّنه به دو سرقتش شهادت داده است، چرا نزاع مى كنيد كه آيا به سرقت اوّل قطع مى كنند يا به سرقت دوّم؟ بنا بر قاعده مى گوييم:

به سرقت اول دستش را و به سرقت دوّم پايش را مى برند. اين كه شما مى گوييد: در چنين موردى يك قطع بيشتر نيست، اين مطلب مورد تسلّم است؛ ليكن اختلاف در اين است كه آيا قطع دست است يا قطع پا؟ از كجا و به چه دليلى اين تسلّم پيدا شده است؟

نكته اى كه از روايات حدّ سرقت استفاده مى شود، اين است كه زمانى نوبت به قطع پا مى رسد كه دست قطع شده باشد. قطع پا مقدّم بر حبس ابد، و زندان مقدّم بر قتل است؛ يعنى مراتب بر يكديگر تقدّم دارد. معناى تقدّم اين است كه شما حقّ نداريد اول پا را قطع كنيد و سپس دست را ببريد. پاى كسى را مى توان بريد كه دستش را قبلًا بريده باشيد.

بنابراين، در مقام ما كه شهود بر دو سرقت شهادت داده اند، اوّل دست سارق را قطع كنيد و سپس پايش را.

با كنار گذاشتن روايت، دليلى بر وحدت حدّ نداريم؛ دو مرتبه دزدى ثابت شده و دو سبب براى حدّ آمده است، هر دو را بايد اجرا كرد. لذا، تسلّم اين معنا كه يك حدّ بيشتر نيست و نزاع در اين كه قطع در رابطه با سرقت اوّل است يا دوّم با قواعد نمى سازد.

اگر بگوييد: دو سبب با هم تداخل مى كنند، لذا يك حدّ جارى مى شود.

مى گوييم: تداخل در جايى است

كه امكان تكرار نباشد و در اين مقام، يك قطع بر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 285

دست و ديگرى بر پا اجرا مى شود؛ پس قطع قابل تكرار است. علاوه بر اين كه دليل به تعدّد سبب، و در نتيجه، به تعدّد مسبّب حكم مى كند. يك سبب براى قطع دست و سبب دوّم براى قطع پا؛ و تداخل جايى است كه اسباب مختلف، ولى مسبّب واحد باشد؛ مانند نواقض وضو.

اگر بگوييد: در اين جا سبب واحد است، زيرا يك بيّنه بر دو سرقت شهادت داده است نه دو بيّنه.

مى گوييم: بيّنه سبب قطع نيست؛ بلكه بيّنه موجب ثبوت سرقت است و جنبه ى اثباتى دارد؛ لذا مى گوييد: به علّت سرقت دستش را بريدند و نمى گوييد: به سبب بيّنه دستش را قطع كردند. بيّنه همانند اقرار سارق يا علم حاكم راهى براى ثبوت سرقت است.

درنتيجه، كسى كه روايت را قبول ندارد، چاره اى جز پذيرش تعدّد حدّ ندارد؛ ليكن اوّل دست را مى برند و سپس پا را. بنا بر اين مبنا نوبت به طرح فرع دوّم نمى رسد؛ زيرا، وقتى با عدم تخلّل حدّ به تعدّدش قائل هستيم، با تخلل حدّ به طريق اولى بايد قائل شد.

فرع دوّم: قيام حجّت پس از اجراى حدّ

در روايت صحيحه به اين فرع تصريح شده بود. امام عليه السلام فرمود: اگر بيّنه پس از شهادت به سرقت اوّل سكوت كرد تا حدّ اجرا شد، سپس به سرقت دوّم شهادت داد، پايش را مى بُرند؛ زيرا، شهادت دوّم بايد اثر داشته باشد؛ و اثرش، قطع پاى چپ سارق است.

بنابراين، آن چه امام راحل در متن تحريرالوسيله در اين مسأله بيان كردند، از صريح روايت يا با الغاى خصوصيّت فهميده مى شود و جاى

ترديد نيست. روايت در اين مطالب ظهور دارد، و بلكه نصّ است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 286

[توقّف إجراء الحدّ على مطالبة المسروق منه]

[مسألة 3- لو اقيمت البيّنة عند الحاكم أو أقرّ بالسرقة عنده أو علم ذلك لم يقطع حتّى يطالبه المسروق منه.

فلو لم يرفعه إلى الحاكم لم يقطعه، ولو عفى عنه قبل الرفع سقط الحدّ، وكذا لو وهبه المال قبل الرفع، ولو رفعه إليه لم يسقط الحدّ، وكذا لو وهبه بعد الرفع.

ولو سرق مالًا فملكه بشراء ونحوه قبل الرفع إلى الحاكم وثبوته سقط الحدّ، ولو كان ذلك بعده لم يسقط.]

توقّف اجراى حدّ بر مطالبه ى مال باخته

اشاره

اين مسأله چهار فرع دارد:

1- اگر سرقت سارقى از راه قيام بيّنه يا اقرار سارق نزد حاكم يا علم حاكم ثابت شود، در صورتى كه مال باخته بيّنه را نياورده باشد، دست سارق را بدون مطالبه ى مسروق منه نمى توان بريد.

2- اگر مسروق منه جريان سرقت را نزد حاكم مطرح نكند، حاكم نمى تواند دست سارق را ببرد؛ ولى اگر مطرح كند، حدّ ساقط نمى شود.

3- اگر كسى كه مال از او دزديده شده، قبل از طرح سرقت نزد حاكم، مال مسروقه را به سارق ببخشد، قطع دست ساقط مى شود؛ ولى اگر بخشش بعد از طرح باشد، ساقط نمى گردد.

4- اگر سارق قبل از طرح سرقت توسط مال باخته نزد حاكم، به خريدن يا غير آن، مالكِ مال مسروقه شود، حدّ ساقط مى گردد؛ و اگر بعد از طرح باشد، حدّ جارى مى شود.

فرع اوّل: توقّف اجراى حدّ بر مطالبه ى مال باخته
اشاره

مورد اين فرع جايى است كه سرقت نزد حاكم به يكى از سه طريقِ: قيام بيّنه يا اقرار سارق و يا علم حاكم ثابت شده است؛ مسروق منه اصلًا مراجعه اى به حاكم نداشت، ولى بيّنه از باب امور حسبيّه به خاطر مصالحى نزد حاكم رفت و به سرقت شهادت داد- در حجيت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 287

بيّنه حسبيّه اختلاف است؛ امّا بيشتر فقها آن را حجّت مى دانند- لذا بيّنه از طرف مال باخته اقامه نشده است، يا سارقى براى تخفيف در گناهانش نزد حاكم به سرقت اقرار كرد، همانند باب زنا و لواط كه زانى و لائط اقرار مى كرد و حدّ درباره اش جارى مى شد و يا حاكم شرع از روى قراين و شواهد، به سرقت علم پيدا كرد، بحث در اين است كه آيا به مجرّد

ثبوت سرقت مى توان حدّ را در مورد سارق اجرا كرد؟

مشهور بين فقها توقّف اجراى حدّ بر مطالبه ى مال باخته است. باب سرقت برخلاف باب زنا، لواط و ... است كه به مجرّد ثبوتش حدّ جارى مى شد و حالت انتظارى نداشت. تا مال باخته مطالبه ى حدّ نكند، حدّ سرقت پياده نمى شود. دليل اين مسأله رواياتى است كه در اين خصوص رسيده است؛ ليكن مبتلا به معارض است. بنابراين، بايد هر دو طايفه را مطرح كنيم:

دليل قول مشهور

وعن عليّ بن محمّد، عن محمّد بن أحمد المحمودي، عن أبيه، عن يونس، عن الحسين بن خالد، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: الواجب على الإمام إذا نظر إلى رجل يزني أو يشرب الخمر أن يقيم عليه الحدّ، ولا يحتاج إلى بيّنة مع نظره، لأنّه أمين اللَّه في خلقه، وإذا نظر إلى رجل يسرق أن يزبره وينهاه ويمضي ويدعه.

قلت: وكيف ذلك؟ قال: لأنّ الحقّ إذا كان للّه فالواجب على الإمام إقامته وإذا كان للنّاس فهو للنّاس.[443]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر امام مردى را ديد كه مرتكب زنا يا شرب خمر شده است، بر او واجب است حدّ را در حقّ مجرم پياده كند و نيازى به اقامه ى بيّنه نيست؛ در حالى كه خودش ديده است؛ زيرا او امين خدا و نماينده ى خدا در بين مردم است- لذا،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 288

بايد مانع امورى گردد كه مخالفت با خداوند محسوب مى شود و حق اللَّه را استيفا كند-، ولى اگر شخصى را ديد كه مشغول سرقت است بر امام واجب است او را نهى از منكر كند و رهايش كند و برود؛ بيش از اين

مقدار لازم نيست.

راوى گفت: چرا بين اين دو مطلب فرق است؟

امام عليه السلام فرمود: زيرا اگر حقّ مربوط به خدا باشد، بر امام اقامه اش واجب است و اگر در رابطه ى با مردم است، مردم نيز بايد دخالت داشته باشند و نظر موافق بدهند.

روايات ديگرى نيز در اين باب هست كه مضمون آن ها توقّف قطع بر مطالبه ى مال باخته است؛ ليكن در مقابل اين روايات، روايت صحيحه اى داريم كه بين حقّ اللَّه و حقّ الناس تفصيل مى دهد. به قسمتى از آن كه به بحث ما مربوط است، اشاره مى كنيم.

... فقال له بعض أصحابنا يا أبا عبد اللَّه فما هذه الحدود الّتي إذا اقرّ بها عند الإمام مرّة واحدة على نفسه اقيم عليه الحدّ فيها؟ فقال: إذا أقرّ على نفسه عند الإمام بسرقة قطعه، فهذا من حقوق اللَّه وإذا أقرّ على نفسه أنّه شرب خمراً حدّه فهذا من حقوق اللَّه.[444]

فقه الحديث: شخصى از امام صادق عليه السلام پرسيد: كدام است آن حدودى كه اگر يك بار به آن نزد امام اقرار كنند، حدّ را جارى مى سازد؟

امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى نزد امام به سرقت اقرار كند، امام دستش را مى برد.

- (حالت انتظارى ندارد؛ اذن و مطالبه ى مسروق منه لازم نيست)- اگر به شراب خوارى اقرار كند، او را حدّ مى زند- (سرقت و شرب خمر را به همديگر عطف مى كند در حالى كه در روايت حسين بن خالد بين اين دو فرق گذاشته بود)-.

حلّ تعارض

1- روايت حسين بن خالد مربوط به موردى است كه سرقت با علم و نظر حاكم ثابت شود؛ و روايت فضيل بن يسار در مورد اقرار است؛ لذا، تعارضى نيست؛ زيرا، موضوع در دو

آيين كيفرى اسلام :شرح

فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 289

روايت با هم تفاوت دارد.

نقد اين راه حلّ: تعليل «لأنّه أمين اللَّه في خلقه» بيانگر اين است كه حق اللَّه به مجرّدى كه ثابت شد- ثبوتش از هر راهى كه باشد (اقرار، بيّنه، علم حاكم)- بايد حدّ بدون معطّلى و حالت انتظار پياده گردد. ورود روايت در مورد علم و نظر حاكم سبب انحصار حكم به نظر حاكم نمى شود؛ يعنى مورد، مخصّص و مقيّد نيست.

2- صحيحه ى فضيل با قرآن و سنّت موافق است؛ از اين رو، در مقام تعارض بر روايت حسين بن خالد مقدّم مى شود. نتيجه ى اين تقديم، عدم توقّف اجراى حدّ سرقت بر اذن و مطالبه ى مسروق منه است.[445]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص289

نقد اين راه جمع: اشكالاتى در روايت فضيل ديده مى شود كه با توجّه به آن ها شايد از درجه ى اعتبار ساقط گردد و نوبت به معارضه نرسد. به پاره اى از آن ها اشاره مى كنيم:

1- اين روايت، يك اقرار را در باب سرقت كافى مى داند؛ در حالى كه مشهور گفته اند:

به كمتر از دو اقرار سرقت ثابت نمى شود. در اين روايت، سؤال اين است كه كدام حدّ با يك اقرار جارى مى شود و امام عليه السلام فرمود: سرقت.

2- در صدر روايت، حدّ زناى احصانى را كه با بيّنه ثابت شود، صد تازيانه و رجم گفته است؛ در صورتى كه مشهور فقط به رجم قائل اند و صد تازيانه را حدّ زناى غيراحصانى مى دانند.

با توجّه به اين اشكال ها و جهات ديگرى كه در بحث هاى گذشته به آن اشاره شد، اين روايت به عنوان مخالفت با مشهور كنار گذاشته مى شود.

بر فرض تحقّق تعارض، اوّلين مرجّحى كه مقبوله ى عمر

بن حنظله[446] مطرح مى كند، شهرت فتوايى است نه موافقت كتاب، لذا با تحقّق شهرت فتوايى بر وفاق صحيحه حسين بن خالد، اين صحيحه مقدّم مى گردد؛ در نتيجه، اگر سرقت به اقرار سارق يا بيّنه حسبيّه يا علم حاكم ثابت شود، بدون مطالبه ى مال باخته حقّ اجراى حدّ را ندارند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 290

حكم فرع هاى سه گانه

در اين سه فرع، امام راحل، بينِ قبل از مراجعه ى به حاكم و بعد از آن در امر سرقت تفصيل داده و مى فرمايند: اگر قبل از مراجعه ى به حاكم عفو يا هبه يا ملكيّت مال مسروقه حادث شود، سبب سقوط حدّ مى گردد؛ و اگر بعد از آن باشد، حكم قطع بايد جارى شود.

توضيح مطلب

اگر سارقى به عنوان مثال مال مسروقه را به صاحبش عودت داد و مال باخته نيز قبل از مراجعه ى به حاكم او را عفو كرد، حدّ سرقت ساقط مى شود. ثمره ى اين مسأله در جايى ظاهر مى گردد كه صاحب مال غايب بود، سارقى به خانه اش زد و به مقدار نصاب برداشت و همسايگان او را گرفتند و تحويل حاكم دادند؛ با وجود اين كه سرقت ثابت شده است تا زمانى كه مسروق منه مطالبه نكند، حدّ جارى نمى شود. اگر صاحب مال، دزد را بخشيد، حدّ قطع منتفى مى شود؛ ولى اگر عفو پس از مراجعه ى به حاكم بود، اثرى ندارد.

همين جريان در مورد هبه ى مال مسروقه به سارق مطرح است؛ اگر هبه كردن قبل از مراجعه حاكم باشد، مؤثر است؛ وگرنه تأثيرى در سقوط حدّ ندارد. امّا بر سارق لازم نيست مال مسروقه را برگرداند.

اين بحث در جايى كه مال مسروقه به بيع يا هبه و مانند آن

به سارق منتقل گردد، مطرح مى شود. اگر انتقال قبل از مراجعه ى به حاكم باشد حدّ را ساقط مى كند؛ امّا اگر پس از آن باشد، اثرى ندارد.

مستند حكم اين سه فرع، روايات است؛ بايد ديد آيا اين روايات بر اين احكام دلالت دارد يا نه؟

1- وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة بن مهران، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: من أخذ سارقاً فعفى عنه فذلك له، فإذا رفع إلى الإمام قطعه، فإن قال الّذي سرق له: أنا أهبه له لم يدعه إلى الإمام يقطعه إذا رفعه إليه، وإنّما الهبة قبل أن يرفع إلى الإمام وذلك قول اللَّه عزّ وجلّ: وَ الْحفِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ فإذا انتهى الحدّ إلى الإمام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 291

فليس لأحد أن يتركه.[447]

فقه الحديث: حضرت در اين موثّقه مى فرمايد: اگر كسى سارقش را گرفت- پس از التماس و درخواست دزد- او را بخشيد، حقّ دارد كه دزد خانه اش را عفو كند؛ امّا اگر مسأله به امام و حاكم شرع منتهى شود، بايد حدّ قطع اجرا گردد.

اگر مال باخته بگويد: مال دزديده شده را به او مى بخشم، اين هبه اثرى ندارد؛ امام بايد حدّ الهى را جارى سازد. هبه اگر قبل از مراجعه ى به امام باشد، مؤثّر است. دليل اين مطلب قول پروردگار است كه فرمود: كسانى كه حافظ حدود الهى هستند؛ امام حافظ حدود الهى مى باشد، وقتى مسأله به او منتهى شد، راهى براى عدم اجراى حدّ الهى نيست. او بايد حدّ را حفظ كند، هيچ كس نمى تواند حدّ الهى را ترك كند و كنار گذارد.

دلالت روايت

اين موثّقه، صورت عفو

و هبه را به صراحت بيان كرده است. از آن جا كه هبه با بيع و صلح و مانند آن فرقى ندارد، سقوط حدّ و عدمش دائر مدار مراجعه ى به حاكم و عدم آن است.

اگر قبل از مراجعه يكى از اين امور (عفو، هبه، انتقال) سر زند، منافاتى با وَ الْحفِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ[448] ندارد؛ امّا اگر پس از مراجعه باشد، تنافى هست. لذا، از اين روايت حكم بيع و صلح و ... نيز استفاده مى شود.

به عبارت ديگر، عرف براى هبه خصوصيّتى نمى بيند؛ بلكه مى گويد: مقصود از هبه يعنى مال به سارق منتقل شده باشد، خواه به انتقال معاوضى يا غيرمعاوضى، هبه باشد يا بيع يا صلح و يا هر عقد ديگر. لذا به كمك عرف، فرع چهارم نيز از روايت فهميده مى شود.

2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: سألته عن الرّجل يأخذ اللصّ يرفعه أو يتركه؟ فقال: إنّ صفوان بن اميّة كان مضطجعاً في المسجد الحرام، فوضع رداءه وخرج يهريق الماء، فوجد رداءه قد سرق حين رجع إليه، فقال: من ذهب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 292

بردائي، فذهب يطلبه، فأخذ صاحبه فرفعه إلى النّبي صلى الله عليه و آله فقال النّبي صلى الله عليه و آله:

اقطعوا يده. فقال الرّجل: تقطع يده من أجل ردائي يا رسول اللَّه؟ قال: نعم، قال: فأنا أهبه له. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: فهلّا كان هذا قبل أن ترفعه إليّ؟ قلت: فالإمام بمنزلته إذا رفع إليه؟ قال: نعم. قال: وسألته عن العفو قبل أن ينتهي إلى الإمام؟ فقال: حسن.

وعن

محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن عليّ بن الحكم، عن الحسين بن أبي العلاء قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام وذكر نحوه.[449]

فقه الحديث: حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: فردى دزدش را مى گيرد؛ او را رها كند يا نزد حاكم ببرد؟ تكليفش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: صفوان بن اميه در مسجدالحرام خوابيده بود، ردايش را گذاشت و براى تطهير از مسجد خارج شد. وقتى به مسجد برگشت ديد عبايش را دزديده اند. گفت:

چه كسى عبايم را برده است؟ به جستجوى آن پرداخت تا سارق را پيدا كرد. او را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمان داد دست دزد را قطع كنند.

صفوان گفت: آيا براى رداى من دست اين بيچاره را مى بريد؟

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آرى. صفوان گفت: عبايم را به او بخشيدم- (احتمال دارد مقصود صفوان بخشيدن جرم و سرقت باشد؛ هر دو احتمال جا دارد اگرچه احتمال اوّل ظاهرتر و احتمال دوّم عرفى تر است؛ زيرا، عرف مى گويد: گذشت كردم، او را بخشيدم)-.

آن حضرت فرمود: چرا قبل از مراجعه ى به من او را نبخشيدى؟ الآن هبه اثرى ندارد؛ بايد اين دست بريده شود.

حلبى به امام صادق عليه السلام گفت: آيا امام نيز همان منزلت پيامبر را داراست؟ يعنى آيا اين حكم اختصاصى نيست؟

امام عليه السلام فرمود: فرقى بين امام و پيغمبر از اين جهت نيست.

راوى پرسيد: آيا مى توان قبل از مراجعه ى به امام سارق را بخشيد؟ فرمود: كار

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 293

نيكويى است.

اين روايت را كلينى رحمه الله به سند

ديگرى از حسين بن ابى العلاء نقل مى كند. هر دو طريقش صحيح است؛ ليكن اشكالى در سابق بر اين روايت در مسأله اعتبار حرز مطرح شد؛ زيرا، مفاد روايت عدم اعتبار حرز و جريان حدّ در سرقت از اماكن عمومى است.

3- محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن محبوب، عن ابن رئاب، عن ضريس الكناسي، عن أبي جعفر عليه السلام قال: لا يعفى عن الحدود الّتي للّه دون الإمام، فأمّا ما كان من حقّ الناس في حدّ فلا بأس بأن يعفى عنه دون الإمام.[450]

فقه الحديث: اين روايت دو طريق دارد. در يك طريقش سهل بن زياد واقع شده است؛ لذا، نمى توان حكم به صحّت آن طريق كرد؛ امّا طريق دوّمش صحيح است.

امام باقر عليه السلام فرمود: حدودى كه حقّ اللَّه است احدى غير از امام در آن ها حقّ عفو ندارد- (اين استثنا اطلاق ندارد، بلكه مخصوص مواردى است كه حدّ با اقرار ثابت شده باشد؛ لذا در موارد قيام بيّنه با توبه ى مجرم نيز حقّ عفو نيست)- امّا حدودى كه حقّ الناس است، غير از امام عليه السلام نيز مى تواند عفو كند. البتّه كسى كه در آن حدّ دخلى داشته باشد؛ و مقصود هركسى نيست.

دلالت روايت: روايت بر جواز عفو در حدود الناس دلالت دارد؛ ليكن اطلاقى ندارد كه هر دو حالت قبل از رفع و بعد از آن را شامل گردد؛ بلكه به طور اجمال مى خواهد به پاره اى از مواردى كه غير امام حقّ عفو دارد، اشاره كند.

بر فرض قبول اطلاق روايت، اين اطلاق با روايات گذشته تقييد مى گردد.

نتيجه: در هر سه فرعى

كه در تحريرالوسيله مطرح شد، اگر عفو يا هبه يا انتقال قبل از بردن مرافعه نزد حاكم باشد، حدّ قطع ساقط مى شود؛ ولى اگر بعد از رفع امر باشد، حدّ به جاى خود محفوظ است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 294

[حكم ما لو أعاد السارق المسروق إلى الحرز]

[مسألة 4- لو أخرج السارق المال من حرزه ثمّ أعاده إليه، فإن وقع تحت يد المالك ولو في جملة أمواله لم يقطع، ولو أرجعه إلى حرزه ولم يقع تحت يده كما لو تلف قبل وقوعه تحت يده فهل يقطع بذلك؟ الأشبه ذلك، وإن لا يخلو من إشكال.]

حكم ارجاع مال مسروقه به حرز پس از اخراج

اشاره

اگر سارقى پس از هتك حرزى، مالى را از آن خارج ساخت، امّا پشيمان شد و آن را به حرز برگردانيد و در جاى خودش قرار داد، دو صورت متصوّر است:

الف: مال مسروقه در رديف ساير اموال و تحت يد مالك قرار بگيرد، مانند اين كه وقتى صاحب خانه بيدار مى شود ببيند مالش بدون هيچ نقصان و تغييرى در جاى خودش باقى است، گويا سرقتى واقع نشده است. در اين صورت، قطع دستى واجب نمى شود.

ب: اگر مال مسروقه پس از ارجاع تحت يد مالك قرار نگرفت، مانند اين كه فرش مسروقه را از اتاق بيرون آورد و از خانه خارج كند، پس از پشيمانى آن را در حياط خانه گذاشت و رفت، در اثر حريق و مانند آن تلف شد؛ در اين صورت، اشبه به قواعد جريان حدّ است؛ هرچند خالى از اشكال نيست.

حكم صورت اوّل (قرار گرفتن مال تحت يد مالك)

اين حكم را به شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[451] و مبسوط[452] نسبت داده اند؛ در صورتى كه سارق مال را از حرز خارج كند، هرچند پشيمان شود و آن را برگرداند، سرقت به معناى واقعى تحقّق پيدا كرده است. پشيمان شدن سارق و برگرداندن مال مسروقه سبب نمى شود سرقت محقّق شده از بين برود، لذا بايد دست سارق را قطع كرد.

صاحب جواهر رحمه الله[453] و ديگران در نقد كلام شيخ طوسى رحمه الله گفته اند: بحث ما در وقوع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 295

سرقت و عدمش نيست؛ بلكه بحث در تحقّق سرقتى است كه سبب ثبوت حدّ مى شود؛ وگرنه اگر كسى نذر كند مرتكب سرقت نشود، همين كه مالى را مخفيانه از حرز خارج كرد، هرچند بعد از

اخراج آن را به جاى خودش برگرداند، عنوان سرقت و نقض نذر صادق است.

بنابراين، در فرض مسأله سرقت واقع شده، امّا ثبوت حدّ بر سرقت مشروط به مطالبه ى مال باخته است؛ يعنى بايد به حاكم مراجعه كند و بگويد: مالم را دزديده اند من آن را مى خواهم. در اين فرض مطالبه معنا ندارد؛ زيرا، مالش دست نخورده و در جاى خودش باقى است، لذا در مسأله ى گذشته از روايات استفاده مى شد كه اگر مال مسروقه را قبل از مراجعه ى به حاكم بخشيد يا فروخت، حدّ ساقط مى شود. زيرا مطالبه امكان ندارد.

به عبارت ديگر، پس از ارجاع مال مسروقه به جاى خودش توسط دزد، فرقى بين اين مال و بقيه ى اموال مسروق منه نيست؛ فقط يك جنايت اجتماعى واقع شده است كه به همه ى افراد اجتماع مربوط است نه فقط به فردى كه مالش را دزديده اند. اگر مال را ارجاع ندهد، مال باخته بر ساير افراد جامعه امتياز دارد؛ يعنى مى تواند از حاكم شرع مالش را مطالبه كند و به دنبال مطالبه اش اگر شرايط ديگر وجود دارد، حدّ سرقت مترتّب گردد؛ امّا در صورتى كه مال رابرگرداند ياصاحبش به دزد هبه كند و يا آن را بفروشد، امكان مطالبه نيست. پس، حدّ نيز ثابت نمى شود.

شيخ طوسى رحمه الله در مسأله قبل فرمود: اگر مال باخته مال مسروقه را قبل از رجوع به حاكم، به سارق بفروشد، حدّ قطع منتفى مى گردد. از ايشان مى پرسيم: علّت انتفاى قطع چيست؟ آيا علّتى غير از عدم شرط دارد؟ به سبب اين كه مطالبه امكان ندارد، حكم به سقوط قطع كرديد؛ پس معلوم مى شود شما به شرطيّت مطالبه قائل هستيد. بنابراين، چگونه در اين مسأله حكم

به قطع مى دهيد با آن كه شرط، يعنى مطالبه ى مسروق منه، معدوم است.

از اين رو، در صورتى كه سارق مال مسروقه را به حرز برگرداند و تحت يد صاحبش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 296

قرار گيرد، به علّت عدم امكان مطالبه از سوى مال باخته، حدّ قطع ثابت نمى شود.

حكم صورت دوّم (قرار نگرفتن مال تحت يد مالك)
اشاره

اگر سارق مال مسروقه را پس از اخراج از حرز به حرز برگردانيد ليكن در اختيار مالك واقع نشد و تلف گشت، امام راحل رحمه الله مى فرمايد: اشبه ثبوت قطع است؛ ليكن خالى از اشكال نيست. شبهه ى ايشان ناشى از بيان صاحب جواهر رحمه الله است كه فرمود: در اين مورد شكّ داريم كه آيا اين نوع سرقت و با اين خصوصيّت، سبب ثبوت قطع دست هست يا نه؟

زيرا، از ادلّه نمى توان استفاده كرد، اگر سارقى مال مسروقه را پس از اخراج از حرز به آن ارجاع داد، ليكن قبل از آن كه تحت يد مالك قرار گيرد تلف شد، سرقت حدّى بر آن ثابت است يا نه؟ با فرض اين كه سارق هيچ نقشى در تلف مال نداشته است. با وجود شكّ در تحقّق سرقت موجب حدّ و عدم دليل بر ثبوت قطع، اصل عدم جارى مى گردد.[454]

نقد كلام صاحب جواهر رحمه الله

اگر ارجاع مال مسروقه توسّط سارق به حرز مسقط حدّ باشد، يعنى به مجرّد وقوع سرقت حدّ ثابت مى گردد و ارجاع سبب اسقاط آن مى شود؛ اين مسأله همانند خيار است كه به مجرّد وقوع عقد ثابت شده و پس از آمدن مسقط، ساقط مى گردد. بنا بر اين مبنا، يقين به وقوع سرقت و ثبوت حدّ داريم، اگر سارق مال مسروقه را برگرداند به طورى كه تحت يد مالك قرار بگيرد، به سقوط حدّ يقين پيدا مى كنيم؛ امّا اگر در اختيار مالك قرار نگرفت و تلف شد، نمى دانيم آيا مسقطى براى آن حدّ آمده است يا نه، جاى استصحاب بقاى حدّ است كه برخلاف فرمايش صاحب جواهر مى باشد.

اگر بحث را بر شرطيّت مطالبه ى مال باخته در ثبوت حدّ متمركز

كنيم نه بر مسقطيّت ارجاع مال مسروقه حدّ سرقت را، بايد ديد آيا در فرض مسأله ى ما مالك حقّ مطالبه دارد؟

از آن جا كه سرقت يكى از مصاديق غصب است، لذا در هر دو باب، قاعده ى «على اليد ما أخذت حتّى تؤدّي»[455] جارى است و نقطه ى افتراق در ثبوت حدّ براى سرقت است. لذا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 297

با توجّه به اين مطلب تا زمانى كه «حتّى تؤدّي» محقّق نشود، حقّ مطالبه ى مالك محفوظ است. از طرفى، برگرداندن مال مسروقه به حرز و تلف شدنش قبل از آن كه تحت يد مالك قرار گيرد، سبب صادق بودن «حتّى تؤدي» نيست. هرچند سارق در اين تلف نقشى ندارد، امّا اين تلف زمانى واقع شده كه مال به دست صاحبش نرسيده است. بنابراين، همان طور كه در تلف مال غصبى به آفت سماوى مى گوييم ضامن است و بايد قيمت را بپردازد با وجود اين كه اتلافى در كار نيست. زيرا در شمول قاعده ى على اليد فرقى بين تلف و اتلاف نيست. در اين جا نيز مى گوييم: سارق ضامن است و مالك حقّ مطالبه دارد؛ پس، شرط ثبوت حدّ سرقت وجود دارد.

بر اساس اين دو مبنا، بيان صاحب جواهر رحمه الله تمام نيست؛ زيرا، اگر نفس سرقت در ثبوت حدّ كافى باشد و ردّ مال مسروقه مسقط حدّ است، شكّ داريم چنين ردّى مسقط هست يا نه؟ لذا، استصحاب بقاى قطع جارى است. و اگر سخن در تحقّق شرط قطع يعنى مطالبه است، پس با وجود ضمان و باقى بودن حقّ مطالبه براى مالك، حدّ ثابت است.

در نتيجه، در صورت اوّل اين مسأله، حدّ قطع وجود ندارد؛ و

در صورت دوّم، على القاعده بايد دست سارق را قطع كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 298

[حكم ما لو هتك الحرز جماعة وأخرج المال أحدهم]

[مسألة 5- لو هتك الحرز جماعة فأخرج المال منه أحدهم فالقطع عليه خاصّة، ولو قرّبه أحدهم من الباب وأخرجه الآخر من الحرز فالقطع على المخرج له.

ولو وضعه الداخل في وسط النقب وأخرجه الآخر الخارج، فالظاهر أنّ القطع على الداخل، ولكن لو وضعه بين الباب الّذي هو حرز للبيت بحيث لم يكن الموضوع داخلًا ولا خارجاً عرفاً فالظاهر عدم القطع على واحد منهما، نعم، لو وضعه بنحو كان نصفه الخارج ونصفه في الداخل فإن بلغ كلّ من النصفين النصاب يقطع كلّ منهما، وإن بلغ الخارج النصاب يقطع الداخل وإن بلغ الداخل ذلك يقطع الخارج.]

صورت هاى هتك حرز اجتماعى و اخراج مال انفرادى

اشاره

اگر جماعتى به اشتراك حرزى را هتك كردند، خواه سهمشان در اين عمل به نحو تساوى باشد يا به اختلاف، ليكن هتك حرز به همه ى آنان مستند باشد، در اين مسأله به حكم چهار صورت از اخراج مال از حرز اشاره شده است.

1- يكى از آن جماعت وارد حرز شود و مال مسروقه را بيرون بياورد؛ در اين صورت، حدّ قطع در مورد همين فرد اجرا مى گردد و نه ديگران.

2- دو نفر داخل حرز گردند يكى مال را تا نزديك درب حرز بياورد و ديگرى از آن جا خارج كند؛ در اين صورت نيز حدّ در مورد خارج كننده ى مال هست نه آن ديگرى.

3- اگر يكى داخل شود و مال را تا وسط نقب بياورد و ديگرى از آن جا بيرون ببرد، دست فرد داخل شده را مى بُرند نه آن فردى كه خارج است.

4- اگر يكى داخل شد

و مال را بين درب حرز گذاشت، به گونه اى كه از نظر عرف نه داخل به شمار مى آيد نه خارج، و ديگرى از آن جا برداشت، چهار صورت دارد:

الف: اگر نصف مال داخل خانه و نصف مال خارج از خانه باشد، دست هر دو را مى بُرند به شرط آن كه هر كدام از دو نصف به حدّ نصاب برسد.

ب: اگر مقدارى كه خارج از خانه است به حدّ نصاب باشد ولى مقدارى كه داخل خانه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 299

است كمتر از حدّ نصاب باشد، دست دزد داخل خانه را مى برند.

ج اگر مقدار خارج از خانه كمتر از نصاب و مقدار داخل به اندازه ى نصاب باشد، دست دزدى كه در خارج خانه است قطع مى گردد.

د: اگر هيچ كدام (نصف داخل و خارج) به حدّ نصاب نرسد، قطعى در كار نيست.

صورت اوّل: اخراج مال توسّط يك نفر

در اين صورت كه تمام دزدان در هتك حرز شركت داشته اند ليكن يكى از آنان مال مسروقه را خارج كرد، فقط دست كسى را مى برند كه شرايط قطع در موردش وجود دارد.

در مسائل گذشته گفتيم: در ثبوت حدّ سرقت، هتك حرز و اخراج مال از حرز توسّط هتّاك شرط است؛ لذا اگر يكى حرز را مى شكست، و ديگرى مال را بيرون مى آورد، حدّ بر هيچ كدام جارى نمى شد؛ زيرا، آن فردى كه هتك حرز كرده، مالى نبرده است و آن كسى كه مال را بُرده، هتك حرزى نكرده است. در مقام ما نسبت به يكى از دزدان هر دو شرط محقّق است، پس حدّ در حقّش جارى مى گردد؛ زيرا، ما دليلى نداريم كه هتك حرز بايد به نحو استقلال باشد؛ به نحو اشتراك

نيز كافى است.

اگر كسى بگويد: بايد به نحو استقلال هتك حرز كند تا حدّ ثابت گردد، مى گوييم:

لازمه ى اين قول، عدم ثبوت حدّ است بر جماعتى كه به كمك يكديگر حرزى را هتك كنند و به آن جا داخل شوند و هر كدام به اندازه ى نصاب بردارند، آيا كسى احتمال مى دهد در اين صورت حدّ قطع نباشد؟ تالى فاسدش اين است كه افراد دزد براى جلوگيرى از اجراى حدّ قطع به اشتراكْ دست به هتك حرز بزنند.

از اين بيان معلوم مى شود، يكى از شرايط ثبوت حدّ، هتك حرز است؛ خواه به نحو استقلال باشد يا به نحو اشتراك. در اين فرع، مُخرج مال مسروقه هر دو شرط را دارا است، ولى رفقايش فقط در هتك حرز شريك اند و فاقد شرط ديگر هستند، لذا عنوان مُخرج مال از داخل حرز بر آنان صادق نيست تا قطع در موردشان ثابت گردد.

ابوحنيفه[456] در اين فرض مى گويد: از آن جا كه مال مسروقه بين دزدان تقسيم مى شود،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 300

اگر سهم هر كدام به اندازه ى نصاب رسيد، دستش را مى برند؛ وگرنه دست هيچ كدام از آنان قطع نمى گردد.

اين بيان با قواعد و ضوابطى كه در باب سرقت داريم سازگار نيست؛ در ثبوت حدّ سرقت، هتك حرز و اخراج مال از حرز معتبر است و اين دو عنوان فقط در مورد يكى از دزدان صادق است، پس دست او بريده مى شود نه دست ديگران.

صورت دوّم: نزديك كردن مال به درب حرز و اخراج توسّط ديگرى

در اين فرض، دزدان به اشتراك حرز را مى گشايند، داخل آن شده يكى مال مسروقه را تا نزديك درب حرز مى آورد و ديگرى از آن جا اخراج مى كند؛ شكّى نيست در اين كه

بايد دست خارج كننده ى مال را قطع كرد. زيرا، عنوان هاتك حرز و مخرج مال از حرز بر او صادق است، امّا نسبت به ديگرى عنوان اوّل صادق است به خلاف عنوان دوّم؛ چرا كه مالى را از حرز بيرون نياورده است. بين اين دزد و كسى كه داخل حرز مى شود و مالى را از نقطه اى به نقطه ى ديگر حرز منتقل مى كند، فرقى نيست؛ همان طور كه نسبت به اين فرد قطعى در كار نيست، در فرض ما نيز قطعى نخواهد بود.

ابوحنيفه[457] مى گويد: دست هيچ كدام را نبايد بريد، و دليلى بر اين مطلب اقامه نكرده است.

صورت سوّم: آوردن مال تا وسط نقب و اخراج توسط ديگرى

اگر براى دسترسى پيدا كردن به مال مسروقه نقبى زدند و يكى از دزدها از راه نقب وارد شد و مال مسروقه را برداشت و تا وسط نقب آورد، ديگرى از آن جا به خارج منتقل كرد، اين مسأله محل اختلاف آرا است. شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط[458] دو قول در آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 301

مطرح مى كند:

1- دست هر دو سارق بريده مى شود؛ زيرا، هر دو در هتك حرز و اخراج مال نقش داشته اند؛ فقط يكى تا وسط نقب آورده، ديگرى از آن جا منتقل كرده است.

2- مختار شيخ طوسى رحمه الله عدم قطع دست است؛ زيرا هر دو در اخراج نقش داشته اند ولى اخراج كامل يا به تعبير شيخ رحمه الله: «إخراج من كمال الحرز» نسبت به هيچ يك نشده است، يعنى فردى كه از داخل تا وسط نقب آورده، اخراج كامل نكرده است. اين مورد شبيه جايى است كه فردى نقب بزند و ديگرى از آن عبور كند و مالى را

به سرقت ببرد؛ براى هيچ كدام قطع دست نيست.

ابن ادريس رحمه الله[459] حمله ى تندى بر مرحوم شيخ دارد، و مى گويد: به كدام مبنا فتوا به عدم قطع دست هر دو سارق مى دهيد؟ مگر فردى كه مال را از وسط نقب برداشته و بيرون برده است، از نظر انطباق عنوان سرقت چه كمبودى دارد؟ بر اين فرد عنوان سارق منطبق و به حكم آيه ى شريفه وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[460] بايد دستش را بريد. ما مجوّزى براى تعطيل كردن حدود الهى نداريم. فريب اين تعبيرها را نبايد خورد. شما مى گوييد: «إخراج من كمال الحرز» محقّق نشده است. اين عبارت و قيد را از كجا آورديد؟ در باب سرقت چنين شرطى نداريم. با اين تعبيرها نمى توان حكم الهى را درست كرد؛ فقط اخراج از حرز شرط است، نه چيز ديگر.

مال مسروقه اى كه در وسط نقب است از دو حال خارج نيست: يا داخل حرز است يا خارج از آن، صورت سومى ندارد. اگر مى گوييد: فرش داخل حرز است، سارق خارج از خانه آن را مى برد؛ پس اخراج از حرز صادق است و بايد دستش را بريد؛ و اگر بگوييد:

فرش خارج از حرز است، آيا سارقِ داخل خانه آن را از حرزش خارج نكرده است؟

بنابراين، بر هر تقدير بايد دست يكى از اين دو سارق را بريد. اگر وسط نقب حرز است، دست سارق خارج از خانه را و اگر حرز نيست دست سارق داخل خانه را بايد قطع كرد؛ لذا، وجهى براى فتواى شيخ طوسى رحمه الله نيست كه فرمود: اصحّ اين است كه دست هيچ كدام قطع نمى گردد، بلكه بايد دستى بريده شود. از آن جا كه قطع

دست سارق داخلى قائلى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 302

ندارد، پس قول سوّمى احداث مى كنيم و مى گوييم: آن دزدى كه خارج از خانه است و از وسط نقب مال مسروقه را مى برد، دستش بريده مى شود.

مرحوم محقّق رحمه الله با ابن ادريس رحمه الله موافقت مى كند.[461] صاحب جواهر رحمه الله قطع دست سارق داخل خانه را به «قيل» نسبت مى دهد،[462] در حالى كه ابن ادريس رحمه الله مى گفت: قائلى ندارد؛ و امام راحل رحمه الله نيز آن را اختيار كرده اند.

نظر برگزيده: آيا نقب داخل حرز است يا خارج از آن؟ از كلام امام راحل رحمه الله استفاده مى شود كه ايشان نقب را خارج از حرز گرفته اند؛ و به همين جهت، فرمودند: دست سارقى بريده مى شود كه مال مسروقه را تا وسط نقب آورده است؛ زيرا، اگر بگوييم: «هذا أخرج المال من داخل الحرز إلى خارجه» كلام صادقى است، ولى نسبت به ديگرى اين كلام صادق نيست؛ بلكه او شبيه به دزدى است كه مال مسروقه اى را كه سارقى تا بيرون خانه آورده، از آن جا به جايى ديگر منتقل كند.

توجّه به اين نكته لازم است كه حرز به مكانى گفته مى شود كه حافظ مال است، لذا اگر نقبى بزنند كه چند مترى در خانه يا دكان پيش رفته باشد، از آن جا كه عنوان حافظ مال بر آن صادق نيست، عرف آن را حرز نمى داند. مسأله ملكيّت و عدمش در تحقّق حرز دخالت ندارد؛ لذا ما قبول داريم كسى كه مالك زمينى شود از تخوم ارض تا عنان سماء را مالك است، ليكن اگر در خانه اش سردابى بسازد، آن سرداب حرز به شمار مى آيد؛ امّا اگر

به خانه اش نقب بزنند از جهت اين كه جنبه ى حفاظتى ندارد، حرز نيست. در گذشته گفتيم: هر چيزى حرز خاصّى دارد و حرز تمام اشيا يكسان نيست؛ مثلًا اگر پول را در وسط منزل بگذارد، آن جا براى پول حرز نيست؛ بلكه بايد آن را داخل اتاقى يا گنجه اى يا لابلاى كتابى يا در صندوقى و مانند آن قرار دهد تا حرز صدق كند؛ و از طرفى ملكيّت نيز دخالتى در حرز ندارد. لذا، نقب اگر در اعماق ملك مالك نيز زده شود از نظر عرف، حرز به شمار نمى آيد.

بنابراين، كسى كه مال را از وسط نقب برمى دارد، انتقال مال از حرز توسّط او صادق

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 303

نيست؛ ولى سارقى كه مال را تا وسط نقب مى آرود عنوان مخرج مال از حرز بر او منطبق است، پس دستش را بايد بريد.

روايتِ به خصوصى در اين مسأله نداريم؛ بايد حكم آن را بر طبق ضوابط و قواعد تمام كرد. اگر در جايى بر برداشتن مال از وسط نقب اخراج از حرز صادق بود، در آن جا دست سارق خارجى نيز قطع مى گردد.

ابن ادريس رحمه الله فرمود: اگر نقب خارج از حرز باشد، دست سارق داخلى بريده مى شود؛ ليكن كسى به آن قائل نشده است. از اين رو، به ناچار بايد بگوييم: دست دزد خارجى را مى برند.

در نقد ايشان مى گوييم: در اين مسأله اجماع بسيط و مركبى نيست؛ روايتى هم نداريم.

پس بايد بر طبق ضوابط عمل كرد؛ علاوه بر اين كه مستفاد از كشف اللثام[463] اين است كه قائل هم دارد، هرچند صاحبش را معيّن نكرده است.

ظاهر حال اين است كه نمى توانيم نقب را مانند

اتاق حرز بدانيم. عرف با اين معنا مساعد نيست. بنابراين، مختار امام راحل رحمه الله در بين چهار قول ظاهرترين اقوال است. كم بودن قائل در مسأله نيز لطمه اى نمى زند؛ زيرا، نقب معمولًا حرز نيست. اگر بر مكانى عنوان حرز صادق بود، دست دزد خارجى را نيز مى بريم.

صورت چهارم: بردن مال از بين درب خانه

دو نفر به كمك يكديگر درب منزلى را باز كردند، يكى از آن دو نفر داخل شد و مالى را از داخل خانه برداشت و بين درب گذاشت، و ديگرى از آن جا برداشت و برد؛ مى فرمايند: دو حالت دارد:

1- عرف كه با اين منظره مواجه مى شود، مى گويد: نمى توان گفت: مال داخل خانه است يا خارج از خانه، بين اجزاى آن نيز تفكيك نمى كند كه بگويد: نصف يا ثلثى از آن داخل و بقيه خارج است يا برعكس. در اين حالت بر هيچ كدام از دو سارق، عنوان اخراج مال از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 304

حرز صادق نيست؛ پس، دستشان قطع نمى گردد؛ هرچند هر دو هاتك حرزند، امّا مخرج مال از حرز بر هيچ كدام صدق ندارد.

اگر گفته شود: اشكالى كه در صورت سوّم بر شيخ طوسى رحمه الله كرديد بر شما وارد مى شود، زيرا راه خوبى براى دزدان باز مى شود، با كمك هم حرز را بردارند و يكى داخل شود و مال مسروقه را بين درب بگذارد ديگرى از آن جا منتقل كند، دست هيچ كدام هم قطع نگردد.

مى گوييم: درست است كه قطع دست منتفى مى گردد؛ امّا تعزير، ضمان مال، و حكم تكليفى حرمت تصرّف در مال غير در جاى خود محفوظ است. بنابراين، در مواردى كه شبهه ى صدق عنوان سرقت هست به استناد

اين كه راه دزدى باز مى شود، نبايد حكم به قطع دست داد.

2- اگر عرف حكم را بر روى ابعاض مال برد؛ مى گويد: نصف مال داخل و نصفى از آن خارج است يا ثلثش داخل و مابقى خارج و مانند آن. در اين حالت سه فرض متصوّر است:

الف: اگر هر يك از جزء داخلى و خارجى به طور مستقل به حدّ نصاب باشد، دست هر دو سارق قطع مى گردد. دست دزد داخل را مى بريم چون به اندازه ى نصاب از حرز خارج كرده است؛ دست دزد خارج را قطع مى كنيم، زيرا نصف داخل منزل را به خارجش انتقال داده است.

ب: اگر هيچ كدام از دو جزء به تنهايى به حدّ نصاب نبود، دست هيچ يك از دزدان بريده نمى شود.

ج: اگر جزء داخل به اندازه ى نصاب باشد ولى جزء خارج شده كمتر از نصاب بود، دست دزد خارج را مى بريم؛ زيرا، او مخرج نصاب از حرز مى باشد؛ ولى بر ديگرى اين عنوان صادق نيست، و اگر عكس اين مطلب بود، فقط دست دزد داخلى را مى بريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 305

[حكم اخراج النصاب في دفعات]

[مسألة 6- لو أخرج النصاب دفعات متعدّدة، فإن عدّت سرقة واحدة كما لو كان شيئاً ثقيلًا ذا أجزاء فأخرجه جزءاً فجزءاً بلا فصل طويل يخرجه عن اسم الدفعة عرفاً يقطع. وأمّا لو سرق جزءاً منه في ليلةٍ وجزءاً منه في ليلة اخرى فصار المجموع نصاباً فلا يقطع. ولو سرق نصف النصاب من حرز ونصفه من حرز آخر فالأحوط لو لم يكن الأقوى عدم القطع.]

حكم اخراج نصاب در چند سرقت

اگر دزدى نصاب را طى چند سرقت از حرز خارج كرد، عملش خالى از يكى از سه صورت

زير نيست:

1- اگر به نظر عرف، اخراج نصاب در چند مرتبه يك سرقت به شمار آيد، مانند اين كه مال سنگينى را مجبور شود قطعه قطعه خارج كند بدون آن كه فاصله ى طولانى بين هر اخراجى فاصله شود كه آن را از عنوان يك سرقت خارج كند، دست سارق قطع مى گردد.

2- اگر كمتر از نصاب را در يك شب و كمتر از نصاب را در شب ديگر سرقت كرد، به گونه اى كه مجموعش به حدّ نصاب برسد، دستش را نمى برند.

3- اگر مقدارى از نصاب را از حرزى و بقيّه را از حرز ديگرى دزديد، بنا بر احتياط دست قطع نمى شود، اگر اين احتياط اقوا نباشد.

نظر برگزيده: براى اين كه بتوانيم دليل اين سه صورت را اقامه كنيم، بايد بحث را ريشه يابى كرده و به نقطه اى برسيم كه حكم هر سه صورت با دليلش واضح گردد.

اساس اين مسأله بر اين مطلب متمركز است كه نصاب معتبر در حدّ سرقت، در رابطه ى با چه سرقتى ملاحظه مى شود؟ آيا بايد هر دفعه را جداگانه حساب كرد به گونه اى كه هرگاه سرقتى به حدّ نصاب رسيد، در آن حدّ هست؛ ولى اگر مجموع چند سرقت به اين حدّ برسد، بر هيچ كدام حدّى نيست. بنابراين اگر سارقى در طى چند شب تمام اسباب خانه اى را ببرد، ولى در هر شب كمتر از نصاب را خارج كرده باشد، دستش را نبايد بريد؛ يا اين كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 306

حدّ نصاب در رابطه ى با مال مسروقه ملاحظه مى گردد؛ از اين رو، اگر در سرقت هاى متعدّد حتّى با فاصله ى طولانى به اندازه ى نصاب برده باشد، دستش قطع مى شود؟ در اين

مسأله اقوال مختلفى وجود دارد.

مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع مى فرمايد: قول اخير اصحّ است؛[464] يعنى اگر در چند دفعه به اندازه ى نصاب را هرچند با فاصله ى طولانى اخراج كند، حدّ واجب مى شود؛ زيرا دليلى بر اعتبار مرّه و دفعه نداريم. دليل مى گويد: كسى كه به اندازه ى نصاب سرقت كند، قطع دستش واجب است. قيد «دفعة واحدة» يا «مرّة واحدة» در روايات نيامده است. لذا، به اطلاق دليل تمسّك مى كنيم؛ زيرا، صادق است بگوييم: «هذا أخرج النصاب من الحرز».

مرحوم شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط،[465] ابن ادريس رحمه الله در سرائر،[466] قاضى رحمه الله در جواهر الفقه[467] نيز همين قول را اختيار كرده اند.

صاحب جواهر رحمه الله در ردّ قول مرحوم محقّق مى فرمايد: سارقى كه از يك محل دو بار سرقت مى كند، بر سرقت دوّم هتك حرز صادق نيست؛ زيرا، در دفعه ى اول، حرز را هتك كرده است؛ و در دفعه ى دوّم از حرز هتك شده دزدى مى كند؛ لذا، اثرى بر سرقت دوّم نيست.[468]

در نقد نظر ايشان مى گوييم: مسأله را به اين صورت مطرح مى كنيم كه سارقى در شب اول درب خانه را باز كرده و كمتر از نصاب را مى برد، صاحب خانه متوجّه شده درب خانه را بست؛ شب دوّم نيز سارق آن درب را باز كرد و مقدارى مال برد كه مجموع دو سرقت به اندازه ى نصاب شد، دليل شما، اين صورت را شامل نيست؛ به طور كلّى فرضى كه شما تصوّر كرديد، خارج از بحث ما است. بحث در جايى است كه سرقت كاملى با تمام شرايط واقع شده، ولى مال مسروقه كمتر از نصاب است و مجموعش به حدّ نصاب مى رسد.

آيين كيفرى اسلام :شرح

فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 307

نقد استدلال مرحوم محقّق رحمه الله

ايشان فرمود: عنوان اخراج نصاب توسط سارق از حرز بر مجموع سرقت ها صادق است، و شكّ داريم آيا مطلقاتى كه بر اعتبار نصاب دلالت دارد، مقيّد به قيد و شرط «دفعة واحدة» شده است يا نه؟ چنين مواردى جاى تمسّك به اصالة الاطلاق است.

اگر در ردّ نظر ايشان گفته شود: عرف از ادلّه ى اعتبار نصاب مى فهمد هر دفعه اى بايد به مقدار نصاب برسد؛ در حقيقت متفاهم عرفى از اين ادلّه اشتراط مرّة است. يا بگوييم:

ادلّه ى اعتبار نصاب به جايى كه سرقت واحد باشد، انصراف دارد؛ اين دو راه ممكن است صحيح باشد، ولى در مقام اثبات با مشكل مواجه مى شويم؛ زيرا، ممكن است كسى زير بار متفاهم عرفى يا انصراف نرود.

راه صحيح آن است كه بگوييم: اگر ادلّه ى اعتبار نصاب نبود، آيه شريفه وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[469] اطلاق داشت؛ زيرا در آن هيچ صحبتى از نصاب نيست؛ امّا روايات مستفيضه مى گويد: وجوب حدّ سرقت مشروط به رسيدن مال مسروقه به حدّ نصاب است. بنابراين، روايات، نصاب را در ترتّب حدّ سرقت شرط مى داند.

از طرفى، سرقت يك طبيعت و ماهيّتى دارد. اگر بگويند: فلان چيز در فلان ماهيّت معتبر است، معنايش اين است كه هر فردى كه آن قيد و شرط را دارد، مصداق آن طبيعت است؛ ولى اگر دو فرد هيچ كدام واجد شرط نبودند، امّا در مجموعشان شرط وجود داشت، نمى توان مجموع را مصداق طبيعت دانست؛ زيرا، طبيعت، فردى به نام «مجموع الفردين» ندارد. اگر زيد و بكر دو فرد براى طبيعت انسان است، آيا مجموع زيد و بكر نيز فردى براى اين

طبيعت است؟

بنابراين، ادلّه ى اعتبار نصاب در سرقت مى گويد: در هر مصداقى از مصاديق طبيعت سرقت، نصاب معتبر است. در اين مقام اگر بگوييد: چند سرقت، يك سرقت است، اين خلاف فرض است؛ زيرا، بحث ما در جايى است كه در دو شب دزدى كرده است؛ به گونه اى كه عرف مى گويد: در اين چند روز دوبار خانه زيد را زده اند. و الّا اگر در يك شب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 308

در ظرف چند دقيقه ده بار وارد و خارج شده و در هربار چيزى را بيرون بياورد، عرف نمى گويد: ده بار از منزل زيد دزدى شده است؛ بلكه مى گويد: ديشب خانه ى زيد را زده اند.

اين از بحث ما خارج است؛ زيرا، يك سرقت محسوب مى شود. اگر مجموع مال مسروقه به حدّ نصاب برسد، دست دزد قطع مى گردد.

بنابراين، با تحقّق چند سرقت، ادلّه ى اعتبار نصاب مى گويد: در سرقت، نصاب معتبر است؛ يعنى مصاديق سرقت بايد به حدّ نصاب برسد. سرقت اوّل واجد اين شرط نيست و سرقت دوّم فاقد اين قيد است؛ امّا مجموع دو سرقت اين شرط را دارد، ولى مصداق طبيعت نيست، در حالى كه دليل اعتبار نصاب به نظر عقلى و دقّى مى گويد: در ماهيّت سرقت، براى قطع دست، نصاب معتبر است.

از اين رو، به مرحوم محقّق مى گوييم: ما در روايات «أخرج نصاباً» نداريم، بلكه آيه مى گويد: وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[470] و ادلّه ى اعتبار نصاب ناظر به اين عنوان و طبيعت سرقت است؛ لذا، اگر جنبه ى عرفى را هم كنار بگذاريم و از انصراف نيز بگذريم، نظر دقّى و عقلى هم تقييد هر سرقتى را به حدّ نصاب اقتضا دارد.

از اين مطالب چنين

نتيجه گرفتيم كه اگر بر مجموع ورود و خروج ها سرقت واحد صادق باشد و مال مسروقه به حدّ نصاب برسد، دست دزد قطع مى گردد؛ ولى اگر سرقت متعدّد به شمار آيد و با هر اخراجى كمتر از نصاب بيرون آورده باشد، حدّى واجب نيست.

به گفته ى مرحوم صاحب جواهر[471] برخى گفته اند: بايد در هر ورود و خروجش به اندازه ى نصاب برده باشد تا حدّ قطع مترتّب گردد؛ لذا، اگر در ظرف نيم ساعت چندبار وارد شد و در هر مرتبه كمتر از نصاب را خارج كرد، حدّى ثابت نمى شود.

اين مطلب تمام نيست. زيرا، سرقت يك معناى عرفى دارد و شارع به آن قيودى را اضافه كرده است و حقيقت شرعيّه اى ندارد؛ لذا، وحدت و تعدّد در رابطه با اين مفهوم عرفى، به نظر عرف است؛ در هر موردى كه عرف ورود و خروج هاى متعدّد را يك سرقت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 309

شمرد، حكم سرقت واحد مترتّب مى گردد؛ و هر زمان كه عرف سرقت متعدّد دانست، براى هر سرقتى حكم خودش بار مى شود. از اين جا حكم صورت سوّم مسأله نيز روشن مى شود. اگر دزدى در يك شب و يك ساعت از خانه ى دو همسايه ديوار به ديوار دزدى كرد به گونه اى كه مال مسروقه ى از هر منزل به حدّ نصاب نمى رسد ولى مجموعش به اندازه ى نصاب است، عرف آن را دو سرقت مى بيند. زيرا، يكى سرقت از خانه ى زيد و ديگرى از خانه ى بكر است؛ حرزها مختلف است. بنابراين، دستش را نمى برند.

امّا اگر دزدى به يك خانه وارد شد، درب صندوق را شكست و پول برداشت، از داخل اتاق نيز فرشى به دوش كشيد و

خارج شد، هرچند سارق دو حرز را هتك كرده است، چرا كه حرز پول غير از حرز فرش است؛ ولى به نظر عرف يك سرقت واقع شده است.

خلاصه ى دليل: از آن جا كه سرقت مقيّد به نصاب است، و سرقت يك مفهوم عرفى است، لذا به نظر دقّى عقلى، طبيعت سرقت مقيّد به مقدار نصاب است. هرجا از نظر عرف سرقت واحد حساب شد، نصاب را در مجموع مال مسروقه ملاحظه مى كنيم؛ و هرجا سرقت متعدّد به شمار آيد، براى هر سرقتى حسابى باز مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 310

[حكم ما لو أخذ السارق في الحرز قبل إخراج النصاب]

[مسألة 7- لو دخل الحرز فأخذ النصاب وقبل الإخراج منه أخذ لم يقطع.

ولو أحدث في الشي ء الّذي قدر النصاب داخل الحرز ما أخرجه عن النصاب ثمّ أخرجه لم يقطع كما لو ذبح الشاة أو خرق الثوب داخل الحرز.]

حكم دستگيرى سارق در حرز

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر سارقى حرزى را هتك و داخل آن شد و به اندازه ى نصاب مال برداشت، ولى قبل از خروج از حرز دستگير شد، حدّ قطع ندارد.

2- اگر در داخل حرز، سارق عملى بر روى مال مسروقه انجام داد كه باعث نقصان قيمت و خروج از حدّ نصاب شد، مانند ذبح حيوان يا پاره كردن پارچه، سپس آن را بيرون برد، سرقتش موجب قطع نيست.

فرع اوّل: دستگيرى در حرز

با فرض اين كه دزد نتوانسته نصاب را از حرز خارج كند، هرچند هتك حرز كرده است، ليكن شرط ديگر ثبوت حدّ، اخراج نصاب از حرز بود كه محقّق نشده است. لذا حدّ واجب نمى شود.

عدم اخراج به اختيار باشد يا به اكراه، در اين حكم اثرى ندارد؛ و اثر بر اخراج مال مترتّب است. از اين رو، در ناحيه ى اخراج بايد اختيارى باشد تا حدّ ثابت شود و اگر اضطرارى بود، حدّ ندارد.

توهّم اين كه عدم اخراج مال به سبب گير افتادن سارق است و اگر دستگير نمى شد، مال مسروقه را خارج مى كرد، توهّمى نابجا است؛ زيرا، شرط ثبوت حدّ، اخراج حقيقى است و نه فرضى و تعليقى. بنابراين، به حكم قواعد و ضوابط، در اين مورد قطعى نيست و نيازى براى اثبات حكم فرع به روايات نداريم؛ ليكن به عنوان مؤيّد آن ها را نقل مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 311

1- وعنه، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام في السّارق إذا أخذ وقد أخذ المتاع وهو في البيت لم يخرج بعد، قال: ليس عليه القطع حتّى يخرج به من الدّار.[472]

فقه الحديث:

از امير مؤمنان عليه السلام پرسيدند: اگر سارقى پس از برداشتن مال مسروقه، و قبل از خروج، در خانه دستگير شود، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: قطع واجب نيست؛ مگر اين كه مال را از خانه بيرون برد.

دو تذكّر در اين جا لازم است:

1- سائل دستگيرى دزد را در «بيت» تصوير كرده است و بيت معمولًا به اتاق اطلاق مى شود؛ در حالى كه امام عليه السلام مى فرمايد: وجوب قطعى نيست مگر اين كه متاع را از خانه بيرون ببرد، يعنى حرز اصلى براى متاع همان خانه است نه اتاق.

2- حرز پول صندوقى است كه در داخل خانه باشد و الّا اگر پول را داخل صندوق گذاشته و صندوق را در كوچه بگذارد، نمى توان چنين صندوقى را حرز پول دانست؛ يا اگر پول را در وسط حياط ريخته باشد و دزدى آن را ببرد، باز اخراج از حرز صادق نيست؛ زيرا، در مباحث قبل گفتيم: حرز هر چيزى متناسب با آن است.

2- وبإسناده عن محمّد بن الحسن الصّفار، عن الحسن بن موسى الخشّاب، عن غياث بن كلوب، عن إسحاق بن عمّار، عن جعفر، عن أبيه، أنّ عليّاً عليه السلام كان يقول: لا قطع على السّارق حتّى يخرج بالسّرقة من البيت ويكون فيها ما يجب فيه القطع.[473]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام مى فرمود: تا زمانى كه سارق مال مسروقه ى به اندازه ى نصاب را از خانه بيرون نبرد، قطعى در حقّش نيست.

دو نكته در اين جا قابل ذكر است:

نكته ى اول: هر دو روايت از نظر سند ضعيف است؛ روايت اوّلى به علّت نوفلى و روايت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 312

دوّم به سبب غياث بن كلوب؛[474] ليكن

ضعف سند ضربه اى به بحث ما نمى زند؛ زيرا، به عنوان مؤيّد آن ها را نقل مى كنيم.

نكته ى دوّم: روايت سكونى در خصوص بحث ما وارد شده است، ولى موضوع روايت اسحاق بن عمّار كلّى مى باشد؛ و يكى از مصاديقش عدم خروج است. مصداق ديگرش پشيمان شدن سارق و رها كردن مال مسروقه در حرز است.

فرع دوّم: احداث نقص در مال مسروقه

سارق مالى را كه به حدّ نصاب است از داخل حرز برمى دارد، امّا در آن تصرّفى مى كند كه نقصانِ قيمت ايجاد شده و از حدّ نصاب مى افتد؛ مانند اين كه پارچه را مى بُرَد يا گوسفند را سر بُريد و آن را خارج كرد. اگر قبل از اين تصرّف، مال مسروقه را خارج مى كرد، حدّش قطع دست بود؛ زيرا مالى كه به حدّ نصاب بوده را پس از هتك حرز، از حرز خارج كرده است.

امّا در فرض مسأله، حدّ قطع واجب نمى شود؛ زيرا، مالى را كه خارج كرده، ارزشى كمتر از نصاب دارد؛ فقط نسبت به نقصانى كه ايجاد كرده، ضامن است؛ ولى ربطى به سرقت ندارد. شرط ثبوت حدّ، اخراج مال به مقدار نصاب است و اين شرط در بحث ما وجود ندارد.

فرع سوّم: سقوط از حدّ نصاب پس از اخراج

مرحوم محقّق رحمه الله اين فرع را در شرايع آورده است؛[475] ولى مرحوم امام آن را در تحريرالوسيله مطرح نكرده اند، اگر كسى داخل حرز شد و مالى را به سرقت برد كه در زمان سرقت به اندازه ى ربع دينار ارزش داشت، ليكن پس از سرقت، قيمت بازار تنزّل كرد و مال مسروقه از نصاب افتاد. در اين صورت، حدّ قطع ثابت است؛ زيرا، قيمت در حال سرقت ملاك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 313

است؛ امّا بعد از سرقت، خواه قبل از مرافعه باشد يا پس از آن، اثرى ندارد.

اشكال ادبى: در عبارت تحريرالوسيله آمده است: «لو أحدث في الشي ء الّذي قدر النصاب داخل الحرز ما أخرجه عن النصاب ثمّ أخرجه لم يقطع»؛ در اين عبارت، «الّذي» صفت براى «الشي ء» و موصول است كه نياز به صله دارد؛ امّا «قدر

النّصاب» نمى تواند صله باشد. بنابراين، به احتمال قوى چيزى در چاپ حذف شده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 314

[حكم ابتلاع النصاب داخل الحرز]

[مسألة 8- لو ابتلع النصاب داخل الحرز، فإن استهلك في الجوف كالطعام لم يقطع، وإن لم يستهلك لكن تعذّر إخراجه فلاقطع ولا سرقة، ولو لم يعتذّر إخراجه من الجوف ولو بالنظر إلى عادته فخرج وهو في جوفه ففي القطع وعدمه وجهان، أشبهها القطع إذا كان البلع للسرقة بهذا النحو وإلّا فلا قطع.]

حكم صورت هاى بلعيدن مال مسروقه

اشاره

اگر سارق داخل حرز شد و مال مسروقه را كه به اندازه ى نصاب بود بلعيد، سه صورت متصوّر است:

1- مال مسروقه غذايى بود كه در اثر بلعيدن و ورود به شكم مستهلك مى شود؛ در اين صورت قطعى نيست.

2- مال مسروقه مستهلك نشده، امّا بيرون آوردنش متعذّر و غيرممكن است؛ مانند بلعيدن مرواريد يا غير آن كه فقط از راه جرّاحى امكان خارج شدن آن است. در اين صورت، سرقت به شمار نمى آيد، لذا حدّ قطع ندارد.

3- اگر اخراج مال مسروقه متعذّر نيست و شخص به قى ء كردن و بيرون آوردنش عادت دارد، اگر در اين حال از حرز خارج شود، اشبه به قواعد در صورتى كه بلعيدن به خاطر سرقت بوده، ثبوت قطع است؛ وگرنه قطع واجب نيست.

صورت اوّل: استهلاك مال مسروقه به بلعيدن

سارقى گرسنه وارد منزلى شد، غذاهاى چرب و لذيذى در آن جا بود، به اندازه ى نصاب از آن ها تناول كرد، از نظر عرف اين غذا تلف شده است، و گويا چيزى نبوده است. لذا اگر دزد با اين حالت از خانه خارج گردد، مالى را از حرز بيرون نبرده است تا حدّ ثابت شود؛ چرا كه غذاى خورده شده ماليّتى ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 315

صورت دوّم: تعذّر اخراج مال بلعيده شده

اگر سارقى در داخل حرز ليره يا مرواريد يا غير آن را بلعيد و اخراجش به طور طبيعى متعذّر باشد، هرچند عين مال مسروقه در شكم موجود است، امّا حكم مال تلف شده را دارد، زيرا، ليره يا مرواريدى كه داخل شكم است و به هيچ وجه امكان دسترسى به آن نيست، عنوان ماليّت ندارد؛ و حكم طعام و غذا را دارد. بنابراين، اگر دزد با اين حالت خارج گردد، قطع دست واجب نمى شود.

صورت سوّم: امكان اخراج مال بلعيده شده

اگر امكان اخراج مال مسروقه از شكم سارق باشد، خواه به واسطه ى استفراغ يا تخلّى، در تحريرالوسيله مى فرمايند: تحقيق مى كنيم انگيزه اش از بلعيدن چه بوده است؟ اگر بلعيدن را به عنوان راهى براى سرقت انتخاب كرده باشد، شرايط ثبوت حدّ سرقت وجود دارد، زيرا به اندازه ى نصاب از حرز به قصد سرقت برداشته و بلعيده است و با امكان اخراج، مال مسروقه در حكم تلف نيست.

امّا اگر براى تميز كردن لؤلؤ آن را به دهان گذاشت و بى اختيار پايين رفت، يعنى آن را به قصد سرقت نبلعيده است، بلكه قصدش پاكيزه كردن مال مسروقه و اخراجش به طريق ديگر مانند در دست گرفتن يا در جيب گذاشتن بوده است، مى فرمايند حدّ قطع مترتّب نيست.

به نظر، اين تفصيل تمام نيست؛ زيرا، با فرض اين كه سارق قصد سرقت مال مسروقه را داشته و امكان اخراج آن از شكم او هم هست، سرقت محقّق است و شرايط ثبوت حدّ وجود دارد.

ولى اگر قصد سرقت نداشت و آن را برداشت به دهان گذاشت تا تميز شود و پس از آن تماشا كند، به طور اتّفاقى پايين رفت، بعيد نيست در اين فرض حكم به عدم قطع

كنيم؛ زيرا، قاصد اخراج مال مسروقه از حرز نبوده است و به تعبير ديگر اين اخراج از روى اختيار و اراده اش سرنزده است؛ چرا كه بى اختيار پايين رفته است؛ و از طرفى، دزد نمى تواند در منزل مردم باقى بماند تا مال مسروقه خارج گردد، لذا صادق نيست بگوييم لؤلؤ را به اختيار و اراده از حرز خارج كرد تا حدّ قطع ثابت شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 316

بنابراين، بايد بين اين دو صورت فرق گذاشت. اگر قصد سرقت داشته ليكن نه به نحو بلعيدن و به طور اتّفاقى بلعيد، بايد حدّ اجرا گردد؛ زيرا اين فرد مانند كسى است كه تصميم مى گيرد دوچرخه اى را بدون اين كه چرخ هايش بر زمين قرار گيرد سرقت كند؛ آن را بغل كرد ولى در وسط راه از دستش رها شد و چرخ هايش با زمين تماس گرفته چند مترى به جلو حركت كرد، آيا چون اين فرد قصد نداشته دوچرخه بر زمين حركت كند، پس سرقت صادق نيست؟

بدون شكّ سرقت صادق است. در فرض مسأله در اين صورت نيز سرقت صدق دارد به خلاف جايى كه اراده ى سرقت نداشت و بى اختيار بلعيد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 317

بخش پنجم: در حدّ محارب

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 319

[تعريف المحارب]

[مسألة 1- المحارب هو كلّ من جرّد سلاحه أو جهّزه لإخافة الناس وإرادة الإفساد في الأرض في برّ كان أو في بحر في مصر أو غيره، ليلًا أو نهاراً.

ولا يشترط كونه من أهل الريبة مع تحقّق ما ذكر ويستوي فيه الذكر والأنثى.

وفي ثبوته للمجرّد سلاحه بالقصد المزبور مع كونه ضعيفاً لايتحقّق من إخافته خوف

لأحد إشكال بل منع. نعم لو كان ضعيفاً لكن لا بحدّ لا يتحقّق الخوف من إخافته بل يتحقّق بعض الأحيان والأشخاص فالظاهر كونه داخلًا فيه.]

تعريف محارب

اشاره

محارب كسى است كه براى ترساندن مردم و به قصد ايجاد فساد در زمين، خشكى، دريا، شهر يا غير آن، در شب يا روز اسلحه بردارد، يا سلاح برهنه كند.

علاوه بر آن چه ذكر شد، شرط ديگرى مانند اهل ريبه بودن معتبر نيست. در تحقّق معناى محارب فرقى بين مرد و زن نيست.

صدق عنوان محارب بر فردى كه به قصد افساد و اخافه اسلحه مى كشد ولى به سبب ضعيف و ناتوان بودن كسى از او نترسد و حساب نبرد، مشكل و بلكه ممنوع است؛ امّا اگر ناتوانى اش به حدّى نيست كه همه ى مردم نترسند، بلكه برخى از مردم يا در پاره اى از اوقات مردم از اخافه اش ترس برمى دارند، عنوان محارب بر او صادق است.

مقدّمه

يكى از عناوينى كه همانند زنا و لواط و شرب خمر، موضوع حدّ در كلمات فقها واقع شده، عنوان محارب است. اين عنوان از آيه ى زير اقتباس شده است:

إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ أَوْ يُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم مّنْ خِلفٍ أَوْ يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ ذَ لِكَ لَهُمْ خِزْىٌ فِى الدُّنْيَا وَلَهُمْ فِى الْأَخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ.[476]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 320

«كيفر كسانى كه با خدا و رسول محاربه مى كنند و در ايجاد فساد در زمين مى كوشند، اين است كه يا آنان را بكشند و يا به صليب بكشند يا دست و پايشان را برخلاف يكديگر ببرند يا از آن سرزمين تبعيد گردند. اين عقوبت براى خوارى و ذلّتشان در دنيا است و در آخرت عذاب بزرگى دارند؛ مگر كسانى كه قبل از دستگيرى توبه كنند. پس آگاه باشيد خداوند آمرزنده ى مهربان

است».

چند نكته پيرامون آيه ى شريفه

1- در آيه، محارب با خدا و رسول، موضوع حدّ است؛ در حالى كه در كلمات فقها «محارب» مطلق است و مقيّد به چيزى نيست. از آن جا كه نظر به همين آيه دارند، معلوم مى شود مقصودشان همان مقيّد است.

2- آيا حدود چهارگانه (قتل، صلب، قطع دست و پا، نفى بلد) به نحو تخيير است يا ترتيب؟ بنا بر تخيير، حاكم شرع در اجراى هريك از چهار حدّ مخيّر است و بنا بر ترتيب بايد تناسب جرم را با حدّ در نظر بگيرد؛ يعنى اگر محاربى مرتكب قتل شده باشد، او را مى كشند يا به دار مى آويزند، اگر مالى را با تهديد و ارعاب گرفته باشد دست و پا قطع مى گردد، و اگر شمشير كشيده و فقط مردم را ترسانيده است، او را تبعيد مى كنند. اين بحث در مسأله پنجم به طور مفصّل خواهد آمد.

3- آيا مستفاد از عبارت الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا دو عنوان مستقلّ «محارب» و «مفسد في الأرض» است؟ در اين صورت، گاه محارب، مفسد فى الارض هست و گاه نيست؟

اگر موصول «الّذين» در آيه تكرار شده بود، مى گفتيم: اين دو عنوان هرچند در حدّ با هم مشترك اند، ليكن در حقيقت و ماهيّتشان با هم تغاير دارند؛ مانند زناى احصانى و لواط كه حدّشان قتل است، با آن كه در حقيقت مختلف بوده و به يكديگر ارتباط ندارند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 321

از آن جا كه در آيه شريفه موصول تكرار نشده است، دو احتمال متصوّر است:

الف: اين چهار حدّ در حقّ محارب خاص يعنى محارب مفسد فى الأرض مقرّر شده است؛ پس

هرجا دو عنوان با هم جمع گردد، اين حدود جارى است.

ب: عبارت يَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا بيانگر علّت و نكته ى ترتّب حكم بر محارب است؛ يعنى كسانى كه محارب با خدا و رسول اند، به سبب اين عمل، مفسد فى الأرض هستند و بايد اين حدود در حقّشان اجرا شود. پس، نسبت بين محارب و مفسد فى الأرض عموم و خصوص مطلق است؛ يعنى هر محاربى مفسد است، ليكن هر مفسدى محارب نيست.

4- در كتاب حدود، موضوعى به عنوان «مفسد فى الأرض» نداريم، ليكن در تعريف محارب مى گويند: «المحارب هو كلّ من جرّد سلاحه أو جهّزه لإخافة النّاس وإرادة الإفساد في الأرض». از اين تعريف مى فهميم عنوان محارب متقوّم به اراده ى إفساد فى الأرض است و جريان اين چهار حدّ بر محارب از جهت اين است كه نامبرده يكى از مصاديق مفسد فى الأرض محسوب مى شود. از آيه ى شريفه نيز همين معنا استفاده مى شود؛ آيه مى فرمايد: جزاى محارب به سبب اين كه در ايجاد فساد در زمين كوشش مى كند قتل، صلب، قطع يا نفى بلد است.

از آن چه گفته شد، معلوم مى شود بين عنوان «محارب» و «مفسد فى الأرض» تساوى نيست؛ زيرا، ممكن است مفسدى باشد كه خصوصيّات محارب بر او منطبق نگردد.

هم چنين نسبت تباين نيز نمى باشد؛ زيرا، در آيه، موصول تكرار نشده است. نسبت عموم و خصوص من وجه هم نيست كه محارب به مفسد و غيرمفسد تقسيم گردد. از آيه اين مطلب استنباط مى شود كه محارب بما أنّه محارب، موضوع حدود چهارگانه است، و نكته ى ترتّب اين حدود بر محارب، مفسد فى الأرض بودن است. چند شاهد نيز بر اين مطلب داريم:

شاهد اوّل: امام راحل

رحمه الله و صاحب جواهر رحمه الله[477] و بسيارى از فقها اراده ى افساد فى الارض را جزء ماهيّت محارب قرار داده اند. لذا، نمى توان بين محارب و مفسد فى الأرض تفكيكى قائل شد تا نسبت عموم من وجه گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 322

شاهد دوّم: بيان عموم مفسّران است كه موضوع حدود أربعه را مطلق محارب گرفته اند، نه محارب به شرط اين كه مفسد فى الأرض باشد. اگر محاربِ مشروط، موضوع باشد، معنايش اين است كه دو نوع محارب داريم: محارب مفسد و محارب غيرمفسد. محارب مفسد موضوع حدود أربعه است. پس، بين اين دو عنوان تفكيكى قائل نشده اند.

شاهد سوّم: آيه ى ديگرى در سوره ى مائده است كه مى فرمايد:

مِنْ أَجْلِ ذَ لِكَ كَتَبْنَا عَلَى بَنِى إِسْرَ ءِيلَ أَنَّهُ و مَن قَتَلَ نَفْسَام بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَآ أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا؛[478] «به همين جهت در حقّ بنى اسرائيل نوشتيم هركسى انسانى را بكشد كه در مقابل نفس ديگرى نباشد، عنوان قصاص نداشته باشد، يا قتلش به خاطر ايجاد فساد در زمين نباشد، مانند اين است كه همه ى انسان ها را به قتل رسانده است؛ و هر كسى كه نفسى را زنده كند، مثل اين است كه همه ى مردم را زنده كرده است».

از اين آيه استفاده مى شود كه اگر در مورد فساد فى الارض قتلى واقع شود، قتل به ناحق نيست؛ بلكه مانند قصاص است كه فرمود: وَ لَكُمْ فِى الْقِصَاصِ حَيَوةٌ يأُوْلِى الْأَلْببِ.[479] يعنى دو مورد استثنا شده است: قتل به عنوان قصاص، و قتل مفسد فى الأرض.

اشكال: اوّلًا: ما در غير اين دو مورد نيز حدّ قتل داريم؛

مانند زناى با محارم يا لواط ايقابى، زناى احصانى و ... آيا اين موارد داخل در مستثنى است يا در مستثنى منه؟ چرا در آيه ى شريفه اين موارد نيامده است و به قتل قصاصى و افسادى بسنده شده است؟

ثانياً: با آن كه آيه ى شريفه حدّ مفسد فى الأرض را در اين آيه متعرّض شده، چرا فقها در كتاب حدود آن را مطرح نكرده اند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 323

جواب: تمام مواردى كه حدّ قتل ثابت است از مصاديق مفسد فى الأرض است؛ يعنى همان طور كه آيه ى شريفه محارب را از مصاديق مفسد فى الأرض مى داند، زناى احصانى، لواط و ... نيز از مصاديق مفسد فى الأرض است؛ زيرا، قدر مسلّم از محارب كسى است كه به قصد ترساندن مردم و ايجاد فساد چاقو در آورد و مردم را دنبال كند. آيا اين فرد مصداق مفسد فى الأرض هست ولى شخصى كه مرتكب لواط، يا زناى با محارم يا زناى احصانى مى شود مفسد نيست؟ بلكه به طريق اولى از مصاديق مفسد فى الأرض است.

شاهد اين مطلب: در مفسد فى الأرض به عنوان كلّى يكى از حدود چهارگانه ى قتل، صلب، قطع، نفى بلد، يا به نحو تخيير يا به نحو ترتيب اجرا مى گردد؛ امّا در لواط يا زنا كه فساد خاصّ مهمّى است، فقط حدّ قتل اقامه مى شود. همين طور در مواردى كه دو حدّ يا سه حدّ (بنا بر اختلاف موارد يا مبانى) اجرا مى شد، در مرتبه ى سوّم يا چهارم حدش قتل بود، اين هم از باب فساد فى الأرض است. كسى كه يكبار شراب مى خورد و به او حدّ مى زنند، نمى توان او

را مفسد فى الأرض ناميد؛ اگر بار ديگر مرتكب شرب خمر شد و حدّ خورد و باز هم دست برنداشت، مرتبه ى ديگر و مرتبه ى ديگر تازيانه در او مؤثر واقع نمى شود، با تكرار عمل، عنوان مفسد فى الأرض بر او صادق است.

بنابراين، در تمام مواردى كه حدّش قتل است، مى توان ادّعا كرد فساد خاص فى الأرض محقّق شد. از اين رو، قتل به عنوان حدّ تعيّن دارد؛ و هر دو اشكال برطرف مى گردد. يعنى بر تمام مواردى كه حدّش قتل است، عنوان فساد فى الأرض صادق است؛ لذا لازم نيست يكى يكى استثنا گردد.

و از طرفى فقها در كتاب حدود يا زنا و لواط و ... و سرانجام محارب، لازم نديده اند آن را به صورت مستقلّ مطرح كنند؛ زيرا، اگر مفسد فى الأرض از باب زنا يا لواط و مانند آن باشد، حدّش به طور مفصّل بحث شد و اگر غير از اين موارد باشد، عنوان محارب بر او صادق و حدّ آن درباره اش اجرا مى گردد.

محارب كيست؟

محارب كسى است كه سلاح خود را براى ترساندن مردم و به قصد ايجاد فساد در زمين برهنه كند و مردم از او بترسند. بنابراين، فقط داشتن قصد كافى نيست، بلكه بايد با چاقوى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 324

برهنه به قصد ترساندن مردم يا گرفتن اموالشان خارج شود و آنان نيز از او بترسند.

مراد از سلاح در تعريف محارب

آيا مسلّح بودن در عنوان محارب دخالت دارد؟ به گونه اى كه اگر سلاح نداشت، محارب نيست؛ مانند ورزشكارى قوى كه با مشت و لگد به جان مردم مى افتد؟

مقصود از سلاح چيست؟ بدون ترديد سلاح اعمّ از سلاح هاى خطرناك امروزى، مثل تفنگ، كلت و ... است و شامل شمشير و حتّى چاقوى برهنه نيز مى شود؛ امّا اگر كسى وسيله ى آهنى نداشت امّا با چوب يا سنگ و آجر و مانند آن به مردم حمله ور شد، باز هم محارب است؟

در كلمات فقها و روايات، لفظ «سلاح» به كار رفته است؛ ليكن بايد ديد آيا از سلاح معناى عرفى آن اراده شده است يا معناى عامّ؟ اگر معناى عامّ مقصود باشد، يعنى هر چيزى كه وسيله اى براى ترسانيدن مردم و فساد در زمين باشد، خواه سنگ باشد يا چوب يا نيروى بازو. و اگر معناى خاصّش مراد است، يعنى چيزى كه در عرف به آن اسلحه مى گويند مانند چاقو و شمشير امّا بر سنگ و چوب به نحو مجاز سلاح استعمال مى شود؛ مانند اطلاق سلاح در دعاى كميل بر گريه: «وسلاحه البكاء»؛ لذا، بايد با مراجعه ى به روايات مشكل را حلّ كرد.

محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أحمد بن محمّد، عن البرقي، عن النّوفلي، عن السّكوني،

عن جعفر، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام في رجل أقبل بنار فأشعلها في دار قوم فاحترقت واحترق متاعهم:

أنّه يغرم قيمة الدار وما فيها ثمّ يقتل.[480]

فقه الحديث: در سند اين روايت نوفلى است كه در وثاقتش اختلاف مى باشد. مردى در خانه ى قومى آتش انداخت، آن خانه با اثاثيه اش سوخت. اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: بايد غرامت خانه و اثاثيه اش را بپردازد، آن گاه او را به قتل برسانند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 325

آيا به وجه ديگرى غير از عنوان محارب مى توان قتل اين مرد را توجيه كرد؟ احتمال دارد از جهت مفسد فى الأرض بودن حكم به قتل داده است. از كدام قسمت روايت محارب بودنش استفاده مى شود؟

پاسخ قطعى براى اين سؤال نداريم؛ ليكن از جهت تناسب حكم و موضوع و نقل صاحب وسائل رحمه الله روايت را در باب محارب و استناد فقها به آن در همين باب، مى توان گفت اجراى حدّ قتل از جهت صدق عنوان محارب بوده است.

محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن سلمة بن الخطّاب، عن علي بن سيف بن عميرة، عن عمرو بن شمر، عن جابر، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: من أشار بحديدة في مصر قطعت يده ومن ضرب بها قتل.[481]

فقه الحديث: سند روايت به جهت عمرو بن شمر اعتبار ندارد. امام باقر عليه السلام فرمود:

كسى كه در شهرى به آهنى اشاره كند (شمشير يا چاقويش را نشان بدهد) بدون اين كه ضرب و جرحى با آن انجام بدهد، بايد دستش بريده گردد؛ و اگر با آن ضرب و جرحى وارد كرد، بايد كشته شود.

دلالت روايت: نسبت به حكم قطع و

قتل كه به نحو تخيير است يا ترتيب؟ در مسأله پنجم بحث خواهيم كرد. الآن سخن در اين است كه از جمله ى «من أشار بحديدة» حصر و اختصاص فهميده نمى شود؛ زيرا، امكان دارد روايت در مقام بيان يك مصداق روشن و واضح است. بنابراين، اگر كسى با چوب و سنگ هم ايجاد رعب و ترس كند، همين حكم را داشته باشد.

اگر از روايت انحصار فهميده مى شد، با روايت سكونى تنافى داشت؛ امّا با ضعف سند از يك طرف و عدم دلالت بر انحصار از طرف ديگر، نمى توان آن را منافى با روايت سكونى دانست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 326

مشكل ما در اين مسأله، كلمه ى سلاح است كه فقها در تعريف محارب آورده اند. اگر كسى بر اين تعريف جمود داشته باشد، به كسى كه با سنگ و چوب رعب ايجاد مى كند، نمى تواند محارب بگويد؛ زيرا به سنگ و چوب سلاح نمى گويند.

نظر برگزيده: هرچند فقها تعريف محارب را به سلاح مقيّد كرده اند، ليكن قوام و حقيقت محاربه به اين است كه قصدش ترساندن مردم و ايجاد فساد باشد و كارى از او سرزند كه اين نتيجه را به دنبال داشته باشد. در تحقّق اين معنا، فرقى بين چاقو و سنگ و چوب نيست. نمى توان گفت: اگر اخافه و افساد با آهن و چاقو باشد، محارب است وگرنه محارب نيست.

از سوى ديگر، ترتّب حدود بر محاربه از جهت اين است كه مصداقى از مصاديق افساد در زمين است، پس معلوم مى شود «سلاح» مأخوذ در تعريف محارب، در كلمات فقها يك معناى وسيعى دارد؛ يعنى كسى كه با وسيله اى به ترساندن مردم و افساد در

زمين بپردازد.

اين وسيله هر چيز و از هر جنس باشد.

مقصود از ترساندن مردم

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله در تعريف محارب فرمود: «محارب كسى است كه براى ترساندن مردم سلاح برهنه كند يا بردارد». آيا مقصود از مردم، جمعيّت و گروه است به گونه اى كه اگر قصدش ترساندن يك نفر باشد محارب صدق نكند يا بر اخافه ى يك نفر هم عنوان محارب صادق است؟

در تعبير اكثر فقها قيد «الناس» مضاف اليه «اخافة» است، ولى در بعضى از كلمات «اخافه» را بدون مضاف اليه آورده اند؛ كه در اين صورت، با ترساندن يك نفر نيز محاربه محقّق مى گردد. ولى بنا بر تقييد إخافه به «الناس» نيز مى توان گفت: ترساندن يك نفر در صدق عنوان كافى است؛ زيرا اگر فردى انسانى را بى جهت آزار دهد، در تعبير فارسى مى گويند: فلانى مردم آزار است. مردم آزارى مقيّد به آزار دادن گروه و جمعيّت نيست؛ به آزار يك نفر نيز صدق دارد. إخافةالناس نيز به ترساندن يك نفر صادق است.

مقصود از «الناس» آيا خصوص مسلمانان است تا ترساندن اهل ذمّه اى كه به شرايط

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 327

ذمّه عمل مى كنند، محاربه به شمار نيايد يا از تناسب حكم و موضوع مى فهميم مقصود كسانى هستند كه ترساندن ايشان حرام باشد؟ وگرنه اگر كسى شمشير برهنه كند و لشكر دشمن را بترساند، نه تنها اين عمل جايز است، بلكه واجب هم مى باشد.

بنابراين، شخص ذمّى كه در پناه اسلام است، ترساندنش همانند ترساندن مسلمان حرام است و حدّى كه در مورد محارب جعل شده، اختصاص به ترساندن مسلمان و مملكت اسلام ندارد. لذا، اگر كسى در دارالكفر مسلمانان را بترساند، حكم محارب بر او مترتّب

مى شود.

كيفيّت اخافه ى مأخوذ در تعريف

ترساندن بر دو نوع است:

1- اخافه اى كه قصد و غرض فاعلش ترساندن مردم و ايجاد فساد در روى زمين باشد؛ يعنى قصد دارد با اين كارها گردن كلفتى كرده، بر مردم ناحيه اى سيطره پيدا كند. اين نوع ترساندن سبب تحقّق عنوان محارب و ترتّب حدّ آن مى گردد.

2- فردى كه به عرض و آبرويش توسط فرد يا گروهى تجاوز شده و يا متعرّض ناموسش شده اند يا اموالش را غصب كرده اند، براى انتقام، يا ترساندن طرف چاقو مى كشد؛ با چنين ترساندنى مصداق براى مفسد فى الأرض نمى شود و عنوان محارب بر او صادق نيست.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اصحاب اين مسأله را درست تنقيح نكرده اند و خودشان اظهار تمايل به دخول تمام موارد بالا در حكم محارب دارند؛[482] ليكن واقع مسأله اين است كه اخافه ى افسادى، ترساندن خاصّى است كه در همه جا صادق نيست؛ مثلًا اگر مرتعى بر طبق شرع و قانون به يك روستايى تعلّق داشت و اهالى روستاى ديگرى آن را غصب كردند، صاحبان مرتع با چوب و شمشير به راه افتادند تا آنان را بترسانند و مال خود را باز پس گيرند، بدون اشكال، اين ترساندن افسادى نيست و عنوان محارب بر آن صادق نيست. لذا امام راحل رحمه الله فرمود: «لإخافة الناس وإرادة الفساد» يعنى فاعل هر اخافه اى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 328

كه به قصد توليد فساد باشد، محارب است.

امام راحل در پايان اين مسأله مى فرمايند: آيا همراه با قصد اخافه ى فرد، در بين مردم نيز بايد ترسى پيدا شود تا عنوان محارب صدق كند؟، لذا اگر فرد ضعيفى به قصد ترساندن مردم شمشير كشيد ولى هيچ كس

خوف و وحشت نكرد آن را به شوخى و مزاح گرفتند، محارب نيست و حدّ آن را نيز ندارد.

ظاهر مطلب اين است كه بايد از ترساندنش، ترس نيز حاصل شود؛ وگرنه بر او صادق نيست.

تأثير اخافه در خوف و ترسيدن مردم تا چه مقدار لازم است؟ آيا بايد تمام مردم بازار يا محلّه بترسند يا يك نفر، دو نفر كه ترس بردارند، كافى است؟ يا اگر مردان نترسيدند امّا زنان به علّت ضعفى كه در وجودشان هست تحت تأثير واقع شدند، باز عنوان محارب صادق است؟

ظاهر اين است كه اخافه ى همه ى مردم لازم نيست؛ بلكه اگر شرايط ديگر را دارا باشد و به قصد اخافه و ايجاد رعب اسلحه كشيد و يك يا چند نفر ترسيدند، محارب صادق است و بايد حدّ اجرا گردد.

تعميم محاربه به دريا و خشكى، شهر و بيابان، شب و روز

در شأن نزول آيه اى كه در حدّ محارب نازل شده، بين مفسّران اختلاف است؛ گروهى از آنان معتقدند آيه مربوط به قطّاع الطريق است، يعنى كسانى كه در جادّه ها راه مسافران را گرفته و با سلاح آنان را تهديد و تمام يا مقدارى از اموالشان را مى گيرند.[483] برخى از فقها نيز خيال كرده اند آيه، اختصاص به همين مورد دارد؛ لذا اگر چنين اخافه اى در شهر رخ داد، عنوان قطّاع الطريق و محارب صادق نيست؛ پس، حدّ محارب نيز جارى نمى گردد.

در نقد اين گروه مى گوييم:

اوّلًا: بر فرض اين كه آيه مربوطه به قطاع الطريق باشد، شأن نزول سبب اختصاص

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 329

نمى گردد. آيات زيادى داريم كه شأن نزول خاصى دارد و در عين حال، معناى آيه عامّ و گسترده است.

ثانياً: رواياتى داريم كه در آن ها به كلمه ى «مصر» تصريح شده

است و عاملش را نيز محارب ناميده است.

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

من شهر السّلاح في مصر من الأمصار فعقر اقتصّ منه ونفي من تلك البلد، ومن شهر السّلاح في مصر من الأمصار وضرب و عقر وأخذ المال ولم يقتل فهو محارب فجزاؤه جزاء المحارب ....[484]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام باقر عليه السلام فرمود: كسى در شهرى از بلاد سلاح بكشد و مردم را دنبال كرده پايشان را قطع كند، پس از قصاص جنايت از آن شهر تبعيد مى شود؛ و اگر كسى سلاح كشيد، مردم را پى كرد و زد و مالشان را گرفت ولى كسى را نكشت، محارب است و حدّ محارب عقوبت است.

در اين روايت صحيحه، امام عليه السلام عنوان محارب را بر كسى كه در شهر مرتكب اين امور گردد تطبيق مى كند. براى حدّ در اين روايت ترتيب قائل شده كه بايد مقتضاى جمع بين اين روايت و روايات ديگر را ملاحظه كنيم.

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبدالجبّار جميعاً، عن صفوان بن يحيى، عن طلحة النّهدي، عن سورة بن كليب، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: رجل يخرج من منزله يريد المسجد أو يريد الحاجة فيلقاه رجل ويستعقبه فيضربه ويأخذ ثوبه.

قال: أيّ شي ء يقول فيه من قبلكم؟ قلت: يقولون هذه دغارة معلنة، وإنّما المحارب في قرى مشركة. فقال: أيّهما أعظم؟ حرمة دار الإسلام أو دار

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 330

الشرك؟ فقلت: دار الإسلام.

فقال: هؤلاء من أهل هذه

الآية: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَ ....[485]

فقه الحديث: سند روايت بد نيست. راوى به امام عليه السلام گفت: مردى براى رفتن به مسجد يا انجام كارى از خانه اش خارج مى شود، در راه به مردى برخورد مى كند، آن مرد او را تعقيب كرده، مى زند و لباسش را مى گيرد، حكم ضارب چيست؟

امام عليه السلام فرمود: علماى اهل سنّت كه نزد شما هستند، در اين مورد چه مى گويند؟

راوى گفت: آن را غارتگرى علنى مى دانند، و محاربه را مخصوص بلاد كفر و شرك مى دانند.

امام عليه السلام فرمود: احترام مملكت اسلام بيشتر است يا كفر؟

راوى گفت: مملكت اسلام.

امام عليه السلام فرمود: اين فرد از مصاديق آيه ى محاربه است.

دلالت روايت بر مطلوب ما تمام است. امام عليه السلام عنوان محارب را بر كسى كه اخافه اش در شهر واقع شده، منطبق كرده اند؛ ليكن در روايت ذكرى از سلاح و چوب نيست. ممكن است روايت را دليل قرار دهيم و بگوييم: اگر فردى به نيروى بازويش تكيه كرد و در مقام ترساندن مردم برآمد، همين مقدار در تحقّق عنوان محارب كافى است.

عدم اشتراط بودن از اهل ريبه

امام راحل رحمه الله مى فرمايد: علاوه بر آن چه تا اين جا گفتيم، شرط ديگرى در عنوان محارب دخالت ندارد، لازم نيست محارب اهل ريبه باشد.

مقصود از اهل ريبه، كافر و مشرك بودن نيست؛ بلكه مراد انسان لاابالى است كه هر آينه احتمال مى دهيم از سلاح استفاده كند و كسى را به قتل برساند و چيزى را باقى نگذارد. روايات و آيه مقيّد به اهل ريبه نيست؛ فقط يك روايت مشتمل بر اين قيد است:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 331

محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن

يحيى، عن العبّاس بن معروف، عن الحسن بن محبوب، عن عليّ بن رئاب، عن ضريس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: من حمل السّلاح باللّيل فهو محارب إلّا أن يكون رجلًا ليس من أهل الرَّيبة.[486]

فقه الحديث: سند روايت خوب است. امام باقر عليه السلام فرمود: كسى كه در شب با خودش سلاح بردارد، محارب است مگر آن كه اهل ريبه نباشد.

گفته اند: از روايت استفاده مى شود در تحقّق عنوان محارب، اهل ريبه بودن شرط است؛ زيرا، امام باقر عليه السلام كسى را كه اهل ريبه نباشد از محاربين استثنا كرد.

نقد استدلال: در محارب دو نوع بحث وجود دارد: بحث ثبوتى و اثباتى؛ يعنى يكبار بحث ما در حقيقت و معناى محارب است، چه خصوصيات و شرايطى در آن دخالت دارد، و يكبار سخن در كيفيّت اثبات محارب است كه با چه چيزى ثابت مى شود فلان شخص محارب است.

اين روايت بيانگر مقام اثبات است نه ثبوت؛ زيرا، اگر درصدد بيان معناى محارب بود، بايد قيد اخافه و اراده ى افساد فى الأرض و غير آن را نيز مطرح كند. علاوه بر اين كه قيد «ليل» دخلى در تحقّق محاربه ندارد، لذا روايت مى گويد: اگر كسى را ديديد شب سلاح برداشته و از اهل ريبه است، او محارب است؛ يعنى محاربه به حمل سلاح در شب به شرط اهل ريبه بودن ثابت مى گردد؛ در حالى كه بحث ما در مقام ثبوت است.

تعميم عنوان محارب نسبت به زن و مرد

در حدود گذشته مانند حدّ زنا، سرقت، شرب مسكر، بين زن و مرد تفاوتى نبود. در آيه ى شريفه مى فرمايد: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا[487] «الّذين» جمع موصول مذكّر است، آيا با

توجّه به اين مطلب مى توان گفت: حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 332

محاربه مختص مردان است يا اين آيه را نيز بايد تعميم داد همانند آيات و رواياتى كه موصول مذكّر به كار رفته و حكم شامل مرد و زن مى شود مانند يأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ[488]، يأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ ارْكَعُواْ وَ اسْجُدُواْ وَ اعْبُدُواْ رَبَّكُمْ وَ افْعَلُواْ الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ[489] و ...؟

صاحب جواهر رحمه الله فرموده است: مرحوم ابن ادريس در كتاب سرائر پس از نقل عبارت خلاف[490] و مبسوط[491] مبنى بر تساوى ذكور و اناث در حدّ محاربه مى فرمايد: «بيشتر احكامى كه در اين دو كتاب هست، احكام اهل سنّت و مخالفان است، و شيخ طوسى رحمه الله نيز در اين مسأله قول آنان را پذيرفته است، در حالى كه در آيه ى محاربه موصول مذكّر استعمال شده است؛ اگر در مواردى مى گفتيم زنان با مردان مساوى هستند، دليل بود؛ ولى در اين مقام هيچ دليلى بر تعميم وجود ندارد؛ لذا، بايد به اختصاص حدّ محارب به مردان فتوا داد».[492]

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: مرحوم ابن ادريس در صفحه ى بعد مى گويد: «ثابت كرديم در حدّ محاربه براى زنان و مردان فرقى نيست؛ زيرا، آيه ى شريفه به اطلاق و عمومش بر تساوى مرد و زن دلالت دارد». اين كيفر بى ادبى است كه ابن ادريس رحمه الله نسبت به شيخ طوسى رحمه الله و ديگران روا داشته است.[493]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 333

[موارد عدم ثبوت حدّ المحارب]

[مسألة 2- لا يثبت الحكم للطليع، وهو المراقب للقوافل ونحوها ليخبر رفقاءه من قطّاع الطريق، ولا للردء، وهو المعين لضبط الأموال، ولا لمن شهر سيفه

أو جهّز سلاحه لإخافة المحارب ولدفع من يقصده بسوء ونحو ذلك ممّا هو قطع الفساد لا الفساد، ولا للصغير والمجنون ولا للملاعب.]

موارد عدم ثبوت حدّ محارب

اشاره

در موارد زير حدّ محارب ثابت نمى گردد.

1- طليع: كسانى كه مراقب كاروان ها هستند و رسيدن كاروان را به محدوده ى قطّاع الطريق خبر مى دهند. در حقيقت، كانال اطّلاعاتى دزدان است.

2- ردء: كسى است كه در جمع آورى اموال به محارب كمك مى كند.

3- مدافع: كسى كه براى ترساندن محارب، يا دفع فسادش، يا دفع كسى كه قصد سوئى نسبت به او دارد و مانند آن، سلاح بردارد يا برهنه كند.

4- حدّ محارب در حقّ صغير و مجنون و ملاعب ثابت نمى شود.

بيان دو اشكال در عبارت شرايع و تحريرالوسيله

مرحوم محقّق رحمه الله بعد از تعريف محارب مى فرمايد: «ولا يثبت هذا الحكم للطليع ولا للردء»؛[494] امام راحل رحمه الله نيز در تحريرالوسيله به تبع شرايع مى فرمايند: «لا يثبت الحكم للطليع ولا للردء و ...» ظاهر دو عبارت اين است كه افراد مذكور از مصاديق محارب اند، امّا حكمش را ندارند. به عبارت ديگر، خروج اين افراد، خروج تخصيصى و حكمى است نه خروج موضوعى و تخصّصى. اگر چنين معنايى مقصود مرحوم محقّق و امام راحل باشد، دو اشكال وارد مى شود:

1- در عبارت شرايع و تحريرالوسيله تا به اين جا حكم محارب ذكر نشده است، چگونه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 334

مرحوم محقّق مى فرمايد: «لا يثبت هذا الحكم ...؟» ضمير اشاره به كدام حكم اشاره دارد؟

امام رحمه الله نيز مى فرمايد: «لا يثبت الحكم». كدام حكم منظور است؟ در حالى كه حكم محارب در مسأله پنجم تحريرالوسيله مطرح شده است.

2- موارد مذكور در دو عبارت خروج موضوعى دارد و نه خروج حكمى؛ يعنى عنوان محارب بر اين موارد صادق نيست. لذا، نبايد گفت: «لا يثبت الحكم ...» بلكه بايد گفت:

«لا يثبت عنوان المحارب ...».

توجيهى براى رفع اشكال: اگر

بگوييم: مقصود از «حكم» در اين دو عبارت حكم محارب نيست، بلكه مراد از «لا يثبت الحكم»، «لا يثبت الحكم بكونه محارباً» است؛ يعنى در مورد «طليع» و «درء» و «مدافع» نمى توان حكم به ثبوت موضوع محارب كرد؛ با اين توجيه هر دو اشكال رفع مى گردد.

خروج «طليع» از عنوان محارب

«طليع» برگرفته از «اطّلاع» و «مطّلع» است؛ يعنى كسى كه دزدان و راهزنان را از زمان عبور قافله آگاه مى كند. در حقيقت افرادى كه كانال اطّلاعاتى قطّاع الطريق هستند، معمولًا در كنار جاده مى ايستادند. زمانى كه قافله يا ماشينى برسد كه شامل كالاى مردم است، به راهزنان علامت مى دهند تا آنان قافله را غارت كنند؛ ولى خودشان در چپاول و غارتگرى دخالت نمى كنند. طليع فقط جاسوسى مى كند، نقش ديگرى و يا حتّى اسلحه هم ندارد.

اشكال: خروج طليع از عنوان محارب بديهى است و نيازى به طرح كردن نداشت؛ لازم نبود بگويند: حدّ محارب در حقّش ثابت نمى شود.

جواب: در گذشته به اين نكته اشاره شد كه بسيارى از مفسّران و فقها معتقدند آيه ى محارب در شأن قطّاع الطريق نازل شده است. البتّه به اختصاص حكم آيه به قطّاع الطريق معتقد نيستند؛ بلكه آنان را مصداق روشن محارب مى دانند. از اين رو، فقها درصدد برآمده اند حكم افرادى را كه به صورتى راهزنان را يارى مى دهند ولى خودشان در بستن راه بر قافله و اسلحه كشى و تهديد و غارت اموال دخالتى ندارند، روشن كنند. «طليع»

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 335

اسلحه اى نكشيده و تهديدى نكرده و مردم را نترسانيده است؛ لذا، تعريف محارب بر او صادق نيست. او فقط وسيله ى خبررسانى قطّاع الطريق است.

خروج «ردء» از عنوان محارب

«ردء» در لغت به معناى ناصر و مُعين است؛ و در باب محارب به افرادى مى گويند كه در جمع آورى اموال، راهزنان را يارى مى كنند، بدون اين كه اسلحه اى بكشند يا كسى را بترسانند. فقط كارشان حمّالى و حفاظت از اموال است. لذا، بر اين گروه نيز تعريف محارب صادق نيست.

سؤال: هرچند تعريف محارب بر «طليع»

و «ردء» صادق نيست، امّا آيا اين دو گروه مفسد فى الارض نيستند؟ در صدق اين عنوان نيازى به تجريد اسلحه و اخافه ى مردم نيست، كسى كه براى قافله خبرچينى مى كند يا به جمع آورى اموال مردم پس از راهزنى مى پردازد، مصداق «مفسد فى الأرض» است.

جواب: در تطبيق عنوان «مفسد فى الأرض» بر «طليع» و «ردء» بحثى نيست؛ زيرا، در گذشته گفتيم: نسبت «مفسد فى الأرض» و «محارب» عموم و خصوص مطلق است؛ يعنى هر محاربى مفسد فى الأرض است، ولى هر مفسد فى الأرضى محارب نيست. امّا بحث ما الآن در محارب است و نه مفسد فى الأرض؛ مى خواهيم ببينيم آيا عنوان محارب بر اين دو نفر صادق هست يا نه؟

شاهد اين مطلب، طرح خصوصيّات محارب از تجريد يا تجهيز سلاح، اخافه ى مردم، تساوى بين مرد و زن و مانند آن است. اگر موضوع بحث مفسد فى الأرض بود، نيازى به طرح اين خصوصيّات نبود.

به بيان ديگر، «مفسد فى الأرض» دايره ى وسيعى دارد؛ سرقت، زنا، لواط، شرب خمر و ... را شامل مى گردد. يعنى تمام عناوينى كه موضوع حدّ را مى سازند، از مصاديق «مفسد فى الأرض» هستند. «تطبيق عنوان مفسد فى الأرض» بر آن ها سبب نمى شود كه ما آن عناوين را يكى يكى و به طور مستقلّ مطرح نكنيم. بنابراين، از محارب نيز كه يكى از مصاديق آن است، به طور مستقلّ بحث مى شود. طليع و ردء هرچند هر دو عمل حرام و از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 336

مصاديق مفسد فى الأرض هستند، ولى عنوان محارب بر آن ها صدق نمى كند؛ زيرا، محارب از حرب مشتق شده است و در حرب نياز به

سلاح و تجريد آن است؛ و بدون سلاح محاربه محقّق نمى گردد.

خروج «مدافع» از عنوان محارب

كسى كه شمشير مى كشد يا سلاح برمى دارد ليكن براى ترساندن محارب، مدافع نام دارد و نه محارب؛ زيرا، براى دفاع از مردم يا خودش سلاح مى كشد و محارب را مى ترساند؛ هرچند بيشتر قيود تعريف محارب در مدافع نيز وجود دارد، امّا مدافع، با تجريد يا تجهيز سلاحش محاربى كه مسلمان است را مى ترساند؛ لذا، در آن تعريف، يك قيد توضيحى «وإرادة الإفساد فى الأرض» بود؛ يعنى محارب اين اعمال را براى ايجاد فساد در زمين انجام مى دهد. اين قيد در مدافع كه به جنگ محارب مى رود، و قصدش دفع فساد است نه ايجاد فساد، وجود ندارد. لذا، از تعريف محارب خارج است.

اگر محاربى بالفعل وجود ندارد، يعنى شخصى كه به قصد ترساندن مردم و ايجاد فساد، تجريد يا تجهيز سلاح كرده باشد، وجود ندارد؛ امّا نسبت به اين فرد قصد سوء دارند و درصدد اذيّت و آزارش هستند، اگر براى دفاع از خود و جلوگيرى از ضربات آنان سلاح بردارد، محارب نيست؛ زيرا، قصد فساد ندارد، بلكه مى خواهد از تحقّق فسادى جلوگيرى كند.

خروج كودك، مجنون و شوخ از عنوان محارب

صاحب جواهر رحمه الله مسأله ى صغير را در اين باب مطرح نكرده اند؛ شايد به روشن بودن اعتبار بلوغ در اقامه ى حدّ اكتفا كرده اند.[495]

در باب زنا، لواط، سرقت، شرب خمر، حكم صبىّ را متعرّض شده اند، و عدم تعرّض فقها در باب محارب به خاطر عدم فرق بين بالغ و غيربالغ نيست؛ بلكه به علّت وضوح مسأله آن را مطرح نكرده اند. پس، همان گونه كه در عناوين سابقه، شرط ثبوت حدّ، عقل و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 337

بلوغ بود، در اين مسأله نيز شرط است. البتّه به قول صاحب جواهر رحمه

الله كلمات فقها در باب محارب منسجم و منضبط نيست، بلكه مشوّش و مضطرب است.

فردى كه تجهيز يا تجريد سلاح مى كند ولى قصدش شوخى و هزل است نيز از تعريف محارب خارج است؛ زيرا، اراده ى جدّى بر تحقّق فساد در زمين ندارد؛ بلكه مى خواسته به عنوان شوخى و مزاح دوستان يا مردم را بترساند. روايت مؤيّدى نيز در اين باب هست:

عبداللَّه بن جعفر في (قرب الإسناد) عن عبداللَّه بن الحسن، عن جدّه عليّ بن جعفر، عن أخيه موسى بن جعفر عليهما السلام، قال: سألته عن رجل شهر إلى صاحبه بالرّمح والسّكين. فقال: إن كان يلعب فلا بأس.[496]

فقه الحديث: اين روايت مورد اعتماد است. على بن جعفر از برادرش امام هفتم عليه السلام مى پرسد: اگر مردى چاقو يا نيزه بر روى رفيقش بكشد، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: اگر جنبه ى شوخى و ملاعبه داشته، حدّى ندارد.

از سؤال راوى: «شهر إلى صاحبه بالرمح والسكين» استفاده مى شود جنبه ى جدّى نداشته است؛ زيرا، مقصود از صاحب، دوست و رفيق است؛ به همين جهت، امام عليه السلام نيز حكم صورت ملاعبه را فرمود. در روايات ديگر چون مسأله به صورت جدّى مطرح بوده، امام عليه السلام نيز پاسخ، محاربه ى جدّى را گفته اند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 338

[حكم الإخافة من غير سلاح]

[مسألة 3- لو حمل على غيره من غير سلاح ليأخذ ماله أو يقتله جاز بل وجب الدفاع في الثاني ولو انجرّ إلى قتله، لكن لايثبت له حكم المحارب.

ولو أخاف النّاس بالسوط والعصاء والحجر، ففي ثبوت الحكم إشكال، بل عدمه أقرب في الأوّلين.]

حكم دفاع و ترساندن با تازيانه و عصا و سنگ

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر فردى بدون سلاح به ديگرى براى گرفتن مال

يا كشتن او حمله كرد، بر دوّمى جايز، بلكه واجب است از خود دفاع كند؛ هرچند به قتل اوّلى منجر شود. حكم محارب بر دوّمى ثابت نمى شود.

2- اگر مردم را با تازيانه، يا عصا و يا سنگ بترساند، در ثبوت حكم محارب اشكال داريم؛ بلكه اقرب عدم ثبوت در مورد تازيانه يا عصا است.

فرع اوّل: حكم دفاع از مال و جان

اشاره

در اين فرع دو مطلب بايد بررسى شود:

1- اگر فردى بدون سلاح براى گرفتن مال ديگرى يا كشتنش به او حمله كند، فرد دوّم چه عكس العملى مى تواند انجام دهد و تا چه اندازه از خود دفاع كند؟

2- آيا عنوان محارب بر فرد اوّل صادق است؟

مطلب اوّل: اگر اوّلى قصد جان دوّمى را كرده باشد، در اين صورت، نه تنها جايز است كه دوّمى از خود دفاع كند، بلكه واجب است؛ زيرا، در شرع مقدّس اسلام حفظ نفس واجب است. لذا بر او واجب است از خود دفاع كند و نگذارد مهاجم قصدش را عملى كند.

براى اين دفاع حدّ و مرزى نيست؛ بلكه اگر به قتل مهاجم نيز منتهى گردد، اشكالى ندارد. زيرا، وجهى ندارد كه فرد دوّم براى زنده ماندن مهاجم خود را به كشتن بيندازد. او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 339

بى جهت و به ناحقّ حمله كرده است و بر فرد دوّم واجب است براى حفظ جانش از خود دفاع كند.

اگر اوّلى قصد مال دوّمى را دارد و نه جانش را، دفاع مشروعيّت دارد و جايز است؛ امّا وجوبى ندارد. عبارت تحريرالوسيله در اين جا در تفصيل بين دفاع از جان و مال ظهور دارد، ليكن در كتاب امر به معروف و نهى از منكر در باب دفاع

از نفس و مال، در تفصيل اين مطلب مى فرمايد:

مسألة 5: لو هجم على ماله أو مال عياله جاز له دفعه بأيّ وسيلة ممكنة ولو انجرّ إلى قتل المهاجم.

مسأله 6: يجب على الأحوط في جميع ما ذكر أن يتصدّى للّدفاع من الأسهل فالأسهل، فلو اندفع بالتنبيه والإخطار بوجه كالتنحنح مثلًا فعل، فلو لم يندفع إلّا بالصياح والتهديد المدهش فعل واقتصر عليه، وإن لم يندفع إلّاباليد اقتصر عليها، أو بالعصاء اقتصر عليها، أو بالسيف اقتصر عليه جرحاً إن أمكن به الدفع، وإن لم يمكن إلّا بالقتل جاز بكلّ آلة قتّالة ....

«اگر فردى به مال فرد ديگر يا مال و عيال او هجوم آورد، دفع او به هر وسيله ى ممكنى جايز است، هرچندبه قتل مهاجم منتهى شود.

بنا بر احتياط واجب، در دفاع از مرتبه ى پايين تر شروع كند؛ اگر مؤثّر نبود، به مرتبه ى شديدتر برسد. پس اگر با اخطار و سروصدا مى تواند او را دفع كند، همان را انجام دهد؛ و اگر نياز به داد و فرياد و تهديد است، به همان اكتفا كند؛ و به همين ترتيب، نوبت به دست و عصا و شمشير براى ايجاد جراحت؛ و اگر هيچ كدام مؤثر نبود و دفع مهاجم جز با كشتن او امكان ندارد، با هر آلت قتّاله اى مى تواند او را به قتل برساند ...».

ادلّه ى دفاع از مال

روايات متعدّدى در اين مورد داريم. در كتاب شرايع و جواهرالكلام اين بحث را در آخر كتاب حدود مطرح كرده اند و امام رحمه الله در كتاب امر به معروف و نهى از منكر تحريرالوسيله آورده اند. به قسمتى از رواياتش اشاره مى كنيم:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 340

محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن

العلاء، عن محمّد بن مسلم، عن أحدهما عليهما السلام، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: من قتل دون ماله فهو شهيد، وقال: لو كنت أنا لتركت المال ولم اقاتل.[497]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام باقر يا امام صادق عليهما السلام فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اگر كسى به عنوان دفاع از مالش كشته شود، شهيد خواهد بود. امام عليه السلام فرمود: اگر من باشم، مال را براى او مى گذارم و مقاتله نمى كنم.

از روايت استفاده مى شود: مقاتله براى دفاع از مال اشكال ندارد؛ حتّى اگر به قتل مدافع منتهى گردد. ليكن ذيل روايت بيانگر اين است كه شهادت در اين مورد مانند شهادت در جهاد نيست؛ زيرا، فرمود: مال آن قدر ارزش ندارد كه به خاطرش مقاتله كنيم؛ و چه بسا اين مقاتله به كشتن ما تمام شود. نبايد براى يك امر مادّى جان نبىّ يا معصومى از دست برود؛ ما از اين نوع شهادت، استقبال نمى كنيم.

به هر حال، اين روايت بر جواز دفاع از مال تا حدّ مقاتله و شهيد شدن دلالت دارد. در مقاتله، گاه انسان مى كشد و گاهى او را مى كشند. پس كشتن مهاجم نيز اشكالى ندارد. در روايت ديگر به جواز قتل مهاجم تصريح شده است.

محمّد بن يعقوب، عن أحمد بن محمّد، عن محمّد بن أحمد القلانسي، عن أحمد بن الفضل، عن عبداللَّه بن جبلة، عن فزارة، عن أنس أو هيثم بن براء، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قلت له: اللصّ يدخل عليّ في بيتي يريد نفسي ومالي. فقال: اقتله فاشهد اللَّه ومن سمع أنّ دمه في عنقي.[498]

فقه الحديث: در اين روايت از امام باقر

عليه السلام مى پرسد: دزدى به خانه ام داخل مى شود و قصد مال و جانم را دارد.

امام باقر عليه السلام فرمود: او را به قتل برسان. خونش به گردن من، خدا و شنوندگان شاهد اين مطلب.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 341

اشكال ادبى: امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله فرمود: «لو حمل على غيره من غيرسلاح ليأخذ ماله أو يقتله جاز بل وجب الدفاع في الثاني ولو انجرّ إلى قتله». اگر كسى بدون سلاح به ديگرى حمله كند تا مالش را بگيرد يا او را بكشد، جايز است. فاعل «جاز» چيست؟ زيرا «بل وجب الدفاع في الثاني» بيانگر اين است كه «الدفاع» فاعل وجب است. اگر مى فرمود: «جاز الدفاع بل وجب في الثاني» عبارت بهتر بود. علاوه بر اين كه «ولو انجر إلى قتله» فقط به «الثاني» مى خورد؛ در حالى كه با توجّه به مسأله ى پنج و شش مسائل دفاع از كتاب امر به معروف و نهى از منكر، و روايات و فتواى اصحاب به هر دو مى خورد.

مطلب دوّم: صدق عنوان محارب

در مفروض مسأله، فرد مهاجم اسلحه اى حتّى چوب و سنگ و تازيانه نيز به همراه خود ندارد. امام رحمه الله مى فرمايند: عنوان محارب بر او صادق نيست؛ زيرا، محارب در روايات بر كسى اطلاق شده كه از اسلحه استفاده كند، و اسلحه يك شى ء مغاير با انسان و خارج از ذاتش مى باشد. لذا به كسى كه با مشت و لگد ديگرى را مى ترساند و مالش را مى گيرد، نمى توان گفت: «جهّز سلاحه» يا «جرّد سلاحه»، تجريد و تجهيز سلاح در حقّش صادق نيست.

به بيان ديگر، «مُحارب» مشتقّ از «حرب» به معناى سلاح است. استعمال حرب در موردى

كه بدون سلاح زد و خوردى باشد، استعمال مجازى است نه حقيقى؛ هرچند دايره ى سلاح را اعمّ از سنگ و چوب و تازيانه هم بدانيم، ولى مهاجم مفروض از هيچ چيزى به عنوان سلاح استفاده نكرده است لذا، تعريف محارب بر او صادق نيست.

توسعه و تضييق معناى محارب

در مسأله اوّل بحث محارب پس از طرح آيه ى شريفه گفتيم: مستفاد از آيه اين است كه محارب بما هو محارب هيچ نقشى در ترتّب حدود اربعه ندارد؛ بلكه اين احكام به مطلق مفسد فى الارض تعلّق دارد؛ زيرا، علّت و ملاك ترتّب اين حدود بر محارب وَيَسْعَوْنَ فِى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 342

الْأَرْضِ[499] مى باشد؛ و آيه ى مَن قَتَلَ نَفْسَام بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِى الْأَرْضِ[500] نيز مؤيّد اين معنا بود. با توجّه به اين مطلب، بايد بر «طليع» و «ردء» و «مهاجم» مفروض اين مسأله نيز حدود اربعه اقامه گردد. زيرا، اين عناوين از عنوان «محارب» خارج اند، ليكن در عنوان «مفسد فى الأرض» داخل اند.

اگر فردى به قصد ترساندن غير يا كشتن او چاقو بكشد، مفسد فى الأرض است امّا اگر آدم نيرومندى به انسان ضعيفى به قصد ترساندن يا كشتن حمله ور شود، مفسد نيست؟

بنابراين، اگر به ظاهر آيه ى شريفه اعتماد كنيم، بايد بر غير از شوخ و مجنون، حدود اربعه اجرا گردد؛ ليكن فقها چنين توسعه اى در موضوع حدود اربعه قائل نيستند؛ يعنى حدود اربعه را فقط نسبت به محارب جارى مى دانند. محارب نيز كسى است كه تجريد يا تجهيز سلاح به قصد ترساندن و فساد در زمين بنمايد.

از طرفى، در هدف و مقصودِ محارب از اسلحه كشى و اخافه توسعه داده و گفته اند:

فرقى نمى كند كه قصد محارب

از اين اعمال، گرفتن مال مردم باشد، يا كشتن آنان، يا زيرسلطه درآوردن، يا به بندگى گرفتن و يا قبضه كردن قدرت و حكومت، مانند منافقين خلق كه تمام قصدشان اسقاط حكومت جمهورى اسلامى است.

خلاصه ى كلام، فقها اين چهار حدّ را به مفسد فى الأرضى اختصاص مى دهند كه سلاح برگيرد و مردم را بترساند، و قصدش از اين كار يكى از امور مذكور باشد. شاهد اين مطلب كلمات قوم است كه به يكى از آن ها از باب نمونه اشاره مى كنيم:

وإنّما يتحقّق (المحاربة) لو قصدوا أخذ البلاد أو الحصون أو أسر الناس واستعبادهم أو سبي النساء والذراري أو القتل أو أخذ المال قهراً مجاهرةً ....[501]

مرحوم كاشف اللثام مى فرمايد: محارب محقّق مى گردد در جايى كه مهاجمين قصد گرفتن شهرها، يا حصارها، يا اسير كردن مردم، يا به بندگى گرفتن آنان، يا به اسارت بردن زنان و فرزندان، يا كشتن و يا بردن مال مردم به زور و علنى را داشته باشند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 343

علّامه رحمه الله مى فرمايد: إنّما يتحقّق لو قصدوا أخذ المال قهراً مجاهرة، فإن أخذوه خفيةً فهم سارقون، وإن أخذوه اختطافاً وهربوا فهم منتهبون لا قطع عليهم.[502]

تحقّق محاربه به گرفتن مال مردم به زور و علنى است. اگر پنهانى آن را بردارند سارق اند؛ و اگر از غفلت صاحب مال استفاده مى كند و مالش را مى ربايد، مختطف و منتهب مى باشند و حدّ قطع محارب بر آنان پياده نمى شود.

فرع دوّم: ترساندن با سنگ و تازيانه و چوب

در مسأله ى اوّل در معناى سلاح، اين بحث را مطرح كرديم. امام راحل اين اشيا را داخل در سلاح نمى دانند؛ لذا حكم محارب بر كسى كه آن ها را به قصد اخافه ى مردم

به كار برد، مترتّب نمى كنند؛ به خصوص در مورد تازيانه و عصا. زيرا سلاح آلت قتل است ولى تازيانه و عصا آلت قتل نيستند؛ و جنبه ى سلاحى ندارند؛ بلكه تازيانه آلت ضرب است.

نهايت كارى كه از عصا حاصل مى شود، سر شكستن و مانند آن است.

نسبت به سنگ احتياط مى كنند؛ زيرا، از قديم الايّام سنگ جنبه ى سلاحى داشته است. وقتى كه سلاح ديگرى در دسترس نباشد، از اين سلاح طبيعى استفاده مى شود.

وسايلى نيز براى پرتاب سنگ وجود دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 344

[اثبات المحاربة بالإقرار وشهادة عدلين]

[مسألة 4- يثبت المحاربة بالإقرار مرّةً، والأحوط مرّتين وبشهادة عدلين.

ولا تقبل شهادة النساء منفردات ولا منضّمات. ولا تقبل شهادة اللصوص والمحاربين بعضهم على بعض. ولا شهادة المأخوذ منهم بعضهم لبعض بأن قالوا جميعاً: تعرّضوا لنا وأخذوا منّا وأمّا لو شهد بعضهم لبعض وقال: عرّضوا لنا وأخذوا من هؤلاء لا منّا، قبل على الأشبه.]

ثبوت محاربه به اقرار و شهادت

اشاره

محاربه به يك بار اقرار از محارب ثابت مى شود؛ و احتياط در دو اقرار است؛ و همين طور به شهادت دو مرد عادل ثابت مى شود.

شهادت زنان همراه با شهادت مردان يا به تنهايى پذيرفته نيست. شهادت دزدها و محاربين بر يكديگر قبول نمى شود. شهادت كسانى كه مالشان را برده اند در حقّ يكديگر مانند اين كه بگويند: فلان گروه متعرّض ما شدند و اموالمان را بردند، مقبول نيست. امّا اگر بعضى از افراد به نفع بعض ديگر شهادت دهند، مانند اين كه بگويند: متعرّض ما شدند و اموال آنان را گرفتند، كارى به اموال ما نداشتند؛ پذيرش اين شهادت به قواعد شبيه تر است.

ثبوت محاربه به اقرار

اگر محارب براى تخفيف گناهانش در آخرت نزد حاكم آمد و اقرار كرد، بدون اشكال با اقرار محاربه ثابت مى گردد؛ ليكن سخن در اين است كه آيا يك اقرار كافى است يا بايد دو مرتبه اقرار كند؟

مقتضاى عموم «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[503] كفايت يك اقرار است؛ ليكن فقهاى بزرگ مانند سلّار رحمه الله در مراسم[504] و علّامه رحمه الله در كتاب مختلف[505] فرموده اند: هر عنوانى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 345

كه موضوع حدّ واقع مى شود اگر با دو شاهد عادل ثابت شود، ثبوتش نيز به دو اقرار است.

در حقيقت، اقرار را مصداقى از مصاديق شهادت مى دانند. به دليل روايت آن زن آبستن كه پس از هر اقرارش اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: خدايا اين شهادت اول ... تا در مرتبه ى چهارم فرمود: «اللّهم إنّه قد ثبت عليها أربع شهادات»[506] امام عليه السلام هر اقرارى را شهادتى شمرده است. بنا بر اين مبنا، محاربه با شهادت دو عادل ثابت مى شود. پس بايد اقرار

نيز دوبار باشد.

امام راحل رحمه الله با توجّه به اين مطلب فرمود: يك اقرار كافى است، ليكن احتياط در دو اقرار است. اين احتياط واجب نيست. نكته ى جالب توجّه اين است كه صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: در خصوص مسأله ى محارب، فقيهى را نيز سراغ نداريم كه به تعدّد اقرار فتوا داده باشد.[507] آن ضابطه ى كلّى را سلّار و علّامه رحمهما الله در جاهاى ديگر گفته اند، در اين مسأله كسى اقرار متعدّد را لازم ندانسته است.

انطباق شهادت بر اقرار در روايت گذشته سبب نمى شود كه براى اقرار بما هو اقرار موضوعيّتى قائل نشويم؛ بلكه آن را از باب اعتبار شهادت بپذيريم. شاهدش اين كه فقها در تمام ابواب حدود براى اقرار حسابى مستقلّ و جداى از شهادت باز كرده اند، نه اين كه آن را از مصاديق شهادت بدانند. بنابراين، عموم قاعده ى «إقرار العقلا على أنفسهم جايز» بر كفايت يك مرتبه اقرار دلالت دارد.

ثبوت محاربه به شهادت دو عادل

مسأله ى ثبوت محاربه به شهادت دو عادل از فتاوايى است كه «قياساتها معها»؛ زيرا، هر جا دليل بر اعتبار شهادت بيش از دو عادل نداشته باشيم، مقتضاى عموم دليل بيّنه، لزوم شهادت دو عادل است. در مورد زنا و لواط دليل خاص بر اعتبار شهادت چهار عادل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 346

داشتيم؛ به همين جهت، دست از اين عموم برداشتيم.

از اين رو، لازمه ى عموميّت دليل حجّيت بيّنه اين است كه هر موضوع از موضوعات خارجى با دو شاهد عادل ثابت شود. اگر بيّنه بر خمر بودن مايعى شهادت داد، اين شهادت معتبر است. محاربه نيز يكى از عناوين واقعى است؛ لذا، شهادت بيّنه بر محارب بودن فردى براى حاكم

حجّيت دارد و بايد به آن ترتيب اثر دهد.

شهادت زنان در باب محاربه

در موارد متعدّد به اين بحث اشاره كرده ايم. امام راحل شهادت زنان را به طور مستقلّ يا منضمّ به شهادت مردان قبول ندارند؛ ولى ما از روايات وارده استفاده كرديم كه شهادت زنان به طور مستقلّ در حدود كفايت نمى كند امّا منضمّ به شهادت مردان فايده دارد؛ و گفتيم: اگر چهار شاهد مرد لازم باشد، قدر متيقّن از دليل كفايت شهادت سه مرد و دو زن است. شهادت دو مرد و چهار زن از روايت استفاده نمى شود؛ اگر در موردى دو مرد عادل بايد شهادت دهند تا بر آن شهادت اثرى مترتّب گردد، صورت انضمام شهادت زنان به شهادت مردان فقط به شهادت يك مرد و دو زن حاصل مى شود و فرض ديگر ندارد.

شهادت دزدان و محاربين عليه يكديگر

از آن جا كه مفسّران شأن نزول آيه ى محاربه را در مورد راهزنان و قطّاع طريق گفته اند، لذا مسائلى كه در باب محارب مطرح مى شود، بيشتر در رابطه با قافله و قاطع طريق و امثال آن است. از اين رو، طليع و ردء را نيز استثنا كردند.

به هر تقدير، اگر بعضى از محاربين عليه رفقاى خودشان شهادت دادند، شهادتشان پذيرفته نيست؛ زيرا، پذيرش شهادت، مشروط به عدالت است كه محارب فاقد آن است.

فرض مسأله در جايى است كه چند نفر از راهزنان را دستگير كردند، آنان مى گويند:

ما چند نفر نبوديم، بلكه زيد و عمرو نيز با ما هم دست هستند. حاكم از زيد و عمرو اطّلاع نداشت كه قاطع طريق اند؛ در اين صورت، شهادت راهزنان عليه زيد و عمرو مردود است. حتى اگر علم اجمالى داشته باشيم كه همراه اين راهزنان دو نفر ديگر بوده اند ولى آنان را نشناسيم، به استناد شهادت دستگيرشدگان نمى توان بر

زيد و عمرو حكم محارب داد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 347

شهادت افراد قافله بر محاربه

اگر دو شاهد عادلى كه خارج از قافله هستند شهادت دهند اين قافله مورد هجوم زيد و عمرو و ... قرار گرفت، بدون اشكال محارب بودن مهاجمين ثابت مى شود. امّا اگر افراد قافله گفتند: زيد و عمرو ... به قافله ى ما حمله كردند، افراد را ترسانيدند و اموالشان را به غارت بردند، در صورتى كه افراد فاسقى باشند، شهادتشان مفيد فايده نيست؛ امّا اگر افراد عادلى هستند، شهادتشان چهار فرض دارد.

فرض اول: افراد قافله مى گويند: فلان گروه متعرّض ما شدند و اموالمان را گرفتند. از نظر فتوا و روايت عدم پذيرش اين شهادت مسلّم است.

از نظر عدالت، كمبود و نقصى ديده نمى شود؛ مانع پذيرفتن اين شهادت، مسأله تهمت است. زيرا با هجوم مهاجمين به اين قافله، در شهود عداوت و دشمنى نسبت به آنان ايجاد مى شود؛ لذا، ممكن است شهادتشان مطابق با واقع نباشد. اين اتّهام مانع پذيرفتن شهادتشان مى شود. در كتاب شهادات گفته اند: وجود عدالت در شاهد كافى نيست، بلكه بايد مورد اتهام هم نباشد.

فرض دوّم: هيچ يك از افراد قافله از دستبرد راهزنان مصون نمانده است، ليكن در مقام شهادت، زيد و عمرو مى گويند: «فلان گروه مزاحم ما شدند و مال بكر و خالد را بردند»؛ بكر و خالد نيز مى گويند: «فلان گروه مزاحم ما شدند و مال زيد و عمرو را گرفتند». آيا در اين فرض نيز مانند فرض اوّل شهادت شهود ردّ مى شود؟

كاشف اللثام رحمه الله مى فرمايد: دو احتمال در اين جا مى آيد:

الف: پذيرش شهادت شهود؛ زيرا، هر بيّنه اى به نفع غير خودش شهادت داده و پاى

خود را به ميان نياورده است؛ مانند اين كه چهار مديون داشته باشيم، و دو نفر بر معسر بودن دو نفر ديگر شهادت دهند، و اين دو نفر نيز شهادت بدهند آن دو نفر قدرت اداى دين را ندارند. همان طور كه در مورد دين اين شهادت ها مقبول است، در اين مورد نيز پذيرفته شود.

ب: در اين جا دو شهادت است و دو دعوا؛ چون شهادت بدون دعوا معنا ندارد و شهادت براى تثبيت دعواست، لذا با شهادت هر گروه به نفع ديگرى، گروه ذى نفع مدّعى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 348

مى شود؛ در نتيجه همه ى آنان مدّعى هستند و مانند فرض اوّل است كه شهادت مدّعى پذيرفته نيست.[508]

فرض سوّم: راهزنان مال همه ى افراد قافله را گرفتند ولى زيد و بكر شهادت دادند اموال عمرو و خالد را گرفتند و بردند، نسبت به خودشان سكوت كردند و عمرو و خالد نيز شهادتى ندادند.

از نظر قاعده، بدون در نظر گرفتن روايت، اين شهادت بايد پذيرفته شود؛ زيرا، اتّهامى در كار نيست و نمى توان گفت: به همديگر نان قرض مى دهند. دو عادل شهادت مى دهند و هيچ سوءظن و تهمتى هم وجود ندارد؛ شهادتشان نقصى ندارد.

فرض چهارم: زيد و بكر مى گويند راهزنان متعرّض ما شدند ولى از ما چيزى نبردند، اموال عمرو و خالد را بردند. صاحب رياض رحمه الله[509] مى فرمايد: احتمال پذيرش شهادت در اين فرض هست. صاحب جواهر رحمه الله[510] بر او حمله كرده و مى گويد: احتمال يعنى چه؟، بايد به طور جزم و قطع بپذيريد؛ زيرا، فرقى بين شهادت اين دو نفر با شهادت دو نفر اجنبى خارج از صحنه نيست. چرا كه اتّهامى در كار

نيست. زيد و عمرو تصريح مى كنند از ما چيزى نبردند ولى از بكر و خالد بردند. امام راحل رحمه الله مى فرمايند: «قبل على الأشبه»، ظاهر اين عبارت عدم پذيرش شهادت در سه فرض گذشته است.

در فرض اوّل، اتّفاق بر قبول نكردن شهادت است؛ و در سه فرض ديگر، اختلاف دارند؛ پس بايد به تحقيق مقتضاى روايت و قاعده بپردازيم.

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن الحسين، عن عليّ بن أسباط، عن محمّد بن الصّلت، قال: سألت أبا الحسن الرّضا عليه السلام عن رفقة كانوا في طريق فقطع عليهم الطريق وأخذوا اللّصوص، فشهد بعضهم لبعض.

قال: لا تقبل شهادتهم إلّا بإقرار من اللّصوص أو شهادة من غيرهم عليهم.[511][512]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص348

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 349

فقه الحديث: محمّد بن صلت توثيق ندارد. از امام رضا عليه السلام پرسيد: قافله اى در راهى مى رفتند، راهزنان راه را بستند، پس از آن كه قطّاع الطريق دستگير شدند،- احتمال دارد دستگيرى آنان توسط افراد قافله يا نيروى دولتى يا پس از شناسايى دزدان، آنان را گرفته باشند- آيا شهادت بعضى از افراد قافله براى بعض ديگر مفيد فايده است؟

امام رضا عليه السلام فرمود: شهادتشان مردود است؛ مگر آن كه دزدان اقرار كنند يا افرادى غير از افراد اين كاروان عليه دزدان شهادت دهند.

دلالت روايت: روايت فرض اول و دوّم را شامل مى گردد؛ زيرا، از تعبير امام عليه السلام در جواب راوى كه گفت: «شهد بعضهم لبعض» مى فهميم روايت متعرّض صورتى است كه همگى، هرچند با فاصله شهادت داده باشند.

فرض سوّم كه فقط يك گروه به نفع گروه

ديگر شهادت مى دهند، مشمول تعبير وارد در روايت نيست. اگر فرض سوّم خارج بود، فرض چهارم يا به حكم انصراف يا ظهور خارج است و صاحب رياض رحمه الله كه سه فرض اول را مشمول روايت مى داند، به خروج فرض چهارم از نص و فتوا تصريح دارد.

با وجود ضعف سند روايت، صاحب رياض رحمه الله مى فرمايد: اكثر، بلكه اشهر به آن عمل كرده اند؛ لذا روايت معتبر مى گردد و در تمام مفادش هرچند برخلاف قاعده باشد، بايد به آن عمل كرد.[513]

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: مسأله به اين صورت كه صاحب رياض رحمه الله مى گويد، نيست. زيرا، مرحوم محقّق[514] و علّامه ى حلّى رحمهما الله[515] و جماعتى معتقدند در غير فرض اول، شهادت شهود را مى پذيريم. هرچند شمول عباراتشان نسبت به فرض دوّم روشن نيست، ولى خروج فرض سوّم و چهارم از تحت روايت قطعى است.[516]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 350

آيا روايت شامل هر چهار فرض مى شود، امّا اصحاب فقط در فرض اوّل به آن عمل كرده اند يا اين كه روايت فقط صورت اوّل را شامل مى شود و بقيه ى فروض را نمى گيرد؟ به هر حال، در فرض اوّل، شهادت شهود به طور قطع پذيرفته نمى شود؛ در فرض چهارم، بر طبق قاعده، بايد پذيرفته شود؛ ليكن در فرض دوّم و سوّم اشكال است.

اگر جابرى براى روايت داشتيم و شامل صورت دوّم وسوّم مى شد، قاعده را كنار مى گذاشتيم؛ ليكن در صورت سوّم، بايد قاعده را پذيرفت و شهادت شهود را قبول كرد، در صورت دوّم همان طور كه كاشف اللثام رحمه الله اشاره كرد، محتمل الوجهين است؛ در يك وجهش به صورت اول بازگشت دارد؛

زيرا، تمام افراد مدّعى مى شوند؛ و در يك وجهش به شهادت مديونين بازگشت دارد. اين وجه نزديك تر است؛ زيرا، فرقى بين اين مسأله و مسأله ى مديونين نيست.

امام راحل رحمه الله در فرض چهارم فرمود: «قبل على الأشبه» يعنى قبول در اين فرض بر طبق قاعده است؛ و ظاهرش اين است كه روايت آن را نمى گيرد. ظاهر كلام امام رحمه الله عدم قبول در سه فرض ديگر است؛ زيرا، فقط فرض چهارم را استثنا كرده اند.

نظر برگزيده: در فرض اوّل شهادت شهود پذيرفته نيست. در فرض دوّم، دو وجه احتمال دارد كه اقرب پذيرش شهادت است. در فرض سوّم و چهارم نيز قبول شهادت على القاعده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 351

[حدّ المحارب]

[مسألة 5- الأقوى في الحدّ تخيير الحاكم بين القتل والصلب والقطع مخالفاً والنفي.

ولا يبعد أن يكون الأولى له أن يلاحظ الجناية ويختار ما يناسبها، فلو قتل اختار القتل أو الصلب، ولو أخذ المال اختار القطع، ولو شهر السيف وأخاف فقط اختار النفي. وقد اضطربت كلمات الفقهاء والروايات، والاولى ما ذكرنا.]

حدّ محارب

اشاره

تخيير حاكم بين قتل، صلب، قطع دست و پا برخلاف يكديگر و تبعيد، اقواست؛ و بعيد نيست اولى اين باشد كه حاكم به تناسب جنايت و جرم يكى از چهار حدّ را انتخاب كند.

اگر محارب كسى را كشته است، حدّ قتل يا صلب را بر او اقامه كند؛ اگر مالى را گرفته، قطع را؛ اگر شمشيرى كشيده و فقط ترس ايجاد كرده، نفى بلد را برايش انتخاب كند.

تخييرى يا تعيينى بودن حدّ محارب

ظاهر آيه ى شريفه: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ أَوْ يُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم مّنْ خِلفٍ أَوْ يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ ....[517] به سبب كلمه ى «أو» تخيير بين حدود اربعه است؛ يعنى حاكم شرع مخيّر است محارب را بكشد، يا به دار آويزد، يا دست و پايش را به طور مخالف قطع كند؛ يعنى از دست راست، تا اصول اصابع و از پاى چپ تا كعب و برآمدگى آن؛ همان حدّ اوّل و دوّم سارق را يك جا در مورد محارب اجرا كند، و يا او را از آن مكان تبعيد گرداند.

كسى كه بخواهد برخلاف ظهور آيه سخن بگويد و دست از تخيير بردارد و آن را بعيد بداند، بايد يكى از دو راه زير را انتخاب كند:

1- اين حدود در رتبه ى واحد نيستند، بلكه آن ها متفاوت است؛ قتل با تبعيد و قطع دست و پا چگونه هم سطح اند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 352

2- محارب مراتبى دارد. محاربى كه مرتكب قتل مى شود، محاربى كه مال مى برد، و محاربى كه به قصد ترساندن مردم و فساد در زمين سلاح مى كشد. آيا اين سه مرتبه نيست؟ در يك درجه فقط ترساندن

است، در درجه ى دوّم اخافه و مال بردن مى باشد و در درجه ى سوّم اخافه و اخذ مال و خونريزى است؛ با اختلاف درجات چگونه مى توان به يك نوع حدّ قائل شد؟

هر دو استبعاد در مقابل ظهور دليل هيچ نقشى ندارد؛ يعنى اگر ما باشيم و اين آيه ى قرآن و رواياتى نبود، نمى توانستيم به مجرّد اين استبعادها دست از ظهور آيه در تخيير برداريم؛ زيرا، اين گونه استبعادها به استحسان بازگشت دارد كه مبناى فقه اماميّه بر آن متوقّف نيست.

بنابراين، آيه ى شريفه بر تخيير دلالت مى كند و اختيار را به دست حاكم مى دهد؛ امّا اين مسأله به طور كامل مورد اختلاف بسيار مهمّى واقع شده است. جماعتى از قدما مانند شيخ مفيد،[518] شيخ صدوق،[519] ابن ادريس 4،[520] و اكثر متأخّرين و هم چنين امام راحل رحمه الله به تخيير قائل اند.

در مقابل، شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه،[521] و ابوعلى اسكافى رحمه الله[522]، مرحوم ابن زهره در كتاب غنية[523] و كثيرى از اتباع شيخ طوسى رحمه الله به ترتيب قائل اند؛ و در كيفيّت ترتيب نيز اختلاف است. در حقيقت، دو اختلاف وجود دارد كه بايد در دو جهت بحث كرد:

1- آيا دليلى بر ترتيب داريم يا بايد به تخيير قائل شد؟

2- بر فرض ثبوت ترتيب، كيفيّت آن چگونه است؟

مقام اوّل: ترتيب يا تخيير؟

اشاره

روايت سه دسته اند: يك طايفه رواياتى كه بر ترتيب دلالت دارد؛ و طايفه دوّم، رواياتى كه بر كيفيّت ترتيب دلالت دارد؛ يعنى اصل ترتيب را مفروغ عنه گرفته است. در مقابل اين دو دسته، رواياتى داريم كه بر تخيير دلالت دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 353

ادلّه ى تخيير

1- وعنه، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن جميل بن درّاج، قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام عن قول اللَّه عزّوجلّ إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ أَوْ يُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ إلى آخر الآية، أيّ شي ء عليه من هذه الحدود الّتي سمّى اللَّه عزّ وجلّ؟ قال: ذلك إلى الإمام إن شاء قطع وإن شاء نفى، وإن شاء صلب، وإن شاء قتل.

قلت: النفي إلى أين؟ قال: من مصر إلى مصر آخر وقال: إنّ عليّاً نفى رجلين من الكوفة إلى البصرة.[524]

فقه الحديث: جميل بن درّاج از امام صادق عليه السلام پيرامون آيه ى شريفه اى كه درباره ى حدّ محارب نازل شده است، مى پرسد: كدام يك از چهار حدّى كه خداوند در آيه فرموده است، در حقّ محارب اجرا مى شود؟

امام عليه السلام فرمود: امر موكول به مشيّت و اراده ى حاكم است؛ هر كدام را انتخاب كند، مانعى ندارد.

جميل پرسيد: به كجا او را تبعيد كند؟ امام عليه السلام فرمود: از شهرى به شهر ديگر.

اميرمؤمنان عليه السلام دو نفر را از بصره به كوفه تبعيد كرد- شايد سائل تصوّر مى كرده است تبعيد بايد به بيابان يا شهرى با آب و هواى بد باشد، از اين رو پرسيد.-

دلالت روايت: در حقيقت، اين روايت كه با توجّه به آيه ى شريفه صادر شده و همان

مضمون آيه را تثبيت مى كند. در سند روايت، ابراهيم بن هاشم است كه به نظر ما، ثقه است.

2- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

من شهر السّلاح في مصر من الأمصار فعقر اقتصّ منه ونفي من تلك البلد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 354

ومن شهر السلاح في مصر من الأمصار وضرب وعقر وأخذ المال ولم يقتل فهو محارب، فجزاؤه جزاء المحارب وأمره إلى الإمام إن شاء قتله وصلبه وإن شاء قطع يده ورجله، قال: وإن ضرب وقتل وأخذ المال فَعَلَى الإمام أن يقطع يده اليمنى بالسّرقة ثمّ يدفعه إلى أولياء المقتول فيتبعونه بالمال ثمّ يقتلونه ....[525]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام باقر عليه السلام فرمود: كسى كه در شهرى از شهرها سلاح بكشد و پايى را قطع كند، از او قصاص مى شود و از آن شهر تبعيد مى گردد؛ و اگر كسى در شهرى از شهرها سلاح كشيد، كتك كارى كرد، پى زد، مال گرفت ولى كسى را نكشت، او محارب است و عقوبتش به دست امام است؛ اگر خواست او را مى كشد و به صليب مى آويزد- مجموع هر دو مقصود نيست، بلكه به نحو تخيير است- و اگر خواست، دست و پايش را قطع مى كند ....

دلالت روايت: در اين حديث، امام عليه السلام فردى را كه داراى خصوصيّاتى است، به عنوان محارب معرّفى مى كند. سپس مى فرمايد: امام بين حدود اربعه مخيّر است.

دليل ترتيب

وعن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن يحيى الحلبي، عن بريد بن معاوية، قال: سألت أبا عبد اللَّه

عليه السلام عن قول اللَّه عزّ وجلّ إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و قال: ذلك إلى الإمام يفعل ما يشاء.

قلت: فمفوَّض ذلك إليه؟ قال: لا، ولكن نحو الجناية.[526]

فقه الحديث: بريد بن معاويه از امام صادق عليه السلام درباره ى آيه ى محارب پرسيد؛ امام متوجّه شدند كه نظر بريد درباره ى حدودى است كه در آيه مطرح است. لذا، فرمود:

اجراى اين حدود به دست امام است، هر كار مى خواهد انجام مى دهد- اگر به همين جا ختم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 355

شده بود، از ادلّه ى تخيير بود-.

راوى پرسيد: آيا به امام واگذار شده است؟ امام عليه السلام فرمود: نه، ليكن به نحوه ى جنايت است.

مقصود از «نحو الجناية» يعنى حدّ به مقدار و اندازه ى جنايت است؛ زيرا يكى از معانى «نحو»، اندازه و مقدار است. لذا، بايد مرتبه و مقدار جنايت را ملاحظه و حدّى متناسب با آن انتخاب كرد.

صاحب جواهر رحمه الله[527] به جاى «لكن نحو الجناية» «لكن بحقّ الجناية» آورده است و مى گويد: با توجّه به روايات ديگر، مقصود از «بحقّ الجناية»، حدّى است كه به سبب آن جنايت، مستحقّ جانى است، و براى محارب سزاوار مى باشد.

نقد دلالت روايت

دو اشكال اساسى در دلالت اين روايت وجود دارد:

1- پس از سؤال اوّل راوى، امام عليه السلام پاسخى مى دهند كه از دو حال خارج نيست؛ يا امام عليه السلام بر علم غيب اعتماد كرده و فهميده است بريد سؤال دوّمى دارد. از اين رو، پاسخ اصلى را براى آن سؤال گذاشته است؟ يا در اين مسائل علم غيب مطرح نيست، بلكه بايد بر ظاهر حال، حكم كرد؟

حقّ همان شقّ دوّم است؛ لذا اشكال اين است كه پاسخ

امام عليه السلام پاسخى كامل و بدون ابهام و حالت منتظره بود. و با سكوت امام عليه السلام مى فهميم جواب سؤال داده شده است. اگر بريد سؤال نمى كرد روايت تا به اين جا، دلالت بر تخيير داشت. از كجا براى امام عليه السلام مطلب روشن بود كه بار ديگر سؤال مى كند.

2- پاسخ امام عليه السلام به سؤال اوّل «ذلك إلى الإمام يفعل ما يشاء» با سؤال دوّم راوى «فمفوّض ذلك إليه» يك معنا و يك مضمون دارد. هر دو عبارت بيانگر تخيير امام و حاكم شرع است. جمع بين اين دو مطلب چگونه است؟ در پاسخ سؤال اوّل جواب امام عليه السلام تخيير حاكم است؛ در سؤال دوّم وقتى راوى مى پرسد: حاكم مخيّر است؟ امام عليه السلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 356

مى فرمايد: نه، بلكه بايد حدّى متناسب با جرم اختيار كند. در حقيقت، مى گويد: حاكم تخييرى ندارد.

مرحوم محقّق كه قائل به تخيير است،[528] با وجود روايات زيادى در كيفيّت ترتيب مى فرمايد: روايات ترتيب، يا سندش ضعيف، يا متنش مضطرب و يا دلالتش قاصر است، شايد مقصودش از روايت مضطرب، همين روايت باشد.

نظر برگزيده: آيه ى شريفه و دو روايت اوّل ظهور در تخيير داشت؛ و اين روايت مضطرب نمى تواند در مقابل تخيير قد علم كند؛ لذا، با قصور در دلالت، دست از ظهور آيه و روايات در تخيير برنمى داريم.

اگر براى روايت بريد ظهورى در تعيين بود، جا داشت بگوييم: روايت جميل در تخيير ظهور دارد؛ امّا روايت بريد بر عدم تخيير نصّ است و بايد در مقام تعارض نصّ و ظاهر، نصّ را مقدّم بر ظاهر، و قرينه ى بر تصرّف در آن گرفت.

تذكّر:

بنا بر اين كه در حدّ محارب، حاكم مخيّر بين يكى از حدود اربعه باشد، ممكن است بعضى توهّم كنند اگر محاربى، دست به قتل و اخذ مال زد، بنا بر تخيير، حدّش سبك تر از غيرمحارب است؛ زيرا، غير محارب را قصاص مى كنند؛ ولى مى توان محارب را نفى بلد كرد يا دست راست و پاى چپش را بريد.

اين توهّم نابجا است؛ زيرا، مقصود از تخيير حاكم بين حدود چهارگانه، ثبوت حدّى غير از قصاص است؛ يعنى اگر در جايى ولىّ دم عفو كند، قتل به عنوان قصاص در مورد اين فرد اجرا نمى شود. آيا در اين صورت، امام در اجراى حدّ محارب مخيّر است يا كشتن اين فرد متعيّن است؟

بنابراين، در صورتى كه محارب به عنوان قصاص كشته شد، موضوعى براى اجراى حدود چهارگانه به عنوان محارب باقى نمى ماند؛ اگر قصاص منتفى شد، نوبت به اجراى حدّ محارب توسط امام مى رسد.

بنا بر مختار ما، نوبت به بحث در مقام دوّم نمى رسد؛ ليكن اگر كسى قائل به ترتيب شد، بايد از كيفيّت آن بحث كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 357

مقام دوّم: كيفيّت ترتيب

اشاره

رواياتى كه دلالت بر ترتيب دارد، در كيفيّت آن با هم اختلاف دارد؛ اقوالى كه در مسأله كيفيّت ترتيب هست نيز متفاوت است. ابتدا اقوال را مطرح مى كنيم؛ سپس به بيان مقدار دلالت اخبار مى پردازيم.

قول اوّل: در نهايه[529] و مهذّب[530] و فقه راوندى[531] و تلخيص[532] گفته اند: اگر از محارب قتلى سر زده است، او را مى كشند.

صاحب جواهر رحمه الله[533] در توضيح قتل مى گويد: اين قتل به نحو قصاص است. اگر مقتول هم طراز قاتل باشد و ولىّ دم عفو نكند، ولى در

صورتى كه ولى دم عفو كند يا هم رديف نباشند، امام به عنوان حدّ محارب او را مى كشد.

اگر محارب انسان كشته و مال برده است، اوّل مال يا بدلش را از او مى گيرند سپس دست راست و پاى چپش را قطع كرده، آن گاه او را مى كشند، و سه روز بالاى دار آويزانش مى كنند، تا مردم بيايند و او را تماشا كنند.

اگر مالى گرفته ولى كسى را نكشته است، دست و پايش برخلاف قطع مى گردد؛ سپس او را تبعيد مى كنند.

اگر افرادى را مجروح كرده وليكن مالى نبرده و كسى را نكشته است، در مقابل آن جراحت، قصاص مى شود، يا در صورت رضايت مجروح ديه مى گيرد؛ اگر آن جنايت ديه ى معيّنى دارد و اگر ديه اى در شرع معيّن نشده است به حكومت و حكم حاكم مقدارش معلوم مى شود و او را تبعيد مى كنند.

اگر محاربى با سلاح كشيدن فقط به ترساندن مردم پرداخت، قتل و اخذ مال و جراحتى در كار نبود، فقط او را به تبعيد مى فرستند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 358

قول دوّم: شيخ طوسى رحمه الله در تفسير تبيان،[534] و كتاب خلاف[535] و مبسوط[536] مى فرمايد:

اگر فقط مرتكب قتل شده است، او را مى كشند؛ و اگر به قتل و اخذ مال دست زده، او را پس از كشتن به صليب مى كشند؛ و اگر به اخذ مال اكتفا كرده است، دست و پايش را بر خلاف يكديگر مى برند؛ و اگر فقط اخافه اى بوده نه بيشتر، تبعيدش مى كنند.

قول سوّم: ابن حمزه رحمه الله در وسيله[537] مى گويد: محارب از دو حال خارج نيست يا جنايتى از او سر زده يا نه؛ سپس به تقسيم بندى جانى مى پردازد و

مى گويد: اگر جنايت جانى در صورت محاربه است، حقّ ندارد از او بگذرد و جنايتش را به مال صلح كند؛ ولى اگر در غير صورت محاربه باشد، مى تواند عفو كند يا ديه بگيرد.

اگر محارب جنايتى نكرد، فقط دست به ترساندن مردم زد، او را به تبعيد مى فرستند؛ در تبعيد مى ماند تا يا توبه كند يا بميرد. اگر جنايتش مجروح كردن مردم بود، پس از قصاص، او را تبعيد مى كنند. اگر فقط اخذ مال كرده است، دست و پايش را مى برند و تبعيد مى شود.

اگر غرض از اظهار سلاح، فقط كشتن بوده است و كسى را كشت، ولىّ دم بين قصاص، عفو و گرفتن ديه مخيّر است. سر و كارش با حاكم شرع نيست؛ بلكه يك قتل عمدى واقع شده است و در اين صورت، تمام اختيارات با ولىّ دم است.

اگر غرضش بردن مال بوده و قتل، مقدّمه ى تحقّق اين غرض باشد، حاكم شرع پس از كشتن، او را به دار مى آويزد؛ و اگر در اين صورت، دست صاحب مال را قطع كرد و مالى نبرد، حدّش قطع دست راست و پاى چپ و نفى بلد است.

اگر جراحتى ايجاد كند و فردى را به قتل برساند، پس از قصاص و قتل، به دار آويخته مى شود. اگر دستى را قطع و مالى را برده يا جراحتى انجام داده، اگر دست چپ را قطع كرده؛ به عنوان قصاص دست چپش را قطع و دست راست را براى مال مى برند؛ و موالات بين دو قطع لازم نيست؛ مى توانند با فاصله انجام دهند و اگر دست راست را بريده، دست

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 359

راستش را به

عنوان قصاص و پاى چپ را براى حدّ مى برند.

قول چهارم: بعضى از متأخّران[538] از عصر صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اگر سلاح براى ترساندن مردم كشيده است، حدّش تبعيد مى باشد. اگر علاوه بر ترساندن، جراحتى بر پا وارد كرد، «عَقَر» پى كردن، پس از قصاص تبعيد مى گردد. اگر سلاح كشيد و مالى را گرفت، دست و پايش قطع مى گردد؛ و اگر سلاح كشيده، مال برد و كتك كارى كرد و جراحتى بر پا وارد نمود، ولى مرتكب قتل نشد، حدّش موكول به امام است، مخيّر بين قتل و صلب و قطع دست و پا است؛ و اگر محارب، انسانى را كشت ولى مالى را نبرد، امام بايد او را بكشد. و در صورتى كه علاوه بر قتل، اخذ مال هم داشت، دست راستش را به عنوان سرقت مى برد و او را در اختيار اولياى مقتول مى گذارد تا مال يا بدلش را از او بگيرند و به عنوان قصاص او را به قتل برسانند. اگر او را عفو كردند، در اختيار امام گذاشته مى شود و امام او را مى كشد. اولياى مقتول حقّ ديه گرفتن و آزاد كردن قاتل را ندارند،- دو احتمال در اين عبارت هست: 1- ولىّ دم حقّ گرفتن پول ندارد؛ فقط مى تواند عفو كند. 2- مى تواند پول بگيرد ولى حقّ رها كردن او را ندارد، بايد او را در اختيار حاكم قرار دهد؛ زيرا، پولى كه گرفته اند به عنوان بدل قصاص است و امام حدّ محارب را در موردش پياده مى كند.

صاحب رياض رحمه الله نسبت به سه قول اوّل مى فرمايد: رواياتى كه بر ترتيب دلالت مى كند با هيچ يك از اين سه تفصيل به طور كامل

مطابقت ندارد. ممكن است برخى از روايات به بعضى از اين تفاصيل نزديك تر باشد[539].

صاحب قول چهارم مى گويد: دو صحيحه داريم كه مقتضاى جمع بين آن ها تفصيلى است كه مطرح شد، در آغاز به تحقيق پيرامون اين تفصيل مى پردازيم.

دليل قول چهارم و نقد آن

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 360

من شهر السّلاح في مصر من الأمصار فعقر اقتصّ منه ونفي من تلك البلد.

ومن شهر السّلاح في مصر من الأمصار وضرب وعقر وأخذ المال ولم يقتل فهو محارب، فجزاؤه جزاء المحارب وأمره إلى الإمام إن شاء قتله وصلبه، وإن شاء قطع يده ورجله. قال: وإن ضرب وقتل وأخذ المال فعلى الإمام أن يقطع يده اليمنى بالسرقة ثمّ يدفعه إلى أولياء المقتول فيتبعونه بالمال ثمَّ يقتلونه.

قال: فقال له أبو عبيدة: أرأيت إن عفى عنه أولياء المقتول؟ قال: فقال أبو جعفر عليه السلام: إن عفوا عنه كان على الإمام أن يقتله لأنّه قد حارب وقتل وسرق. قال: فقال أبو عبيدة: أرأيت إن أراد أولياء المقتول أن يأخذوا منه الدية ويدعونه، ألهم ذلك؟ قال: لا، عليه القتل.[540]

فقه الحديث و نقدى بر دلالت روايت

امام باقر عليه السلام فرمود: «كسى كه در شهرى از شهرها سلاح بكشد و جراحتى وارد كند، پس از قصاص تبعيد مى شود».

اين قسمت از روايت هيچ اشاره اى به محارب بودن ندارد؛ و حكم چنين فردى را قصاص و نفى بلد گفته است. آيا اين نفى بلد همان است كه در آيه ى محاربه آمده است؟ كه مى گويد:

«و هر كسى كه در شهرى از

شهرها سلاح بيرون آورد و مرتكب ضرب و عقر و اخذ مال شود، ولى كسى را نكشد، محارب است؛ و عقوبتش، عقوبت محارب است. اگر امام بخواهد او را مى كشد و به دار مى آويزد و اگر بخواهد دست و پايش را قطع مى كند».

اين قسمت از روايت همان فرض قبل است با اضافه ى اخذ مال، امام عليه السلام بر چنين فردى عنوان «محارب» را به كار برده است. مفهوم عرفى اين جمله، اين است كه اين فرد مصداق محارب است؛ ولى فرد قبل مصداقش نيست.

نكته ى ديگر در اين فقره، آن است كه امام عليه السلام جزاى چنين فردى را جزاى محارب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 361

معيّن مى كند كه اشاره به آيه ى شريفه دارد؛ ليكن امام عليه السلام يك طرف تخيير را، قتل و صلب و طرف ديگر را قطع دست و پا فرموده است. اگر مقصود از «إن شاء قتله وصلبه» همان تخيير بين قتل و صلب است و عطف به «واو» از جهت اين است كه هر دو به مرگ منتهى مى شود، اشكال اين است كه چرا روايت، نفى بلد را كه در آيه آمده، مطرح نمى كند؟ و اگر به ظاهر روايت نظر كنيم كه «واو» براى جمع است، يعنى حاكم بايد بين قتل و صلب جمع كند، در اين صورت دو اشكال بر دلالت روايت داريم.

اوّل اين كه چرا نفى بلد را به عنوان حدّ محارب نگفته است؟

و دوّم: در آيه، قتل و صلب با «أو» به يكديگر عطف شده است؛ چه قائل به ترتيب بين حدود اربعه باشيم و چه به تخيير بين آن ها فتوا دهيم، جمع بين قتل

و صلب نداريم؛ زيرا، در صورت تخيير، هر كدام را بخواهد مى تواند انتخاب كند و در صورت ترتيب، قتل در موردى، و صلب در مورد ديگر پياده مى شود. بله، در مورد قطع دست و پا، آيه «واو» به كار برده است كه مفادش توأم بودن قطع دست با قطع پا است.

در قسمت ديگرى از روايت آمده است: «اگر از اين فرد ضرب و قتل و اخذ مال سر زده است، امام عليه السلام دست راستش را براى سرقت مى برد، سپس او را به اولياى مقتول تحويل مى دهد تا مالشان را از او بگيرند و پس از آن، او را به قتل برسانند».

در اين قسمت از روايت نيز چند اشكال داريم:

1- در اين جا سرقتى محقّق نشده است تا قطع دست راست به خاطر سرقت باشد؛ زيرا، حقيقت سرقت به بردن مال مخفيانه و محرمانه متقوّم است. كسى كه در روز روشن مال فردى را از چنگش بيرون مى آورد و مى برد، مختلس است نه سارق.

2- آيا اين مورد از مصاديق محارب است؟ اگر جواب مثبت است، در آيه ى شريفه قطع دست راست توأم با قطع دست چپ به عنوان حدّ محارب آمده است و قطع دست راست به طور مستقلّ مطرح نيست.

اگر پاسخ منفى است، يعنى مصداق محارب نيست، مى گوييم: چگونه در فرض قبل، محارب بود با آن كه قتلى در كار نبود؟ اين فرض نيز بايد به طريق اولى مصداق محارب باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 362

«ابوعبيده پرسيد: اگر اولياى مقتول، قاتل را بخشيدند، حكم چيست؟

امام عليه السلام فرمود: امام بايد او را به قتل برساند؛ زيرا، مرتكب محاربه و قتل و سرقت

شده است».

در اين قسمت از روايت نيز امام عليه السلام علّت قتل را صدق محاربه مى داند؛ زيرا، اولياى مقتول از حقّ قصاص گذشتند، امّا حدّ محارب كه ساقط نشده است. در اين صورت، اگر محارب است، جزايش يكى از حدود اربعه خواهد بود.

ابوعبيده پرسيد: آيا اولياى مقتول حقّ دارند با گرفتن ديه، قاتل را رها كنند؟

امام عليه السلام فرمود: نه، بايد به قتل برسد- يعنى قتل قصاصى به سبب گرفتن ديه يا عفو اولياى دم ساقط شد، ولى حدّ محاربه باقى است-.

بيان دو اشكال ديگر

1- در فرض دوّم روايت، يعنى موردى كه مرتكب ضرب و عقر و اخذ مال شده است ولى كسى را نكشته است، حدّش قتل و صلب يا قطع دست و پا معيّن شده است؛ در همين فرض، اگر كسى را كشته باشد، فقط دست راستش قطع و او را مى كشند، يعنى بر غيرقاتل، قتل و صلب هر دو بايد پياده شود ولى در صورتى كه قاتل باشد، فقط دست راستش را مى برند و او را مى كشند، صلبى در كار نيست.

2- در فرض سوّم امام عليه السلام مى فرمايد: دست راستش را ببريد. اگر قطع دست در رابطه ى با سرقت و اخذ مال است، چرا در صورت دوّم آن را بيان نكردند؟ با آن كه اخذ مال در هر دو صورت هست. اگر عنوان سرقت دارد، در هر دو صورت هست. آيا بين اخذ مالى كه از قاتل سر مى زند با اخذ مالى كه از غير قاتل محقّق مى گردد، تفاوتى هست؟

با توجّه به اين اشكالات، روايت اضطراب دارد و قابل استدلال نيست.

عليّ بن إبراهيم في تفسيره، عن أبيه، عن عليّ بن حسان، عن

أبي جعفر عليه السلام قال: من حارب [اللَّه] وأخذ المال وقتل كان عليه أن يقتل أو يصلب، ومن حارب فقتل ولم يأخذ المال كان عليه أن يقتل ولا يصلب. ومن حارب وأخذ المال ولم يقتل كان عليه أن يقطع يده ورجله من خلاف، ومن حارب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 363

ولم يأخذ المال ولم يقتل كان عليه أن ينفى، ثمّ استثنى عزّ وجلّ: إِلَّا الَّذِينَ تَابُواْ مِن قَبْلِ أَن تَقْدِرُواْ عَلَيْهِمْ يعني يتوبوا قبل أن يأخذهم الإمام.[541]

سند روايت: على بن ابراهيم در تفسيرش از پدرش ابراهيم بن هاشم از علىّ بن حسّان اين روايت نقل مى كند. علىّ بن حسّان بين علىّ بن حسّان واسطى ثقه و علىّ بن حسان هاشمى غيرثقه مشترك است، ليكن از آن جا كه على بن ابراهيم در مقدّمه ى تفسيرش مى گويد: رواياتى كه در اين كتاب جمع كرده ام از ثقات نقل مى كنم، لذا مشايخش در اين كتاب توثيق مى شوند؛ و از جمله ى آنان پدرش و علىّ بن حسّان است. لذا، سند روايت معتبر است.

فقه الحديث: امام جواد عليه السلام فرمود: محاربى را كه مرتكب قتل و اخذ مال شود، مى كشند يا به دار مى آويزند. محاربى كه كسى را كشته ولى مالى نبرده است، حدّش قتل است نه صلب. محاربى كه مال ببرد و كسى را نكشد، جزايش قطع دست و پا برخلاف يكديگر است. و محاربى كه مرتكب قتل و اخذ مال نشده است، حدّش نفى بلد است؛ خداوند يك گروه را استثنا كرده و مى فرمايد: مگر كسانى كه قبل از دستگيرى توبه كنند.

دلالت روايت روشن و واضح است؛ و قائل به تفصيل چهارم مى خواهد از جمع بين دو

روايت، اين تفصيل را بيرون بياورد؛ در حالى كه دو روايت با هم تعارض دارند و قابل جمع نيستند؛ زيرا:

اوّلًا: در موردى كه اخذ مال بدون ارتكاب قتل بود، روايت محمّد بن مسلم مى گفت:

«أمره إلى الإمام إن شاء قتله وصلبه وإن شاء قطع يده ورجله من خلاف» و روايت على بن حسّان مى گويد: «كان عليه أن يقطع يده ورجله من خلاف» يعنى در آن روايت امام مخيّر بين قتل و قطع است؛ امّا در اين روايت، قطع بر امام، متعيّن است.

ثانياً: در صورتى كه شخص مرتكب قتل و اخذ مال شده است، روايت علىّ بن حسّان مى گويد: «كان عليه أن يقتل أو يصلب» تخيير بين قتل و صلب را مى گويد؛ امّا روايت محمّد بن مسلم مى گويد: «تقطع يده اليمنى» و بعد به عنوان قصاص يا حدّ كشته مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 364

ظهور روايت علىّ بن حسّان در تعيّن قتل يا صلب و عدم قطع دست است؛ در حالى كه روايت محمّد بن مسلم در تعيّن قطع دست راست ظهور دارد، و نمى توان گفت: روايت علىّ بن حسّان ساكت است و روايت محمّد بن مسلم متعرّض شده است، پس بين آن ها جمع مى كنيم؛ خير، مسأله ى سكوت نيست؛ بلكه روايت ظهور در خلاف دارد و در نتيجه، اين تفصيل باطل است.

نظرى به دلالت چند روايت

1- وعن عليّ بن محمّد، عن عليّ بن الحسن التيمي [الميثمي]، عن عليّ بن أسباط، عن داود بن أبي زيد، عن عبيد بن بشر الخثعمي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن قاطع الطّريق وقلت: النّاس يقولون: إنّ الإمام فيه مخيّر أيّ شي ءٍ شاء صنع.

قال: ليس أيّ شي ءٍ شاء

صنع ولكنّه يصنع بهم على قدر جنايتهم، من قطع الطريق فقتل وأخذ المال قطعت يده ورجله وصلب. ومن قطع الطّريق فقتل ولم يأخذ المال قتل، ومن قطع الطّريق فأخذ المال ولم يقتل قطعت يده ورجله، ومن قطع الطريق فلم يأخذ مالًا ولم يقتل نفي من الأرض.[542]

سند حديث: صاحب جواهر رحمه الله[543] اين را به عنوان روايت أبى عبيده نقل كرده است؛ به هر تقدير، «عبيد بن بشر خثعمى» توثيق ندارد.

فقه الحديث: راوى حكم قطّاع طريق را از امام صادق عليه السلام پرسيد و گفت: علماى سنّى مى گويند: امام مخيّر است هر كدام از حدود اربعه را درباره ى آنان اجرا كند.

امام صادق عليه السلام فرمود: براى امام اختيارى نيست؛ بايد مقدار جنايت را در نظر بگيرد و حدّ مناسبى را برايش انتخاب كند. راهزنى كه مرتكب قتل و اخذ مال شده، حدّش قطع دست و پا و صلب است؛ راهزنى كه دست به قتل زده ولى مالى نبرده است، كشته مى شود؛ راهزنى كه مال برده و مرتكب قتل نشده، حدّش قطع دست و پا است؛ راهزنى كه مرتكب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 365

اخذ مال و قتل نشده است، تبعيد مى گردد.

توهّم نشود اگر راهزن مال را نبرده پس چرا به راهزنى دست زده است؟ زيرا، راهزن به قصد بردن اموال مردم مرتكب قطع طريق مى شود؛ ولى گاهى به هدفش نمى رسد و قبل از آن كه مال را بردارد، دستگير مى شود.

اين روايت به تفصيل شيخ طوسى رحمه الله در نهايه نزديك است؛[544] ولى كاملًا بر آن منطبق نيست. زيرا، در فرض ارتكاب قتل و اخذ مال، روايت صلب و قطع را مطرح مى كند و شيخ

رحمه الله قطع و صلب و قتل، هر سه را گفته است.

اين روايت، مانند روايت محمّد بن مسلم اضطراب دارد؛ زيرا، «أو» را در آيه براى ترتيب بگيريم يا تخيير، به هر حال موردى هست كه يا به نحو تخيير يا ترتيب صلب به طور مستقلّ پياده مى شود و سه حدّ ديگر همراهش نيست. در اين روايت، در فرض اوّل:

ارتكاب قتل و اخذ مال، صلب را همراه با قطع مطرح كرده است.

2- وعنه، عن أبيه، عن عمرو بن عثمان، عن عبيداللَّه المدايني، عن أبي الحسن الرضا عليه السلام، قال: سئل عن قوله اللَّه عزّ وجلّ: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا، الآية، فما الّذي إذا فعله استوجب واحدة من هذه الأربع؟ فقال: إذا حارب اللَّه ورسوله وسعى في الأرض فساداً فقتل قتل به، وان قتل وأخذ المال قتل وصلب، وإن أخذ المال ولم يقتل قطعت يده ورجله من خلاف، وإن شهر السّيف وحارب اللَّه ورسوله وسعى في الأرض فساداً ولم يقتل ولم يأخذ المال نفي من الأرض.[545]

فقه الحديث: عبيداللَّه المدائنى ضعيف است. مى گويد: از امام رضا عليه السلام پرسيدند در آيه ى محاربه «همانا پاداش كسانى كه با خدا و رسول او مى جنگند و در ايجاد فساد در زمين تلاش مى كنند» كدام فعل است كه اگر از محارب سر زند يك حدّ از اين چهار حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 366

اجرا مى شود؟- ظاهراً ترتيب بين موارد در ذهن سائل مسلّم بوده است، مى خواسته ببيند در مورد چه فعلى كدام حدّ پياده مى شود-.

امام عليه السلام فرمود: اگر محاربى مرتكب قتل شد، كشته مى شود؛ و اگر مال مردم را برد

و كسى را نكشت، دست و پايش برخلاف يكديگر قطع مى گردد؛ و اگر شمشير كشيد و قصدش ايجاد فساد روى زمين بود ولى كسى را نكشت و مالى را نبرد، تبعيدش مى كنند.

اشكال روايت علاوه بر ضعف سندش، استقلال ندادن به حدّ صلب است؛ بلكه آن را همراه با قتل آورده است؛ در حالى كه در آيه صلب يك عنوان مستقلّ بوده و با «أو» عطف بر «أن يقتلوا» شده است.

يك روايت ديگرى نيز در اين باب هست كه بر تخيير دلالت دارد و شأن نزول آيه را بيان مى كند.

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن حكم وعن حميد بن زياد، عن ابن سماعة، عن غير واحد جميعاً، عن أبان بن عثمان، عن أبي صالح، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: قدم على رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قوم من بني ضبّة مرضي، فقال لهم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: أقيموا عندي فإذا برئتم بعثتكم في سريّة، فقالوا: أخرجنا من المدينة، فبعث بهم إلى إبل الصدقة يشربون من أبوالها ويأكلون من ألبانها، فلمّا برأوا أو اشتدّوا قتلوا ثلاثة ممّن كان في الإبل، فبلغ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله الخبر، فبعث إليهم عليّاً عليه السلام وهم في واد قد تحيّروا ليس يقدرون أن يخرجوا منه، قريباً من أرض اليمن، فأسرّهم وجاء بهم إلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فنزلت هذه الآية: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا. فاختار رسول اللَّه صلى الله عليه و آله القطع، فقطع أيديهم وأرجلهم من خلاف.[546]

فقه الحديث: اين روايت از نظر سند، صحيح نيست.

امام صادق عليه السلام فرمود: گروهى از طايفه ى بنى ضبّه در حالى كه مريض بودند بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شدند، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 367

به آنان فرمود: نزد من بمانيد تا وقتى كسالتتان برطرف شد شما را براى جنگ اعزام كنم.

گفتند: ما را به خارج از مدينه بفرست؛ در مدينه نمى توانيم زندگى كنيم.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آنان را به چراگاه شتران صدقه فرستاد تا از شير و بول شتران استفاده كنند- شايد شرب بول ابل به جهت استشفا بوده است- وقتى سلامتى خود را به دست آوردند و چاق و چلّه شدند، سه نفر از محافظان را كشتند- و شترانى را با خود بردند-.

زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از جريان خبردار شدند، اميرمؤمنان عليه السلام را به دنبالشان فرستاد. بنى ضبّه در بيابانى نزديك يمن سرگردان شده، نمى توانستند از آن خارج گردند.

اميرمؤمنان عليه السلام ايشان را دستگير كرد و نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آورد. در اين هنگام آيه ى محاربه نازل شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله حدّ قطع را انتخاب و در حقّشان اجرا كرد.

روايات ديگرى كه در اين باب وجود دارد، هر چند بر ترتيب دلالت دارند، ليكن سندشان ضعيف و دلالتشان اضطراب دارد.

كيفيّت جمع بين روايات

از مجموعه ى رواياتى كه بر ترتيب دلالت داشت، دو حديث صحيح السند داشتيم كه علاوه بر اضطراب در متن با يكديگر تعارض داشتند. روايات ديگر نيز علاوه بر ضعيف بودن سندشان به همين دو مشكل مبتلا هستند.

مرحوم محقّق رحمه الله با آن

كه در فتوا دادن خيلى احتياط مى كند، امّا در اين بحث مى فرمايد:

«أمّا حدّ المحارب القتل أو الصلب أو القطع مخالفاً أو النفي ... واستند في التفصيل إلى الأحاديث الدالّة عليه، وتلك الأحاديث لا تنفكّ من ضعف في إسناد أو اضطراب في متن أو قصور في الدلالة، فالاولى العمل بالأوّل تمسّكاً بظاهر الآية ...».[547]

حدّ محارب قتل يا صلب يا قطع دست و پا برخلاف يكديگر يا نفى بلد است. مستند كسانى كه به ترتيب قائل اند، يا در سند و دلالت قصور دارد و يا اضطراب در متن دارد؛ پس اولى اين است كه به آيه ى شريفه تمسّك كنيم و قائل به تخيير گرديم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 368

آيا ما نيز مانند محقّق عمل كنيم و روايات ترتيب را به يكى از سه جهت مذكور كنار بگذاريم؟ يا به واسطه ى عمل مشهور، ضعف سند رواياتى كه بر ترتيب دلالت دارد، جبران كنيم؟ زيرا مشهورى كه قائل به ترتيب شده اند، دليل ديگرى غير از اين روايات ندارند؛ لذا، اصل ترتيب به اين صورت درست مى شود؛ همان گونه كه صاحب رياض رحمه الله فرموده است. ايشان مى گويد: صحيحه ى محمّد بن مسلم و علىّ بن حسّان به هر حال دلالت بر ترتيب دارند، هر چند در كيفيّت ترتيب با هم اختلاف دارند.[548] روايات ضعاف ديگر نيز مؤيّد اين دو صحيحه خواهند بود. بنابراين، اصل ترتيب را قبول مى كنيم؛ امّا در كيفيّت ترتيب متوقّف مى شويم. زيرا، فقهاى قدما در آن اختلاف دارند. لذا بر هيچ يك از سه تفصيل در مسأله، شهرت جابرى نداريم تا بتوانيم به آن معتقد شويم؛ ولى اصل ترتيب مسلّم است.

راه سوّم اين است

كه آيه ى شريفه و صحيحه ى جميل بن درّاج كه هر دو بر تخيير دلالت دارند، قرينه ى مُراد از روايات ديگر باشد؛ يعنى ترتيب، امر لازم و واجبى نيست، بلكه به عنوان افضل افراد مطرح است. به عبارت ديگر، بين حدود اربعه، قاضى مخيّر است؛ ليكن مستحبّ است ترتيب را رعايت كند. همان راهى كه امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله طى كردند.

به نظر مى رسد راه سوّم بهتر از دو راه ديگر است؛ زيرا، شدّت اختلاف بين روايات اصل ترتيب را متزلزل مى كند. اگر ترتيب معتبر بود، معنا نداشت اين همه اختلاف در روايات باشد. اين اختلاف بيانگر لزومى نبودن ترتيب است.

به بيان ديگر، در مقابل آيه ى شريفه- به خصوص با توجّه به روايتى كه مى گويد هرچه «أو» در قرآن بكار رفته، براى تخيير است- و صحيحه ى جميل بن درّاج كه ظاهر در تخيير هستند و اين ظهور حجّت است، بايد حجّتى قوى تر پيدا كنيم تا بتوانيم دست از تخيير برداريم. اگر دليل ديگر نيز ظهور داشت، از آن جا كه دو ظهور در عرض يكديگرند و رابطه ى بين آن ها عموم و خصوص مطلق نيست، لذا حقّ نداريم دست از ظهور كتاب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 369

برداريم. بنابراين، اختيار تخيير سزاوارتر است.

اشكالى بر تحريرالوسيله: بنا بر اين كه قائل به اولويّت ترتيب شويم، بايد براى هر حدّى از حدود اربعه مورد خاصّى داشته باشيم؛ ولى اين مطلب را در بيان امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله در مورد صلب نمى بينيم. زيرا، فرموده است: «لو قتل اختار القتل أو الصلب ولو أخذ المال اختار القطع ولو شهر السيف وأخاف فقط اختار النفي».

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 370

[تخيير الحاكم مطلقاً في حدود الأربعة]

[مسألة 6- ما ذكرنا في المسألة السابقة حدّ المحارب سواء قتل شخصاً أو لا، وسواء رفع وليّ الدّم أمره إلى الحاكم أو لا.

نعم، مع الرفع يقتل قصاصاً مع كون المقتول كفواً، ومع عفوه فالحاكم مختار بين الامور الأربعة، سواء كان قتله طلباً للمال أو لا. وكذا لو جرح ولم يقتل كان القصاص إلى الوليّ. فلو اقتصّ كان الحاكم مختار بين الامور المتقدّمة حدّاً وكذا لو عفى عنه.]

تخيير حاكم به صورت مطلق در حدود اربعه

اشاره

آن چه به عنوان حدّ محارب گفتيم، حدّ انواع محارب است؛ خواه شخصى را كشته باشد يا نه، يا ولىّ دم به حاكم مراجعه كرده باشد يا نه.

اگر ولىّ دم به حاكم مراجعه كند، در صورتى كه قاتل و مقتول هم شأن باشند، ورثه ى مقتول مى توانند قاتل را به عنوان قصاص بكشند؛ ولى اگر او را بخشيدند، حاكم شرع بين يكى از چهار حدّ مخير است؛ خواه اين قتل به خاطر رسيدن محارب به مالى بوده يا به جهت ديگر باشد. و همين طور اگر محارب كسى را مجروح كند و به قتل نرساند، حقّ قصاص براى ولىّ دم محفوظ است؛ پس از قصاص يا عفو، حاكم در اجراى يكى از چهار حدّ مخيّر است.

تعيين محل نزاع

امام راحل رحمه الله مى فرمايد: حاكم شرع در اجراى حدود اربعه مخيّر است؛ و بين انواع محارب فرقى نيست. عنوان محارب به هر كيفيّتى محقّق گردد، تخيير براى حاكم ثابت است. البتّه گاهى محارب علاوه بر محارب بودنش موضوع عنوان ديگرى نيز واقع مى شود، مانند اين كه مالى را برده باشد، كه به مقتضاى قاعده ى «على اليد ما أخذت حتّى تؤدّي»[549] ضامن است؛ بايد عين يا بدلش را به صاحبش برگرداند. ضامن بودنش در اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 371

صورت ربطى به تخيير حاكم در حدود اربعه ندارد؛ همانند سارق كه ضامن مال مسروقه است و در عين حال حدّ سرقت نيز در موردش اجرا مى شود.

اگر محاربى مرتكب قتل شد، قتل عمدى با شرايطى كه در محل خودش گفته شده، موضوع قصاص است؛ يكى از آن شرايط هم كفو بودن قاتل و مقتول از نظر اسلام، حريّت و ...

است. در چنين موردى، فرد متّصف به دو عنوان محارب و قاتل است؛ او را در اختيار ورثه ى مقتول مى گذارند، ولىّ دم مى تواند قصاص كند يا ببخشد و يا ديه بگيرد. در صورت قصاص، موضوعى براى اجراى حدّ محارب باقى نمى ماند؛ ولى در دو صورت ديگر بين فقها بحث است آيا حاكم باز هم بين حدود اربعه مخيّر است كه يا قتل در حقّ محارب تعيّن دارد؟ سه قول در مسأله هست:

اقوال فقها در مسأله

اشاره

1- امام راحل رحمه الله و صاحب جواهر رحمه الله[550] مى فرمايند: تخيير حاكم اطلاق دارد و به موردى تخصيص نخورده است؛ حاكم مى تواند هر كدام از چهار حدّ را كه صلاح مى داند، اجرا كند.

2- مرحوم محقّق در شرايع فرموده است: حاكم شرع بايد انگيزه ى محارب را از قتل بفهمد؛ اگر قصد محارب از قتل، رسيدن به مال مقتول و بردن آن باشد، و به عبارت ديگر، اگر قتل مقدّمه ى اخذ مال بوده و نفس قتل موضوعيّتى نداشته است، بر حاكم شرع واجب است او را به قتل برساند؛ امّا اگر كشتن مقتول براى محارب موضوعيّت داشته، حاكم شرع در اجراى حدود اربعه مخيّر است.[551]

اين تفصيل فقط در صورت قتل جا دارد؛ و الّا اگر محاربى جراحتى وارد كرد، با قصاص مجروح يا عفو ديه اش، حاكم شرع مخيّر است؛ خواه اين جُرح مقدّمه ى اخذ مال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 372

بوده يا خودش موضوعيّت داشته است.

3- محاربِ قاتل را بايد كشت، خواه به قصد اخذ مال مرتكب قتل شده باشد يا كشتن مقتول برايش موضوعيّت داشته است. اين قول را شهيد ثانى رحمه الله در شرح لمعه به جماعتى از فقها نسبت

مى دهد.[552]

نقد قول دوّم

اوّلًا: شما روايات ترتيب را به سبب ضعف سند يا دلالت و يا اضطراب در متن كنار گذاشتيد و با تمسّك به ظاهر آيه ى شريفه تخيير را اختيار كرديد، دليل شما بر استثنا چيست؟

اگر مستند شما ذيل صحيحه ى محمّد بن مسلم است كه فرمود: «إن عفوا عنه كان على الإمام أن يقتله لأنّه قد حارب وقتل وسرق»[553] (اگر ولىّ دم او را عفو كنند بر امام واجب است او را به قتل برساند، زيرا مرتكب محاربه و قتل و سرقت شده است)، اشكال اين است كه صحيحه ى محمّد بن مسلم از ادلّه ى ترتيب است؛ شما كه ترتيب را نپذيرفتيد، چگونه به قسمتى از روايت كه در خصوص ترتيب رسيده است تمسّك مى كنيد؟

ثانياً: بر فرض اين كه استناد شما به اين روايت تمام باشد، تفصيلى كه داده ايد را از كدام قسمت روايت استفاده كرده ايد؟ صحيحه ى محمّد بن مسلم فرقى بين انواع محارب قاتل نگذاشته است.

نقد قول سوّم

دليل اين قول همان صحيحه ى محمّد بن مسلم است. اگر اين روايت را مى پذيرند بايد ترتيب بين حدود را نيز بپذيرند؛ با ردّ ترتيب و عدم پذيرش روايت در خصوص ترتيب، نمى توانند دليلى بر استثناى محاربِ قاتل از تخيير حاكم بين حدود اربعه داشته باشند.

نظر برگزيده

مختار ما همان قول اوّل است. دليلش اين است كه چنين فردى متّصف به دو عنوان است كه هر كدام كيفر خاصّى دارد و نبايد با هم مخلوط گردد. از آن جهت كه قاتل است موضوع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 373

ادلّه ى قصاص مى باشد؛ و از جهتى كه محارب است، بايد يكى از حدود اربعه درباره اش اجرا گردد؛ و هيچ يك از دو كيفر در ديگرى مؤثّر نيست. مسأله ى قصاص مربوط به ولىّ دم و حقّ الناس است، مسأله ى محارب حقّ اللَّه و مربوط به خداست؛ به يكديگر ربطى ندارند.

از اين رو، ولىّ دم مى تواند قصاص، يا عفو و يا ديه را اختيار كند. با اختيار قصاص، موضوع حدّ محارب منتفى مى گردد؛ ولى در صورت عفو يا اخذ ديه، موضوع حدّ محارب موجود است. خداوند حاكم شرع را مخيّر بين حدود چهارگانه كرده است و دليلى نيز بر تخصيص نداريم، مگر صحيحه ى محمّد بن مسلم. اگر كسى آن را پذيرفت، بايد دست از تخيير بردارد و به ترتيب فتوا دهد.

در صورتى كه محارب جراحتى بر كسى وارد كند، مانند اين كه دست يا پاى فردى را قطع كند، مجنى عليه حقّ قصاص، يا عفو و يا ديه دارد؛ و هر كدام را خواست انتخاب مى كند. پس از اختيار او، محارب در اختيار حاكم قرار مى گيرد و او هر كدام از

چهار حدّ را كه بخواهد، در موردش اجرا مى كند.

بنابراين، اگر محارب دست راست و پاى چپ فردى را قطع كرد ولى مجنى عليه قصاص نكرد، بر حاكم قطع دست و پا متعيّن نيست؛ بلكه بين قطع و قتل و صلب و نفى بلد مخيّر است. اگر به لزوم ترتيب يا اولويتش قائل شويم، قطع متعيّن يا راجح است.

بنابراين، به نظر ما حاكم شرع در تمام موارد محاربه بين حدود اربعه مخيّر است و استثنا و مخصّصى نيز نداريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 374

[حكم توبة المحارب]

[مسألة 7- لو تاب المحارب قبل القدرة عليه سقط الحدّ دون حقوق النّاس من القتل والجرح والمال، ولو تاب بعد الظفر عليه لم يسقط الحدّ أيضاً.]

حكم توبه ى محارب

اشاره

اگر محارب قبل از دستگيرى توبه كند، حدّ محاربه ساقط مى گردد؛ امّا حقوق مردم مانند:

قصاص به سبب قتل يا جنايت و ضمان مال باقى است؛ و اگر بعد از دستگيرى توبه كند، هيچ يك از دو حقّ ساقط نمى گردد.

سقوط حدّ محاربه به وسيله ى توبه قبل از دستگيرى

دليل سقوط حدّ محارب در اين فرض آيه ى محاربه است كه در ادامه ى آن به صورت استثنا مى فرمايد:

إِلَّا الَّذِينَ تَابُواْ مِن قَبْلِ أَن تَقْدِرُواْ عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُواْ أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ؛[554] مگر افراد محاربى كه قبل از آن كه بر آنان قدرت پيدا كنيد، توبه كنند. در روايت علىّ بن حسّان اين جمله را به اين گونه تفسير كرده است: «يعني يتوبوا قبل أن يأخذهم الإمام»[555] يعنى قبل از آن كه امام آنان را بگيرد، توبه كرده باشند. خداوند آمرزنده ى مهربان است.

علاوه بر آيه ى شريفه در قسمتى از روايات نيز مسأله ى توبه مطرح شده است، هرچند با وجود آيه ى شريفه نيازى به آن روايات نيست.

حارثة بن زيد در زمان امير مؤمنان عليه السلام عنوان محارب پيدا كرد و پس از توبه نزد امام آمد و آن حضرت توبه اش را پذيرفت.[556]

با توبه ى محارب قبل از دستگيرى، حدّ محاربه ساقط مى شود؛ اما اگر مرتكب قتل يا جرح يا اخذ مال شده باشد، قصاص نفس يا عضو و ضمان مال از بين نمى رود، بلكه بايد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 375

مال را ردّ كند؛ و به فرمايش صاحب جواهر رحمه الله تا مال مردم را ردّ نكند، توبه محقّق نشده است؛[557] همان طور كه توبه ى در باب غصب به ردّ مال مغصوب به مالكش است.

بنابراين، توبه در سقوط قصاص و ضمان مال نقش ندارد، بلكه با عفو يا

بخشش مجنىّ عليه و صاحب مال ساقط مى گردد.

حكم توبه ى محارب پس از دستگيرى

آيه ى شريفه ظهور عرفى در تأثير نداشتن توبه پس از دستگيرى دارد، علاوه بر اين كه لازمه ى قبول توبه، لغويّت جعل حدود است؛ زيرا، هر مجرمى وقتى مى بيند مى خواهند حدّ را درباره اش اجرا كنند، توبه مى كند؛ و اين بحث در تمام موارد حدود جارى است؛ مگر در باب زنا كه به اقرار شخص ثابت شده باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 376

[أحكام اللصّ]

[مسألة 8- اللصّ إذا صدق عليه عنوان المحارب كان حكمه ما تقدّم وإلّا فله أحكام تقدّمت في ذيل كتاب الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر.]

احكام لصّ

اشاره

اگر بر لُصّ عنوان محارب صدق كند، حكمش همان است كه گذشت؛ و الّا اگر از مصاديق محارب نباشد، احكامش در كتاب امر به معروف و نهى از منكر گذشت.

بيان محل نزاع در كلمات فقها

لُصّ از نظر اعراب به فتح و ضمّ و كسر لام صحيح است، همان طورى كه در المنجد آمده است. امّا سؤال اين است كه آيا لُصّ يكى از مصاديق محارب است؟ سه نظر، بلكه سه قول در اين مسأله هست:

1- مرحوم محقّق در شرايع، لُصّ را به طور مطلق از مصاديق محارب مى داند و مى فرمايد: «اللّص محارب» يعنى يكى از مصاديق واقعى محارب است.[558]

2- برخى از فقها گفته اند: «حكمه حكم المحارب»[559] يا «اللّص بحكم المحارب» يعنى لُصّ از مصاديق محارب نيست، ليكن از روايات استفاده مى شود حكمش همان حكم محارب است.

3- از تعبير امام راحل استفاده مى شود كه لُصّ بر دو قسم است، يك قسم از مصاديق محارب است و قسمى از مصاديق آن نيست.

بررسى اقوال فقها

اگر لُصّ به معناى مطلق سارق باشد و هر دو نوع دزدى را شامل شود، يعنى سارقى كه دست به سرقت مسلّحانه مى زند و با اتّكاى بر سلاحش به صورت زور و غلبه وارد خانه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 377

مى شود، بيدار بودن صاحب خانه يا خواب بودنش براى او فرقى نمى كند و به تعبير مرحوم محقّق رحمه الله متغلّبانه وارد خانه مى شود،[560] و سارقى كه مخفيانه با استفاده ى از تاريكى شب مرتكب دزدى مى شود و كوشش مى كند صاحب خانه بيدار نشود، معمولًا سلاحى همراه ندارد.

بنا بر اين تعريف، تفصيلى كه امام راحل رحمه الله داده اند، تمام است؛ زيرا سارقى كه مسلّح وارد خانه مى شود تا اموال صاحب خانه را ببرد از مصاديق محارب است، ولى سارقى كه بدون اسلحه وارد مى شود، از مصاديق محارب نيست؛ زيرا، وجود سلاح به معناى خاصّ يا عامش كه شامل سنگ و

چوب و عصا هم شود، در حقيقت معناى محارب دخالت دارد.

مرحوم محقّق رحمه الله مى فرمايد: «اللصّ محارب، فإذا دخل الدار متغلّباً كان لصاحبها محاربته».[561] ظاهر عبارت اين است كه تغلّب در معناى لصّ دخالت دارد؛ يعنى سارقى كه متغلّب و متّكى بر سلاح است؛ نه آن كه لُصّ دو نوع باشد: لصّ متغلّب و لصّ غير متغلّب.

اگر بگوييم: لصّ معناى عامى دارد به گونه اى كه هم مصداق محارب و هم غير آن، هر دو را شامل مى شود، آيا با استفاده ى از روايات مى توان گفت: لصّ حكم محارب را دارد؛ هرچند مصداق محارب هم نباشد.

وعنه، عن محمّد بن يحيى، عن غياث بن إبراهيم، عن جعفر، عن أبيه عليهما السلام، قال: إذا دخل عليك اللُصّ يريد أهلك ومالك فإن استطعت أن تبدره وتضربه فابدره واضربه، وقال: اللصّ محارب للَّه ولرسوله فاقتله، فما منك منه فهو عليّ.[562]

فقه الحديث: در اين موثّقه امام باقر عليه السلام فرمود: اگر دزدى به خانه ى شما داخل شد كه نظر به مال و اهل تو داشته باشد- لازم نيست نظر به هر دو داشته باشد؛ نظر به يكى نيز كافى است- اگر قدرت داشتى بر او سبقت بگيرى و او را بزنى، اين كار را انجام بده. سپس

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 378

فرمود: لصّ محارب با خدا و رسول است؛ او را بكش. اگر قتلى و چيزى از جانب تو بر او واقع شد، اشكالى ندارد و به گردن من باشد.

دلالت روايت: در اين روايت بايد به دو نكته توجّه داشت:

1- آيا كلام امام عليه السلام كه مى فرمايد: «اللصّ محارب» ناظر به اين است كه لصّ مصداق حقيقى يا تعبّدى محارب

است؟

2- اگر فردى مصداق محارب معرّفى شد، بايد به لحاظ ترتّب اثر مهم آن باشد؛ وقتى مى گويد: «اللُصّ محارب للّه ورسوله» يعنى در دايره ى آيه ى شريفه داخل است كه يكى از حدود اربعه، حدّ آن است و با اثبات جرم محارب، حاكم مى تواند حدّش را انتخاب كند، به خصوص بنا بر مبناى تخيير كه ممكن است حاكم قتل را انتخاب نكند. در حالى كه در روايت مى گويد: «اللُصّ محارب للَّه ولرسوله» و بعد با «فاء» تفريع مى فرمايد: «فاقتله» كه دستورى براى صاحب خانه است و كارى به حاكم شرع ندارد؛ چه تناسبى هست كه بگويد: «اللصّ محارب» بعد با فاء تفريع بفرمايد: «فاقتله»؟

به عبارت ديگر، امام عليه السلام در مقام بيان يك امر كلّى است؛ مى فرمايد: لصّ محارب با خدا و رسول است؛ اگر قتلى هم محقّق شود، ناراحت نباش به عهده ى من؛ و هيچ مشكل شرعى ندارد. به هر تقدير، اگر لُصّ مصداق حقيقى محارب است، در تفريع «فاقتله» چه نكته اى وجود دارد؟ زيرا، در مباحث گذشته بيان شد: اگر دزدى محارب هم نباشد و اسلحه در دست نداشته باشد، صاحب خانه مى تواند در مقام دفاع برآيد؛ هرچند منجرّ به قتل سارق گردد. لذا، اثرى بر محارب بودن نيست؛ چرا كه هر دو را در مقام دفاع مى توان كشت.

بنابراين، دقّت در مفاد روايت ما را با دو اشكال مواجه مى كند؛ از طرفى لصّ را مصداق محارب قرار داده است و از سوى ديگر «فاقتله» را بر آن تفريع كرده است. در دو روايت ديگر اين باب نيز همين تعبير ديده مى شود.

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد، عن البرقي، عن الحسن بن السرّي،

عن منصور، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: اللصّ محارب للَّه ولرسوله

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 379

فاقتلوه فما دخل عليك فعليّ.[563] 2- في المجالس والأخبار عن الحسين بن إبراهيم القزويني، عن محمّد بن وهبان، عن عليّ بن حبشي، عن العبّاس بن محمّد بن الحسين، عن أبيه، عن صفوان بن يحيى، عن الحسين بن أبي عقدر [غندر]، عن أبي أيّوب، قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول: من دخل على مؤمن داره محارباً له فدمه مباح في تلك الحال للمؤمن وهو في عنقي.[564]

مفاد هر دو روايت اين است كه اگر خون لُصّ ريخته شود، ناراحت مباش؛ به عهده و به گردن من باشد. لذا، تفريع «فاقتلوه» بر محارب بودن لصّ كار را لنگ مى كند.

نكته اى كه بايد به آن توجّه داشت، اين است كه در حدّ محارب، بحثى از كيفيّت مقابله با محارب نشده است، اگرچه در كتاب دفاع از نفس و مانند آن به طور كلّى مباحثى هست.

لذا، نمى توان گفت مقاتله با محارب جايز بوده و تا سرحدّ مرگ مى توان با او جنگيد. چنين حكمى- به عنوان أنّه من أحكام المحارب- حتّى در محارب واقعى هم بحث نشده است.

بنابراين، با وجود اين كه محارب حكم خاصّى به اين صورت ندارد، چگونه مى فرمايد:

«اللُصّ محارب» و بعد بر آن «فاقتلوه» را تفريع مى كند؟ توضيحى در آينده در دفع اين اشكال خواهيم داشت.

بررسى معناى لُصّ

با مراجعه ى به كتاب لغت مى بينيم لُصّ همان سارق است. «لَصَّ الشي ء أي سرقه، واللُصّ السارق». لكن سارق بر دو نوع است:

نوع اوّل: فردى كه مخفيانه دست به سرقت مى زند و كوشش مى كند صاحب خانه متوجّه او نگردد. اين فرد لُصّ و سارق است؛

ليكن محارب نمى باشد.

نوع دوّم: گروه يا فردى مسلح و متغلّبانه وارد خانه يا مغازه اى مى شوند، صاحب خانه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 380

هم بيدار و متوجّه است. چنين لصّ و سارقى محارب است. عنوان محارب به قاطع طريق اختصاص ندارد؛ هرچند شأن نزول آيه ى شريفه راهزن و قاطع طريق است؛ ولى اختصاص به آن ندارد، بلكه يكى از مصاديق محارب است. لذا، بيان امام راحل رحمه الله تا اين جا تمام است كه لصّ بر دو نوع است: محارب و غيرمحارب.

از تعبير مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع استفاده مى شود لُصّ همان فردى است كه شرايط و خصوصيّات محارب را واجد است؛ زيرا، فرمود: «اللصّ محارب فإذا دخل دار قوم متغلّباً...»[565] لص محارب است، هنگامى كه با قهر و غلبه، حكومت و سلطه وارد خانه اى شد. پس، معلوم مى شود تغلّب و قهر و غلبه در معناى لُصّ مدخليّت دارد؛ لذا سارق معمولى لُصّ نيست.

از تعبير ديگران استفاده مى شود لُصّ از مصاديق محارب نيست، ليكن حكم محارب را دارد.

طرح اشكال بر عبارت تحريرالوسيله

اشاره

مقدّمه

در مسائل گذشته مطلبى را از بحث دفاع نفس كتاب تحريرالوسيله مطرح كرديم. امام راحل رحمه الله در آن بحث فرمود: اگر مهاجمى خواست مال ديگرى را بِرُبايد، خواه در خيابان يا در خانه، اگر مهاجم هيچ اسلحه اى ندارد و با اتّكاى به زور و قدرتش مى خواهد مال مردم را ببرد، صاحب مال مى تواند از مالش دفاع كند؛ هر چند به كشتن مهاجم منتهى گردد. ليكن امام راحل مى فرمود: احتياط واجب آن است كه از أسهل فالأسهل شروع كند.

اگر با داد و فرياد مى تواند او را دور كند، حقّ ندارد كتك كارى كند؛ اگر با زدن،

امكان دفع مهاجم هست، نبايد او را مجروح سازد؛ اگر با چاقو زدن، مى توان او را متوارى كرد، حقّ كشتنش را ندارد؛ و اگر تنها راه حفظ مال، قتل مهاجم باشد، در اين صورت مصداق «من قتل دون ماله فهو شهيد»[566] خواهد بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 381

در صورتى كه مهاجم غيرمسلّح باشد، بايد مراتب دفاع را رعايت كرد؛ امّا اگر مسلّح بود، با او چگونه مى توان برخورد كرد؟ صاحب جواهر رحمه الله[567] مى فرمايد: قول صريحى از اصحاب در اين رابطه پيدا نكردم؛ ليكن از روايات و كلمات اصحاب اين مطلب به دست مى آيد كه اگر محاربى حمله ور شد، براى دفاع از نفس و مال در همان مرحله ى اول مى توان او را كشت و مانعى ندارد. اگر قوم و قافله اى گرفتار راهزنان و قاطع طريق شدند، لازم نيست از داد و فرياد شروع كنند؛ مى توان دفاع را با به قتل رساندن محارب آغاز كرد.

بنابراين، مى توان گفت: يكى از احكام مختصّ به محارب غير از حدود اربعه و استرداد مال و قصاص، جواز قتل او در هنگام دفاع در مرحله ى اوّل است.

با توجّه به اين مقدّمه، اشكال بر عبارت تحريرالوسيله روشن مى شود؛ ايشان فرمود:

«اللصّ إذا صدق عليه عنوان المحارب حكمه ما تقدّم و إلّافله أحكام تقدّمت في ذيل كتاب الأمر بالمعروف» احكامى كه در گذشته نسبت به محارب گفتيم، همان حدود اربعه و قصاص و استرداد مال است؛ بنابراين، حكم جواز قتل محارب به عنوان دفاع تا به اين جا در عبارت تحريرالوسيله نيامده است.

اين اشكال بر مرحوم محقّق وارد نيست؛ زيرا ايشان فرموده است: «اللصّ محارب، فإذا دخل داراً متغلّباً كان لصاحبها

محاربته فإن ادّى الدفع إلى قتله كان دمه ضائعاً لايضمنه الدافع».[568]

توضيح مفاد روايات

اشكالى كه بر دو روايت گذشته داشتيم و مى گفتيم: از طرفى مى گويد: «اللصّ محارب» و از طرف ديگر حدّ محارب را بر آن مترتّب نمى كند، بلكه مى گويد: «فاقتله» چگونه بين اين دو مطلب جمع كنيم؟، با آن چه در اشكال بر عبارت تحريرالوسيله گفتيم، مندفع مى گردد؛ زيرا، مقصود امام از «فاقتله» حدّ محارب نيست، بلكه مى خواهد بگويد: «يجوز قتله فى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 382

أول وهلة» يعنى فرق محارب با غيرمحارب در اين است كه اگر مهاجم محارب بود، در همان آغاز كار مى توان او را از پا درآورد؛ ولى اگر غيرمحارب بود، بايد از أسهل فأسهل شروع كرد.

بررسى معناى عبارت «اللصّ محارب»

اشاره

در روايات كه مى فرمايد: «اللصّ محارب»،[569] آيا مى خواهد به صورت تعبّدى لصّ را در محدوده ى محارب وارد كند؟، يعنى لصّ اگر شرايط محارب را هم واجد نباشد و سلاحى نداشته باشد، تعبّداً محارب است؟ اثر اين تنزيل و تعبّد فقط جواز قتل لصّ در اوّلين مرحله دفاع است؛ ولى احكام ديگر محارب بر او اقامه نمى شود.

يا روايت در مقام بيان اين است كه تمام افراد لصّ حقيقتاً محارب بوده و خصوصيّات محارب را دارا هستند؟ اگر چنين معنايى مقصود باشد، بايد به كلام صاحب شرايع رحمه الله ملتزم شد كه در معناى لصّ، عنوان تغلّب و قاهريّت، و قهر و غلبه مأخوذ است و به مطلق سارق لصّ نمى گويند.

آيا با مراجعه ى به روايات ديگر امكان حلّ اين معمّا هست؟ در روايت زير دقّت كنيد:

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن أبان بن عثمان، عن رجل، عن الحلبي، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام:

إذا دخل عليك اللصّ المحارب فاقتله، فما أصابك فدمه في عنقي.[570]

فقه الحديث: در اين روايت معتبره[571] امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى لصّ محارب بر تو داخل شد، قتلش مشروعيّت دارد، و مى توانى او را بكشى؛ آن چه در اين رابطه گريبانت را گرفت، خونش به گردن من- يعنى مسأله اى نسبت به قتلش نيست.-

آيا لفظ «المحارب» قيد توضيحى براى لصّ است يا قيد احترازى؟ آيا اين روايت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 383

بيانگر آن است كه لصّ محارب و غيرمحارب دارد؛ و حكم را بر لصّ محارب مترتب مى كند؟ يا مى خواهد بگويد: لصّ يك قسم بيشتر نيست و آنهم لصّ محارب است؟ از اين روايت به خوبى معلوم نمى شود كدام اراده شده است؛ ولى روايت ديگرى هست كه تا حدّى مطلب را روشن مى كند:

وفي (المجالس والأخبار) عن الحسين بن إبراهيم القزويني، عن محمّد بن وهبان، عن علي بن حبشي، عن العبّاس بن محمّد بن الحسين، عن أبيه، عن صفوان بن يحيى، عن الحسين بن أبي عقدر (غندر)، عن أبي أيّوب، قال:

سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: من دخل على مؤمن داره محارباً له فدمه مباح في تلك الحال للمؤمن وهو في عنقي.[572]

فقه الحديث: اين روايت سند خوبى ندارد. ابو ايّوب مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم فرمود: كسى كه به خانه ى مؤمنى با حالت محاربه وارد شود، ريختن خونش در آن حال براى مؤمن حلال است و من به گردن مى گيرم.

از جمله ى «دخل داره محارباً» استفاده مى شود، سارق براى بردن مال مردم به دو صورت مى تواند وارد خانه شود؛ به صورت محارب و غيرمحارب؛ يعنى روايت با معناى لغوى لصّ مطابقت دارد.

با

اين روايت، از روايت حلبى رفع ابهام مى شود و معلوم مى گردد در عبارت: «إذا دخل عليك اللصّ المحارب»، «المحارب» قيد توضيحى نيست؛ بلكه احترازى است. از كلمه ى «عليك» كه مفيد ضرر است مى فهميم ورود اين فرد به خانه ى مؤمن غيرمشروع است و به كمك روايت ابى ايّوب مى فهميم داخل غيرمجاز به دو نوع محارب و غيرمحارب تقسيم مى شود.

تذكّر: سخن ما در حدّ لصّ نيست؛ زيرا، اگر لصّ محارب باشد موضوع حدود اربعه است، حال به نحو تخيير يا به نحو ترتيب؛ و اگر محارب نيست اين حدود در موردش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 384

جارى نمى گردد، بلكه بحث در جواز قتل لصّ به مجرّد وارد شدن است. از اين رو، براى اثبات اين مطلب بحث را دنبال مى كنيم و رواياتى را مورد دقّت و بررسى قرار مى دهيم.

عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام إنّ اللَّه عزّ وجلّ ليمقت الرجل يدخل عليه اللصّ في بيته فلا يحارب.[573]

فقه الحديث: در اين روايت، امام صادق عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: خداوند مبغوض مى دارد كسى را كه لصّى وارد خانه اش شود و او بى تفاوت بنشيند و عكس العملى از خود نشان ندهد، آنهم عكس العمل محاربه اى- يعنى به هركجا رسيد ولو به سرحدّ قتل-.

در اين روايت، موضوع «لُصّ» است و به دنبالش كلمه ى «محارب» به عنوان قيد توضيحى يا احترازى نيامده است.

سؤال: بين مهاجمى كه به خانه ى انسان براى بردن مالش حمله ور شود با مهاجمى كه در خيابان به همين قصد حمله مى كند، چه فرقى است كه در اوّلى مى گوييد: جايز است

در مرحله ى اوّلِ دفاع او را كشت و در دوّمى چنين فتوايى نمى دهيد؟

جواب: خانه مانع و محل امنيت زن و بچّه ى انسان و حريم و پناگاه اوست. از اين رو، ممكن است شارع مقدّس براى اين كه امنيّت كامل به آن عطا كند، چنين حكمى را جعل كرده باشد. اگر كسى بدون اجازه و براى بردن مال صاحب خانه به آن وارد گردد چون حريم خانه را شكسته و امنيّتش را متزلزل ساخته است، شارع براى صاحب خانه، جواز قتل مهاجم را در مقام دفاع، تشريع كرده باشد.

صاحب جواهر رحمه الله[574] در اين باب روايات زيادى ذكر كرده كه از آن ها مى توان اين مطلب را- هرچند به صورت احتمال- گفت: معناى «اللصّ محارب فاقتلوه» يعنى لصّ به منزله ى محارب است؛ و اثر اين تنزيل، جواز قتلش در ابتداى ورود و دفاع است. امّا اگر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 385

عنوان لصوصيّت را از دست بدهد و عنوان مهاجم به خود بگيرد، قتلش ابتداءً جايز نيست؛ بلكه اگر راه دفاع منحصر به كشتن او شد، در آخرين مرحله مى توان او را به قتل رسانيد.

تا اين جا با توجّه به دو روايت «منصور[575] و غياث بن ابراهيم»[576] كه مفادش «اللصّ محارب للّه ورسوله فاقتله» بود، نتيجه ى بحث اين شد كه لصّ هرچند شرايط محارب را دارا نباشد، يعنى با اسلحه وارد منزل نشده، بلكه به طور عادى داخل شده باشد، به همين مقدار كه حريم و حرمت منزل را از بين برده و امنيّت خانه را بهم زده و در مخاطره انداخته است، بعيد نيست نازل منزله ى محارب باشد و بتوان در همان وهله ى اوّل او را كشت.

از

دو روايت ابى ايّوب و حلبى: «من دخل على مؤمن داره محارباً له فدمه مباح في تلك الحال»[577] و «إذا دخل عليك اللصّ المحارب فاقتله»[578] استفاده مى شود: هر لصّى جواز قتل ندارد، بلكه اين حكم بر لصّ محارب مترتّب است.

در مقابل، يك دسته از روايات نيز داريم كه مى گويند اگر كسى به قصد سرقت وارد منزلى شد- هرچند عنوان محارب هم نداشته باشد- قتلش جايز است؛ و از اين پله بالاتر رواياتى نيز هستند كه بر جواز قتل كسى كه بدون اجازه وارد خانه ى مردم شود دلالت دارد؛ و از اين هم بالاتر، اگر كسى از بلندى بر خانه ى مردم اشراف پيدا كند و به آن جا نظر كند، يا اگر از بلندى هم نباشد از سوراخ ديوارى به درون خانه ى مردم نگاه كند، كشتن چنين فردى اشكال ندارد. به بعضى از اين روايات اشاره مى كنيم.

1- عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: إنّ اللَّه عزّ وجلّ ليمقت الرجل يدخل عليه اللصّ في بيته فلا يحارب.[579]

فقه الحديث: در اين روايت، اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: خداوند مبغوض مى دارد مردى را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 386

كه دزد وارد خانه اش شود، امّا با او محاربه و مقاتله ننمايد، بى تفاوت بنشيند و سكوت كند. گاه مقاتله به كشتن دزد نيز منتهى مى گردد.

2- وبإسناده عن جعفر، عن أبيه عليهما السلام، قال: إنّ اللَّه ليمقت العبد يدخل عليه في بيته فلا يقاتل.[580]

فقه الحديث: اين حديث همان روايت قبل است كه به جاى «الرجل»، «العبد» و به جاى «فلا يحارب»، «فلا يقاتل» دارد.

3- وعنه، عن المختار

بن محمّد بن المختار وعن محمّد بن الحسن، عن عبداللَّه بن الحسن العلوي، جميعاً عن الفتح بن يزيد الجرجاني، عن أبي الحسن عليه السلام في رجل دخل دار آخر للتلصّص أو الفجور، فقتله صاحب الدّار، أيقتل به أم لا؟ فقال: إعلم أنّ من دخل دار غيره فقد أهدر دمه ولا يجب عليه شي ء.[581]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه نيست. فتح بن يزيد از امام هفتم عليه السلام پرسيد: مردى به خانه ى ديگرى براى دزدى يا فجور و فحشا وارد شد و صاحب خانه او را كشت، آيا به عنوان قصاص صاحب خانه را مى كشند، يا نه؟

امام عليه السلام فرمود: كسى كه به خانه ى ديگرى وارد شود، خونش هدر است و بر قاتل چيزى نيست.

سؤال راوى از مردى است كه براى دزدى يا فجور به خانه ى ديگرى وارد گردد، امّا امام عليه السلام اين عناوين را كنار زده، حكم را بر داخل شونده خانه ى ديگرى بدون اجازه مترتّب كرد. اين فرد به هر قصدى، خواه به قصد سرقت يا فجور يا تماشا و ... وارد خانه ى غير گردد، چنين حكمى دارد.

4- محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن محمّد بن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 387

الحسين، عن ابن محبوب، عن أبي حمزة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قلت له:

لو دخل رجل على امرأة وهي حبلى فوقع عليها فقتل ما في بطنها فوثبت عليه فقتلته.

قال: ذهب دم اللصّ هدراً وكان دية ولدها على المعقلة.[582]

فقه الحديث: ابوحمزه ى ثمالى از امام باقر عليه السلام پرسيد: اگر مردى بر زنى آبستن داخل شود و با او گلاويز گردد و بچّه اش را سقط كند و

زن نيز با جهشى او را كشت، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: خون لصّ هدر است؛ و ديه ى آن بچّه بر عاقله ى لصّ است.- زيرا، لصّ قصد كشتن بچّه را نداشته، لذا قتل او خطايى است و ديه اش بر عهده ى عاقله ى دزد است.-

5- وعنه، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن محمّد بن سنان، عن العلاء بن الفضيل، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: إذا طلع رجل على قوم يشرف عليهم أو ينظر من خلل شي ء لهم فرموه فأصابوه فقتلوه أو فقؤوا عينيه فليس عليهم غُرم، وقال: إنّ رجلًا أطلع من خلل حجرة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فجاء رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بمشقص ليفقأ عينه فوجده قد انطلق، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: أى خبيث أما واللَّه لو ثبت لي لفقأت عينك.[583]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مردى بر قومى اشراف پيدا كند يا از سوراخى به آنان نگاه كند و از احوالشان خبردار گردد، پس آنان به سويش تيرى پرتاب كنند و به هدف بخورد و او را بكشد، و يا چشمش را از حدقه درآورد، بر آن قوم هيچ غرامتى نيست.

سپس امام عليه السلام فرمود: مردى از سوراخ ديوار در حجره ى رسول خدا صلى الله عليه و آله نگاه مى كرد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 388

آن حضرت، مِشْقَص- پيكان تير- برداشتند تا چشمش را درآورد. پس او فرار كرد و رفت. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: اى خبيث! به خدا سوگند، اگر ايستاده بودى چشمت را بيرون مى آوردم.

ديدگاه مرحوم صاحب جواهر رحمه الله

صاحب جواهر رحمه الله[584] پس

از نقل اين روايات مى فرمايد: اگر همه ى اين روايات سندشان صحيح نباشد، امّا در بين آن ها روايات معتبر ديده مى شود؛ ليكن اجماع و كلمات فقها به ما اجازه ى چنين مطلبى را نمى دهد. نه تنها در مورد كسى كه اشراف دارد، يا فردى كه بدون اجازه وارد منزلى مى شود يا در مورد سارق؛ بلكه در مورد لصّ محارب نيز اجازه ى به قتل رساندن آن فرد مزاحم را نمى دهند.

بالاتر، حتّى درباره ى قاطع طريقى كه قدر متيقّن از عنوان محارب است و به قافله ها حمله مى كند و اموال و جانشان را به خطر مى اندازد، در صورتى كه با داد و فرياد يا كتك كارى يا جراحت امكان فرارى دادن آنان باشد، فقها اجازه نمى دهند كه در همان ابتداى دفاع به قتل محارب پرداخت؛ بلكه بايد تدرّج و أسهل فالأسهل مراعات گردد. و جايز نيست فوراً متشبّث به قتل محارب شويم. حتّى برخى از فقها فتوا داده اند اگر محاربان به قافله هجوم بردند و بدون نياز به كشتن آن ها در دفاع، فردى يا افرادى از آنان را كشتند، قصاص مطرح است؛ و قاتل را مى توان به عنوان قصاص كشت.

نتيجه: از بيان صاحب جواهر رحمه الله استفاده مى شود فتوايى كه مرحوم محقّق و شهيد اوّل رحمه الله و ديگر فقها داده اند مبنى بر آن كه «جايز است لصّ محارب را به قتل برسانند»[585] و يا فتواى شهيد ثانى رحمه الله كه مى گفت: «لصّ در حكم محارب است»، يك فتواى لغوى است؟ از اين رو، اثبات عنوان محارب براى لصّ بى فايده است؛ زيرا، بين لصّ محارب و فرد مهاجم هيچ فرقى نيست. در مقام دفاع بايد آهسته آهسته و به تدريج پيش رفت. حقّ

نداريم دفاع را با قتل محارب شروع كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 389

بنابراين، آن چه را صاحب شرايع رحمه الله فرموده است كه: «اللصّ محارب فاذا دخل دار قوم متغلّباً يجوز لصاحبها قتله» با اشكال مواجه است:

اوّلًا: آيا مقصود ايشان جواز قتل به عنوان آخرين راه حلّ مطرح است، يا مى توان دفاع را با آن آغاز كرد؟

ثانياً: اگر جواز قتل در آخر كار مطرح است، در اين جهت چه فرقى بين لصّ محارب و سارق معمولى است؟

اگرچه در مسأله ى حدّ، حدّ سارق معمولى قطع دست است در حالى كه حدّ محارب يكى از حدود چهارگانه تخييراً يا ترتيباً مى باشد، ولى بحث ما در حدّ نيست؛ بلكه در دفاع از مال و جان است كه هر دو از اين نظر مساوى هستند.

ثالثاً: از روايات «اللصّ محارب فاقتله» مى توان اين مطلب را استفاده كرد كه جواز قتل لصّ محارب از همان ابتداست، وگرنه فايده اى در اين تنزيل نيست.

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله گمان كرده اند بحث در لصّ از جهت اجراى حدود اربعه است، لذا فرموده اند: لصّ اگر محارب است، احكام محارب را دارد؛ وگرنه چنين حكمى را ندارد. در حالى كه بحث فقها در حدّ لصّ نيست، بلكه در مرحله ى دفاع و جواز قتل است كه قدر متيقّن از روايات، لصّ محارب است و نه فرد مهاجم.

نظر برگزيده: از بحث هاى گذشته نتيجه مى گيريم: اگر لُصّى محارب بود، مى توان در مقام دفاع در همان دقايق اوّل او را كشت، ولى نمى توان اين حكم را گسترش داد و در مورد مهاجم يا كسى كه بدون اذن وارد خانه اى مى شود، پياده كرد.

دقّت در عبارات صاحب جواهر رحمه

الله بيانگر اين است كه گفتار ايشان غير از چيزى است كه محقّق و شهيد اوّل و شهيد ثانى رحمه الله در روضه و شرح لمعه مطرح كرده اند.[586]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 390

[كيفيّة صلب المحارب]

[مسألة 9- يصلب المحارب حيّاً، ولايجوز الإبقاء مصلوباً أكثر من ثلاثة أيّام ثمّ ينزل، فإن كان ميّتاً يغسّل ويكفّن ويصلّى عليه ويدفن، وإن كان حيّاً قيل: يجهّز عليه، وهو مشكل. نعم يمكن القول بجواز الصلب على نحو يموت به، وهو أيضاً لا يخلو من إشكال.]

كيفيّت صلب محارب

اشاره

محارب را در حالى كه زنده است به صليب مى كشند؛ امّا بيش از سه روز جايز نيست بر بالاى دار باقى باشد. پس از سه روز او را پايين مى آورند، اگر مرده است، مراسم غسل ميّت و تكفين و نماز و تدفين را نسبت به او انجام مى دهند؛ و اگر زنده باشد، برخى گفته اند:

او را مى كشند؛ كه اين نظريه مشكل است. بله، ممكن است بگوييم: او را به گونه اى به صليب بكشند كه به سبب آن بميرد؛ كه اين قول هم خالى از اشكال نيست.

طرح محلّ نزاع

اگر در مسأله محارب، به ترتيب قائل باشيم، روايات ترتيب، قتل و صلب را با هم مطرح كرده است. در صحيحه ى محمّد بن مسلم مى فرمود: «إن شاء قتله وصلبه وإن شاء قطع يده ورجله».[587] در حقيقت، بنا بر قول به ترتيب، موردى كه صلب جداى از قتل باشد، نداريم؛ لذا، ممكن است گفته شود: صلب بعد از قتل چه اثرى دارد؟

پاسخ اين شبهه روشن است، هرچند نسبت به مقتول اثرى ندارد؛ ليكن براى عبرت گرفتن ديگران مفيد فايده است.

بنابراين، كسى كه به ترتيب معتقد است، بايد بگويد: «يصلب المحارب ميّتاً» امّا بنا بر تخيير، قتل در مقابل صلب و قطع دست وپا و نفى بلد است. لذا، بايد گفت: «يصلب المحارب حيّاً» يعنى به دار آويختن عقوبت محارب است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 391

عدم جواز ابقاى مصلوب بر دار بيش از سه روز

كيفيّت دار زدن مجرم در عصر ما با زمان گذشته تفاوت دارد؛ امروز، با انداختن طناب به گردن مجرم و آويزان كردن او، راه تنفّس بسته مى شود و قتل محقّق مى گردد؛ ولى در زمان گذشته، چوب دار وسيله اى براى آويزان كردن مجرم بوده است؛ او بالاى دار مى ماند تا از گرسنگى و تشنگى بميرد. به همين جهت، در داستان ميثم تمّار خوانده ايد كه بر بالاى دار فضائل امير مؤمنان عليه السلام را روايت مى كرد. پس، ممكن است مصلوب بيش از سه روز نيز بر بالاى دار زنده بماند.

اگر محاربى را به صليب كشيدند، خواه در اين حدّ به ترتيب قائل باشيم يا تخيير، بيش از سه روز جايز نيست او را بر بالاى دار نگاه دارند؛ بلكه بايد او را پايين بياورند. اگر مرده است، او را

تجهيز كرده و به خاك بسپارند؛ امّا اگر زنده باشد، فقها در حكمش اختلاف دارند.

صاحب رياض رحمه الله[588] مى فرمايد: مسأله سه روز مطرح نيست، بلكه بايد تا زمان حصول مرگ بر بالاى دار باقى بماند؛ هرچند ده يا پانزده روز طول بكشد.

شهيد ثانى رحمه الله[589] و فاضل هندى رحمه الله[590] مى گويند: پس از سه روز، مجرم از دار پايين آورده مى شود؛ ليكن او را با وسيله ى ديگرى كشته و به حياتش خاتمه مى دهيم.

امام راحل رحمه الله فتواى به هر دو قول را مشكل مى داند؛ پس، بايد به بررسى روايات بپردازيم تا ببينيم چه نتيجه اى از آن ها به دست مى آيد.

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام أنّ أمير المؤمنين عليه السلام صلب رجلًا بالحيرة ثلاثة أيّام ثمّ أنزله في اليوم الرّابع فصلّى عليه ودفنه.[591]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 392

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام در اين روايت معتبر فرموده است: اميرمؤمنان عليه السلام مردى را در حيره (نجف كنونى) سه روز به دار آويخت. سپس در روز چهارم او را پايين آورد؛ بر او نماز گذاشت و به خاكش سپرد.

2- وبهذا الإسناد أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قال: لا تدعوا المصلوب بعد ثلاثة أيّام حتّى ينزل فيدفن.[592]

فقه الحديث: در اين روايت معتبر نيز امام صادق عليه السلام مى فرمايد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مصلوب را بعد از سه روز بر بالاى دار رها نكنيد؛ بلكه او را پايين آورده و دفن كنيد.

3- قال: وقال الصادق عليه السلام: المصلوب ينزل عن الخشبة بعد ثلاثة

أيّام ويغسّل ويدفن ولا يجوز صلبه أكثر من ثلاثة أيّام.[593]

فقه الحديث: اين روايت از مرسلات معتبر صدوق رحمه الله است. امام صادق عليه السلام فرمود:

مصلوب را بعد از سه روز از دار پايين مى آورند، غسل مى دهند و دفن مى كنند؛ و باقى ماندنش بر دار بيش از سه روز جايز نيست.

كيفيّت دلالت: هر سه روايت، در مورد مصلوبى رسيده است كه پس از سه روز كه او را پايين مى آورند، مرده باشد؛ زيرا، در تمامى آن ها مسأله ى دفن مطرح است.

آيا ممكن است بگوييم: «ثلاثة أيّام» مربوط به مصلوبى است كه يا مرده اش را به دار كشيده اند- بنا بر قول به ترتيب- يا زنده او را دار زده اند و در اين سه روز جان داده است- بنا بر قول به تخيير بين حدود-؛ امّا موردى كه مصلوب پس از سه روز زنده بماند، از روايات خارج است؟ ما دليلى نداريم كه بگوييم: حدّ ثلاثة ايّام در مورد فرد زنده ى بالاى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 393

دار پس از سه روز پياده مى شود؛ از طرفى آيه ى شريفه نيز مطلق است و مقيّد به سه روز نيست؛ روايات نيز در خصوص مصلوب ميّت رسيده است. با اين بيان، فتواى صاحب رياض رحمه الله مستدلّ مى گردد.

اگر بگوييد: غير از صاحب رياض رحمه الله كسى به اين مطلب فتوا نداده است، بلكه همه ى فقها مى گويند: پس از سه روز بايد او را پايين آورد. لذا، امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله فرموده است: «نعم، يمكن القول بجواز الصلب على نحو يموت به وهو أيضاً لايخلو من إشكال».

مى گوييم: نتيجه ى اين اشكال، لزوم پايين آوردن مصلوب زنده از بالاى دار

است. امّا دليل فتواى شهيد رحمه الله كه مى فرمايد: «با چيزى به حياتش خاتمه دهيم»، چيست؟ آيا در حدود چهارگانه اى كه به محارب مربوط است، مردن مطرح است؟ قطع دست و پا، نفى و تبعيد دو تا از اين حدود است كه در آن ها مردنى نيست؛ علاوه بر اين كه صلب نيز در مقابل قتل واقع شده و اين هم شاهدى است بر عدم لزوم وقوع قتل. اين فرد را بايد سه روز بالاى دار نگاه داشت؛ اگر مُرد، او را پايين بياورند و به خاك بسپارند؛ و اگر زنده ماند، او را رها كنند. عقوبت ديگرى مطرح نيست.

شاهد ديگر ما در اين مطلب كه به ضرر صاحب رياض رحمه الله تمام مى شود، اين است كه فقها در حدودى كه به قتل منتهى مى شود- مانند رجم- مى گويند: مجرم قبل از قتل غسل كند و پس از مرگش نيازى به غسل نيست. مرحوم محقّق در شرايع مى گويد: «ومن لايصلب إلّا بعد القتل لايفتقر إلى تغسيله لأنّه يقدّمه أمام القتل»[594] بنا بر قول به ترتيب كه اوّل محارب را مى كشند و سپس او را به دار مى زنند، نيازى به غسل ميّت نيست؛ زيرا، آن را قبل از كشته شدنش انجام داده است.

با توجّه به اين نكته كه در تمام حدود منتهى به قتل جريان دارد، با مراجعه ى به اين سه روايت، مى بينيم در روايت اوّل و دوّم متعرّض غسل نشده است؛ ولى در روايت سوّم فرمود: «المصلوب ينزل عن الخشبة بعد ثلاثة أيّام ويغسّل ويدفن». بنابراين، اگر فتواى صاحب رياض رحمه الله صحيح بود، يعنى به مقدارى بالاى دار بماند تا بميرد و حقّ نداريم او را

زنده پايين بياوريم، مجرم بايد غسل ميّت را قبل از صلب انجام بدهد؛ زيرا، صليب و دار

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 394

مقدّمه ى قتل است. در حالى كه در روايت غسل را بعد از پايين آوردن مطرح كرده است. از اين بيان مى فهميم صلب گاه به قتل منجر مى شود و گاه مصلوب زنده مى ماند؛ لذا، معنا ندارد غسل را مقدّم بر صلب كنيم. بلكه او را به دار مى زنند، اگر پس از سه روز مرده بود، غسلش مى دهند؛ وگرنه نيازى به غسل ندارد.

از آن چه گفته شد، معلوم شد بيان صاحب رياض رحمه الله مبتلا به اشكال است. و اشكال، در گفتار شهيد ثانى و كاشف اللثام رحمهما الله جدّى تر است. لذا، امام راحل رحمه الله فرمود: «وقيل يجهّز عليه وهو مشكل». نه تنها دليلى بر فتواى اين دو بزرگوار نداريم، بلكه آيه بر خلافش دلالت دارد. زيرا، صلب را به عنوان يكى از چهار حدّ در برابر قتل آورده است، و ظاهرش اين است كه صلب عقوبتى مستقلّ است و لازم نيست به قتل منتهى گردد؛ پس از نزول نيز دليلى بر كشتن محارب نداريم.

بنابراين، روايت دوّم و سوّم به اطلاقش شامل محارب مى گردد. مى فرمايد: مصلوب را بيش از سه روز بالاى دار نگاه نداريد؛ خواه محارب باشد يا غيرمحارب.

بيان مقصود از «ثلاثة أيّام»

آيا مصلوب بايد سه شبانه روز بالاى دار بماند يا سه روز و دو شب؟ محلّ نزاع در جايى است كه در اوّل روز، مصلوب را به دار بزنند؛ مثلًا اگر صبح شنبه او را به صليب كشيدند، آيا تا صبح روز سه شنبه بايد بالاى دار باقى باشد يا تا غروب روز دوشنبه؟

امّا در صورت تلفيق، بدون شبهه، سه شب داخل در «ثلاثة أيّام» هست. لذا اگر ظهر شنبه آغاز صلب باشد، پايانش ظهر سه شنبه خواهد بود. اين صورت مورد بحث نيست، زيرا شبهه اى نيست كه مراد از «ثلاثه أيّام» سه روز متوالى است نه اين كه روز به دار بياويزند و شب پايين بياورند.

علّت طرح اين مطلب، استعمال «يوم» در روايات و قرآن در هر دو معناى شبانه روز و روز است؛ ليكن در مقام ما مقصود شبانه روز است؛ زيرا، در روايت معتبره ى سكونى آمده است: «أنّ أمير المؤمنين عليه السلام صلب رجلًا بالحيرة ثلاثة أيّام ثمّ أنزله في اليوم الرابع فصلّى عليه ودفنه»[595] پايين آوردن روز چهارم دليل دخول شب سوّم در ثلاثة ايّام است؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 395

همان طور كه دو شب متوسّط داخل است.

با اين بيان، اشكال بر شهيد ثانى رحمه الله در مسالك[596] روشن مى شود كه فرمود: سه روز معتبر است نه سه شبانه روز، و دو شب وسط به تبع داخل اند.[597]

دفع توهّم: شكّى نيست كه ابتداى سه روز از همان زمان صلب بايد حساب شود نه از زمان موت؛ زيرا، بنا بر قول به تخيير، محارب را زنده به دار مى كشند و چه بسا ممكن است با اين صلب مرگش اتّفاق نيفتد. لذا، احتمال اين كه مبدأ آويختن به دار از زمان مرگ محارب باشد، احتمال باطلى است.

تذكّر: در عبارت تحريرالوسيله آمده است: «نعم، يمكن القول بجواز الصلب على نحو يموت به، وهو أيضاً لايخلو من إشكال». بيان شد اين عبارت ناظر به كلام صاحب رياض رحمه الله[598] است كه مى فرمود: «يصلب حتّى يموت». ممكن است نظر امام راحل رحمه الله

به كيفيّت دار زدن در اين زمان باشد كه طناب را به گردن مجرم انداخته او را به دار مى زنند كه منتهى به مرگش مى شود. مؤيّد اين مطلب جمله ى: «ويمكن القول بجواز الصلب» است؛ يعنى ايشان بحث را در جواز و عدم جواز مطرح مى كند؛ در حالى كه صاحب رياض رحمه الله به صورت وجوب آن را مى فرمايد.

بنا بر اين احتمال، عبارت «لا يخلو من إشكال» ناظر به اين معنا است كه در زمان نزول آيه و صدور روايات، اين طور نبوده كه صلب هميشه مستلزم موت باشد؛ لذا، چگونه مى توانيم كيفيّت صلب را تغيير دهيم و مجرم را به كيفيّتى كه در اين زمان متداول است دار بزنيم؟ دليلى بر مشروعيّت آن وجود ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 396

[كيفيّة نفي المحارب عن البلد]

[مسألة 10- إذا نفي المحارب عن بلده إلى بلد آخر يكتب الوالي إلى كلّ بلد يأوى إليه بالمنع عن مؤاكلته ومعاشرته ومبايعته ومناكحته ومشاورته. والأحوط أن لا يكون أقلّ من سنة وإن تاب. ولو لم يتب استمرّ النفي إلى أن يتوب. ولو أراد بلاد الشرك يمنع منها، قالوا: وإن مكّنوه من دخولها قوتلوا حتّى يخرجوه.]

كيفيّت تبعيد محارب

اشاره

زمانى كه حاكم شرع حدّ محارب را تبعيد به شهرى ديگر معيّن كرد، به والى آن شهر نامه مى نويسد و از او مى خواهد كه از هم غذا شدن مردم با محارب جلوگيرى كند؛ و مانع معاشرت، خريد و فروش و طرف مشورت واقع شدن محارب با مردم گردد و كسى به او زن ندهد.

احتياط واجب اين است كه زمان تبعيد كمتر از يك سال نباشد؛ هرچند در اين مدّت توبه كند. ولى اگر توبه نكرد،

تبعيدش تا وقوع توبه ادامه خواهد داشت. اگر محارب بخواهد به سرزمين شرك برود، نمى گذارند به آن جا برود. فقها گفته اند: اگر مشركان امكانات ورودش را فراهم كردند و او را راه دادند، بايد با آنان جنگيد تا محارب را بيرون كنند و به سرزمين هاى اسلام برگردد.

بيان مقصود از «ينفوا من الأرض»

احتمالات، بلكه اقوالى در معناى اين جمله از آيه ى شريفه وجود دارد.

1- شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط فرموده است: «أمّا قوله تعالى: يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ معناه إذا وقع منهم في المحاربة ما يوجب شيئاً من هذه العقوبات يتبعهم الإمام أبداً حتّى يحدّهم ولا يدعهم في مكان، هذا هو النفي من الأرض عندنا وعند قوم المنفي من قدر عليه بعد أن شهر السّلاح وقبل أن يعمل شيئاً».[599]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 397

در تفسير آيه ى شريفه مى فرمايد: اگر به سبب محاربه يكى از حدود بر محاربين واجب شد- (شيخ طوسى رحمه الله به ترتيب قائل است ليكن ترتيبى كه در نهايه[600] گفته غير از ترتيبى است كه در تبيان[601] و مبسوط[602] و خلاف[603] مى گويد)- امام بايد محاربين را تعقيب كند تا به آنان دسترسى پيدا كرده و حدّ را بر آنان اجرا كند. اگر در اين شهر آنان را نيافت، در شهر ديگر دنبالشان بگردد. اين معناى يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ است.

اين بيان مرحوم شيخ در صورتى تمام است كه به جاى «أو» در آيه ى شريفه «واو» باشد. در نتيجه، حدّ محارب يكى از سه امر قتل، صلب و قطع خواهد بود، و حاكم شرع نبايد بنشيند كه اگر به طور اتّفاقى محارب را دستگير كردند و آوردند حدّ را درباره اش پياده كند، بلكه بايد به راه افتاده

به تعقيب او بپردازد تا او را پيدا كند و حدّش بزند.

بنابراين، «نفى» يكى از حدود محارب در رديف قتل و صلب و قطع نيست و عنوان حدّى ندارد؛ بلكه در رابطه ى با اجراى حدّ است.

2- سپس مى فرمايد: قومى گفته اند: منفى- كسى كه نفى درباره اش اجرا مى شود- فردى است كه او را پس از اسلحه كشى دستگير كنند، در حالى كه مرتكب اخذ مال و قتلى نشده باشد. نفى نزد اين جماعت، زندانى كردن است؛ يعنى چنين فردى را از جامعه بيرون مى بريم و دستش را از اجتماع كوتاه مى كنيم. اين امر به حبس محارب محقّق مى گردد.

3- شيخ صدوق رحمه الله[604] مى فرمايد: «ينبغي أن يكون نفياً شبيهاً بالصلب والقتل، تثقل رجلاه ويرمى في البحر» نفى بايد عملى باشد كه به صلب و قتل بخورد و در رديف آن ها قرار گيرد. مقصود از نفى، بستن چيز سنگينى به پاى محارب و به دريا انداختن اوست تا به اعماق دريا برود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 398

در حقيقت، مرحوم صدوق رحمه الله «ارض» را به معناى خشكى گرفته است؛ و به همين جهت، مى گويد: او را بايد از خشكى دور كرد. روايتى هم اين بيان را تأييد مى كند كه در آينده نقل مى كنيم.

4- ابن سعيد رحمه الله در جامع مى فرمايد: «نفي من الأرض بأن يغرق على قول أو يحبس على آخر أو ينفى من بلاد الإسلام سنة حتّى يتوب وكتبوا أنّه منفي محارب، فلا تؤووه ولاتعاملوه فإن أبوا قوتلوا».[605] نفى محارب از زمين به غرق كردن او بنا بر قولى، يا به حبس كردنش بنا بر قول ديگر و يا به يك سال تبعيد از بلاد

اسلام تا توبه كند، صورت مى پذيرد؛ و به مشركان نامه نوشته مى شود كه او محارب است، به او جا و مكان ندهيد و با او داد و ستد نكنيد. اگر زيربار نرفتند و به او مأوى و مسكن دادند و با او معامله كردند، با آنان مقاتله مى شود.

نظر برگزيده

در تفسير و معناى آيه ى شريفه اگر به ظاهر آيه اكتفا شود و كارى به روايات نداشته باشيم، «أو ينفوا من الأرض» حدّى در مقابل حدود سه گانه ديگر است؛ و ناظر به اجراى آن سه حدّ نيست.

بررسى معناى «نفى أرض»

آيا مقصود، نفى از زمين اسلام است يا نفى از زمينى كه در آن جنايت واقع شده، يا نفى از مطلق ارض است؛ يعنى بايد او را از خشكى راند و به دريا انداخت و يا نفى از مطلق ارض؛ به اين معنا كه نگذاريم در يك جا آرام بگيرد و ساكن گردد. از محل محاربه او را بيرون كنيم و به هر شهرى كه وارد مى شود، نامه بنويسيم تا با او معامله و داد و ستد نشود، مأوى و مسكن به او ندهند؛ و با اين حال، نگذاريم حالت استقرار و آرامش پيدا كند؟

در دليل احتمال اخير گفته اند: «ارض» در آيه شريفه اطلاق دارد و مقيّد به اسلام نيست؛ زيرا، در زمان نزول آيه ى شريفه ارض اسلام يك منطقه ى كوچكى بود؛ چرا كه هنوز اسلام گسترش پيدا نكرده بود. لازمه ى تقييد «ارض» به ارض اسلام، تخصيص اكثر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 399

است. بنابراين، براى اين كه تخصيص اكثر لازم نيايد، آن را مطلق مى گذاريم. از اين رو، معناى يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ آوارگى و تبعيد از شهر

به شهر است تا به وسيله تبعيد استقرار و آرامشى پيدا نكند.[606]

نقد اين احتمال

اوّلًا: اين احتمال با نفى تناسبى ندارد؛ زيرا، نفى به معناى تبعيد كردن است.

ثانياً: چاره اى از تقييد كردن مطلق ارض نيست. با توجّه به روايات و نظر مشهور، ارض مطلق بايد مقيّد گردد؛ خواه به ارض الجناية يا ارض الإسلام؛ و با اين تقييد، مشكلى پديد نمى آيد؛ زيرا، بايد بين دو باب تخصيص و تقييد فرق گذاشت. آن چه مستهجن است، تخصيص اكثر است. در باب تخصيص، چون عام ناظر به افراد است و حكم به طور مستقيم بر روى افراد رفته است، اگر بگويد: «أكرم العلماء» و پس از آن هشتاد درصد علما را خارج كند، تخصيص مستهجن است؛ امّا در باب اطلاق و تقييد كارى به افراد ندارد؛ بلكه حكم يا روى طبيعت مطلق رفته است يا طبيعت مقيّد، لذا اگر «أعتق رقبةً» به «لا تعتق رقبة كافرة» مقيّد شود، كارى به تعداد افراد مطلق و مقيّد نداريم؛ به همين جهت، اگر تعداد رقبه ى كافره بيش از رقبه ى مؤمنه باشد، اين تقييد باطل نيست.

در اين آيه ى شريفه وقتى «ارض» مطلق را به اسلام يا محل وقوع جنايت مقيّد كنيم، اطلاقى تقييد شده است؛ نه اين كه عامّى تخصيص خورده باشد. به همين جهت، استهجان و قبحى لازم نمى آيد. از اين رو، اين احتمال بسيار بعيد است.

احتمال تقييد ارض به «ارض محاربه و جنايت» كه موافق با متفاهم عرفى است، بيشتر به ذهن مى آيد؛ «أو ينفوا من الأرض» يعنى او را از بلد و مكان جنايت و محاربه تبعيد كنند.

نكته: نفى به معناى تبعيد كردن است. تضييقاتى كه در فتاواى فقها وجود دارد مبنى

بر آن كه حاكم شرع با والى هر شهرى كه محارب به آن جا مى رود، مكاتبه كند و از او بخواهد در خوردن و نشست و برخاست و معامله و ازدواج بر او سخت بگيرند، در اصل نفى و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 400

تبعيد دخالتى ندارد. اين كه با منفى چه برخوردى بايد صورت پذيرد، چه ربطى به اصل تبعيد و نفى دارد؟

چيزى كه در نفى نقش دارد، اين است كه او را از محل جنايت و محاربه بيرون كنند؛ از اين رو، فقها فرموده اند: «ينفى من بلده»، ولى تعيين بلد ديگر هيچ ربطى به نفى ندارد.

بنابراين، آن چه در تحريرالوسيله فرموده اند كه: «إذا نفى المحارب عن بلده إلى بلد آخر» تمام نيست و حقّ بود «إلى بلد آخر» را نمى فرمود. لذا، محارب مى تواند به هر كجا كه مى خواهد برود، و به اختيار خودش هست. بله، هرجا خواست استقرار پيدا كند، حاكم شرع دستور مى دهد او را از آن جا اخراج كنند؛ امّا انتخاب محلّ سوّم با خودش هست، نه با حاكم.

نظر برگزيده در نفى أرض

اگر تمام نظر ما به آيه ى شريفه باشد، عبارت «أو ينفوا من الأرض» هيچ دلالتى بر قول شيخ طوسى، شيخ صدوق، ابن سعيد حلّى رحمهم الله و بعضى از متأخّران ندارد؛ بلكه مقصود، نفى از سرزمين جنايت و محاربه است.

دلالت روايات بر نفى ارض

اشاره

1- وعنه، عن أبيه، عن ابن أبى عمير، عن جميل بن درّاج، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن قول اللَّه عزّ وجلّ: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ أَوْ يُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ إلى آخر الآية أيّ شي ء عليه من هذه الحدود

الّتي سمّى اللَّه عزّ وجلّ؟ قال: ذلك إلى الإمام إن شاء قطع وإن شاء نفى، وإن شاء صلب، وإن شاء قتل.

قلت: النفي إلى أين؟ قال: من مصر إلى مصر آخر، وقال إنّ عليّاً عليه السلام نفى رجلين من الكوفة إلى البصرة.[607]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 401

فقه الحديث: در اين صحيحه كه يكى از ادلّه ى تخيير بود و در گذشته مطرح شد، جميل در سؤال دوّمش پرسيد: محارب به كجا تبعيد مى شود؟ امام عليه السلام فرمود: از شهرى به شهر ديگر. سپس در تأييد اين مطلب فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام دو نفر را از كوفه به بصره تبعيد كرد.

ظاهر روايت بيانگر اين است كه كوفه محلّ جنايت و محاربه بوده، امام عليه السلام آنان را به بصره فرستاده و محاربان در آن جا مستقرّ شده اند. سخنى از نوشتن نامه ى امام عليه السلام به والى بصره در انتقال دادنشان به شهر ديگر نيست.

اين صحيحه با احتمال اخير مناسبت دارد. فقط ضميمه اى در آن وجود دارد، يعنى امام عليه السلام بلد ديگر را معيّن كرده اند.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: به سؤال دوّم جميل يعنى قسمت اخير روايت كسى غير از مرحوم صدوق رحمه الله در مقنع[608] عمل نكرده است، و او هم در من لايحضره الفقيه[609] مى گويد: بايد چيز سنگينى به پاى محارب بسته و او را به دريا بيندازند؛ يعنى او را از خشكى به دريا تبعيد كنند.[610]

صاحب جواهر رحمه الله در ادامه ى كلامش مى فرمايد: استظهار من از آيه، زمين و ارض محاربه است كه بايد از آن جا نفى گردد؛ و كلام اميرمؤمنان عليه السلام با آن كمال ملايمت را دارد.

لذا اگر جنايتى در قم

واقع شد، او را بايد از قم تبعيد كرد به يزد؛ نه از اصفهان به يزد. چرا كه در اصفهان و يزد جنايتى انجام نداده، و براى او هر دو شهر مساوى است.

توهّم اين كه دائماً از شهرى به شهر ديگر بايد تبعيد گردد، آن طور كه برخى از بزرگان گفته اند، با استشهاد امام صادق عليه السلام به فعل اميرمؤمنان عليه السلام نمى سازد. امام عليه السلام در رابطه با

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 402

محاربه، دو نفر را از كوفه به بصره تبعيد كردند. مسأله ى تبعيد به همين جا ختم شد و دنباله اى نداشت.

2- وعنه، عن أبيه، عن محمّد بن حفص، عن عبداللَّه بن طلحة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في قول اللَّه عزّ وجلّ: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا الآيه، هذا نفي المحارب غير هذا النفي، قال: يحكم عليه الحاكم بقدر ما عمل وينفى ويحمل في البحر ثمّ يقذف به، لو كان النفي من بلد إلى بلد كأن يكون إخراجه من بلد إلى بلد عدل القتل والصّلب والقطع، ولكن يكون حدّاً يوافق القطع والصلب.[611]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام در رابطه ى با آيه ى شريفه إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و ...[612] فرمود: نفى محارب غير از نفى و تبعيد در ابواب ديگر است. حاكم قبل از آن كه محارب را نفى كند، از حدود سه گانه ى ديگر متناسب با جنايتش حدّى بر او اجرا مى كند؛ سپس او را برمى دارند و دور مى كنند و به دريا مى اندازند.

آن گاه امام عليه السلام فرمود: اگر تبعيد از شهرى به شهر ديگر بود، بايد اين اخراج از بلدى به بلد ديگر، عِدل

و برابر قتل و صلب و قطع باشد- يعنى نفى از شهرى به شهر ديگر، نمى تواند با سه حدّ ديگر سنخيّت داشته باشد- بايد نفى متناسب با حدود ديگر باشد.

اين روايت از نظر سند صحيح نيست؛ لذا، اعتبارى ندارد و بر فرض اين كه سندش هم معتبر باشد، نمى توانستيم به آن فتوا دهيم؛ زيرا، غير از شيخ صدوق رحمه الله در كتاب مقنع[613] كسى به آن عمل نكرده است.

3- محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد، عن خلف بن حمّاد، عن موسى بن بكر، عن بكير بن أعين، عن أبي جعفر عليه السلام قال: كان أمير المؤمنين عليه السلام إذا نفى أحداً من أهل الإسلام نفاه إلى أقرب بلد من أهل الشرك إلى الإسلام فنظر في ذلك فكانت الديلم أقرب أهل الشرك إلى الإسلام.[614]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 403

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه امام باقر عليه السلام فرمود: هرگاه اميرمؤمنان عليه السلام مى خواست مسلمانى را به تبعيد بفرستد، او را به نزديك ترين بلاد شرك به اسلام تبعيد مى كرد- يعنى بلدى كه از نظر فكرى و اعتقادى به اسلام نزديك باشد- در زمان آن حضرت، بلاد ديلم از اين نظر، نزديك ترين بلاد به اسلام بود.

اين حديث با قول ابن سعيد حلّى رحمه الله در جامع[615] موافق است؛ يعنى محارب را از سرزمين اسلام به بلاد غير اسلام تبعيد كنند.

4- وعنه، عن الحسين بن سعيد، عن الحسن، عن زرعة، عن سماعة، عن أبي بصير، قال: سألته عن الإنفاء من الأرض كيف هو؟ قال: ينفى من بلاد الإسلام كلّها، فإن قدر عليه في شي ء من أرض الإسلام قتل، ولا أمان له حتّى يلحق

بأرض الشّرك.[616]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه نيز بر قول ابن سعيد حلّى رحمه الله دلالت دارد. روايت مضمره است؛ يعنى راوى، امامى را كه مسئولٌ عنه بوده، ذكر نكرده است.[617]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص403

وبصير پرسيد: تبعيد از ارض چگونه است؟

امام عليه السلام فرمود: بايد از تمامى بلاد اسلام بيرون رود. اگر بر او در سرزمين اسلام دست يافتند، او را مى كشند. برايش در دارالاسلام امانى نيست تا به سرزمين شرك بپيوندد.

نقد اين دو روايت

برخى از فقها فرموده اند: اين دو روايت صحيحه برخلاف ظاهر قرآن است؛ لذا آن ها را كنار مى گذاريم.

اين بيان تمام نيست؛ زيرا، تمام مقيّدات برخلاف اطلاقات قرآن است. لازمه ى اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 404

كلام اين است كه نتوانيد مطلقات و عمومات كتاب را تقييد يا تخصيص بزنيم. مخالفت به اطلاق و تقييد و عامّ و خاصّ، مخالفت شمرده نمى شود. از اين رو، به اين جهت نمى توان دو روايت را كنار گذاشت. بلكه از جهت اعراض مشهور غير از ابن سعيد حلّى رحمه الله طرح مى شوند؛ زيرا، مشهور مى گويند: اگر از بلاد اسلام فرار كرد و به بلاد شرك رفت، از والى آن جا مى خواهند او را برگرداند و اگر حاضر نشدند، با آنان مقاتله و جنگ مى كنند.

5- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن حنّان، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في قول اللَّه عزّ وجلّ: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَ ... الآية قال: لا يبايع ولا يؤوي [ولا يطعم] ولا يتصدّق عليه.[618]

فقه الحديث: در اين صحيحه امام صادق عليه السلام در رابطه ى با آيه ى إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ

يُحَارِبُونَ اللَّهَ ... فرمود: با محارب مبايعه و معامله نشود؛ به او پناه و مكان ندهند؛ او را اطعام نكنند؛ و به او صدقه ندهند.

هرچند در روايت ذكرى از نفى و تبعيد نيست؛ ليكن طبق قاعده اين امور در رابطه ى با نفى از ارض مطرح است. آيا معناى نفى از ارض، عدم مبايعه و اطعام و پناه دادن و تصدّق است، يا اين امور را بايد پس از تبعيد مراعات كرد؟

بنا بر ظاهر، بايد احتمال دوّم را گرفت؛ زيرا، در حقيقت نفى، اين امور نقش ندارد؛ بلكه بايد او را از مكان جنايت و محاربه بيرون كرد. امّا فقط به تبعيد اكتفا نمى شود، بلكه بايد امور مذكور در روايت نيز در حقّش اجرا گردد.

6- العيّاشي في تفسيره، عن زرارة، عن أحدهما عليهما السلام في قوله: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و- إلى قوله- أو يصلبوا» قال: لا يبايع ولا يؤتى بطعام ولا يتصدّق عليه.[619]

فقه الحديث: اين روايت شبيه روايت گذشته است با اين تفاوت كه نمى توان سندش را تصحيح كرد و در اين روايت مشتمل بر كلمه ى «لا يؤوي» نيست، بلكه «لايؤتى بطعام» دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 405

اين قرينه است كه در روايت گذشته: «لا يؤوي ولايطعم» همان «لا يؤتى بطعام» بوده كه به اين گونه تحريف شده است؛ يعنى در حقيقت، سه امر «لا يبايع ولا يؤتى بطعام ولا يتصدّق عليه» را امام عليه السلام فرموده است نه اين كه وجود «لا يؤوي» مسلم است و «لا يطعم» در آن روايت مردّد بين وجود و عدم باشد.

امام باقر يا صادق عليهما السلام در رابطه با آيه ى شريفه ى إِنَّمَا جَزَ

ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و فرمود: نبايد با او معامله كرد؛ نبايد او را بر سر سفره اى حاضر كنند؛ و نبايستى به او صدقه داد.

7- وعنه، عن أبيه، عن عمرو بن عثمان، عن عبيداللَّه المدائني، عن أبي الحسن الرضا عليه السلام في حديث المحارب، قال: قلت: كيف ينفى؟ وما حدّ نفيه؟ قال: ينفى من المصر الّذي فعل فيه ما فعل إلى مصر غيره، ويكتب إلى أهل ذلك المصر أنّه منفي فلا تجالسوه ولا تبايعوه ولا تناكحوه ولا تؤاكلوه ولا تشاربوه، فيفعل ذلك به سنة. فإن خرج من ذلك المصر إلى غيره كتب إليهم بمثل ذلك حتّى تتمّ السنة.

قلت: فإن توجّه إلى أرض الشّرك ليدخلها؟ قال: إن توجّه إلى أرض الشّرك ليدخلها قوتل أهلها.[620]

فقه الحديث: عبيداللَّه المدائنى توثيق ندارد. از امام هشتم عليه السلام پرسيد: محارب را چگونه تبعيد مى كنند، و مقدار تبعيدش چه اندازه است؟

امام رضا عليه السلام فرمود: از شهرى كه در آن مرتكب جنايت شده است، به شهر ديگرى تبعيد مى شود. نامه اى به اهالى آن شهر مى نويسند: اين فرد تبعيدى است با او مجالست، معامله، مناكحه نكنيد و هم غذا و هم مشرب او نشويد- (در جواهر الكلام «تشاوره» دارد[621] يعنى طرف مشورت قرار نگيرد)-. اين امور تا يك سال ادامه دارد. اگر از آن شهر به شهر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 406

ديگر رفت- (يعنى مانع سفرش نمى شوند، كسى حقّ ندارد او را از خروج منع كند)- براى اهالى آن شهر نيز همين امور را مى نويسند تا يك سال به پايان رسد.

مدائنى پرسيد: اگر به فكر پناهنده شدن به مشركان افتاد و به سرزمين شرك رفت؟ امام رضا عليه السلام فرمود:

اگر به آن جا رفته با اهل شرك مقاتله مى كنند تا او را اخراج كنند.

8- ورواه أيضاً عن إسحاق المدائني، عن أبي الحسن عليه السلام نحوه إلّا أنّه قال:

فقال له الرّجل فإن أتى أرض الشّرك فدخلها؟ قال: يضرب عنقه إن أراد الدّخول في أرض الشّرك.[622]

روايت گذشته را اسحاق مدائنى از امام رضا عليه السلام با اضافه اى نقل مى كند. مردى پرسيد:

اگر محارب به سرزمين شرك آمد و به آن داخل شد؟ امام عليه السلام فرمود: اگر مى خواهد به سرزمين شرك برود، گردنش را مى زنند.

9- وعنه، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن محمّد بن سليمان، عن عبيداللَّه بن إسحاق، عن أبي الحسن عليه السلام مثله إلّا أنّه قال في آخره: يفعل ذلك به سنة فإنّه سيتوب وهو صاغر. قلت: فإن أمّ أرض الشّرك يدخلها؟ قال: يقتل.[623]

فقه الحديث: اين حديث همان روايت مدائنى است. فقط در آخرش امام عليه السلام فرمود: تا يك سال با محارب به طريق مذكور عمل مى شود. زود است توبه كند در حالى كه خوار و ذليل شده باشد.

راوى پرسيد: اگر قصد دارد به سرزمين شرك برود، حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود:

او را مى كشند.

جمع بندى روايات

نكته ى اوّل: در مباحث قبل گفتيم: آيه ى شريفه أَوْ يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ بر تبعيد محارب از محل وقوع جنايت دلالت دارد، امّا آيه نسبت به محل تبعيد بيانى ندارد. پس، لازم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 407

نيست جاى ديگرى را برايش مشخّص كنند به طورى كه حقّ خروج از آن جا را نداشته باشد. روايت مدائنى هم بر اين مطلب دلالت داشت؛ زيرا، فرمود: «... فإن خرج من ذلك المصر إلى غيره كتب إليهم بمثل ذلك حتّى

تتمّ السنة ...»[624] اگر از آن شهر خارج شد، لازم نيست او را برگردانند؛ بلكه به شهر دوّمى كه به آن وارد مى شود نامه مى نويسند كه با او ازدواج و رفت و آمد نكنند و از او نخواهند در ميهمانى شركت كند.

بنابراين، نمى توان منكر اين معنا شد كه محارب را از محل وقوع جنايت بايد تبعيد كرد. حتّى رواياتى كه مى گفت: او را به ارض شرك تبعيد مى كنند، بر اين مطلب دلالت دارد.

نكته دوّم: از روايات استفاده مى شود حاكم شرع بايد به والى شهرى كه محارب به آن جا مى رود نامه بنويسد. دليل اين مطلب صحيحه ى حنّان است كه فرمود: «لايبايع ولا يطعم ولا يتصدّق»،[625] روايت مدائنى نيز اين مطلب را داشت: «... ويكتب إلى أهل ذلك المصر أنّه منفي فلا تجالسوه ولا تبايعوه ولا تناكحوه ولا تؤاكلوه ولا تشاربوه ...».[626] مشهور نيز به اين مطلب فتوا داده اند. لذا، ما نيز به صحيحه ى حنّان عمل مى كنيم و به اين امور، بعد از تبعيد، فتوا مى دهيم.

نكته سوّم: عبارت صحيحه ى حنّان: «لا يبايع، ولا يؤوي [ولا يطعم] ولا يتصدّق عليه»[627] بود؛ نسبت به جمله ى «لا يؤوى» (به او مأوى و مسكن ندهيد) كه فقط در اين روايت آمده است، اوّلًا: احتمال مى دهيم: «لايطعم» به جاى «لايؤوي» باشد.

ثانياً: مشهور نيز به آن فتوا نداده اند؛ بلكه فتواى مشهور برخلاف است؛ زيرا، عباراتشان همانند عبارت تحريرالوسيله است كه فرمود: «يكتب الوالي إلى كلّ بلدٍ يأوي إليه بالمنع عن مؤاكلته ومعاشرته ومبايعته ومناكحته ومشاورته»، يعنى هر مكانى را كه مأوى و مسكن خود قرار داد، به والى آن جا مى نويسد كه امور فوق در رابطه با او انجام نگيرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 408

بنابراين، با عدم ثبوت «لا يؤوي» و عدم فتواى مشهور به آن بر فرض ثبوت، كلام بعضى از محقّقان كه مى فرمود: «معناى نفى ارض سلب آرامش از محارب است و در اين مطلب خلافى نيست.» مخدوش است؛ زيرا، از نفى ارض چنين مطلبى استفاده نمى شود و هيچ فقيهى نيز به اين مطلب فتوا نداده است.

نكته چهارم: در مقدار تبعيد سه قول وجود دارد:

1- به يحيى بن سعيد رحمه الله مؤلّف كتاب جامع الشرايع نسبت مى دهند مقدارش را يك سال گفته است. پس از آن، او را رها مى كنند كه به دنبال كارش برود؛ خواه توبه كرده باشد يا نه.[628]

2- مشهور قائل اند: حدّ و حدودى براى نفى نيست و تا زمان مرگش ادامه دارد.

3- برخى همانند محقّق رحمه الله در كتاب نافع[629] و شهيد ثانى رحمه الله در شرح لمعه[630] گفته اند: نفى تا زمان مرگش ادامه دارد مگر آن كه در وسط توبه كند كه با توبه، نفى از بين مى رود.

دليل قول ابن سعيد رحمه الله روايت مدائنى است: «فيفعل ذلك به سنة».[631] بايد گفت: اين روايت ضعيف است و مشهور به آن در اين جهت عمل نكرده اند؛ لذا، جابرى براى ضعف سند آن نداريم.

براى قول مشهور به اطلاق صحيحه ى حنّان تمسّك شده است: «لا يبايع ولا يؤوي ولا يطعم ولا يتصدّق عليه» اين احكام مقيّد به چيزى نشده است، لذا مى فهميم لايبايع مطلقاً و ...؛ يعنى تا اين موضوع باقى است، لا يبايع، تا اين تبعيدى وجود دارد، لايؤوي و ....

به نظر ما، روايت حنّان از اين جهت در مقام بيان نيست تا بتوان به اطلاقش تمسّك كرد؛ بلكه مى خواهد بگويد: تبعيدى پس

از تبعيد آزاد و راحت نيست؛ و بايد تحت فشار و مضيقه قرار گيرد؛ كارى ندارد زمان حدّش يك سال است يا بيشتر. بنابراين، روايت از اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 409

جهت اطلاقى ندارد تا بتوان به آن تمسّك كرد.

دليل قول مشهور اطلاق آيه ى شريفه است كه فرمود: «أو ينفوا من الأرض» اگر تبعيد براى يك سال بود، بايد آن را تقييد مى كرد. از عدم تقييد استفاده مى شود كه براى تبعيد، حدّ و اندازه اى نيست.

امام راحل رحمه الله در اين مورد در تحريرالوسيله فرموده است: احتياط اين است كه تبعيد كمتر از يك سال نباشد؛ هرچند در بين سال توبه هم كرده باشد؛ ولى اگر توبه نكرد، نفى تا زمان توبه استمرار دارد. به عبارت ديگر، استمرار نفى و ادامه اش را تا زمان توبه قرار داده اند نه تا زمان مرگ. معلوم مى شود ايشان همان قول محقّق و شهيد ثانى رحمهما الله را پذيرفته اند.

دليل قول سوّم: روايت مدائنى است كه فرمود: «يفعل ذلك به سنة فإنّه سيتوب وهو صاغر ...»[632] تا يك سال با او معاشرت و مبايعه و ... نمى شود؛ پس زود است كه توبه كند در حالى كه خوار باشد. از اين روايت استفاده مى شود ملاك پايان حدّ نفى توبه است؛ زيرا، به طور معمول كسى كه تا يك سال در تبعيد بماند، توبه مى كند.

اين روايت ضعيف و مورد عمل مشهور نيز واقع نشده است تا ضعف سندش جبران شود؛ لذا، مشكل است بگوييم: «إستمرار النفي إلى أن يتوب»، بلكه بايد گفت: «إلى أن يتوب». آيه ى شريفه بر قبولى توبه قبل از دستگيرى دلالت دارد و ما دليلى بر قبول

توبه در حين اجراى حدّ نداريم.

نكته پنجم: اگر محارب بخواهد از تبعيدگاه به بلاد شرك برود، در روايت مدائنى مى گفت «يقتل»[633] و اگر خود را به آن بلاد رسانيد، مى گفت: «قوتل أهلها».[634]

در اين قسمت، از دو جهت بحث هست:

جهت اوّل: اگر محاربى تصميم داشته باشد به بلاد كفر برود، نبايد بگذارند به دولت شرك پناه ببرد. اين مطلب را مى توانيم از طبع قضيه استفاده كنيم؛ زيرا، ممكن است اين فرد سبب انحراف ديگران شده و به عنوان مبلّغى بر ضدّ اسلام در آن جا فعاليّت كند؛ و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 410

چه بسا انحراف هاى ديگرى نيز پيدا كند.

جهت دوّم: اگر فرار كرد و خود را به بلاد شرك رسانيد، اوّلًا: دليل جنگ با كفّار براى استرداد محارب همان روايت مداينى است كه ضعيف مى باشد، علاوه بر اين كه به راه انداختن جنگ با كفّار براى برگرداندن يك محارب تناسبى ندارد.

ثانياً: به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله كفّارى كه محارب به آنان پناهنده شده است، از دو حال خارج نيستند؛ يا خود محارب هستند كه براى جنگيدن با آنان نيازى به فرار محارب نيست؛ دولت اسلام بايد هميشه با كفّار حربى در حال جنگ باشد؛ و يا با آنان قرارداد صلح و هدنه منعقد شده است، كه اگر شرط استرداد مجرم يكى از نكات قرارداد نباشد، معنا ندارد به مجرّد فرار يك محارب، پيمان صلح را زيرپا گذاشته به جنگ با آنان قيام نمايند. در احكام اهل ذمّه چنين مطلبى مطرح نيست.

امام راحل نسبت به جهت اوّل مى فرمايد: مانع رفتن محارب به بلاد شرك مى شوند، و نسبت به جهت دوّم مى گويد: «قالوا: وإن مكّنوه

من دخولها قوتلوا حتّى يخرجوه» يعنى معلوم نيست اين نظر صحيح باشد.

در مقدار نفى نيز مى فرمايد: احوط آن است كه كمتر از يك سال نباشد؛ زيرا، كسى به كمتر از آن قائل نشده است؛ ولى بحث ما با ايشان در استمرار نفى تا توبه بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 411

[عدم اعتبار السرقة في حدّ المحارب]

[مسألة 11- لايعتبر في قطع المحارب السرقة فضلًا عن اعتبار النصاب أو الحرز، بل الإمام عليه السلام مخيّر بمجرّد صدق المحارب.

ولو قطع فالأحوط البدأة بقطع اليد اليمنى ثمّ يقطع الرجل اليسرى، والأولى الصبر بعد قطع اليمنى حتّى تحسم. ولو فقدت اليمنى أو فقد العضوان يختار الإمام عليه السلام غير القطع.]

عدم اعتبار سرقت در حدّ محارب

اشاره

در اين مسأله سه فرع مطرح است:

1- در قطع دست و پاى محارب، سرقت و نصاب و حرز مطرح نيست؛ بلكه امام عليه السلام به مجرد صدق محارب در اجراى حدود چهارگانه مخيّر است.

2- اگر امام قطع را اختيار كرد، احتياط واجب آن است كه به قطع دست راست آغاز كند، و سپس پاى چپ را ببرد؛ و اولى اين است كه بريدن پا پس از قطع خونريزى دست راست باشد.

3- اگر شخصى فاقد دست راست يا دست راست و پاى چپ بود، امام حدّ ديگرى را انتخاب مى كند.

فرع اوّل: عدم اعتبار سرقت، نصاب و حرز در حدّ قطع

اشاره

بر مبناى ما كه به اختيار حاكم شرع بين حدود چهارگانه قائل شديم، در قطع دست و پاى محارب شرط و قيدى غير از صدق عنوان محارب وجود ندارد؛ يعنى وقتى محارب «جهزّ سلاحه أو شهره لإخافة النّاس وإرادة الفساد في الأرض» موضوع حدود چهارگانه محقّق شده است، ديگر لازم نيست مالى را گرفته باشد، يا كسى را مجروح كرده و يا مرتكب قتل شده باشد.

و به بيان ديگر، حاكم شرع مى تواند براى موردى كه محارب مالى را نگرفته است، حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 412

قطع را از ميان چهار حدّ گفته شده اختيار كند. بنابراين، معلوم مى شود اخذ مال هيچ دخلى در اين حدّ ندارد؛ لذا، بحث از اعتبار سرقت و نصاب و حرز وجهى ندارد. كافى است عنوان محارب صدق، و حاكم شرع نيز اين حدّ را انتخاب كند.

بنا بر قول به ترتيب، حدّ قطع در جايى است كه محارب مالى را برده باشد. بنابراين، مسأله قطع با اخذ مال ارتباط پيدا مى كند؛ لذا، جاى اين بحث هست كه آيا نصاب

و سرقت و حرز معتبر است يا نه؟

شيخ طوسى رحمه الله در خلاف فرمود: اگر محاربى مالى را برده باشد، در صورتى حدّ قطع در موردش اجرا مى شود كه به اندازه ى نصاب باشد.[635] دليل ايشان اطلاق روايت نبوى است كه اهل سنّت نقل كرده اند: «القطع في ربع دينار»[636] يعنى قطع در هر كجا كه باشد، در ربع دينار است و در كمتر از آن قطع نيست؛ خواه در باب سرقت يا باب محاربه.

به بيان ديگر، روايات دالّ بر ترتيب حدّ محارب به قرينه ى كلمه ى قطع مى گويد: در صورتى كه محارب به اندازه ربع دينار يا بيشتر برداشته باشد، حدّش قطع است؛ امّا اگر مالى را نبرده يا كمتر از ربع دينار است، حدّش قطع نيست.

نقد قول شيخ طوسى رحمه الله: أوّلًا، روايت نبوى سند مورد اعتمادى ندارد. ثانياً، اين روايت منصرف به باب سرقت است؛ يعنى به جايى انصراف دارد كه حدّش به طور متعيّن قطع است؛ نه جايى كه قطع به عنوان يكى از حدود و در رديف سه حدّ ديگر آمده باشد. لذا، با وجود اين كه متفاهم عرفى از روايت، باب سرقت است، نمى توان اطلاقى برايش ثابت كرد؛ زيرا، با وجود انصراف، مقدّمات حكمت تمام نمى شود. معناى انصراف اين است كه وقتى مطلق را شنيد، معناى مقيّد به ذهنش مى آيد. پس اطلاقى در كار نيست.

نسبت به اعتبار حرز نيز دليلى نداريم؛ به خصوص با توجّه به شأن نزول آيه ى شريفه كه در مورد راهزن و قاطع طريق است. آنان به قافله اى حمله كرده اموالشان را به غارت مى برند، ممكن است بعضى از اموال در حرز باشد ولى مقدارى از آن ها مانند گندم، جو

و ...

داخل در حرز نيست؛ زيرا، داخل در كيسه يا صندوق، بر پشت مركب يا داخل ماشين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 413

است، در وسط بيابان اين گونه از اموال حرز ندارد؛ پس معلوم مى شود در اصل حكم، حرز معتبر نيست. مورد قاطع طريق و محارب غير از مورد سرقت است.

طرح يك مسأله

بنا بر قول به ترتيب و اعتبار نصاب و حرز، اگر محاربى بيش از نصاب را از حرز برداشت، در اين حال دو عنوان محارب و سارق بر او صدق مى كند؛ حال كدام حدّ بر او اجرا شود؟

آيا حاكم شرع مخيّر است هر كدام از دو عنوان را كه بخواهد بر او منطبق كرده، و حدّش را اقامه كند؟

ظاهراً بايد حدّ محارب اجرا گردد؛ زيرا، حدّ محارب و سارق در اين صورت يكسان است؛ ولى از ناحيه ى قلّت و كثرت با هم تفاوت دارد. حدّ سرقت فقط قطع دست است، در حالى كه حدّ محارب قطع دست و پا مى باشد. بنابراين، با اجراى حدّ محارب، در حقيقت هر دو حدّ پياده شده است، مگر آن كه محارب سارقى باشد كه مرتبه ى سوّم و چهارم حدّ سرقت بايد در موردش اقامه شود.

به هر حال، حدّ اوّل و دوّم سرقت، با حدّ محارب مشترك است و اتّحاد دارند؛ و هر دو قطع است. تفاوت اساسى در مطالبه ى مسروق منه براى اجراى حدّ سرقت است كه در محاربه نيازى به آن نيست. لذا، از آن جا كه حدّ سرقت و محارب هر دو در قرآن آمده، لازم نيست پس از صدق عنوان محارب، خود را گرفتار شرايط اجراى حدّ سرقت بنماييم.

به بيان ديگر، ادلّه اى كه مطالبه

و مرافعه ى مسروق منه را براى اجراى حدّ سرقت شرط مى دانست، مربوط به موردى است كه سارق بما هو سارق باشد و متّصف به عنوان ديگرى نباشد. ليكن در اين مقام، ادلّه ى محارب، اطلاق دارد و مقيّد به مرافعه ى مسروق منه نيست.

فرع دوّم: كيفيّت قطع دست و پا

مرحوم امام در تحريرالوسيله مى فرمايند: احتياط واجب آن است كه اوّل دست راست را ببرند و سپس پاى چپ را قطع كنند. ممكن است كسى بگويد: در آيه ى شريفه فرمود: أَوْ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 414

تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم مّنْ خِلفٍ[637] قطع دست و پا را با «واو» به هم عطف داد، عطف با «واو» دلالت بر ترتيب ندارد؛ «جاء زيد وعمرو» فقط بيانگر اين است كه هر دو آمده اند ولى كدام مقدّم بوده است يا با هم آمده اند، از عبارت چيزى معلوم نمى شود؛ لذا، وجه احتياط وجوبى امام راحل رحمه الله بايد مشخص شود؟

مبناى احتياط اين است كه قطع پا شديدتر از قطع دست است؛ لذا مى بينيم حدّ اوّل سرقت قطع دست راست و حدّ دوّمش قطع پاى چپ است، متناسب با حدود همين است كه عقوبتِ مراتب بعدى سنگين تر از مراتب قبل باشد. از اين رو، شايد امام رحمه الله به خاطر انتقال از ادنى به اعلى احتياط كرده اند؛ به خصوص با توجّه به اين كه در آيه و تمام رواياتى كه بر قطع دلالت دارد، به قطع دست آغاز شده است.

تذكّر: امام رحمه الله در پايان اين فرع مى فرمايند: اولى اين است كه اوّل دست راست را ببرند، و بعد مقدارى صبر كنند تا التيام پيدا كند؛ آن گاه پاى چپ قطع شود. ما دليلى بر اين مطلب نداريم؛ بلكه

بر خلافش دليل داريم؛ يعنى ادلّه اى كه مى گويد: در اجراى حدود تأخير جايز نيست، مورد ما را نيز شامل مى شود؛ بنابراين، بايد بررسى كرد كه چه مجوزى براى تأخير داريم؟ آيا در باب سرقت مى توان گفت يك انگشت را امروز قطع مى كنيم، پس از بهبود يافتن، انگشت دوّم را و ... چنين احتمالى در باب سرقت راه ندارد. در اين باب نيز، قطع دست و پا به عنوان يك حدّ مطرح است، لذا اگر دليلى بر تأخير پيدا نكنيم، نمى توان به آن قائل شد.

اگر مقصود از «تحسم»، التيام و بهبودى باشد، اين اشكال وارد است؛ ليكن اگر مقصود جلوگيرى از خون آمدن باشد، اشكالى در عبارت نيست؛ در روايات باب سرقت به اين مطلب اشاره شده بود كه اميرمؤمنان عليه السلام پس از قطع دست دزد به قنبر فرمان داد به آنان عسل و روغن بخوراند تا دستشان خوب شود.[638] در آن روايات به «بُرء» تعبير شده بود.

بنابراين، پس از بريدن دست راست، اگر با وسيله اى خونريزى را قطع كنيم و پس از آن به بريدن پاى چپ اقدام شد، بنا بر نظر امام راحل رحمه الله سزاوارتر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 415

محقّق رحمه الله مى فرمايد: «وكيفيّة قطعه أن تقطع يمناه ثمّ تحسم ثمّ تقطع رجله اليسرى وتحسم، ولو لم تحسم في الموضعين جاز»[639] ايشان در كيفيّت قطع مى فرمايد: دست راستش را مى بُرند و خونريزى آن را قطع مى كنند؛ سپس پاى چپ را مى بُرند و مانع خونريزى آن مى شوند؛ اگر جلوى خون آمدن را نگرفتند، اشكالى ندارد؛ زيرا، وظيفه ى حاكم اجراى حدّ است؛ و كارى به مداوا و بند آمدن

خون ندارد.

در بحث سرقت سخنى از مرحوم شيخ طوسى آورديم كه مى فرمود: عقوبتى كه در حدّ سرقت در مورد سارق مطرح است، درد كشيدن و ناراحتى به هنگام قطع نيست؛ بلكه كيفرش يك عمر محروميّت از دست و پا مى باشد تا علاوه بر اين كه ديگران عبرت مى گيرند، او نتواند بسيارى از كارها را انجام دهد يا درست راه برود؛ لذا، قطع خونريزى و مانند آن در حقّ محارب اشكالى ندارد.

فرع سوّم: حكم فاقد دست راست و پاى چپ

اگر فردى فاقد دست راست بود، مانند اين كه دست راستش را به عنوان قصاص يا حدّ سرقت بريده اند يا فاقد دست راست و پاى چپ بود، مانند فردى كه دوبار سرقت كرده و دو حدّ قطع دست راست و پاى چپ در حقّش اجرا شده است يا محارب بوده و حدّ قطع را ترتيباً يا تخييراً در موردش پياده كرده اند، يا دست راست و پاى چپش را به عنوان قصاص قطع كرده اند، اگر چنين فردى متّصف به عنوان محارب گردد، حكمش چيست؟

اگر مبناى ما در حدّ محارب تخيير باشد، در اين صورت، يك طرف از اطراف واجب تخييرى امكان ندارد؛ وظيفه اختيار اطراف ديگر است، همان گونه كه در خصال افطار عمدى روزه ى ماه رمضان مى گوييم: بين شصت روز روزه يا اطعام شصت مسكين يا آزاد كردن يك بنده در راه خدا مخيّر است؛ امروز كه عتق رقبه امكان ندارد، بين دو طرف ديگر مخيّر است.

بنا بر قول به ترتيب، در محاربى كه مال برده ولى قتل و جرحى انجام نداده است، قطع دست راست و پاى چپ متعيّن است؛ ولى اين فرد فاقد آن است. بنابراين، امر دائر است

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 416

بين سقوط حدّ، يا تنزّل به مرتبه ى بعد و يا قطع دست چپ و پاى راست. احتمال سقوط حدّ بعيد است؛ زيرا محاربى كه در درجه ى بعد قرار گرفته، يعنى فقط اسلحه كشيده و مردم را ترسانيده، حكمش نفى از ارض است؛ امّا محاربى كه علاوه بر آن، اخذ مال هم كرده است، به علّت بى دست و پا بودن حدّ نداشته باشد!

مقتضاى قاعده اين است كه حدّ بعد، يعنى أَوْ يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ جريان پيدا كند؛ هرچند در بحث سرقت گفتيم: اگر دست راستش مقطوع بود، حدّ ساقط مى شود و تعزير ثابت است؛ امّا در اين جا اين مطلب را نمى گوييم. زيرا، در آن بحث براى حدّ مراتبى نبود؛ ليكن در اين جا، حدّى ضعيف تر در مرتبه ى بعد واقع شده است.

احتمال مى دهيم به جاى دست راست و پاى چپ، دست چپ و پاى راست را قطع كنند؛ همان طور كه در باب سرقت در موردى كه دست راست را نداشت، احتمال انتقال به دست چپ داده مى شد.

حكم فاقد دست راست

در صورتى كه دست راست نداشته ولى پاى چپ داشته باشد، بنا بر قول به تخيير، حاكم شرع بايد يكى از سه حدّ ديگر را انتخاب كند؛ زيرا، اين صورت در واجب تخييرى ممكن التحقّق و مقدور نيست؛ زيرا دستى وجود ندارد تا آن را قطع كند. بنابراين، حاكم بايد افراد ديگر واجب تخييرى را اختيار كند.

مرحوم محقّق رحمه الله با آن كه قائل به تخيير است، مى فرمايد: «لو فقد أحد العضوين اقتصرنا على قطع الموجود ولم ينتقل إلى غيره»[640] مرحوم صاحب جواهر نيز بر ايشان اشكال نمى كند.[641] در حالى كه اشكال بر نظر هر دو

بزرگوار روشن است؛ زيرا، قطع دست وپا، يكى از اطراف واجب تخييرى است؛ اگر تحقّقش در خارج با تمام خصوصيّات امكان دارد، مى توان به عنوان فردى از افراد واجب تخييرى آن را آورد و امتثال واقع شده است؛ امّا در صورتى كه امكان تحقّق اين فرد با تمام خصوصيّاتش در خارج نيست، چاره اى جز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 417

اختيار افراد ديگر واجب نداريم.

اگر قائل به ترتيب هستيم، مى توانيم بگوييم: وظيفه ى حاكم قطع دست راست و پاى چپ بوده است، اكنون كه دست راست وجود ندارد، بايد به همان موجود اكتفا كند؛ زيرا، قطع دست امكان ندارد ولى قطع پا مقدور است.

بنابراين، فتواى امام راحل رحمه الله بنا بر تخيير، تمام است.

تذكّر: در عبارت تحريرالوسيله مى خوانيم: «ولو فقدت اليمنى أو فقد العضوان يختار الإمام عليه السلام غير القطع»؛ بنابراين، مقصود از امام، مطلق حاكم است و اين حكم اختصاصى معصوم عليه السلام نيست؛ لذا، احتمال دارد كلمه ى «عليه السلام» در اين عبارت به صورت سهوى نوشته شده باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 418

[حكم أخذ المال بغير المحاربة]

[مسألة 12- لو أخذ المال بغير محاربة لا يجري عليه حكمها، كما لو أخذ المال وهرب، أو أخذ قهراً من غير إشهار سلاح، أو احتال في أخذ الأموال بوسائل كتزوير الأسناد أو الرسائل ونحو ذلك، ففيها لا يجري حدّ المحارب ولا حدّ السارق، ولكن عليه التعزير حسب ما يراه الحاكم.]

حكم گرفتن مال به غير از محاربه

اشاره

اگر كسى مال مردم را بدون محاربه بگيرد، احكام محارب بر او جارى نمى شود؛ مانند اين كه مال مردم را چاپيده و فرار كند، يا با زور و قهر بدون اسلحه كشى، آن

را بگيرد، و يا با حيله و كلك و جعل اسناد و نامه و مانند آن مال مردم را بالا مى كشد. چنين فردى موضوع حدّ محارب و حدّ سارق نيست؛ بلكه به هر چيزى كه حاكم مصلحت مى بيند، او را تعزير مى كند.

وجوه اخذ عدوانى مال مردم

در بحث هاى گذشته حكم فردى را كه مال مردم را از راه سرقت يا محاربه ببرد، به طور مفصل بررسى نموديم. در اين فرع بحث در مورد حكم آخذ مال مردم به غير طريق محاربه و سرقت است.

1- عنوان «مستلب» از سلب مشتقّ شده است. و به فردى گفته مى شود كه در روز روشن مالى را از دست كسى مى ربايد و فرار مى كند. مانند افرادى كه در اطراف بانك كمين كرده، وقتى فردى با دسته اى اسكناس خارج مى شود، چنگ مى زنند و كيف پول را برداشته و مى گريزند.

2- عنوان «مختلس» بر فردى اطلاق مى شود كه از غفلت صاحب مغازه استفاده مى كند و چيزى را برمى دارد. مثلًا وقتى پشت كاسب به سمت اوست، دست در صندوق برده و مقدارى پول برمى دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 419

بعضى از اهل لغت، مختلس را با مستلب يكى دانسته اند؛ ولى برخى ديگر مى گويند:

اين دو واژه، دو معناى مقابل هم دارد. در روايات نيز مستلب و مختلس در مقابل يكديگر به كار رفته است. به هر حال، مختلس كسى است كه بدون قهر و غلبه و فرار كردن، از غفلت صاحب مال استفاده مى كند، مالى را برداشته و به طور طبيعى بيرون مى رود.

3- بر كسى كه با نيروى بدنى و قهر و غلبه و بدون نشان دادن سلاح و استفاده از آن، مال مردم را بگيرد، مانند

فرد تنومند و قوى كه در راه خلوتى به صاحب مال ناتوانى برخورد مى كند و با اتّكاى به نيروى بدنى مال ضعيف را مى گيرد، عنوان و اصطلاحى در كلمات فقها وضع نشده است.

4- «محتال» كسى است كه با حقّه بازى، حيله و نقشه كشى مال مردم را مى خورد؛ مانند كسى كه جعل امضا كرده، با چك جعلى و يا اسناد جعلى اموال ديگرى را تصاحب كند.

5- «مُبْنِج و مُرقِد» كسى است كه با خورانيدن غذا يا دوايى، صاحب مال را بيهوش سازد و يا خواب كند و در زمان وقوع اين حالت، مال او را چپاول كند. «مُبْنِج» از «بنگ» گرفته شده يعنى بيهوش كننده و «مُرَقِد» يا «مُرْقِد» به خوراننده ى غذاى خواب آور مى گويند.

حكم گيرنده ى مال به غيرسرقت و محاربه

عقوبت فردى كه مال مردم را به غير از طريق سرقت و محاربه مى برد، تعزير است؛ زيرا، در كتاب و سنّت براى اين اعمال خلاف، حدّى معيّن نشده است. عنوان سارق و محارب نيز بر آنان صادق نيست، بلكه عناوين مستلب، مختلس، مهاجم، محتال، مبنج، مرقد و مانند آن صدق دارد. عدم دليل بر ثبوت حدّ كافى است تا بگوييم حدّ ندارد.

در يك روايت، عقوبت مزوّر قطع گفته شده است؛ ولى رواياتى نيز داريم كه قطع را نفى مى كند. به آن روايات به عنوان مؤيّد بحث اشاره مى كنيم؛ وگرنه صرف اين كه دليلى بر ثبوت حدّ در اين موارد نداشتيم، براى ما كافى است؛ و لازم نيست دليل اقامه كنيم مبنى بر آن كه اين عناوين، موضوع حدود نيستند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 420

1- محمّد بن يعقوب، عن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبدالجبّار، عن صفوان بن يحيى، عن

إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، عن أحدهما عليهما السلام، قال: سمعته يقول: قال أمير المؤمنين عليه السلام لا أقطع في الدّغارة المعلنة وهي الخلسة ولكن اعزّره.[642]

فقه الحديث: در اين موثّقه امام عليه السلام فرمود: من در دغاره ى آشكار، يعنى اختلاس دست كسى را نمى برم.- (خَلَسه در مقابل سرقت است. سرقت در خفا و پنهانى است، ولى اختلاس يك امر آشكار و ظاهر است؛ ليكن از غفلت صاحب مال سوء استفاده مى كند)- ليكن فرد مختلس را تعزير مى كنم.

روايت دوّم نيز تقريباً همين معنا را افاده مى كند.

2- وعنه، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام أربعة لا قطع عليهم: المختلس والغلول ومن سرق من الغنيمة، وسرقة الأجير فإنّها خيانة.

فقه الحديث: سند اين روايت مورد اعتماد است. اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: عقوبت چهار گروه قطع دست نيست- (ذكر اين چهار گروه مفيد حصر نيست تا گفته شود در غير اين چهار دسته حدّ قطع وجود دارد؛ بلكه از جهت نزديك بودن عملشان به سرقت، كه سبب توهّم انطباق عنوان سرقت بر آنان و اجراى حدّ سرقت مى گردد. از اين رو، امام عليه السلام آنان را نام مى برد)-.

1- مختلس كسى است كه از غفلت ديگرى استفاده مى كند و مالش را مى ربايد.

2- غلول فردى است كه از راه خيانت و حقّه بازى مال مردم را بالا مى كشد. البتّه دايره ى غلول وسيع است؛ شايد غشّ در معامله نيز از مصاديق غلول باشد. كسى كه گندم فروخته، جو تحويل دهد نيز خيانتكار است.

3- مجاهدى كه از غنيمت سرقت كند.- زيرا، غنيمت مال اشتراكى است. لذا، قبل از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير

الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 421

تقسيم، سهمش مشخّص نيست؛ پس دست سارقش را نمى برند-.

4- اجير اگر از خانه ى موجر سرقت كند، بر عملش خيانت صادق است؛- (نه سرقت؛ زيرا، در مورد او حرزى وجود ندارد. چيزى كه آشكار بوده را برداشته است)-.

3- وبهذا الإسناد أنّ أمير المؤمنين عليه السلام أتي برجل اختلس درّة من اذن جارية، فقال: هذه الدّغارة المعلنة، فضربه وحبسه.[643]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند كه گوشواره اى را از گوش دخترى اختلاس كرد- از غفلت او استفاده كرده و گوشواره را از گوشش درآورد- امام عليه السلام فرمود: اين اختلاسى روشن است؛ او را زد و به زندان انداخت.

4- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن عيسى بن صبيح، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الطرّار والنبّاش والمختلس؛ قال: لا يقطع.[644]

فقه الحديث: در اين صحيحه امام صادق عليه السلام در جواب سؤال راوى از حكم طرّار و نبّاش و مختلس فرمود: قطعى در كار نيست.

نبّاش كسى است كه قبر را براى بردن كفن مى شكافد. در كتاب سرقت نسبت به نبّاش، قطع دست را ثابت كرديم؛ و نسبت به طرّار نيز تفصيل داديم كه از جيب ظاهر و آشكار چيزى را بربايد يا از جيب هاى مخفى و درونى؛ و روايت ديگرى با همين سند حكم به قطع دست نبّاش و طرّار و نفى قطع از مختلس مى كند. در حقيقت، هر دو روايت در نفى قطع از مختلس موافق اند.

5- وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن محبوب، عن عيسى بن صبيح، قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام عن الطرّار والنبّاش والمختلس. قال: يقطع الطرّار والنبّاش،

ولا يقطع المختلس.[645]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 422

6- محمّد بن يعقوب، عن حميد بن زياد، عن الحسن بن محمّد بن سماعة، عن عدّة من أصحابه، عن أبان بن عثمان، عن عبدالرّحمن بن أبي عبداللَّه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: ليس على الّذي يستلب قطع، وليس على الّذي يطرّ الدراهم من ثوب قطع.[646]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام صادق عليه السلام فرمود: بر رباينده قطعى نيست. در طرّارى كه دراهم را به طرّارى مى ربايد، قطعى نيست.- در طرّار به واسطه ى روايات تفصيل داديم-.

روايت منافى

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، أنّه قال: في رجل استأجر أجيراً وأقعده على متاعه فسرقه، قال: هو مؤتمن.

وقال في رجل أتى رجلًا وقال: أرسلني فلان إليك لترسل إليه بكذا وكذا فأعطاه وصدّقه فقال له: إنّ رسولك أتاني فبعثت إليك معه بكذا وكذا، فقال:

ما أرسلته إليك وما أتاني بشي ء، فزعم الرَّسول أنّه قد أرسله وقد دفعه إليه.

فقال: إن وجد عليه بيّنة أنّه لم يرسله قطع يده، ومعنى ذلك أن يكون الرَّسول قد أقرّ مرّة أنّه لم يرسله، وإن لم يجد بيّنة فيمينه باللَّه ما أرسلته ويستوفي الآخر من الرَّسول المال.

قلت: أرأيت إن زعم أنّه إنّما حمله على ذلك الحاجة، فقال: يقطع لأنّه سرق من مال الرَّجل.[647]

فقه الحديث: سند روايت بسيار خوب است. حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى شخصى را اجير، و اموالش را به او سپرد تا حفاظت كند و او سرقت كرد؟ امام عليه السلام فرمود:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 423

اجير امين است،

عنوان خائن بر او صادق است نه عنوان سارق،- كسى را كه بر مالى امين قرار دهند اگر آن مال را ببرد از مصاديق غلول و خيانت است-.

راوى پرسيد: زيدى نزد عمرو آمد و به او گفت: بكر مرا نزد تو فرستاده تا فلان مال را از تو بگيرم و به او برسانم؛ عمرو پس از تصديق زيد، مال را به او تحويل داد. پس از مدّتى كه بكر را ملاقات كرد، گفت: واسطه ات پيش من آمد و فلان مال را براى تو گرفت. بكر مى گويد: من چنين كسى را نفرستادم و مالى به دستم نرسيده است. نزد واسطه آمدند مى گويد: بكر مرا واسطه قرار داد و من اموال عمرو را در اختيارش قرار دادم، بكر بى جهت رسالتم و گرفتن اموال را انكار مى كند. حكم چنين موردى چيست؟

امام عليه السلام فرمود: اگر بيّنه اى به نفع بكر اقامه شود كه زيد را به عنوان رسول و واسطه نفرستاده است، در اين صورت دست واسطه را قطع مى كنند.

در اين جا توهّم پيش مى آيد كه بيّنه براى ثبوت چيزى اقامه مى كنند و نه بر عدم؟ اگر فردى بگويد: فلانى به من تهمت زد، بيّنه اقامه مى كند بر اثبات تهمت؛ زيرا، فعل در يك لحظه واقع مى شود و در آن لحظه ممكن است بيّنه حاضر باشد و آن را مشاهده كند؛ ولى عدم مستمرّ است. چگونه مى توان بيّنه اقامه كرد كه اين فرد تهمت نزده است؟

بنابراين، در اين مقام نمى توان بيّنه اى به نفع بكر، بر عدم ارسال زيد شهادت بدهد.

امام عليه السلام براى رفع اين اشكال در كيفيّت شهادت بيّنه مى گويد:- معناى شهادت بيّنه اين است كه بگويند: زيد نزد

ما اقرار كرد كه واسطه نبوده و بكر او را ارسال نكرده بود- اگر بيّنه اى در كار نبود، بكر قسم مى خورد: «به خدا سوگند او را نفرستادم.»؛ با قسمش، عمرو اموالش را از زيد مى گيرد.- در صورت قبل نيز با قيام بيّنه عمرو اموالش را از زيد باز پس مى گيرد.-

حلبى از امام عليه السلام پرسيد: اگر فقر و حاجت زيد را وادار به اين كار كرده است، او چاره اى نديده مگر اين كه از اين راه مالى به دست آورد.

امام عليه السلام فرمود: دستش قطع مى گردد؛ زيرا، مال مردم را به سرقت برده است.

كيفيّت دلالت: تعليلى كه در آخر روايت آمده است- «يقطع لأنّه سرق من مال الرجل»- چگونه با كار اين فرد جور درمى آيد؟ در سرقت اصطلاحى خفا و پنهان كارى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 424

نقش دارد؛ در اين جا يك نوع فريب و احتيال و حيله گرى است، چگونه امام عليه السلام به كار او عنوان سرقت مى دهد و با آن تعليل مى كند؟

اگر بخواهيم حكم قطع را اثبات كنيم و بگوييم: در غير باب سرقت و محاربه نيز قطع دست داريم، با تعليل منافات دارد؛ و اگر تعليل را بگيريم، با خصوصيّت خفا كه در حقيقت و ماهيّت سرقت معتبر است، نمى سازد. بنابراين، بايد علم اين روايت را به اهلش واگذاشت.

نكته ى ابهام ديگر در روايت، متوجّه كردن يمين و بيّنه به يك نفر است؛ «إن وجد عليه بيّنه أنّه لم يرسله قطع يده ... وان لم يجد بيّنة فيمينه باللَّه ما أرسلته» در حالى كه بنا بر قواعد، بيّنه آوردن با مدّعى و قسم خوردن با منكر است؛ اگر منكر قسم نخورد

و نكول كرد، نوبت به قسم خوردن مدّعى مى رسد. در اين فرض، زيد مدّعى رسالت و بكر منكر آن است؛ بنا بر قاعده زيد بايد بر رسالتش بيّنه بياورد.

نتيجه: در غير باب سرقت و محارب در رابطه با اخذ مال، عنوانى كه حدّش قطع دست باشد نداريم؛ بلكه درتمام فروضش به هرچه حاكم مصلحت بداند، تعزير مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 425

فصل يكم: حكم ارتداد، وطى ميته و حيوان

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 427

[أحكام المرتدّ]

[مسألة 1- ذكرنا في الميراث، المرتدّ بقسميه وبعض أحكامه، فالفطري لا يقبل إسلامه ظاهراً، ويقتل إن كان رجلًا، ولا تقتل المرأة المرتدّة ولو عن فطرة، بل تحبس دائماً، وتضرب في أوقات الصلوة ويضيق عليها في المعيشة، وتقبل توبتها، فإن تابت أخرجت عن الحبس.

والمرتدّ الملّي يستتاب، فإن امتنع قتل، والأحوط استتابته ثلاثة أيّام وقتل اليوم الرابع.]

احكام مرتدّ ملّى و فطرى

اشاره

در باب ميراث، به دو قسم مرتد و پاره اى از احكامش اشاره شد. مرتد فطرى، پس از ارتدادش، بنا بر ظاهر، اسلام و توبه اش پذيرفته نمى شود و در صورتى كه مرد باشد، او را مى كشند.

اگر زنى مرتد شد، خواه ارتداد ملّى يا ارتداد فطرى داشته باشد، او را نمى كشند؛ بلكه وى را به حبس ابد مى اندازند؛ در اوقات نماز او را مى زنند و در نفقه و معيشت بر او سخت مى گيرند؛ اگر توبه كند، توبه اش مقبول است و از حبس آزاد مى شود.

اگر مردى مرتد ملّى شد، او را توبه مى دهند؛ اگر توبه كرد، مى پذيرند؛ ولى اگر امتناع نمود، او را مى كشند. احتياط واجب آن است كه سه روز او را توبه داده، در روز چهارم به قتل برسانند.

ضابطه ى اسلام و كفر

يكى از عناوينى كه در فقه، موضوع احكام متعدّدى واقع شده، عنوان ارتداد است. در باب ارث به لحاظ تقسيم اموال مرتدّ و محروميّتش از ارث، در باب نكاح به سبب انفساخ علقه ى زوجيّت، در باب عِدد به سبب وجوب عدّه ى وفات بر زوجه ى مرتد، و سرانجام در كتاب حدود براى اثبات حدّش مورد بحث واقع شده است.

مرتد يعنى رجوع كننده، ارتداد به معناى رجوع است؛ به شخصى كه از اسلام به كفر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 428

رجوع كند، مرتد گويند. در اين جا بايد به طور خلاصه ملاك اسلام و كفر مطرح شود تا بفهميم كفر و اسلام به چه چيزى محقّق مى شود. جاى بحث كامل و تحقيقى آن در كتاب طهارت در ابواب نجاسات و در مسأله نجاست كافر است.

ملاك تحقّق كفر، انكار ضرورى دين و مسلّمات آن است؛ انكار قولى باشد، يا فعلى

و يا اعتقادى، فرقى نمى كند. اگر كسى بر خلاف ضرورى مذهب، اعتقادى پيدا كند، مرتد است؛ خواه علم به ارتدادش پيدا كنيم يا نه. مقام اثبات، مقام ديگرى است؛ و متوقّف بر عمل يا قول نيست.

تقسيم مرتد به ملّى و فطرى

امام راحل رحمه الله اين مطلب را در اين بحث مطرح نكرده اند، بلكه بخشى از آن را در كتاب ميراث آورده اند. ليكن ما براى تشخيص موضوع حدّ ناچاريم در اين جا از سه خصوصيّتى كه در حقيقت مرتدّ فطرى دخالت دارد، بحث كنيم.

سه خصوصيّت در مرتدّ فطرى
اشاره

در تعريف مرتدّ فطرى اختلاف است. بعضى گفته اند: مرتدّ فطرى كسى است كه در هنگام ولادت، پدر يا مادرش يا يكى از آن دو مسلمان باشد.[648] و برخى گفته اند: «انعقدت نطفته وكانت أبواه أو أحدهما مسلماً»؛[649] يعنى: در زمان انعقاد نطفه والدينش يا يكى از آنان مسلمان باشد.

با توجّه به فاصله ى زيادى كه بين انعقاد نطفه و وضع حمل هست و ممكن است در اين زمان طولانى از نظر اسلام و كفر حالات مختلفى براى پدر و مادر پيش بيايد، لذا بايد به بررسى اين خصوصيّت پرداخت. چه بسا، در زمان انعقاد نطفه ابوين مسلمان باشند و در زمان تولد كافر شده باشند؛ و برعكس نيز امكان دارد. يعنى در زمان انعقاد نطفه كافر باشند و در زمان ولادت اسلام بياورند. مختار ما زمان انعقاد نطفه است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 429

1- مقتضاى عنوان مرتدّ فطرى

مقتضاى عنوان مرتدّ فطرى چيست؟ مى گوييم: مرتدّ فطرى آن است كه فطرتش- يعنى خلقتش- بر اسلام باشد و از آن برگشته باشد. خلقت از چه زمانى محقّق مى شود؛ از حين انعقاد نطفه يا هنگام ولادت؟

با توجّه به عنوان مرتدّ فطرى بايد ملاك را زمان انعقاد نطفه بدانيم؛ زيرا، اولين مرحله ى خلقت انسان همان زمان است. مسأله ولادت مانند مرگ، انتقال از عالمى به عالم ديگر است.

2- روايات

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، قال: قرأت بخطّ رجل إلى أبي الحسن الرّضا عليه السلام: رجل ولد على الإسلام ثمّ كفر وأشرك وخرج عن الإسلام، هل يستتاب أو يقتل ولا يستتاب؟ فكتب عليه السلام: يقتل.[650]

فقه الحديث: حسين بن سعيد مى گويد: نامه ى مردى را خواندم كه به امام هشتم عليه السلام نوشته بود: مردى بر اسلام متولّد شد؛ سپس كفر ورزيد، شرك آورد و از اسلام خارج شد، آيا او را توبه مى دهند يا مى كشند؟ امام عليه السلام نوشت: او را مى كشند.

آيا از عبارت «ولد على الإسلام» ولادت در برابر انعقاد نطفه فهميده مى شود يا روايت مى خواهد بگويد: ريشه اش ريشه ى اسلام، و مبدأش مبدأ اسلام است؟ و به بيان ديگر، ولادت دو نوع استعمال دارد؛ گاه به معناى خاصّ و در برابر انعقاد نطفه؛ و گاه به معناى ريشه و اساس است. ريشه و اساس آدمى از حين انعقاد نطفه مى باشد.

از نظر عرف، بدون نياز به دقّت عقلى، در تعبيرهاى وسيع و مسامحى ولادت در معناى ريشه و اساس به كار مى رود، لذا اگر ذهنى خالى از مطلب باشد، با شنيدن «رجل ولد على الإسلام» معناى خاصّ ولادت به ذهنش خطور نمى كند؛ به خصوص اگر تناسب حكم

و موضوع را در نظر بگيريم، ولادت بماهى ولادت هيچ نقشى ندارد، بلكه تمام اثر و نقش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 430

مال نطفه ى مرد است كه در رحم زن واقع شده است. چيزى كه با حالات مرد و زن مى تواند ارتباط داشته باشد، حال انعقاد نطفه است؛ و الّا ولادت انتقال از مكانى به مكان ديگر، يعنى انتقال از شكم مادر به دنياى خارج است. بنابراين، احتمال مى دهيم نظر مرحوم محقّق نيز از «ولد على الإسلام»، ولادت در برابر انعقاد نطفه نباشد؛ بلكه اين تعبير را از روايات اقتباس كرده و مقصود از آن انعقاد نطفه است.

وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن عثمان بن عيسى، رفعه، قال: كتب عامل [غلام] أمير المؤمنين عليه السلام إليه: إنّى أصبت قوماً من المسلمين زنادقة، وقوماً من النصارى زنادقة، فكتب إليه: أمّا من كان من المسلمين ولد على الفطرة ثمّ تزندق فاضرب عنقه ولاتستتبه ومن لم يولد منهم على الفطرة فاستتبه فإن تاب وإلّا فاضرب عنقه وأمّا النصارى فما هم عليه أعظم من الزندقة.[651]

فقه الحديث: در اين مرفوعه، عثمان بن عيسى گفت: عامل يا غلام اميرمؤمنان عليه السلام به آن حضرت در نامه اى نوشت: در محل مأموريتم با گروهى از مسلمانان و مسيحيان برخورد كرده ام كه زنديق شده اند. تكليفم با آنان چيست؟

امام عليه السلام در جوابش نوشت: مسلمانانى كه بر فطرت (بر اسلام) ولادت يافته اند، گردنشان را بزن؛ و آنانى كه ولادتشان بر اسلام نيست، توبه بده؛ اگر پذيرفتند، حدّى ندارند؛ وگرنه گردنشان را بزن. و نصارى دينشان بزرگتر از هر زندقه اى است.

در اين روايت، امام عليه السلام به «ولد على الفطرة» تعبير كرده است.

فطرت به معناى اسلام است؛ و به اسلام، فطرت مى گويند؛ زيرا، خلقت، خلقت اسلامى است. فطرت و خلقت نيز از زمان انعقاد نطفه است؛ يعنى قبل از زمان تولّد، او خلقت يافته است. تعبير «ولد على الفطرة» جالب تر از «ولد على الإسلام» است.

مؤيّد يا دليلى كه مى توان بر اين مطلب آورد، فتوايى است كه فقها در كتاب ارث در باب ارث حمل دارند. مى گويند: اگر مرد مسلمانى از دنيا رفت و همسر يا كنيزش از او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 431

حمل داشت، بايد به اندازه ى سهم دو مذكّر كنار بگذارند تا اگر بچّه زنده به دنيا آمد، سهمش از ارث محفوظ بماند. از آن جا كه امكان آبستن بودن زن به بيش از دو فرزند، فرض نادرى است، لذا، سهم دو مذكّر، جدا مى شود؛ و بقيه ى مال بين ورثه تقسيم مى گردد.

در صورتى كه دو طفل مذكّر به دنيا بيايد سهم الارث خود را مى گيرند و اگر دختر بود يا پسر نصيبش را مى برد و مابقى بين ورثه تقسيم مى گردد.

از فتواى فقها در آن جا، معلوم مى شود اسلام ملاك را انعقاد مى داند؛ وگرنه در صورتى كه پدر مسلمان از دنيا رفته و زوجه يا كنيزش غيرمسلمان باشد، در زمان ولادت أحد الابوين مسلمان نيست؛ زيرا، پدر كه مرده است و ديگر به عنوان مسلم مطرح نيست؛ مادر هم بنا بر فرض غيرمسلمان است. از آن جا كه فقها به طور مسلّم حكم به اسلام ولد مى كنند، راهى ندارند جز اين كه ملاك را زمان انعقاد نطفه بدانند.

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله به انعقاد نطفه تصريح كرده اند و فقهاى ديگر نيز به تبع روايات، تعبيراتى

مانند: «ولد على الإسلام» و ... استعمال كرده اند؛ در روايات نيز مقصود، همان انعقاد نطفه است.

خصوصيّت دوّم: اسلام حكمى يا حقيقى؟

طفلى كه نطفه اش بر اسلام احد الأبوين يا هر دو منعقد شده است و تا قبل از بلوغ به حكم والدينش هست، آيا اين اسلام تبعى براى حكم به ارتداد فطرى بعد از بلوغ كافى است يا آن كه به اسلام حقيقى نياز است؟

به عبارت ديگر، اگر نطفه ى بچّه اى در حال اسلامِ پدر و مادرش منعقد شد و در حال ولادتش نيز ابوين بر اسلام باقى بودند. حال اين بچّه به مجرّدى كه بالغ شد، در اثر شبهات كفر را اظهار كرد. تا قبل از بلوغ، اسلامش حكمى و تبعى بود، يعنى به تبع پدر و مادرش، پس از بلوغ بلافاصله اظهار كفر كرد، آيا اين اسلام حكمى و تبعى براى حكم به ارتدادش كافى است يا لازم است اسلام حقيقى بياورد؛ و آن گاه اگر كفر و ارتدادى عارض شد، ارتدادش فطرى خواهد بود؛ وگرنه حكم بقيه ى كفّار را دارد و احكام مخصوص ارتداد در موردش جارى نيست؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 432

كلمات فقها در اين مورد نيز مختلف است. مرحوم كاشف اللثام اسلام اصلى و اختيارى او را پس از بلوغ لازم مى داند؛[652] ولى شهيد ثانى رحمه الله همان اسلام حكمى را كافى مى داند.[653] امام راحل رحمه الله در بحث ارث به كلام كاشف اللثام رحمه الله تصريح كرده و مى گويند: بايد پس از بلوغ برهه اى از زمان بر او بگذرد تا مسلمان اصلى شده باشد؛ پس، اگر ارتدادى از او سر زد، احكام مرتدّ فطرى بر او مترتّب مى شود. در اين جا نيز بايد

به روايات متوسّل شد.

وبالإسناد عن ابن محبوب، عن هشام بن سالم، عن عمّار السّاباطي، قال:

سمعت أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول: كلّ مسلم بين مسلمين ارتّد عن الإسلام وجحد محمّداً صلى الله عليه و آله نبوَّته وكذّبه فإنّ دمه مباح لمن سمع ذلك منه، وامرأته بائنة منه يوم ارتّد، ويقسّم ماله على ورثته وتعتدّ امرأته عدّة المتوفّى عنها زوجها وعلى الإمام أن يقتله ولا يستتيبه.[654]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام صادق عليه السلام فرمود: هر مسلمانى كه پدر و مادرش مسلمان بودند، اگر از اسلام برگشت و نبوّت محمد صلى الله عليه و آله را انكار، و آن حضرت را تكذيب كرد، خونش براى هر كسى كه ارتدادش را شنيده باشد حلال است. از روز ارتداد، زنش از او جدا، و مالش بين ورثه اش تقسيم مى شود و زنش عدّه ى وفات مى گيرد؛ و بر امام واجب است او را بكشد و توبه ندهد.

كيفيّت دلالت: آيا ظاهر عرفى كلمه ى «مسلم» در عبارت «كلّ مسلم ...» به گونه اى است كه هم مسلمان بالاصل را بگيرد و هم محكوم به اسلام را به خاطر عدم بلوغ؟ تا نتيجه اين باشد كه اگر يك بچّه ى مسلمانى مقارن با بلوغ يا يك لحظه بعد از بلوغ ارتداد پيدا كرد او را نيز شامل شود؟

ظاهر «كلّ مسلم» مسلم واقعى و بالأصاله است؛ يعنى كسى كه بعد از بلوغ اسلام را اختيار كرده باشد، بر چنين فردى اگر نبوّت نبىّ را انكار و رسالت آن حضرت را تكذيب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 433

كند، احكام مرتدّ فطرى از قتل و عدم پذيرش توبه مترتّب مى گردد.

معناى «كلّ مسلم»، يعنى كسى كه با

اختيار خودش اسلام را انتخاب كند. ظهور عرفى «كلّ مسلم» را در مسلم بالأصاله نمى توان انكار كرد؛ و در مسلمان تبعى و حكمى ظهور ندارد. اگر اين فرد بعد از بلوغ با تشخيص و انتخاب خودش اسلام را به عنوان دين برگزيد، ارتدادش فطرى خواهد بود.

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، قال: قرأت بخطّ رجل إلى أبي الحسن الرّضا عليه السلام رجل ولد على الإسلام ثمّ كفر وأشرك وخرج من الإسلام هل يستتاب أو يقتل ولا يستتاب؟ فكتب عليه السلام: يقتل.[655]

كيفيّت دلالت: در اين صحيحه، راوى از امام عليه السلام مى پرسد: «رجل ولد على الإسلام»- به حسب اصطلاح، به غيربالغ «رجل» نمى گويند؛ بلكه «صبىّ»، «مراهق» و مانند آن اطلاق مى شود. لذا راوى مى پرسد:- بالغى كه بر اسلام ولادت يافته سپس كفر و شرك ورزيد و از اسلام خارج شد، آيا توبه داده مى شود يا او را به قتل مى رسانند؟ امام عليه السلام نوشت: كشته مى شود.

عبارت روايت، «رجل ولد على الإسلام ثمّ كفر ...» با به كارگيرى «ثمّ» فاصله ى بين اسلام و كفر را بيان مى كند؛ اگر اين حرف نبود، ممكن بود بگوييم: كفر و بلوغش مقارن بوده است ولى با آمدن «ثمّ» مى فهميم شركش متأخّر از رجوليّت است. بنابراين، در فاصله ى بين رجوليّت و كفر، اين فرد اسلام اصلى داشته است. دلالت اين روايت اقواى از روايت سابق است.

در مرفوعه ى عثمان بن عيسى، عامل اميرالمؤمنين عليه السلام به آن حضرت نوشت: «إنّى أصبت قوماً من المسلمين زنادقة ...»، و امام عليه السلام در جوابش نوشت: «أمّا من كان من المسلمين ولد على الفطرة ثمّ تزندق فاضرب عنقه ولا تستتبه ومن لم يولد منهم على

الفطرة فاستتبه، فإن تاب وإلّا فاضرب عنقه».[656] بيان اميرمؤمنان عليه السلام جواب يك واقعه ى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 434

خارجى است؛ ولى تعبيرى روشن دارد؛ مى گويد: «أمّا من كان من المسلمين ولد على الفطرة» اين تعبير مفيد آن است كه بايد به عنوان يك اصل و حقيقت، اسلامشان قبل از حالت زندقه روشن گردد.

به بيان ديگر، آيا تعبير امام عليه السلام «من كان من المسلمين ولد على الفطرة» شامل بچّه مسلمانى كه بالغ شده و اسلامش به تبع والدينش بوده است، مى شود؟ و آيا عامل آن حضرت نسبت به قتل چنين كودكانى بدون توبه مى تواند اقدام كند يا بايد مسلمان بودن طرف را احراز كند؟

ظاهر «من كان من المسلمين» مسلم بالأصاله است و شامل مسلمان حكمى و تبعى نمى شود. بنابراين، از مجموعه ى اين چند روايت، همان نتيجه اى را مى گيريم كه امام راحل در كتاب ميراث بيان نمودند.

خصوصيّت سوّم: اسلام أحد الوالدين

شكّى نيست كه اگر در حين انعقاد نطفه والدين هر دو مسلمان باشند، فرزند محكوم به اسلام است. اين مطلب از مسلّمات فقه است. دليل اين فتوا موثّقه ى عمّار ساباطى است كه امام عليه السلام فرمود: «كلّ مسلم بين المسلمَين»[657] يعنى هر مسلمانى كه از دو مسلمان به وجود آمده باشد.

بحث در اين است كه آيا براى حكم كردن به اسلام بچّه، اسلام احد الأبوين كافى است؟

از عبارت «كلّ مسلم بين المسلمين» حصر فهميده نمى شود به گونه اى كه فقط در مورد متولّد از پدر و مادر مسلمان اين حكم مترتّب باشد، بلكه روايت در مقام بيان اين است كه اگر والدين هر دو مسلمان بودند، بچّه اسلام تبعى پيدا مى كند؛ امّا اثبات شيى ء نفى ماعدا نمى كند.

براى

مسلمان بودن طفل به تبع احدالوالدين دو دليل اقامه شده است:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 435

1- رواياتى كه در باب ارث در مورد فوت مرد مسلمانى رسيده است كه زوجه يا كنيزش حامله باشد، بايد به اندازه ى سهم دو پسر از ارث به عنوان اين حمل كنار بگذاريم و مترصّد آينده باشيم. اگر بچّه اى زنده متولّد شد سهم الارثش را به او بدهيم و مابقى را به ورثه برگردانيم؛ و اگر بچه سقط شد، آن چه كنار گذاشته اند، بين ورثه تقسيم مى گردد.

در آن بحث گفته اند: بچّه ى مسلمان در صورتى از ميّت ارث مى برد كه مسلمان واقعى يا محكوم به اسلام باشد. در حقيقت، كافر واقعى يا حكمى، ارث نمى برد. اين روايات اطلاق دارد؛ گفته است اگر مَرد مسلمانى مُرد و همسرش حامله بود، اطلاق زوجه و كنيز شامل مسلمان و غيرمسلمان مى شود؛ لذا، نتيجه مى گيريم اگر بچّه اى زنده متولّد شد، چون پدرش مسلمان بوده، محكوم به اسلام است و ارث مى برد؛ خواه مادرش مسلمان، نصرانى يا يهودى باشد. بنابراين، معلوم مى شود اسلام احدالأبوين كفايت مى كند.

نظر برگزيده: قوام دليل به وجود اطلاق در روايات است؛ و شرط اوّل اطلاق، در مقام بيان بودن متكلّم است از آن جهتى كه مى خواهيم اطلاق گيرى كنيم. روايات باب ارث فقط در مقام بيان عدم مانعيّت حمل براى ارث بردن است؛ بچّه اى كه در شكم مادرى باشد از پدرش ارث مى برد به شرط اين كه زنده به دنيا بيايد. از كدام قسمت روايت مى فهميد بين بچّه اى كه از مادر مسلمان به دنيا بيايد با بچّه اى كه مادرش كافر است، فرقى نيست. اين روايات به كفر و اسلام نظر ندارد؛

بلكه مى گويد: حمل بودن جُرمى نيست كه به سببش بچّه ارث نبرد.

بنابراين، روايات باب ارث كارى به شرايط ارث ندارد؛ ممكن است بچّه اى از جهت حمل بودنش ممنوع از ارث نباشد؛ ليكن از جهت كفر مادرش از ارث محروم شود.

2- رواياتى در باب ارتداد مطرح است كه بايد آن ها را ملاحظه كرد.

الف: محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسين بن سعيد، عن النّضر بن سويد، عن القاسم بن سليمان، عن عبيد بن زرارة، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في الصّبي يختار الشّرك وهو بين أبويه، قال: لايترك وذاك إذا كان أحد أبويه نصرانيّاً.[658]

فقه الحديث: در اين روايت معتبره، از امام صادق عليه السلام درباره ى كودكى پرسيد كه همراه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 436

پدر و مادرش مشرك مى شود. امام عليه السلام فرمود: او را رها نمى كنند به شرط اين كه يكى از والدينش نصرانى باشد.

كيفيّت دلالت: در اين روايت، جواب امام عليه السلام مسأله را روشن مى كند. بچّه اى كه مشرك شده در كنار پدر و مادر بوده است. اگر يكى از آنان نصرانى است، معلوم است كه شرك را از همان گرفته است، اگر پدر و مادر هر دو نصرانى هستند، كارى به اين بچّه ندارند؛ امّا اگر يكى از آنان نصرانى است، طبعاً ديگرى مسلمان است و اين بچّه محكوم به اسلام مى باشد و تحت تأثير احدالأبوين مشرك قرار گرفته است؛ بنابراين، او را رها نمى كنند.

مستفاد از روايت، محكوم به اسلام بودن فرزندى است كه احدالوالدينش مُسلِم باشند؛ و الّا اگر بين اين بچّه با بچّه اى كه پدر و مادرش نصرانى هستند، فرقى

نباشد، چه خصوصيّتى براى ذكر «إذا كان أحد أبويه نصرانيّاً» است

به بيان ديگر، عبارت «في الصبيّ يختار الشرك وهو بين أبويه» مى سازد با اين كه والدين هر دو مشرك باشند، يا يكى مشرك و ديگرى مسلمان باشد. جواب امام عليه السلام كه فرمود: «لايترك وذاك إذا كان أحد أبويه نصرانيّاً» به عدم ترك در صورتى كه يكى از آنان نصرانى باشد، حكم مى كند. معلوم مى شود در اين صورت، بچّه محكوم به اسلام است، لذا نبايد او را رها كرد و بايد به حسابش رسيد.

ب: وعن حميد بن زياد، عن الحسن بن محمّد بن سماعة، عن غير واحد من أصحابه، عن أبان بن عثمان، عن بعض أصحابه، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في الصّبي إذا شَبَّ فاختار النصرانيّة وأحد أبويه نصراني أو مسلمَين، قال:

لا يترك، ولكن يضرب على الإسلام.[659]

سند روايت: اين روايت به طريق كلينى رحمه الله مرسل است؛ امّا صدوق رحمه الله همين روايت را با اسناد خودش از فضاله نقل مى كند كه اسنادش به فضاله صحيح است و فضاله از أبان از امام صادق عليه السلام آن را روايت مى كند. از اين رو، سند به روايت مرحوم صدوق صحيح و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 437

معتبر است.

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام پيرامون كودكى كه پس از بلوغ نصرانى شد در حالى كه يكى از والدينش نصرانى يا هر دو مسلمان بودند، سؤال شد. امام عليه السلام فرمود: او را رها نمى كنند، بلكه كتكش مى زنند تا به اسلام برگردد.

دلالت اين روايت روشن تر از روايت قبل است؛ ليكن اشكال ادبى در عطف «أو مسلمَين» مى باشد، ظاهراً لفظ «كانا» از عبارت روايت

سقط شده باشد.

نتيجه ى بحث هاى گذشته: از سه خصوصيّتى كه لازم بود در مرتدّ فطرى بحث شود، چنين نتيجه گرفتيم كه ملاك در حكم كردن به اسلام طفل، زمان انعقاد نطفه است، و اسلام احدالوالدين كفايت مى كند؛ شرط اجراى احكام مرتدّ فطرى بر چنين فردى نيز گذشتن برهه اى از زمان پس از بلوغ است كه در آن، اسلام اصيل و واقعى را اختيار كند. بنابراين، اگر پس از بلوغ، اسلام واقعى را اختيار كرد و سپس مرتدّ شد، عنوان ارتداد بر وى صادق است؛ زيرا، معناى ارتداد، رجوع از اسلام حقيقى به كفر حقيقى است.

خصوصيّت مرتدّ ملى

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله در باب ارث فرموده است: مرتدّ ملّى كسى است كه در زمان انعقاد نطفه اش والدين او هر دو كافر باشند. اين مطلب از بحث مرتدّ فطرى روشن شد.

سخن در اين است كه آيا بايد پس از بلوغ يك كفر اصيل و واقعى را انتخاب كند، و سپس اسلام واقعى را بپذيرد تا ارتدادش ملّى باشد يا اگر بدون فاصله پس از بلوغ اسلام را اختيار كرد و سپس كافر شد، باز مرتدّ ملّى بر او صادق است؟

امام رحمه الله در آن بحث مى فرمايد: بايد بعد از بلوغ، كفر واقعى را اختيار كند و پس از آن مسلمان گردد، سپس كافر شود تا ارتدادش ملّى باشد. بايد ديد آيا اين مطلب از روايات استفاده مى شود؟

وعنه، عن العمركي بن عليّ، عن عليّ بن جعفر، عن أخيه أبي الحسن عليه السلام، قال: سألته عن مسلم تنصّر قال: يقتل ولا يستتاب، قلت: فنصراني أسلم ثمّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 438

ارتدّ، قال: يستتاب فإن رجع وإلّا

قتل.[660]

فقه الحديث: در اين صحيحه، على بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر عليهما السلام پرسيد:

مسلمانى نصرانى شد؛ چه حكمى دارد؟ امام عليه السلام فرمود: او را مى كشند و توبه نمى دهند.

گفت: نصرانى اسلام آورد، سپس مرتدّ شد؟ امام عليه السلام فرمود: توبه مى دهند؛ اگر دست از كفر برداشت كه هيچ؛ وگرنه او را مى كشند.

كيفيّت دلالت: اين روايت همان طور كه در روايت عمّار ساباطى گفتيم: معناى «كلّ مسلم» يعنى هر مسلمان حقيقى و اصيل. در اين روايت نيز در معناى نصرانى مى گوييم:

نصرانى حقيقى و بالأصالة، يعنى كسى كه بعد از بلوغ با نيروى عقلش نصرانيّت را اختيار كرد. حال، چنين فردى اسلام آورد يعنى واقعاً مسلمان شد؛ و سپس مرتدّ گشت؛ يعنى سه حالت كفر، اسلام، كفر، پس از بلوغ برايش رخ داد.

بنابراين، جمله ى اوّل روايت «مسلم تنصّر» بيانگر مرتدّ فطرى و جمله دوّم «نصراني أسلم ثمّ ارتدّ» بر ارتداد ملّى دلالت دارد؛ به صورتى كه گذشت.

اشكال: قبول داريم روايت در مرتدّ فطرى و مرتدّ ملّى، بر اسلام و كفر حقيقى تكيه دارد، ليكن به چه دليل مرتدّ ملّى، مختصّ به همين فرد باشد؟ در اين روايت يك مصداق روشن از مرتدّ ملّى را ذكر كرده اند، ممكن است دو فرد و دو مصداق داشته باشد كه علىّ بن جعفر از يك موردش پرسيده و امام عليه السلام نيز پاسخ همان مورد را داده است.

جواب: دليلى بر ثبوت حكم مرتدّ ملّى در غير اين صورت نداريم. اگر بگوييد: در مكاتبه ى والى اميرمؤمنان عليه السلام به آن حضرت اين جمله بود كه «... أمّا من كان من المسلمين ولد على الفطرة ثمّ تزندق فاضرب عنقه ولا تستتبه،

ومن لم يولد منهم على الفطرة فاستتبه فإن تاب وإلّا فاضرب عنقه ...».[661] امام عليه السلام به او نوشت: هر كدام از مسلمان ها كه زنديق شده و بر فطرت متولّد نشده اند، آنان را توبه بده. در كدام قسمت روايت گفته است: مسلمانى كه زنديق شده بايد قبل از اسلامش يك حالت كفرى بعد از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 439

بلوغ داشته باشد؟ و در حقيقت، روايت توسعه مى دهد.

مى گوييم: اوّلًا: اين روايت مرفوعه است و اعتبارى ندارد؛ در حالى كه روايت على بن جعفر صحيحه است. و ما به عنوان مؤيّدى علاوه بر صحيحه ى حسين بن سعيد آن را آورديم.

بنابراين، دليل معتبرى بر ترتّب احكام مرتدّ ملّى بر فردى كه نطفه اش بر كفر منعقد شد، ليكن بلافاصله قبل از بلوغ اسلام آورد و سپس مرتدّ شده است نداريم.

ثانياً: از روايت استفاده مى شود محل حكومت عامل اميرمؤمنان عليه السلام جايى بوده است كه مسلمان و نصرانى در كنار هم زندگى مى كرده اند؛ زيرا، به امام عليه السلام نوشت: «إنّي أصبت قوماً من المسلمين زنادقة وقوماً من النصارى زنادقة»، لذا روايت اطلاقى ندارد كه موردى را كه حالت نصرانيّت مقارن يا بعد از بلوغ نباشد، شامل گردد. اين مناقشه را مى توان دفع كرد؛ ليكن عمده همان اشكال سندى است.

نتيجه: در باب مرتدّ فطرى، بايد پس از بلوغ، اسلام را با عقلش پذيرفته باشد علاوه بر اين كه در زمان انعقاد نطفه اش والدين يا يكى از آنان مسلمان باشد و در مرتدّ ملّى نيز بايد پس از بلوغ يك كفر بالاصاله اى پيدا كند، سپس اسلام بالاصاله اى بياورد و پس از آن مرتدّ گردد. اين معنا با كلمه ى

ارتداد نيز مساعدت دارد.

احكام مرتدّ فطرى

امام راحل در تحريرالوسيله در باب ارث مى فرمايد: توبه ى مردى كه ارتدادش فطرى باشد، مقبول نيست و بايد كشته شود. زوجه اش از او جدا مى شود و بايد عدّه ى وفات (چهار ماه و ده روز) نگاه دارد. اموالش نيز بين ورثه اش تقسيم مى گردد؛ يعنى شارع به سبب ارتداد از او سلب مالكيّت كرده و حكم موت را بر او جارى مى كند؛ و همان طور كه به سبب مرگ اموالش به ورثه منتقل مى شود، ارتداد نيز همان خصوصيّت را دارد.

توبه ى مرتدّ فطرى

در مورد توبه ى مرتدّ فطرى سه احتمال داده مى شود: الف: ظاهراً و باطناً قبول نمى شود.

ب: در باطن قبول است، ولى در ظاهر نمى پذيرند. ج: توبه ى مرتدّ فطرى مانند مرتدّ ملّى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 440

است. به اسكافى رحمه الله احتمال سوّم را نسبت داده اند؛[662] يعنى اگر توبه كرد، تمام احكام مذكور لغو مى شود. بنا بر اين نظر، توبه اش ظاهراً و باطناً قبول مى شود.

مقصود از ظاهر و باطن

احتمال اوّل: مقصود از باطن، عالم آخرت است؛ يعنى اگر از مرتدّ فطرى توبه ى جدّى سر زند و واقعاً توبه كند، توبه اش باطناً پذيرفته مى شود و با آن توبه، او را در آخرت عقاب نمى كنند و به جهنّم نمى رود؛ جهنّمى كه براى كافران مهيّا شده است.

مقصود از ظاهر، احكام عالم دنيا است. همان گونه كه كافر نجس است، مرتدّ فطرى نجاستى شديدتر از او دارد؛ زيرا، با توبه نجاست او از بين نمى رود و عباداتش باطل است.

به جهت اين كه صحّت عمل عبادى مشروط به اسلام است و اين فرد غيرمسلمان است؛ پس از ارتداد، حقّ ازدواج با زن مسلمان را ندارد، حتّى پس از توبه به همسر سابقش نمى تواند رجوع كرده يا با او ازدواج كند. بنابراين، توبه اش نسبت به اين عالم و احكام شرعى آن هيچ اثرى ندارد؛ گويا از او توبه اى سر نزده است.

دو اشكال بر احتمال اوّل

مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع تعبير جالبى دارد.[663] مى فرمايد: «لا يقبل إسلامه لو رجع، يتحتّم قتله وتبين منه زوجته وتعتدّ منه عدّة الوفاة وتقسم أمواله بين ورثته وإن التحق بدار الحرب أو اعتصم بما يحول بين الإمام وقتله».[664] مى فرمايد: اين احكام بايد بر مرتدّ فطرى بار شود؛ هر چند

مرتدّ فطرى به يك كشور بيگانه پناهنده و كافر حربى گردد يا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 441

نقشه اى بكشد كه حاكم شرع نتواند او را به قتل برساند؛ مانند اين كه خود را مخفى كند.

اشكال اول: آيا اين فرد پس از توبه، مكلّف به عبادت است؟ اگر بگوييد: تكليفى نسبت به عبادات ندارد، لازمه اش وجود فردى با عقل و كمال و تميز است كه از دايره ى تكليف به نماز، روزه، حجّ و ساير عبادات خارج است؛ در حالى كه كفّار مكلّف به فروع اند، همان گونه كه مكلّف به اصول هستند. و در توجيه اين مطلب مى گوييد: راه براى كفّار باز است، مى توانند مسلمان شوند و نماز صحيح بخوانند؛ زيرا، نماز با كفر صحيح نيست؛ و شرط صحّت عبادات، اسلام فاعل است.

و اگر مى گوييد: مرتدّ پس از توبه، مكلّف به عبادات است، با قبول نشدن توبه اش قدرت بر انجام عبادت ندارد؛ زيرا كافر است. لذا، تكليف در حقّش، تكليف به غيرمقدور است و راهى براى تصحيح عباداتش نيست. از طرفى فقها در باب قضاى نماز مى گويند:

اگر مرتدّ فطرى از ارتدادش توبه كرد، بايد نمازهاى زمان ارتدادش را قضا كند؛ زيرا، در حال ارتداد اگر نماز نخوانده است، به سبب فوت شدن نماز بايد قضا كند؛ و اگر نماز خوانده است به واسطه ى كفر، آن نمازها باطل است.

فتواى فقها در مسأله قضاى نماز دليل قبول توبه ى مرتدّ فطرى در ظاهر است؛ و بر وجوب قضا اجماع شده است؛ بلكه سيّد مرتضى رحمه الله مى فرمايد: مسلمانان بر وجوب قضاى نماز و عبادات فوت شده ى در حال ارتداد اجماع دارند. از طرفى فقيه كارى به قبول و

عدم قبول عبادت ندارد، بلكه دنبال صحّت و فساد آن است. اگر به وجوب قضا فتوا مى دهد، معنايش اين است كه اگر انجام داد، صحيح خواهد بود.

بحث قبول عبادت، ربطى به فقيه ندارد و بحث ديگرى است كه إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ.[665] از اين رو، رواياتى[666] داريم كه مفادش قبول شدن نمازى است كه در تمام اجزايش متوجّه پروردگارش باشد؛ اگر در مقدارى از آن توجّه داشته باشد، همان مقدار مقبول خواهد بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 442

اشكال دوّم: از آيه ى شريفه اى كه حكم ارتداد را بيان كرده است استفاده مى شود توبه ى مرتدّ فطرى قبول است. آيه مى فرمايد: وَمَن يَرْتَدِدْ مِنكُمْ عَن دِينِهِ ى فَيَمُتْ وَهُوَ كَافِرٌ فَأُوْللِكَ حَبِطَتْ أَعْملُهُمْ فِى الدُّنْيَا وَالْأَخِرَةِ وَأُوْللِكَ أَصْحبُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خلِدُونَ.[667] «افرادى از شما كه از دينشان برگردند و كافر بميرند، اعمالشان در دنيا و آخرت باطل مى گردد و آنان اصحاب آتش اند و در آن مخلّد خواهند بود».

اگر قرار است توبه ى مرتدّ فطرى قبول نشود، پس چرا قيد «فيمت وهو كافر» را آورده است؟ در اين صورت، فرقى نمى كند ارتداد تا هنگام مرگ ادامه پيدا كند يا نه. اين قيد بيانگر فرق بين ارتدادى است كه تا مرگ ادامه پيدا كند و ارتدادى كه استمرارش با توبه از بين برود؛ كه در آن صورت، حكم عوض شده و جزايى كه در آن مطرح است بر شخص مترتّب نمى شود.

اگر بگوييد: آيه در مورد مرتدّ ملّى است، مى گوييم: آيه اطلاق دارد و مرتدّ فطرى و ملّى، هر دو را شامل مى شود. ظاهر اطلاقش نيز مؤثّر بودن توبه براى مرتدّ فطرى و ملّى است.

نقد صاحب جواهر

رحمه الله بر دو اشكال

ايشان در نقد اشكال اوّل مى گويد: اوّلًا: اختيار مى كنيم مرتدّ مكلّف به عبادت است؛ امّا در عين حال عبادتش صحيح نيست. اگر قدرت بر انجام دادن عبادت ندارد، مسبّب اين امتناع خودش است؛ زيرا، با اختيار مرتدّ شده است و قاعده ى «الإمتناع بالإختيار لا ينافي الإختيار» در اين مورد جريان دارد. اين فرد با اراده ى خود مرتدّ شده و قدرتش را نسبت به انجام عبادت از بين برده است. به اين كار سلب قدرت مى گويند، نه غير مقدور؛ زيرا، اين امتناع منافاتى با اختيار ندارد.

ثانياً: اگر هم اختيار كنيم مكلّف به عبادت نيست، باز هم محذورى پيش نمى آيد؛ زيرا، شارع او را ميّت فرض كرده است. به همين خاطر به همسرش دستور مى دهد عدّه ى وفات بگيرد؛ اموالش را بين ورثه تقسيم كنند؛ لذا مى گوييم: هيچ تكليفى ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 443

امّا فقها مسأله ى نماز قضا را در رابطه ى با مطلب ديگرى مطرح مى كنند، مى خواهند بين كافر و مرتدّ فرق گذارند. در مورد كافر مى گويند: «الإسلام يجبّ ما قبله».[668] لذا، عبادت هاى زمان كفرش قضا ندارد؛ به خلاف مرتدّ كه عبادات زمان ارتدادش را بايد قضا كند. ولى بحث نكرده اند از كدام مرتدّ فطرى قضا صحيح است. ممكن است نظرشان به زن مرتدّ فطرى باشد كه توبه اش قبول مى شود.

بنابراين، طرح وجوب قضاى عبادات فوت شده در زمان ارتداد فقط به خاطر فرق گذاشتن بين باب كفر و ارتداد است. و ممكن است مرد مرتدّ فطرى به علّت عدم امكان قضا، از مسأله خارج باشد و اين خروج، سبب نمى شود مسأله بدون مورد باقى بماند؛ زيرا، زنى كه مرتدّ

فطرى است موضوع آن خواهد بود.

در حقيقت، صاحب جواهر رحمه الله مايل به همين احتمال اوّل است؛ زيرا، در ادامه ى كلامش مى فرمايد: در رابطه ى با توبه دو دسته دليل داريم:

الف: ادلّه اى كه به طور كلّى و مطلق در باب توبه وارد شده مبنى بر اين كه خداوند توبه ى هر گناهكارى را مى پذيرد.

ب: رواياتى كه نصّ در عدم قبول توبه ى مرتدّ فطرى است.

اين دو دسته دليل با هم معارض اند. عمومات و مطلقات اقتضاى قبول توبه ى مرتدّ را دارد، امّا نصوص خاص بر عدم قبول توبه ى مرتدّ فطرى دلالت دارد. در اين جا شهرت، مرجّح روايات عدم قبول است. و اگر در ترجيح، شبهه و اشكال شود و نوبت به مقام شكّ برسد، استصحاب بر عدم قبول توبه ى مرتدّ فطرى دلالت دارد؛ زيرا، يقين داريم قبل از تحقّق توبه اين احكام- نجاست بدن، بطلان نكاح و عبادات و ...- مترتّب بود، شكّ مى كنيم آيا با توبه آن احكام زائل شد يا نه، مقتضاى استصحاب بقاى احكام است.[669]

نقد بيان صاحب جواهر رحمه الله

مطلبى مورد اتّفاق كه جاى ترديد نيست، اين است كه اگر مرتدّ فطرى توبه كند و توبه اش مقبول هم واقع شود، ربطى به قتلش ندارد؛ يعنى كسانى كه توبه اش را قبول مى دانند،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 444

مى گويند: با توبه، حدّ قتلش ساقط نمى شود.

نكته ى ديگرى كه مسلّم و اتّفاقى است، اين است كه توبه ى مرتدّ فطرى سبب نمى شود علقه ى زوجيّتى كه بين او و زوجه اش بود برگردد و نيازى به عقد جديد نباشد. به عبارت ديگر، توبه اش مانند رجوع در طلاق رجعى نيست كه سبب بازگشت علقه ى سابق مى گردد.

با توجّه به اين دو نكته، محل

نزاع و بحث در غير اين دو حكم است؛ آيا با توبه، كفر و نجاستش مبدّل به طهارت مى شود؟ آيا حقّ دارد با زن مسلمانى ازدواج كند؟ بيانات صاحب جواهر رحمه الله وافى نيست. ايشان بايد دليل اقامه كند كه توبه ى مرتدّ فطرى كفرش را از بين نمى برد. مسأله «الامتناع بالاختيار لا ينافي الاختيار» را مى توان در اين جا پياده كرد. جوان شانزده ساله اى از روى جهالت و نادانى، سخنى گفت و مرتدّ شد، پس از توجّه، توبه كرد، آيا هيچ عبادت صحيحى نمى تواند انجام دهد؟ اگر نودسال عمر كند به او بگوييم: اى بالغ عاقل صاحب تميز و شعور، نماز شما فايده اى ندارد؛ شارع تو را ميّت فرض كرده است.

آيا اگر شارع فرمان داد زنش عدّه ى وفات نگاه دارد و اموالش تقسيم شود، معنايش آن است كه اين فرد ميّتى به تمام معناست؛ حتّى معامله و خريد و فروش با او صحيح نيست؟ به او نمى توان چيزى را هبه يا صلح كرد، ارث نمى برد.

اگر شارع در دو مورد احكام ميّت را تعبّداً بر اوبار كرد و گفت: زوجه اش عدّه ى وفات نگه دارد و اموالش بين ورثه تقسيم شود، مى توانيم بگوييم: در تمام آثار، او را به منزله ى ميّت دانسته است؟ اگر توبه ى واقعى از او سرزد، انسان آشنا به احكام و شريعت مى تواند حكم به مكلّف نبودن اين فرد بنمايد؟ يا بگوييم: مكلّف هست امّا چون به اختيار خود مرتدّ شده، پس عباداتش صحيح نيست؟

به سخن ديگر، ما در باب مرتدّ فطرى دليلى خاص بر عدم قبول توبه اش نداريم. آن چه در روايات آمده، «لا يستتاب»[670] است؛ يعنى از او طلب توبه نمى كنند، و او را

مى كشند. اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 445

در مقابل مرتدّ ملّى است كه او را توبه مى دهند؛ اگر توبه نكرد، او را مى كشند.

بنابراين، روايات نقش توبه را در باب مرتدّ ملّى و فطرى بيان مى كند. در مرتدّ ملّى توبه اش سبب سقوط حدّ قتل است ولى در مرتدّ فطرى اين اثر را ندارد. اين تعبيرات نيز در رابطه ى با حاكم است كه از مرتدّ ملّى طلب توبه مى كند ولى از مرتدّ فطرى چنين تقاضايى را نمى كند؛ حتّى اگر خودش نيز توبه كند، مؤثر نيست.

و به عبارت روشن تر، اگر بخواهيم بر ظاهر روايات جمود كنيم، آن ها مسأله استتابه را مطرح كرده اند نه مسأله توبه را؛ در مرتدّ ملّى حاكم بايد طلب توبه كند؛ امّا در مرتدّ فطرى حق ندارد چنين چيزى را طلب كند. ما در مطلب توسعه مى دهيم و مى گوييم: اگر خودش نيز توبه كند، فايده ندارد؛ حدّ قتل برداشته نمى شود.

با توجّه به آن چه گفتيم، صاحب جواهر رحمه الله بايد دليل اقامه كند مبنى بر اين كه توبه ى مرتدّ فطرى براى از بين بردن كفر، نجاست و صحّت عباداتش مؤثّر نيست. دليلى بر اين مطلب نداريم.

به هر حال، در نصّ و فتوا، اطلاق و عمومى نداريم كه بر عدم قبول توبه ى مرتدّ فطرى در همه ى احكام دلالت كند.

اين كه مرحوم صاحب جواهر مى گويد: مرتدّ فطرى يا مكلّف نيست و يا عباداتش صحيح نمى باشد، به هيچ وجه قابل قبول نيست. انسان بالغِ عاقل، صاحب تميز و شعور از تمام افراد عالم مستثنى باشد!

اختصاص دادن مسأله ى قضاى عبادات زمان ارتداد به زن مرتدّ فطرى وجهى ندارد در حالى كه در كلمات فقها اشعارى به اين

اختصاص وجود ندارد.

ايشان از آيه ى شريفه كه به نفع ما و بر ضرر صاحب جواهر رحمه الله است نيز هيچ جوابى نداد. مفاد آيه مربوط به كسانى است كه ارتدادشان به مرگشان متّصل شود. چنين افرادى در دنيا و آخرت مشمول حبط اعمال اند؛ قول پروردگار وَمَن يَرْتَدِدْ مِنكُمْ عَن دِينِهِ ى فَيَمُتْ وَهُوَ كَافِرٌ[671] يعنى مرگش در حالى باشد كه از ارتداد و كفر توبه نكرده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 446

است، مفهومش اين است كه اگر مرتدّ شد ولى توبه كرده، يعنى كافر نمُرد، حبط اعمالى نخواهد داشت.

تعارضى كه بين عمومات و مطلقات ادلّه ى توبه با «لا تقبل توبة المرتدّ الفطري» بيان كردند و شهرت را مرجّح عدم قبول قرار داد و بر فرض شكّ با استصحاب كار را تمام كرد نيز صحيح نيست.

اوّلًا: در باب مرتدّ فطرى چنين دليلى نداريم كه بگويد: «لا تقبل توبة المرتدّ الفطري» بلكه ادلّه به صورت «لا يستتاب» است؛ آن هم فقط نسبت به حدّ قتل. ما با توسعه اى كه داديم، گفتيم: اگر خودش نيز توبه كند، اثرى ندارد. لذا، عموم و اطلاقى در باب مرتدّ فطرى وجود ندارد تا با عمومات و اطلاقات ادلّه ى توبه معارضه كند.

ثانياً: در بحث اصول، اين مطلب تحقيق شده است كه اگر عامّى داشتيم و در برابر آن، خاصّ منفصلى كه مردّد بين اقلّ و اكثر است وجود داشت، نسبت به اقلّ به دليل مخصّص مراجعه مى شود؛ ولى نسبت به مازاد بر آن عموم عامّ مرجع است. مثلًا اگر عامّ «أكرم العلماء» به وسيله ى خاص «لا تكرم الفسّاق من العلماء» تخصيص خورد و معناى فاسق مشكوك بود كه آيا به

خصوص مرتكب كبيره مى گويند يا اعمّ از مرتكب كبيره و صغيره است؟ نسبت به مرتكب كبيره، به خاص مراجعه مى شود و در غير آن، عموم عامّ و اصالة العموم حاكم است.

در بحث ما، بر فرض ورود دليل: «لا تقبل توبة المرتدّ الفطري»، يقين داريم اين دليل در مورد قتل و جدايى زوجه اش وارد شده است؛ شكّ داريم آيا حكم به طهارت و صحّت عباداتش را نيز شامل مى شود يا نه؟ بايد به ادلّه ى عامّه ى توبه رجوع كنيم و حكم به قبولى توبه در اين امور نماييم؛ از اين رو، آثار قبولى توبه را مترتّب مى سازيم.

به بيان ديگر، ترجيح به شهرت، مخصوص جايى است كه دو دليل با هم معارض باشند؛ ولى جايى كه بين دو دليل امكان جمع دلالى باشد، قواعد تعارض جا ندارد؛ بلكه وظيفه ى ما از نظر قواعد اين است كه به عامّ يا خاصّ عمل كنيم. با حلّ مشكل به كمك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 447

أصالة العموم و أصالة الإطلاق تعارضى باقى نمى ماند كه موضوع ترجيح به شهرت باشد.

نتيجه: مرتدّ فطرى پس از آن كه توبه كرد، پاك مى شود؛ بنابراين، عباداتش صحيح خواهد بود، با زن مسلمان مى تواند ازدواج كند، ازدواج با زوجه ى سابقش پس از گذشتن ايّام عدّه ى وفات- از باب قدر متيقّن و إلّابرخى از فقها گفته اند: بعد از توبه- با عقد جديد اشكالى ندارد؛ اگر پدر يا مادرش مُرد، از آنان ارث مى برد؛ و اگر كسب و تجارت و معامله اى كرد، مالك مى شود.

تحقيقى در مفاد روايات

استتابه اى كه در روايات استعمال شده، در درجه ى اوّل مربوط به قتل است و با مقدارى توسعه، شامل جدايى و اعتداد زوجه

و تقسيم اموال نيز مى شود؛ يعنى با توبه، حدّش ساقط نمى شود، بينونت از بين نمى رود، و اموالى كه تقسيم شده به ملكش برنمى گردد. در نوع روايات، عبارت «لا يستتاب» استعمال شده است؛ امّا در يك روايت «لا توبة له» دارد؛ و آن روايت اين است:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد جميعاً، عن ابن محبوب، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن المرتدّ، فقال: من رغب عن الإسلام وكفر بما انزل على محمّد صلى الله عليه و آله بعد إسلامه فلا توبة له وقد وجب قتله وبانت منه امرأته ويقسّم ما ترك على ولده.[672]

سند روايت: اين روايت دو سند دارد: يكى از آن ها: «محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، عن الحسن بن محبوب، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم» است كه سندى صحيح است؛ امّا سند ديگر مشتمل بر سهل بن زياد است كه هرچند درباره اش گفته اند: «الأمر في سهل سهل»، ليكن خالى از مناقشه نيست.

فقه الحديث: محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام از حكم مرتدّ پرسيد- (سؤال مطلق است، شامل مرتدّ ملّى و فطرى مى شود، ليكن جواب امام عليه السلام در خصوص مرتدّ فطرى است و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 448

شايد، جواب، قرينه اى بر مورد سؤال راوى باشد)-.

امام باقر عليه السلام فرمود: كسى كه از اسلام رو برگرداند و به آن چه بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نازل شده كافر شود، پس از آن كه اسلام آورده است، توبه اى برايش نيست؛ قتلش واجب

مى شود، زنش از او جدا گشته و اموالش بين ورثه تقسيم مى گردد.

كيفيّت دلالت: جمله ى «فلا توبة له» اگر ذيلى نداشت و روايات ديگر هم نبود، بر مطلوب صاحب جواهر رحمه الله دلالت داشت. امّا امام عليه السلام پس از اين جمله فرمود: «فقد وجب قتله وبانت منه امرأته ويقسّم ماترك على ولده». اين جمله، قرينه ى جمله ى صدر مى شود؛ يعنى «لا توبة له» در رابطه ى با وجوب قتل، جدايى زوجه و تقسيم تركه اش است؛ حتّى اگر جمله ى ذيل هم نبود، روايات ديگر قرينه ى بر مراد از اين روايت بود؛ مانند روايت صحيحه ى حسين بن سعيد:

قال: قرأت بخطّ رجل إلى أبي الحسن الرضا عليه السلام رجل ولد على الإسلام ثمّ كفر وأشرك وخرج عن الإسلام، هل يستتاب أو يقتل ولا يستتاب؟ فكتب:

يقتل.[673]

از امام عليه السلام سؤال مى كند آيا مرتدّ فطرى را توبه مى دهند يا مى كشند؟ استتابه و عدم آن را در رابطه ى با قتل قرار داده است. هرچند ما براى استتابه موضوعيّت قائل نيستيم و در صورتى كه خودش نيز توبه كند، نمى پذيريم؛ ليكن جواب امام عليه السلام بر عدم قبولى توبه در رابطه ى با قتل است. درست است كه در اين روايت، محطّ سؤال در رابطه ى با قتل بوده، ليكن روايات عمّار ساباطى نسبت به امور ديگر نيز تعميم داده است.

قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول: كلّ مسلم بين مسلمين ارتدّ عن الإسلام وجحد محمّداً صلى الله عليه و آله نبوّته وكذّبه فإنّ دمه مباح لمن سمع ذلك منه، وامرأته بائنة منه يوم ارتدّ ويقسّم ماله على ورثته وتعتدّ امرأته عدّة المتوفّى عنها زوجها وعلى الإمام أن يقتله ولا يستتيبه.[674]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 449

در اين روايت، امام عليه السلام همه ى احكام را ذكر كرده اند و مسأله ى استتابه را در آخر روايت در رابطه ى با قتل مطرح مى كند. ما از آن الغاى خصوصيّت كرده و مى گوييم نسبت به تمام امورى كه در روايت آمده، توبه قبول نيست؛ امّا نسبت به مسائل و احكام ديگر به چه دليل بگوييم: توبه اش مثل توبه نكردن است؟ كدام دليل بر بقاى نجاست مرتدّ فطرى پس از توبه دلالت دارد؟ و كدام روايت مى گويد: عباداتش باطل و حقّ ازدواج با زن مسلمان پس از توبه ندارد؟

بلكه بالاتر مى گوييم: اگر مرتدّ فطرى بعد از توبه اموالى را به عقد و تجارت و حيازت و مانند آن كسب كرد، مالك مى شود و دليلى بر وجوب تقسيم آن ها نداريم؛ بلكه ترقّى كرده، مى گوييم: اگر پس از ارتدادش، مالى را تحصيل كرد، مالك است و بر ملكيّتش باقى مى ماند؛ هرچند توبه هم نكرده باشد. دليلى نداريم بر اين كه هرچه مرتدّ فطرى به دست مى آورد به ورثه اش منتقل مى شود.

دلالت دليل به همين اندازه است كه اگر مسلمانى مرتدّ شد، اموالش بين ورثه تقسيم مى گردد. مستفاد از اين دليل، اموال حين ارتداد است، نه اموالى كه پس از ارتداد مالك شده است؛ مگر كفّار مالك نمى شوند؟! اسلام شرط مالك شدن نيست. ادلّه اى كه بر صحّت معاملات دلالت دارد، در اين جا نيز جارى است.

تقسيم اموال بين ورثه حكم اختصاصى مرتدّ است؛ و در كفّار اين مسأله وجود ندارد.

ادلّه همين مقدار را دلالت دارد و اين حكم نيز برخلاف قاعده است كه بگوييم اموال انسان زنده اى بين ورثه اش تقسيم گردد؛ ليكن به واسطه ى ورود روايات اين حكم

را تعبّداً مى پذيريم. دايره ى اين تعبّد فقط نسبت به اموال موجود در حين ارتداد وسعت دارد، امّا مازاد بر آن را نه.

از مرحوم آيت اللَّه بروجردى در رابطه با اموال فرد بهايى پرسيدند، ايشان جواب داد:

اموالى را كه قبل از بهائيّت مالك بوده است، به مجرّد بهايى شدن به ورثه منتقل مى گردد؛ زيرا، پذيرش اين مسلك كفر و ارتداد است؛ امّا اموالى را كه بعد از بهائيت كسب مى كند،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 450

مالك هست و به ورثه منتقل نمى شود.

دقّت در روايات مفيد همين فتوا است. بهائيت به عنوان مصداقى از مصاديق ارتداد مطرح شد؛ ما بيش از اين مقدار نمى توانيم از روايات استفاده كنيم.

تنافى در عبارت تحريرالوسيله

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله در باب حدّ مرتدّ فرمود: «فالفطري لا يقبل إسلامه ظاهراً».

ايشان قيدى به آن نزده است؛ پس معناى آن، قبول توبه در باطن و عدم قبول در ظاهر است؛ ليكن در كتاب ارث مى فرمايد: «نعم تقبل توبته باطناً وظاهراً أيضاً بالنسبة إلى بعض الأحكام فيطهر بدنه وتصحّ عباداته ويملك الأموال الجديدة بأسبابه الإختيارية كالتجارة والحيازة، والقهرية كالإرث، ويجوز له التزويج بالمسلمة بل له تجديد العقد على زوجته السابقة»[675] توبه ى مرتدّ فطرى در باطن و ظاهر نسبت به بعضى از احكام پذيرفته مى شود. با توبه اش، بدنش طاهر، عباداتش صحيح مى گردد، و مالك اموال جديدى مى شود كه با اسباب اختيارى مانند تجارت و حيازت يا اسباب قهرى همانند ارث كسب مى كند، ازدواج با زن مسلمان برايش جايز مى گردد، بلكه مى تواند عقد ازدواج زن سابقش را تجديد كند. از اين رو، بين دو فتوا تنافى وجود دارد.

توجيه تنافى

ممكن است در توجيه اين مطلب بگوييم: مقصود از «لا يقبل توبته ظاهراً» در كتاب حدود نسبت به احكام خاصّى مانند قتل و بينونت و اعتداد زوجه و تقسيم اموال است كه در روايات به آن تصريح شده است، نه نسبت به تمام احكام.

با اين توجيه، احتمال دوّم در معناى باطن و ظاهر روشن مى شود. صاحب جواهر رحمه الله مى فرمود: «لا يقبل توبته ظاهراً» يعنى نسبت به هيچ حكمى از احكام توبه اش پذيرفته نيست؛ ولى باطناً توبه اش مقبول بوده و اثر آن رفع عذاب اخروى است.

احتمال دوّم اين است كه «لا يقبل اسلامه ظاهراً» مربوط به همين چند حكم است؛ اگر ده سال از ارتدادش گذشته و صدبار هم توبه كرده باشد، هرگاه حاكم شرع او را

يافت،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 451

مى كشد؛ اموالش بين ورثه اش تقسيم و زنش از او جدا مى شود. «ويقبل توبته باطناً» يعنى نسبت به رفع عذاب اخروى و احكام ديگر توبه اش مقبول است. و با اين توجيه، تنافى از دو عبارت تحريرالوسيله برطرف مى گردد و اين احتمال مختار ما مى باشد.

احكام زن مرتدّ

بحث در مطلق زن مرتدّ است خواه فطرى باشد يا ملّى. در عبارت تحريرالوسيله آمده است:

زن مرتدّ را نمى كشند خواه ملّى باشد يا فطرى؛ بلكه او را به زندان ابد مى اندازند و در اوقات نماز او را مى زنند و در خورد و خوراك بر او سخت مى گيرند؛ توبه اش پذيرفته مى شود؛ پس، اگر توبه كرد، از زندان آزاد مى شود.

در باب زن مرتدّ دو مطلب مسلّم است و فتوا و نصّ بر آن اتّفاق دارد: اوّل اين كه حدّش قتل نيست؛ اگر بر ارتدادش باقى ماند و حاضر نشد توبه كند، تا آخر عمر در زندان مى ماند. بحث و اختلاف در توبه ى زن مرتدّ است، آيا توبه ى زن مرتدّ اعمّ از ملّى و فطرى پذيرفته است و سبب آزادى اش از زندان مى شود؟ يا بايد بين مرتدّ ملّى و فطرى فرق گذاشت؟ در مرتدّ فطرى توبه اش در ارتباط با اخراج از زندان پذيرفته نمى شود، اما در رابطه ى با طهارت و عباداتش اثر دارد.

شهيد ثانى رحمه الله در مسالك به تفصيل قائل است.[676] لذا، بايد روايات را براى بررسى تمام احكام زن مرتدّ ملاحظه كنيم، تا معلوم شود حقّ با شهيد ثانى رحمه الله است يا با امام راحل رحمه الله و بسيارى از فقها كه توبه ى مطلق زن مرتدّ را مقبول مى دانند؛ و در نتيجه، حكم

به آزادى او مى دهند.

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن يعقوب بن يزيد، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في المرتدّة عن الإسلام، قال: لا تقتل وتستخدم خدمة شديدة وتمنع الطعام والشّراب إلّا ما يمسك نفسها وتلبس خشن الثياب وتضرب على الصّلوات.[677]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 452

فقه الحديث: در اين صحيحه حمّاد از امام صادق عليه السلام احكام زن مرتدّ را مى پرسد.

امام عليه السلام فرمود: او را نمى كشند؛ بلكه او را به كار سختى وادار مى كنند؛ طعام و شراب به او نمى دهند، مگر مقدارى كه حيات او را حفظ كند و مانع مرگش شود؛ بر او لباس هاى خشن مى پوشانند؛ و بر ترك نماز او را مى زنند.

كيفيت دلالت: اين روايت سؤال راوى از مطلق زن مرتدّ بود؛ زيرا، ظهورى در مرتدّ فطرى يا مرتدّ ملّى ندارد. در روايت فرمود: «تضرب على الصلوات» علّت ضرب اين است كه مرتدّ كافر است، يا نماز نمى خواند و يا نمازش باطل است. زيرا، كفر مانع صحّت نمازش مى باشد؛ ليكن آن چه در اين روايت آمده است با فتواى فقها فرق دارد. در عبارت فقها «تضرب في أوقات الصلوات» آمده، در حالى كه در روايت «تضرب على الصلوات» آمده است؛ اين دو با هم فرق دارد. زيرا، اگر براى ترك يك هفته نماز يك بار او را بزنند «تضرب على الصلوات» امتثال شده است؛ ولى بنا بر فتواى فقها بايد در هر شبانه روز دست كم سه مرتبه او را بزنند؛ يعنى در بين الطلوعين به عنوان نماز صبح، بين زوال و غروب به عنوان نماز ظهر و عصر و بين

غروب و نصف شب براى نماز مغرب و عشا.

مطلبى كه در روايت ديده نمى شود، حبس و زندان زن مرتدّ است؛ بلكه امام عليه السلام فرمود: «تستخدم خدمة شديدة وتمنع الطعام والشراب»، اگر بخواهند او را به خدمت سختى وادار كنند و از طعام و شراب بازدارند، بايد دائماً در اختيار حاكم شرع باشد و راهى براى انجام اين امور غير از مسأله ى زندان نيست. از سوى ديگر، جملات «تستخدم خدمة شديدة وتمنع الطعام والشراب» اطلاق دارد و مقيّد به زمانى نيست. از اين مطلب نيز استفاده مى كنيم كه اين امور دائمى است. بنابراين، از اطلاق روايت، زندان و حبس دائم فهميده مى شود. البتّه روايات ديگر نيز بر اين مطلب دلالت دارد.

2- وبإسناده عن الحسين بن سعيد بن حمّاد، عن حريز، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: لا يخلد في السّجن إلّا ثلاثة: الّذي يمسك على الموت والمرأة ترتدّ عن الإسلام، والسارق بعد قطع اليد والرِّجل.[678]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 453

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: در اسلام در سه مورد حبس ابد وجود دارد:

1- انسانى كه او را در زندان نگاه مى دارند تا مرگش فرا رسد- (در روايت امساك بيان نشده است؛ ممكن است مقصود انسان خطرناكى است كه آزادى او برخلاف مصلحت حكومت اسلامى باشد. و اگر آزاد باشد، سبب فساد و فتنه مى شود. بنابراين، بايد دائماً تحت نظر و مراقبت باشد)-.

2- زنى كه از اسلام برگردد. اطلاق اين عبارت شامل مرتدّ فطرى و ملّى مى شود.

3- دزدى كه دست و پايش به عنوان حدّ اوّل و دوّم سرقت قطع شده باشد.

در اين دو روايت، سخنى از توبه نيست. ممكن است

به وجود اطلاق در روايت حريز اشكال كرده و بگويند: روايت فقط در مقام بيان موارد حبس ابد در اسلام است؛ و از جهت خصوصيّات زن مرتدّ در مقام بيان نيست تا به اطلاقش تمسّك كنيم.

به بيان ديگر، در اين روايت مستثنى و مستثنى منه وجود دارد؛ اگر در مقام بيان هر دو يا در مقام بيان مستثنى بود، مى توانستيم از آن اطلاق گيرى كنيم؛ امّا اگر هدف اصلى روايت، بيان مستثنى منه باشد، يعنى مى خواهد بگويد: خيال نكنيد در اسلام در همه جا حبس ابد وجود دارد، غير از اين سه مورد حبس ابد نداريم و ديگر كارى به خصوصيّات اين سه مورد ندارد؛ و نسبت به اين كه آيا در تمام افراد و حالاتش حبس ابد هست يا در بعضى از موارد؟ ساكت است. لذا، اين اشكال در روايت حريز وجود دارد؛ ولى در روايت حمّاد از اين جهت اشكالى نيست.

3- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن غير واحد من أصحابنا، عن أبي جعفر وأبي عبد اللَّه عليهما السلام في المرتدّ يستتاب، فإن تاب وإلّا قتل، والمرأة إذا ارتدّت عن الإسلام استتيبت، فإن تاب وإلّا خلّدت في السجن وضيّق عليها في حبسها.[679] سند روايت: اين روايت را ابن محبوب از «غير واحد من أصحابنا» روايت كرده است.

توجّه به اين نكته لازم است كه بايد بين «عن بعض اصحابنا»، «عدّة من أصحابنا» و «غير

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 454

واحد من أصحابنا» فرق گذاشت. تعبير اوّل سبب ارسال در روايت مى شود؛ به خلاف تعبير دوّم و سوّم. زيرا، اين دو تعبير بيانگر روات متعدّد و فراوان است به گونه اى

كه اگر بخواهد همه را نام ببرد، سند مفصل مى شود. لذا، از يكى از اين دو تعبير استفاده مى كند. در كلمات صاحب جواهر و شيخ انصارى رحمهما الله نيز اين گونه تعبيرات ديده مى شود؛ مثلًا مى گويند «صرّح غير واحد من الفقهاء» يعنى جمعيّت زيادى به اين معنا تصريح كرده اند.

صاحب جواهر رحمه الله روايت را مرسله دانسته است؛[680] ليكن روايت را بايد صحيحه دانست. اگر گفته بود: «عن بعض أصحابنا» يك راوى غيرمشخّص كه نمى دانيم توثيق دارد يا نه، سبب ارسال مى شد؛ ولى وقتى مى گويد: «جماعة من أصحابنا»، «عدّة من أصحابنا»، «غير واحد من أصحابنا» ديگر روايت مرسل نيست و نيازى به جابر ضعف مسند ندارد. بنابراين، روايت به نظر ما صحيحه است؛ همان طور كه بعضى از بزرگان نيز آن را صحيحه شمرده است.[681]

فقه الحديث: امام باقر و صادق عليه السلام درباره ى مرتدّ فرمودند: او را توبه مى دهند؛ اگر توبه كرد، مطلبى نيست؛ وگرنه او را مى كشند- (روايات مرتدّ فطرى قرينه مى شود بر اين كه حكم در اين فقره ى روايت مربوط به مرتدّ ملّى است؛ زيرا در مرتدّ فطرى مسأله ى استتابه مطرح نيست)-.

زنى را كه از اسلام برگشته است، توبه مى دهند؛ اگر توبه كرد، رهايش مى كنند؛ وگرنه حكمش زندان ابد است. در حبس او را در مضايقه و تنگنا و فشار قرار مى دهند.

كيفيت دلالت: جمله ى اوّل روايت را به سبب روايات مرتدّ فطرى مجبور شديم بر مرتدّ ملى حمل كنيم؛ امّا آيا اين حمل ضررى به اطلاق جمله ى دوّم مى زند؟ صاحب مسالك رحمه الله مى فرمايد: به خاطر وحدت سياق اين جمله را نيز بايد بر مرتدّ ملّى حمل كنيد؛ مقيّد اطلاق روايت حمّاد مى شود و نتيجه

مى دهد توبه ى مرتدّ فطرى اثرى در زندانش ندارد. لذا، بين زن مرتدّ ملّى و فطرى تفاوت است؛ در مرتدّ ملّى پس از توبه از حبس آزاد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 455

مى شود، ولى در مرتدّ فطرى توبه اش سبب آزادى نمى گردد.[682]

نقد استدلال شهيد ثانى رحمه الله: در اين روايت دو حكم بيان شده است؛ زيرا، دو موضوع دارد. يكى درباره ى مرد مرتدّ، و ديگرى درباره ى زن مرتدّ. اگر در موضوع اوّل به قرينه ى روايات مرتدّ فطرى تصرّف كرده و آن را بر مرد مرتدّ ملّى حمل نموديم، چه ربطى به موضوع دوّم دارد؟ به چه دليل دست از اطلاق اين قسمت از روايت برداريم؟ دليلى بر عدم قبول توبه ى زن مرتدّ فطرى قائم نشده است. از اين رو، اطلاقش پا برجاست و ما به آن تمسّك كرده و مى گوييم: در مطلق زن مرتدّ، ارتدادش فطرى باشد يا ملّى، توبه قبول مى شود؛ همان گونه كه صاحب جواهر رحمه الله فرموده است.[683]

مؤيّد اين مطلب، نحوه بيان امام عليه السلام است كه موضوع اوّل را به صورت: «فى المرتدّ يستتاب فإن تاب و إلّاقتل» فرمود؛ اگر مسأله عطف موضوع دوّم بر آن بود، بايد مى فرمود: «وفي المرأة» تا بتوانيم به سبب وحدت سياق، دوّمى را نيز بر ارتداد ملّى حمل كنيم؛ امّا امام عليه السلام به صورت جمله ى مستأنفه ى «والمرأة إذا ارتدّت عن الإسلام استتيب» فرمود؛ يعنى بر جمله ى قبلى عطف نكرد؛ يك جمله ى مستقلّ و مستأنفه اى است كه به ماقبل مربوط نيست.

4- وعنه، عن الحسن بن محبوب، عن عباد بن صهيب، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: المرتدّ يستتاب فإن تاب وإلّا قتل، والمرأة تستتاب فإن

تابت وإلّا حبست في السجن واضرّبها.[684]

سند روايت: صاحب جواهر رحمه الله از آن به خبر، تعبير كرده،[685] و ظاهرش اين است كه آن را ضعيف مى داند؛ زيرا، مى فرمايد: براى اين دو خبر- مرسل ابن محبوب و خبر عباد بن صهيب- جابر وجود دارد؛ در حالى كه عباد بن صهيب را نجاشى رحمه الله توثيق كرده است؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 456

هرچند عامى مذهب مى باشد. پس، روايت موثّقه است و نيازى به جابر ندارد.

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: مرد مرتدّ را توبه مى دهند؛ اگر نپذيرفت، او را مى كشند؛ و زن مرتدّ را توبه مى دهند؛ اگر زيربار نرفت، زندانى شده او را اذيّت و آزار مى دهند.- به همان شكلى كه در قسمتى از روايات آمده بود؛ به او قوت لايموت مى دهند و در اوقات نماز او را مى زنند.-

كيفيّت دلالت: شهيد ثانى رحمه الله مى فرمايد: جمله ى اول را بايد بر مرتدّ ملّى حمل كرد؛ جمله ى دوّم نيز به حكم اتّحاد سياق مربوط به مرتدّ ملّى مى شود. در نتيجه، بحث استتابه مربوط به مرتدّ ملّى است و براى زنى كه ارتدادش فطرى باشد، دليلى بر استتابه نداريم.[686]

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اين روايت، دو موضوع و دو حكم دارد. اگر صدر روايت به قرينه ى روايات ديگر بر مرتدّ ملّى حمل شد، چرا دست از اطلاق ذيل روايت برداريم؟

ذيل كه قرينه ى برخلاف و دليل بر تقييد ندارد؟ بنابراين، به اطلاق موضوع دوّم تمسّك كرده و مى گوييم: «المرأة المرتدّة تستتاب مطلقاً أي سواء كانت فطرية أم ملّيّة».[687]

ظاهراً حقّ با صاحب جواهر رحمه الله است. شهيد ثانى رحمه الله نيز فتواى صريحى به تفاوت بين زن مرتدّ ملّى

با فطرى نداده است. مى گويد: از نصوص چنين چيزى برداشت مى شود.

نتيجه: از زنى كه به ارتداد ملّى يا فطرى مرتدّ شد، توبه طلب مى كنند؛ اگر توبه كرد، از زندان آزاد مى شود و هيچ مسأله اى ندارد؛ و اگر زيربار نرفت، به زندان ابد مى افتد.

كيفيّت توبه ى زن مرتدّ

اشاره

استتابه و طلب توبه فقط يك مرتبه از طرف حاكم است، اگر به دنبال استتابه ى حاكم توبه نكرد، ليكن يك ماه بعد خودش اظهار توبه كرد، ظاهراً از او نمى پذيرند. اين طور نيست كه مسأله در اختيار زن باشد كه هر وقت تصميم گرفت، توبه كند. اين توبه غير از توبه ى به درگاه پروردگار است كه هر وقت اراده كرد، مى تواند توبه كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 457

طرح روايت منافى

در باب زن مرتدّ سه مطلب مورد اتفاق فقها بود: عدم قتل، خلود در سجن و قبول توبه.

روايتى را صاحب وسائل رحمه الله نقل كرده است كه با آن چه گفتيم، منافات دارد:

وعنه، عن النّضر بن سويد، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في وليدة كانت نصرانيّة فأسلمت وولدت لسيّدها، ثمّ إنّ سيّدها مات وأوصى بها عتاقة السريّة على عهد عمر فنكحت نصرانيّاً ديرانيّاً وتنصّرت فولدت منه ولدين وحبلت بالثالث، فقضى فيها أن يعرض عليها الإسلام فعرض عليها الإسلام فأبت، فقال: ما ولدت من ولد نصرانيّاً فهم عبيد لأخيهم الّذي ولدت لسيّدها الأوّل، وأنا أحبسها حتّى تضع ولدها، فإذا ولدت قتلتها.[688]

فقه الحديث: سند روايت صحيح است. امام باقر عليه السلام فرمود: أمّ ولدى نصرانى اسلام آورد و براى مولايش فرزندى زاييد. اربابش مُرد و وصيّت كرد پس از مرگش اين كنيز آزاد گردد- ظاهراً مقصود از «عتاقة السرية» اين است اگر سهم ولد به اندازه اى نباشد كه مادرش آزاد شود، كارى كنند كه آزاد شود- به هر تقدير، امّ ولد پس از مرگ صاحبش آزاد شد و با يك نصرانى ديرنشين ازدواج

كرد و به دين نصارى درآمد. از آن مرد نصرانى دو فرزند به دنيا آورد و به فرزند سوّم آبستن شد. اين جريان ها در زمان خلافت عمر بن خطّاب اتفاق افتاد. مطلب را نزد اميرالمؤمنين عليه السلام مطرح كردند. آن حضرت فرمود: اسلام را بر آن زن عرضه كنيد. ولى او از پذيرفتن اسلام امتناع كرد. امام عليه السلام فرمود: دو بچّه اى كه در حال نصرانيّت زاييد عبد برادر مسلمانشان هستند. سپس فرمود: او را حبس مى كنم تا وضع حمل كند، آن گاه او را خواهم كشت.

طرح اشكال: امام عليه السلام در مورد اين زنى كه مرتدّ ملّى است، پس از امتناع از توبه، حكم به قتل داده است؛ در حالى كه بر طبق روايات گذشته، بايد او را به زندان ابد بيندازند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 458

شيخ طوسى رحمه الله در توجيه اين روايت مى گويد: «قضيّة في واقعة» يعنى حكمى از اميرمؤمنان عليه السلام مى باشد كه ما به خصوصيّات آن واقعه، و علّت حكم آگاهى نداريم.

بنابراين، حقّ نداريم از مورد روايت تعدّى كنيم.

پس از آن فرمود: شايد اين زن با مرد مسلمانى ازدواج كرده، سپس مرتدّ شده و به عقد ازدواج مرد نصرانى درآمده است. لذا، استحقاق قتل پيدا كرده است.[689]

در توجيه كلام مرحوم شيخ مى توان گفت: اين زن پس از ارتداد بايد عدّه ى طلاق نگه دارد؛ ولى او عدّه را مراعات نكرده و با مرد نصرانى ازدواج كرده است. در اين صورت، زناى محصنه از او سرزده است؛ لذا، مستحقّ قتل خواهد بود.

نقد توجيه شيخ طوسى رحمه الله

اوّلًا: در كدام قسمت روايت ازدواج اين زن را با مرد مسلمان مطرح كرده است؟ ناقل اين

قضاوت امام باقر عليه السلام است، نه يك فرد معمولى تا بگوييم: فراموش كرده است.

ثانياً: بر فرض تسليم اين مطلب كه استحقاق قتل به خاطر وقوع زناى محصنه است، سؤال اين است كه آيا اگر اين زن پس از عرضه ى اسلام بر او توبه مى كرد و اسلام را مى پذيرفت، باز هم كشته مى شد يا مسأله ى قتل منتفى مى گشت؟ بنابراين، قتل به سبب ارتداد بوده نه به علّت ازدواج با مرد نصرانى.

نظر برگزيده: به دو جهت نمى توانيم اين روايت صحيحه را بپذيريم.

1- با چه ضابطه و ملاكى دو فرزندى كه در حال نصرانيّت به دنيا آورده است، بايد عبد برادرشان باشند؟ هيچ يك از ضابطه هاى رقيّت و عبوديّت در اين جا تطبيق نمى كند.

راه هاى عبد و رقّ شدن يا عبد بودن پدر و مادر است يا اسير شدن در جنگ؛ ارتداد و عدم قبول توبه سبب عبد شدن بچّه هايش نمى شود.

2- رواياتى كه در بحث هاى گذشته نقل شد، هيچ كدام بر قتل زن مرتدّ دلالت نداشت؛ بلكه همه يك صدا مى گفتند: در مورد زن مرتدّ قتل مطرح نيست. البتّه در مسائل بعد مى گوييم: مرد مرتدّ ملّى اگر از پذيرفتن توبه امتناع كرد، كشته مى شود؛ ولى هيچ فقيهى در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 459

مورد زن مرتدّ فتوا به قتل نداده است؛ به خصوص اگر ارتدادش ملّى باشد. از اين رو، بايد علم روايت را به اهلش ارجاع داد.

احكام مرد مرتدّ ملّى

اشاره

امام راحل رحمه الله فرمود: مرتدّ ملّى را توبه مى دهند؛ اگر از پذيرش آن امتناع كرد، او را مى كشند. احتياط اين است كه او را سه روز توبه دهند و در روز چهارم او را مى كشند.

اگر مرتدّ ملّى

توبه كند، او را آزاد مى كنند و هيچ حكمى ندارد؛ ولى اگر حاضر به توبه نشد، قتلى كه بلافاصله بر مرتدّ فطرى اجرا مى شد، در حقّش اقامه مى گردد.

مى فرمايند: سه روز او را توبه مى دهند، دو احتمال دارد:

الف: در هر سه روز او را توبه مى دهند؛ اگر استتابه ى در سه روز مفيد واقع نشد، او را مى كشند.

ب: روز اوّل از او طلب توبه مى كنند و تا سه روز مهلت دارد كه برگردد و مسلمان شود؛ اگر در ظرف اين سه روز برگشت، آزاد مى گردد؛ وگرنه در روز چهارم او را مى كشند.

ظاهراً احتمال دوّم مقصود است كه يك بار استتابه مى شود و سه روز مهلت دارد تا رجوع كند.

مفاد روايات

رواياتى كه بيانگر اين احكام هستند، سه دسته مى باشد كه بايد در دلالت آن ها دقّت كرد؛ طايفه ى اوّل، قتل را براى مطلق مرتدّ مى گويد. طايفه ى دوّم، استتابه براى هر مرتدّى هست. و طايفه ى سوّم، بين مرتدّ ملّى و فطرى تفصيل مى دهد، در مرتدّ فطرى استتابه نيست به خلاف مرتدّ ملّى. از اين رو، طايفه ى سوّم شاهد جمع بين دو طايفه ى اوّل و دوّم است.

طايفه ى اوّل

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد جميعاً، عن ابن محبوب، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن المرتدّ، فقال: من رغب عن الإسلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 460

وكفر بما انزل على محمّد صلى الله عليه و آله بعد إسلامه فلا توبة له وقد وجب قتله وبانت منه امرأته ويقسّم ماترك على ولده.[690]

فقه الحديث: در بحث هاى قبل گفتيم: اين روايت دو سند دارد. يكى از آن ها مشتمل بر سهل بن زياد است كه مورد اختلاف و مناقشه است؛ ولى سند ديگرش صحيح است.

محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام حكم جنس و طبيعت مرتدّ را پرسيد، فرقى بين ملّى و فطرى نگذاشت. امام عليه السلام در جوابش به طور كلّى فرمود: هر كسى از اسلام روبرگرداند و به آن چه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده كافر گردد، برايش توبه اى نيست؛ قتلش واجب است و زنش از او جدا مى گردد و ماتركش بين فرزاندانش تقسيم مى شود.

جواب امام عليه السلام به سؤال محمّد بن مسلم انصرافى به مرتدّ فطرى ندارد؛ زيرا، در زمان امام باقر عليه السلام مسيحى و

يهودى فراوان بود. اگر روايتى در مقابل اين حديث نبود، در مطلق مرتدّ حكم به قتل مى كرديم.

طايفه ى دوّم

وعنه، عن الحسين بن محبوب، عن عباد بن صهيب، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: المرتدّ يستتاب فإن تاب وإلّا قتل، والمرأة تستتاب فإن تابت وإلّا حبست في السّجن واضرّبها.[691]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام عليه السلام فرمود: مرد مرتدّ توبه داده مى شود؛ اگر توبه كرد، آزاد مى گردد؛ وگرنه او را مى كشند- اين روايت مطلق است و هيچ انصرافى به مرتدّ ملّى ندارد؛ حتّى قيدى هم ندارد تا اختصاص به مرتدّ ملّى پيدا كند.-

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن غير واحد من أصحابنا، عن أبي جعفر وأبي عبد اللَّه عليه السلام في المرتدّ يستتاب، فإن تاب وإلّا قتل ....[692]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 461

فقه الحديث: صاحب جواهر رحمه الله اين روايت را مرسل مى دانست و ما برخلاف ايشان آن را صحيحه دانستيم. اين روايت نيز در مطلق مرتدّ، حكم به استتابه مى كند؛ اگر نپذيرفت، او را مى كشند.

طايفه ى سوّم

وعنه، عن العمركي بن علي، عن علي بن جعفر، عن أخيه أبي الحسن عليه السلام قال: سألته عن مسلم تنصّر، قال: يقتل ولا يستتاب، قلت: فنصرانيّ أسلم ثمّ ارتدّ، قال: يستتاب فإن رجع، وإلّا قتل.[693]

فقه الحديث: على بن جعفر از امام هفتم عليه السلام پرسيد: مسلمانى كه سابقه ى كفر نداشته نصرانى شد، چه حكمى دارد؟ امام عليه السلام فرمود: او را بدون توبه دادن مى كشند. پرسيد:

نصرانى مسلمان شد سپس مرتدّ گشت؟ امام عليه السلام فرمود: او را توبه مى دهند؛ اگر بازگشت، كارى با او ندارند؛ وگرنه اگر حاضر به توبه نشد، او را مى كشند.

اين روايت، شاهد جمع بين دو طايفه ى اوّل است؛ يعنى طايفه ى اوّل

به قرينه ى اين روايت بر مرتدّ فطرى و طايفه ى دوّم بر مرتدّ ملّى حمل مى شود.

روايت حسين بن سعيد نيز تا حدّى شاهد اين جمع است:

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد قال: قرأت بخطّ رجل إلى أبي الحسن الرضا عليه السلام: رجل ولد على الإسلام ثمّ كفر وأشرك وخرج عن الإسلام هل يستتاب؟ أو يقتل ولا يستتاب؟ فكتب: يقتل.[694]

فقه الحديث: به امام رضا عليه السلام نامه نوشت: مردى بر اسلام متولّد شد سپس كفر ورزيد و[695]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص462

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 462

شرك آورد و از اسلام بيرون رفت. آيا او را توبه مى دهند يا او را مى كشند و توبه نمى دهند؟ امام عليه السلام نوشت: او را مى كشند.

اين روايت در خصوص مرتدّ فطرى است. از مجموع روايات تفصيل بين مرتدّ ملّى و فطرى استفاده مى شود. فتاواى فقها نيز با آن موافق است.

استتابه ى مرتدّ

1- از رواياتى كه مشتمل بر استتابه ى مرتدّ است، استفاده مى شود اين عمل بر حاكم شرع واجب است؛ زيرا، «يستتاب» جمله ى خبريّه در مقام انشا است كه دلالت بر وجوب دارد.

2- در عبارت تحريرالوسيله درباره ى زن مرتدّ، استتابه مطرح نشده است؛ ولى در مرتدّ ملّى فرمود: «ويستتاب، فإن امتنع قتل، والأحوط استتابته ثلاثة أيّام» چه فرقى بين زن مرتدّ با مرتدّ ملّى است كه در يكى مسأله استتابه مطرح شده و در ديگرى نيامده است با آن كه رواياتى كه در خصوص زن مرتدّ رسيده، مشتمل بر اين لفظ هست؟ مثلًا در موثقه ى عباد بن صهيب فرمود: «والمرأة تستتاب ...»[696] و در صحيحه ى ابن محبوب فرمود: «والمرأة إذا ارتدّت عن

الإسلام استتيب ...».[697]

3- اگر زن مرتدّ يا مرتدّ ملّى پيش از مطالبه ى حاكم توبه كند، توبه اش قبول و موضوع استتابه منتفى مى شود. پذيرش توبه متوقّف بر طلب حاكم نيست؛ امّا پس از طلب حاكم، اگر در مدّت مقرّر توبه كرد، آزاد مى شود؛ وگرنه مرد مرتدّ كشته و زن مرتدّ به زندان ابد مى افتد. اين طور نيست كه هر وقت مرتدّ توبه كند، توبه اش را بپذيرند.

با اين بيان، اشكال بر عبارت تحريرالوسيله روشن مى شود؛ زيرا، ايشان فرمود: «وتقبل توبتها فإن تابت أخرجت عن الحبس». در چه زمانى توبه اش پذيرفته مى شود؟ اگر يك سال پس از استتابه ى حاكم شرع توبه كند، چه دليلى بر قبولى توبه اش داريم تا او را از زندان آزاد سازيم؟ تعبير تحريرالوسيله با روايات باب سازش ندارد.

در موثّقه عباد بن صهيب مى گويد: «المرأة تستتاب فإن تابت وإلّا حبست في السّجن»[698] و در صحيحه حسين بن محبوب مى فرمايد: «والمرأة إذا ارتدت عن الإسلام استتيبت فإن تابت وإلّا اخلدت في السّجن ...»[699] در اين دو روايت نفرمود: هر وقت توبه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 463

كرد، آزاد مى شود؛ بلكه فرمود: حاكم از او طلب توبه مى كند، اگر بلافاصله جواب داد، آزاد مى شود؛ وگرنه مخلّد در حبس مى گردد.

4- امام راحل رحمه الله فرمود: احتياط واجب اين است كه مرتدّ ملّى را سه روز توبه دهند؛ اگر توبه نكرد، در روز چهارم كشته مى شود. دليل اين مطلب روايتى است كه صاحب جواهر رحمه الله آن را تضعيف كرده است؛[700] ليكن روايت از طريق شيخ و كلينى رحمهما الله مشتمل بر سهل بن زياد است و سندش مورد اعتماد نيست؛ امّا از طريق صدوق رحمه الله

معتبر است.

وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن محمّد بن الحسن بن شمّون، عن عبداللَّه بن عبدالرّحمن، عن مسمع بن عبدالملك، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: المرتدّ عن الإسلام تعزل عنه امرأته ولا تؤكل ذبيحته، ويستتاب ثلاثة أيّام فإن تاب وإلّا قتل يوم الرابع ورواه الشيخ بإسناده عن سهل بن زياد ... ورواه الصدوق بإسناده عن السّكوني عن جعفر عن أبيه عن آبائه عليهم السلام مثله وزاد: إذا كان صحيح العقل.[701]

فقه الحديث: اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: فردى كه از اسلام به ارتداد ملّى برگردد، زوجه اش از او جدا مى شود؛- زيرا، زن مسلمان نمى تواند شوهر كافر داشته باشد، ليكن نحوه ى جدايى آن با جدايى مرتدّ فطرى تفاوت دارد. در مرتدّ ملّى عدّه ى طلاق مى گيرد و در مرتدّ فطرى عدّه ى وفات. در مرتدّ ملّى اگر در زمان عدّه توبه كند، نكاح به حال خود باقى است و نياز به عقد جديد ندارد، ولى در مرتدّ فطرى نياز به عقد جديد است. در باب نكاح اين مسائل مطرح است- (ذبيحه ى چنين مرتدّى را نمى توان خورد؛ و سه روز استتابه مى شود؛ اگر توبه كرد، آزاد مى شود؛ وگرنه در روز چهارم او را مى كشند)- روايت سكونى اضافه اى دارد: اگر اين فرد عقلش سالم باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 464

در استتابه ى سه روز دو احتمال هست: 1- در هر روز از سه روز حاكم طلب توبه مى كند. 2- روز اوّل طلب توبه كرده و تا سه روز به او مهلت مى دهد تا در اين سه روز فكر كند و تصميم بگيرد.

صاحب جواهر رحمه الله روايت را به علّت ضعف

كنار گذاشته، مى گويد: بايد به اطلاقات اخذ كنيم.[702] روز اوّل حاكم شرع از او مى خواهد توبه كند؛ اگر بلافاصله- با حفظ عرفيّت مسأله- توبه كرد، مى پذيرد و رهايش مى سازد؛ وگرنه در همان روز او را مى كشد.

به نظر ما، روايت به طريق مرحوم صدوق معتبر است؛ هرچند راوى آن سكونى از عامه است. بنابراين، به آن عمل مى كنيم. علاوه بر اين روايت، احتياط در باب دماء و فروج نيز اين مطلب را اقتضا مى كند. از اين رو، بنا بر اقوا يا احتياط وجوبى، بايد سه روز به مرتدّ ملّى مهلت داد؛ اگر توبه نكرد، او را مى كشند.

تقاضاى حلّ شبهه توسط مرتدّ

اگر حاكم شرع از مرتدّ ملّى طلب توبه كرد، او گفت: براى من شبهه اى عارض شده است، آن را حل كنيد تا به اسلام برگردم و الّا بر كفر باقى خواهم ماند. علّامه ى حلّى رحمه الله در كتاب قواعد فرمود: دو احتمال در مسأله وجود دارد:

1- به او مهلت دهيم و از او بخواهيم با مراجعه ى به خبرگان و دانشمندان و تحقيق، شبهه اش را حلّ كند؛ و در اين مدّت او را آزاد بگذاريم. اگر نتوانست شبهه اش را حلّ كند، او را مى كشيم؛ و اگر شبهه اش برطرف شد، به منزله ى توبه كردن است. حتّى اگر پس از گذشت يك سال يا دو سال باشد.

2- به او مى گوييم: الآن اظهار توبه و بازگشت به اسلام كن ولو در قلب مردّد و متزلزل باشى تا با اين حال اظهار توبه ات محقّق گردد. پس از توبه، او را به حلّ شبهه موظّف مى سازيم.

دليل احتمال اوّل: انسانى كه مبتلا به شبهه اى در اعتقاد شده، توبه و بازگشت به اسلام خواستن يك نوع تكليف

به مالايطاق كردن است. چگونه كسى كه گرفتار شبهه است، مى تواند اعتقاد قلبى به اسلام داشته باشد و در برابرش خضوع كند؛ لذا، بايد به او مهلت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 465

داد تا قدرت بر حلّ شبهه پيدا كند.

دليل احتمال دوّم: حاكم شرع كارى به اعتقاد قلبى فرد ندارد؛ بلكه موظّف است ظواهر احكام را مترتّب كند. از او مى خواهد اسلام را اظهار كند؛ هرچند مخالف با اعتقادش باشد و قلباً در برابر اسلام خاضع نباشد. همانند منافقين در صدر اسلام كه در نظر رسول اكرم صلى الله عليه و آله محرز بود اظهاراتشان با اعتقادشان مباينت دارد. با اين حال، آثار اسلام و احكامش را بر آنان مترتّب مى كرد. اين بحث در كتاب طهارت و نجاسات در باب كفر بايد پيگيرى شود؛ و در اين جا بايد ديد مستفاد از روايات چيست؟ آيا رواياتى كه استتابه ى مرتدّ را مطرح مى كند، مربوط به مرتدّى است كه گرفتار شبهه نباشد يا اطلاق دارد؟ همان طور كه در اصل ارتدادش بايد بررسى كرد آيا شخص عذرى دارد يا نه؟

نظر برگزيده: به نظر ما، اين فرد معذور نيست؛ زيرا، وقتى اسلام بر پايه ى استدلال متكّى بود، با وجود منطق اسلام، جايى براى اين شبهات نيست. به عبارت ديگر، اگر كسى اسلامش از روى تحقيق و دقّت باشد، امكان ندارد شبهه در اعتقاداتش پيدا شود. عروض شبهه از نقص در تحقيق و عدم بررسى و مطالعه ى كامل در باب اسلام كشف مى كند.

هر كسى دين اسلام را خالى از تعصّب و عناد مورد مطالعه و بررسى قرار دهد، امكان ندارد آن را نپذيرد. دينى كه از يك

طرف جهانى، و از طرف ديگر ابدى است، بايد به يك اصول و قواعدى ارتباط و بستگى داشته باشد كه هر عاقل و هر اهل منطق و محقّقى اگر با تحقيقى صحيح در اطرافش به كاوش پرداخت، در برابر اصولش خاضع خواهد شد. ما درباره ى اسلام چنين اعتقادى داريم. اگر تحقيق كامل و جامعى در اسلام كرد و آن را نپذيرفت، معلوم مى شود گرفتار عناد و لجاجت يا خوف و وحشت و يا حبّ جاه و مقام بوده است. در قرآن نيز همين معنا علّت عدم ايمان علماى يهود و نصارا معرّفى شده است.

بنابراين، فردى كه مرتدّ ملّى است؛ در سابق مسلمان نبوده و سپس به اسلام گرويده است؛ اگر اسلامش از روى تحقيق و بررسى مسائل اسلام باشد، گرفتار شبهه نمى شود؛ اگر امروز شبهه در اعتقادش پيدا شده، ناشى از عدم تحقيق كامل است. بنابراين، خودش مقصّر است و معذور نيست. و از طرفى دليلى نداريم كه بايد به مرتدّ ملّى مهلت دهند تا شبهه اش را حل كند؛ هرچند زمان حلّ شبهه طولانى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 466

به عبارت ديگر، مرتدّ ملّى در اصل شبهه معذور نيست؛ لذا، حكم تغيير نمى كند و «المرتدّ يستتاب» به جاى خود محفوظ است. بله، اگر معذور بود، مى گفتيم: نمى توان او را تحت فشار قرار داد. امّا مسلمانى كه وظيفه اش اين است كه از روى تحقيق به اصول و مبانى اوّليه ى اسلام معتقد گردد، اگر در تحقيق قصور كرده است، معذور نخواهد بود.

بنابراين، حصول شبهه سبب تغيير حكم ارتداد نمى شود.

صاحب جواهر رحمه الله نيز همين مطلب را فرموده است.[703] فاضل هندى رحمه الله به

برخى از عامّه، مهلتِ تا زمان حلّ شبهه را نسبت مى دهد؛[704] ليكن مقتضاى اطلاقات، عدم امهال بيش از سه روز است. صاحب جواهر رحمه الله روايتى را نيز به عنوان تأييد آورده است. اين روايت، سند خوبى ندارد؛ ليكن براى تأييد مطرح مى كنيم.

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن حمّاد وصفوان، عن معاوية بن عمّار، عن أبيه، عن أبي الطفيل، أنّ بني ناجية قوماً كانوا يسكنون الأسياف وكانوا قوماً يدّعون في قريش نسباً، وكانوا نصارى، فأسلموا، ثمّ رجعوا عن الإسلام، فبعث أمير المؤمنين عليه السلام معقل بن قيس التميمي، فخرجنا معه، فلمّا انتهينا إلى القوم جعل بيننا وبينه أمارة، فقال: إذا وضعت يدي على رأسي فضعوا فيهم السّلاح، فأتاهم فقال: ما أنتم عليه؟ فخرجت طائفة، فقالوا: نحن نصارى فأسلمنا لا نعلم ديناً خيراً من ديننا، فنحن عليه وقالت: طائفة: نحن كنّا نصارى ثمّ أسلمنا ثمّ عرفنا أنّه لا خير من الدين الّذى كنّا عليه فرجعنا إليه، فدعاهم إلى الإسلام ثلاث مرّات فأبوا، فوضع يده على رأسه قال فقتل مقاتليهم وسبى ذراريهم.

قال: فأتى بهم عليّاً عليه السلام فاشتراهم مصقلة بن هبيرة، بمأة ألف درهم فأعتقهم وحمل إلى عليّ عليه الصلوة والسلام خمسين ألفاً فأبى أن يقبلها، قال فخرج بها فدفنه بداره ولحق بمعاوية. قال: فخرب أمير المؤمنين عليه السلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 467

داره وأجاز عتقهم.[705]

فقه الحديث: راوى مى گويد: بنى ناجيه قومى بودند كه در اطراف اسياف سكونت داشتند و ادّعا مى كردند با قريش ارتباط فاميلى دارند و همگى مسيحى بودند. اسلام آوردند و سپس مرتدّ شدند. اميرمؤمنان عليه السلام معقل بن قيس تميمى را به سوى آنان فرستاد.

راوى مى گويد:

من از همراهان معقل بودم. وقتى به محلّ آنان رسيديم، معقل گفت: هرگاه دست بر سرم گذاشتم معطّل نكنيد و با اسلحه به آنان حمله ور شويد.

معقل نزد آن طايفه آمد و از ايشان پرسيد: حرفتان چيست؟ چه مى گوييد؟ جمعيّت دو گروه شد. گروه اول گفت: ما نصرانى بوديم، مسلمان شديم؛ و اكنون دينى را بهتر از اسلام نمى دانيم، به آن معتقديم. گروه دوّم گفت: ما نصرانى بوديم، اسلام آورديم؛ سپس فهميديم دين سابق ما بهترين اديان است، به آن برگشتيم.

معقل سه بار از آنان تقاضاى توبه كرد و آنان سرباز زدند. در اين هنگام دست بر سرش گذاشت. سربازانش هجوم بردند، مردان جنگجو را كشتند و بچّه هايشان را به اسارت گرفتند و نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند.

مصقلة بن هبيره اسيران را به صد هزار درهم خريد و آزاد كرد. معقل پنجاه هزار درهم نزد امير مؤمنان عليه السلام آورد، حضرت از پذيرفتن آن امتناع كردند؛ او هم آن ها را برداشت و به خانه اش رفت و در آن جا دفن كرد و به معاويه ملحق شد. امير مؤمنان عليه السلام خانه اش را خراب، و آزادى اسرا را اجازه داد.

ارتداد بنى ناجيه به سبب شبهه اى بود كه عارض شده بود و مأمور اميرمؤمنان عليه السلام مهلتى براى رفع شبهه نداد؛ بلكه پس از سه بار طلب توبه، آنان را كشت. روايت به عنوان مؤيّد خوب است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 468

[شرائط تحقّق الارتداد]

[مسألة 2- يعتبر في الحكم بالارتداد البلوغ والعقل والاختيار والقصد، فلاعبرة بردّة الصبيّ وإن كان مراهقاً، ولا المجنون وإن كان أدوارياً دور جنونه ولا المكره ولا بما يقع بلا قصد كالهازل والساهي والغافل والمغمى عليه،

ولو صدر منه حال غضب غالب لايملك معه نفسه لم يحكم بالإرتداد.]

شرايط تحقّق ارتداد

اشاره

شرايط تحقّق ارتداد، بلوغ، عقل، اختيار و قصد است. پس، اعتبارى به ارتداد صبىّ نيست؛ هرچند در آستانه ى بلوغ باشد و همين طور مجنون اگرچه ادوارى باشد و در حالت جنون، از او عمل يا كلامى صادر شود كه اگر فرد كاملى مى گفت مرتدّ مى شد از او بى اثر است. ارتداد فرد مكره نيز بى اثر است. اگر از كسى بدون قصد جدّى عمل ارتدادى سرزند، مانند هازل، ساهى، غافل و بيهوش، حكم به ارتدادش نمى شود.

اگر از انسان در حال غضب كه مالك نفسش نيست، ارتدادى تحقّق يابد، مرتدّ نمى شود. اين مسأله در تمام مواردى كه موجب حدّ است، مشترك بود؛ و در حدود ديگر تا اندازه اى در مورد آن بحث كرديم و گفتيم: اگر غيركاملى مرتكب سرقت يا زنا شود، حدّ در موردش اجرا نمى شود. در باب ارتداد نيز مطلب همان است.

بلوغ
اشاره

اگر از غيربالغى- اگرچه در آستانه ى بلوغ باشد- ارتدادى سرزند، حدّ ندارد. باب حدود مانند باب ضمان نيست كه اگر در حال صباوت مال مردم را تلف كرد، بگوييم: پس از بلوغ واجب است از عهده ى ضمان و خسارت برآيد. ارتداد صبىّ منشأ اثر نيست؛ پس از بلوغ نمى توان او را به جرم ارتداد قبل از بلوغ مجرم دانست. حتّى حكم اسلام تبعى بر نابالغ مرتدّ مترتّب بوده و بدنش طاهر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 469

بيان روايت معارض

شيخ طوسى رحمه الله روايتى در كتاب خلاف نقل كرده است كه با مطالب بالا منافات دارد.

قال: الصبيّ إذا بلغ عشر سنين اقيمت عليه الحدود التامّة واقتصّ منه وتنفذ وصيّته وعتقه.[706]

فقه الحديث: زمانى كه كودك ده ساله شد، تمام حدود در موردش اجرا مى گردد؛ و اگر مرتكب جنايت و نقص و قتلى شد، از او قصاص مى شود؛ وصيّت و عتقش نيز نافذ است.

اين روايت قابل استدلال نيست. زيرا، مشهور فقها، بلكه بالاتر از مشهور، برخلافش فتوا داده اند. علاوه آن كه روايات زيادى در باب حدود وارد شده و به طور اطلاق مى گويند: «لا حدّ على الصبيّ والمجنون».[707] اين روايات مورد عمل مشهور است. فتواى قوم اطلاق دارد و فرقى در عدم اجراى حدود بر كودك، بين كمتر از ده سال و بيشتر از آن نگذاشته اند. فقط به جهت مصالح عمومى و اجتماعى در مورد كودك، قائل به تعزير هستند؛ امّا موضوع حدود الهى، شخص بالغ است.

در باب وصيّت غير از مرحوم شيخ، برخى از فقها[708] به نفوذ وصيّت كودك ده ساله به بعد فتوا داده اند؛ ولى اين دليل نمى شود كه در باب حدود نيز

همين مطلب را بگويند.

عقل

در مورد مجنون نيز همه به اتّفاق بر عدم اجراى حدّ فتوا داده اند؛ فرقى نمى كند مجنون اطباقى باشد يا مجنون ادوارى در زمان جنونش. فقط در باب زنا قولى به تفصيل بين زناى مجنونه بود كه حدّى بر آن مترتّب نمى شد و زناى مجنون كه حدّ داشت و روايتى[709] نيز مؤيّد اين قول بود، ولى مشهور آن را ردّ كردند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 470

اختيار

در مورد مكره نيز روايت شريفه «رفع ما استكرهوا عليه»[710] دلالت بر عدم حرمت عمل اكراهى دارد. عملى كه حرام نبود، حدّ هم ندارد. بنابراين، در حدود ديگر نيز مى گفتيم:

شرب خمر از روى اكراه، حرمت و حدّى ندارد.

علاوه آن كه آيه ى شريفه اى در خصوص اكراه عمّار بن ياسر بر كفر نازل شده است:

إِنَّمَا يَفْتَرِى الْكَذِبَ الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بَايتِ اللَّهِ وَأُوْللِكَ هُمُ الْكذِبُونَ* مَن كَفَرَ بِاللَّهِ مِن م بَعْدِ إِيمنِهِ ى إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ و مُطْمَلِنُ م بِالْإِيمنِ ....[711] كفّار مكّه، عمّار ياسر و پدر و مادرش را بر كفر اكراه مى كنند. پدر و مادرش حاضر نشدند رسول خدا صلى الله عليه و آله را تكذيب كنند. از اين رو، آنان را شهيد كردند؛ ولى عمّار خواسته ى كفّار را انجام داد. پس از آن كه خدمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رسيد و جريان را گفت، آن حضرت فرمود: «إن عادوا عليك فعد» اگر بار ديگر نيز گرفتار شدى و از تو خواستند اظهار كفر كنى انجام بده. آيه ى شريفه نيز در همين مورد نازل شد. مضمون آيه ى قرآن إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ و مُطْمَلِنُ م بِالْإِيمنِ مى گويد: كسى كه او را بر كفر و ارتداد مجبور كنند در

حالى كه قلبش از ايمان مطمئن است، ترديد نيست.

در باب تقيّه اين مطلب مطرح است كه آيا تبرّى از تمام مراحل به اكراه جايز مى شود؛ حتّى تبرّى از رسول خدا و ائمه عليهم السلام يا اين كه اگر اكراه به آخرين درجه هم برسد، تبرّى از اين بزرگان جايز نيست؟ رواياتى بر عدم جواز دلالت دارد؛ ولى در باب تقيّه گفته اند: اگر اكراه و تقيّه مطرح است، فرقى نمى كند مسأله به صورت تبرّى باشد يا كمتر از آن، هر دو جايز است.

نكته: اگر شخصى را بر ارتداد اكراه كردند، آيا لازم است پس از رفع اكراه، اسلام را اظهار كند؟ گويا ارتدادى هرچند به صورت اكراه محقّق شد، پس بايد اسلام را اظهار كند.

فقها در خصوص عرضه ى اسلام بر او گفته اند: واجب است بپذيرد و اظهار كند. زيرا، اگر امتناع ورزيد، كشف مى كند ارتدادش اكراهى نبوده و اختيارى بوده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 471

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اظهار اسلام واجب نيست؛ زيرا، ارتداد اكراهى كالعدم است. گويا كفر و ارتدادى براى او پيش نيامده، و اين فرد مسلمان است. مگر مسخره ى مردم است كه هر كسى بر او اسلام عرضه كند، اظهار براى او واجب باشد.[712]

اگر بر مسلمانى اسلام را عرضه كنند و او اظهار نكند، كاشف از اين است كه ارتدادى از او سرزده است؟ لذا، در جايى كه مى دانيم ارتدادش اكراهى بوده، او مسلمان حقيقى است و نيازى به اظهار اسلام ندارد.

قصد

ارتدادى كه از مرتدّ صادر مى شود بايد از روى اراده و حدّى باشد؛ لذا، اگر در مقام شوخى، يا در حال خواب، يا از روى

غفلت و يا سهو ارتدادى از او سرزند، كافر نمى گردد و احكام مرتدّ بر او مترتّب نمى شود. زيرا، ظاهر عناوينى كه موضوع احكام واقع شده است، عناوين صادر از قصد است. اگر در روايت مى گويد: «المرتدّ ...»[713] يا «من رغب الإسلام وكفر بما انزل على نبيّنا بعد إسلامه»[714] يعنى «من رغب عن جِدّ وقصد» و اين عناوين در مورد هازل، نائم، غافل و مانند آن صدق ندارد.

صدور ارتداد از روى غضب

براى غضب مراتبى وجود دارد؛ بنابراين، نمى توان براى همه ى مراتبش يك حكم اجرا كرد. در خيلى از مراتبش اختيار از انسان سلب نشده و مالك نفس خود است. مى تواند خود را كنترل كند، ولى گاه غضب به مرحله اى مى رسد كه عنان اختيار از كف انسان خارج مى شود و نمى تواند خود را كنترل كند.

اگر غضب، از قسم اوّل باشد، آثار و احكام ارتداد بر ارتداد شخص مترتّب مى شود؛ يعنى فرد مرتدّ شده، طهارتش به نجاست مبدّل شده، همسرش از او جدا شده و ...

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 472

امّا اگر غضب از قسم دوّم باشد، يعنى ارتداد از روى قصد و اختيار نباشد و نتواند خود را كنترل كند، ارتدادش منشأ اثر نيست؛ و نيازى به دليل خاص در اين رابطه نداريم. در عين حال، روايتى در اين باب داريم كه مؤيّد همين فتوا است.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن عليّ بن عطيّة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: كنت عنده وسأله رجل عن رجل يجي ء منه الشي ء على جهة غضب، يؤاخذه اللَّه به؟ فقال: اللَّه أكرم من أن يستغلق عبده، وفي نسخة: يستقلق عبده.[715]

فقه الحديث: در

اين روايت معتبر، على بن عطيه مى گويد: در محضر امام صادق عليه السلام بودم، مردى پرسيد: اگر انسانى در حال غضب مطلبى را بگويد، آيا خداوند او را به آن سخن مى گيرد و مؤاخذه مى كند؟- (سؤال سائل يا از كلام ارتدادى در حين غضب يا اعمّ از آن است كه يك مصداقش قذف، مصداق ديگرش ارتداد و ... است. مقصود از مؤاخذه نيز اعمّ از عقوبت دنيايى مانند حدّ و تعزير و عقوبت اخروى است)-.

امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند گرامى تر از آن است كه بنده اش را تحت فشار قرار دهد. اگر عبارت روايت «استقلاق» باشد، به معناى در مضيقه و فشار قرار دادن به گونه اى كه اختيار از او سلب شود، هست. بنابراين، تناسب ندارد از يك طرف آدمى گرفتار غضبى گردد كه هيچ كنترل و اراده اى نداشته باشد، در همين حال نيز به او بگويند: حقّ ندارى مرتدّ شوى، فحش بدهى، قذف كنى، فلان عمل حرام را انجام دهى. اين دو با هم تناسبى ندارد.

امّا اگر «استغلاق» باشد، به معناى قُلُق و اضطراب و تزلزل مى آيد؛ يعنى خداوند بزرگ تر از آن است كه بنده اش را در اضطراب قرار دهد. بايد اين معنا را نيز به معناى اول ارجاع داده و بگوييم: مقصود اين است كه انسان مضطرب باشد؛ مبادا غضبى پيش آيد كه مالك نفس خودش نباشد و عمل حرامى از او سرزند و مستحقّ حدّ شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 473

به عبارت ديگر، اگر در مسائل غيراختيارى احكامى مترتّب گردد، انسان هميشه در حال اضطراب خواهد بود و مى ترسد چنين امرى حادث گردد؛ و به دنبالش، اثرى مترتّب شود.

امام عليه السلام مى فرمايد: خداوند برتر از آن است كه موجبات اضطراب بنده اش را فراهم آورد. يعنى اگر غضبش غيراختيارى شد، او را در تنگناى تكليف قرار نمى دهد و بر آن احكام و حدود مترتّب نمى كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 474

[حكم ما لو ادّعى أمراً يعارض الارتداد]

[مسألة 3- لو ظهر منه ما يوجب الارتداد فادّعى الإكراه مع احتماله، أو عدم القصد وسبق اللسان مع احتماله قبل منه. ولو قامت البيّنة على صدور كلام منه موجب للارتداد فادّعى ما ذكر قبل منه.]

ادعاى امرى معارض با ارتداد

اشاره

اگر شخصى مرتدّ شد و حاكم شرع نمى داند كه اكراهى بوده است يا از روى اختيار، امّا فاعل ادّعا مى كند ناچار به ارتداد شده است، در صورتى كه احتمال اكراه بدهيم، ادّعايش پذيرفته مى شود؛ و همين طور اگر ادّعا كند قصد ارتداد نداشته، سبق لسان شد.

اگر بيّنه بر صدور كلام موجب ارتداد قائم شد و او ادّعاى اكراه يا سبق لسان كرد، مى پذيريم.

در تحقّق ارتداد و ترتّب احكام آن اختيار معتبر است؛ لذا، اگر كسى را بر ارتداد اكراه كنند، نه تنها احكام ارتداد مترتّب نمى شود كه اصل ارتداد نيز محقّق نمى گردد. چرا كه وجود ارتداد اكراهى كالعدم است. اين معنا در جايى است كه اكراه را احراز كنيم؛ ولى اگر در جايى ارتدادى واقع شده و حاكم شرع نمى داند اكراهى است يا اختيارى، در صورتى كه مرتدّ بگويد من را بر ارتداد اكراه كردند، آيا ادّعايش پذيرفته مى شود؟ دو صورت دارد:

1- اماره يا قرينه اى بر اكراه وجود داشته باشد، اين صورت، داخل در احراز اكراه است و ارتدادش اثرى ندارد.

2- اماره يا قرينه اى بر اكراه جز ادّعاى مرتدّ وجود ندارد؛

امام رحمه الله در حالى كه از بسيارى فقها متابعت كرده اند، مى فرمايد: ادّعاى او را مى پذيريم.

دليل اين مطلب روايت زير است:

«محمّد بن عليّ بن الحسين قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: ادرأوا الحدود بالشّبهات ...».[716]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 475

فقه الحديث: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: حدّ را با شبهه ساقط كنيد.

سند روايت: اين حديث از مرسلاتى است كه صدوق رحمه الله به نحو جزم و يقين آن را به معصوم عليه السلام اسناد داده است؛ با آن كه فاصله ى بين مرحوم صدوق و رسول خدا صلى الله عليه و آله زياد است، در عين حال مى فرمايد: «قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: ...» لذا، اين گونه مرسلات همان طور كه در بحث هاى گذشته نيز اشاره كرديم، از صدوق رحمه الله معتبر است؛ امّا مرسلاتى كه به صورت «رُوي أنّ النبيّ صلى الله عليه و آله قال كذا» يا «هذا مرويّ عن النبيّ صلى الله عليه و آله» باشد، اعتبار ندارد.

با توجّه به اين روايت كه فقها در همه ى ابواب حدود به آن استناد كرده و حدود را با عروض شبهه ساقط مى دانند، اگر روايت فى نفسه هم اعتبار نداشته باشد، با عمل مشهور معتبر مى گردد. لذا، حقّ نداريم روايت را به علّت ضعف سند كنار بگذاريم.

اشكال در دلالت حديث: اگر مقصود از «ادرأوا الحدود بالشبهات» شبهه ى واقعى است، يعنى در واقع امر مردّد باشيم كه عمل واقع شده يا نه، در بيشتر موارد اين شبهه هست؛ حتّى در جايى كه چهار شاهد عادل بر وقوع زنا شهادت دهند، انسان علم به وقوع زنا پيدا

نكرده و نمى داند آيا زنا واقع شده است يا نه؟ در نتيجه، بايد اكثر حدود جارى نگردند.

و اگر مقصود از شبهه، شبهه چه از نظر واقع و چه از نظر ظاهر باشد، موارد قيام بيّنه خارج مى شود؛ زيرا، در اين موارد به علّت معتبر كردن شارع بيّنه را، از نظر ظاهر شبهه نداريم. لذا، در اين فرع مى گوييم: بيّنه بر ارتداد فرد قائم شده است، شكّ داريم آيا ارتداد اكراهى بوده يا اختيارى؟ استصحاب عدم اكراه و «أصالة عدم الإكراه» شبهه ى ظاهرى را رفع مى كند؛ و در حقيقت، اثبات مى شود كه ارتداد با اكراه توأم نبوده است؛ و جايى براى جريان «ادرأوا الحدود بالشبهات» باقى نمى ماند.

نقد اشكال: در باب قيام بيّنه بر وقوع زنا، با شهادت چهار شاهد، شبهه اى باقى نمى ماند تا «ادرأوا الحدود بالشبهات» پياده شود؛ ولى در باب استصحاب، آن چه حالت سابقه دارد و استصحاب نسبت به آن جارى است، عدم اكراه است؛ ليكن در بحث ما مفيد فايده نيست. چيزى كه مثمر ثمر است، استصحاب وقوع ارتداد بدون اكراه است كه حالت سابقه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 476

ندارد. نمى توان گفت: يك زمانى ارتداد غير اكراهى بود، الآن شكّ مى كنيم كه آيا زائل شد يا نه؟ بقاى آن را استصحاب مى كنيم.

به عبارت ديگر، در روايت مى فرمايد: «المرتدّ يقتل» به واسطه ى ادلّه ى رفع اكراه آن را مقيّد به «المرتدّ لا عن إكراه» مى كنيم. براى ترتّب حكم قتل، بايد اين موضوع احراز شود. با استصحاب عدم اكراه «إرتداد لا عن إكراه» را چگونه ثابت مى كنيد؟ مگر بنا بر اصل مثبت.

و به ديگر سخن، قيد «لا عن إكراه» به صورت وصف و

شرط در موضوع حكم دخالت دارد نه اين كه موضوع مركّب از دو شى ء «مرتد» و «لا عن إكراه» باشد؛ يكى را با وجدان احراز كنيم و ديگر را با اصل. وقتى موضوع وحدت داشت و يك چيز بود، با جريان اصالة عدم اكراه اگر بخواهيم اثبات كنيم ارتداد غيراكراهى بوده است، اصل مثبت مى شود؛ زيرا، لازمه ى عقلى عدم اكراه، تحقّق ارتداد غيراكراهى است و ترتّب آثار شرعى بر ارتداد به كمك اين لازم عقلى، اصل مثبت غيرحجّت مى گردد.

پس از جارى نشدن استصحاب، در شكّ و تحيّر باقى مى مانيم. موضوع «ادرأوا الحدود بالشبهات» محقّق است؛ پس حكم آن يعنى سقوط حدّ، مترتّب مى گردد.

در نتيجه، اگر كسى ادّعاى اكراه بر ارتداد كند و هيچ شاهد و اشاره اى بر صدق ادّعايش نداشته باشد، ادّعايش را مى پذيريم و حدّ را از او برمى داريم. ممكن است در مطلب توسعه داده، و موارد ادّعاى هزل، شوخى، سبق لسان و يا حكايت قول ديگرى را نيز شامل اين بحث بدانيم.

از اين رو، اگر جوانى، پيامبر صلى الله عليه و آله را تكذيب كرده او را نزد حاكم آوردند؛ به اين مطلب اقرار كرد ليكن گفت: شوخى مى كردم، يا سبق لسانى شده متوجّه نبودم و يا به عنوان حكايت از زيد مطرح كردم نه اين كه اعتقاد خودم باشد، در تمام اين موارد ادّعايش پذيرفته مى شود؛ هرچند شاهد و قرينه اى بر اثبات دعوايش نداشته باشد.

قيام بيّنه بر موجب ارتداد

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله مى فرمايد: اگر بيّنه اى بر صدور كلام موجب ارتداد از زيد اقامه شد، دو صورت دارد:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 477

1- موجب ارتدادى از زيد سرزده؛ مثلًا تكذيب نبىّ

صلى الله عليه و آله كرده است. وقتى از زيد مطلب را مى پرسند، بيّنه را تصديق مى كند، ليكن مى گويد: من در مقام شوخى بودم و يا سبق لسان شد. در اين صورت، بحث گذشته جارى و سارى است؛ يعنى ادّعاى او را مى پذيرم و حدّ را ساقط مى كنيم. زيرا، بيّنه را تكذيب نكرده، بلكه كار خودش را توجيه مى كند. عبارت مرحوم امام در تحريرالوسيله ناظر به همين فرع است.

2- اگر بيّنه بر ارتداد زيد شهادت داد، نه بر صدور كلامى كه دالّ بر ارتداد است، وقتى به زيد مراجعه شود، مى گويد: شوخى كردم. آيا ادّعايش پذيرفته و حدّ از او ساقط مى گردد، يا اين ادّعا، تكذيب بيّنه است؟ زيرا، بيّنه بر ارتدادش شهادت داد نه بر صدور كلامى كه دالّ بر ارتداد است تا بگويد: شوخى مى كردم.

به عبارت ديگر، اگر در باب زنا، چهار شاهد عادل بر زناى زيد شهادت مى دادند لازم نبود كه از شهود بپرسيم آيا زيد بالغ بود يا نه، وطى به شبهه بود يا نه، و ...؛ بلكه به مجرّد شهادتشان بر زنا، عنوان زنا ثابت مى شد و حدّ مترتّب مى گشت. در اين بحث نيز بيّنه بر ارتداد زيد شهادت مى دهد؛ اگر بخواهيم ادّعاى زيد را مبنى بر شوخى بودن بپذيريم، لازمه اش تكذيب بيّنه در شهادتشان به ارتداد است؛ و ادّعاى مجرم را در تكذيب مشهود نمى پذيريم. همان طور كه در باب زنا، به تكذيب زانى گوش نمى داديم، در اين جا نيز به ادّعاى شخص ترتيب اثر نمى دهيم.

نقدى بر عبارت تحريرالوسيله

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله بيان كردند: «ولو قامت البيّنه على صدور كلام منه موجب للارتداد فادّعى ما ذكر قبل منه»؛ به نظر،

بايد مى فرمود: ادّعاى مرتدّ بر هزل و شوخى بر دو نوع است؛ اگر به صورتى باشد كه به تكذيب بيّنه منتهى نشود، مقبول است؛ وگرنه ردّ مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 478

[حكم ولد المرتدّ]

[مسألة 4- ولد المرتدّ الملّي قبل ارتداده بحكم المسلم، فلو بلغ واختار الكفر استتيب، فإن تاب وإلّا قتل، وكذا ولد المرتدّ الفطري قبل ارتداده بحكم المسلم، فإذا بلغ واختار الكفر، وكذا ولد المسلم إذا بلغ واختار الكفر قبل إظهار الإسلام فالظاهر عدم إجراء حكم المرتدّ فطريّاً عليهما بل يستتابان، وإلّا فيقتلان.]

حكم فرزندان مرتدّ

اشاره

فرزند مرتدّ ملّى قبل از ارتدادش به حكم مسلمان است. پس اگر بالغ شد و كفر را برگزيد، او را توبه مى دهند. اگر توبه كرد، كارى با او ندارند؛ وگرنه او را مى كشند.

فرزند مرتدّ فطرى نيز قبل از ارتداد پدر يا مادرش به حكم مسلمان است. اگر پس از بلوغ كافر شد و همين طور فرزند والدين مسلمان نيز اگر پس از بلوغ مرتدّ شد، ظاهراً احكام مرتدّ فطرى بر آنان جارى نيست؛ بلكه ايشان را توبه مى دهند؛ اگر نپذيرفتند، آنان را مى كشند.

حكم اختيار كفر به مجرّد بلوغ

در تعريف مرتدّ فطرى گفتيم: اين عنوان بر فردى اطلاق مى شود كه در حال انعقاد نطفه اش پدر و مادر يا يكى از آن ها مسلمان باشد، و پس از بلوغ با اختيار خودش اسلام را به عنوان دين انتخاب كند، سپس كفر ورزد و مرتدّ گردد.

و مرتدّ ملّى نيز به فردى گفته مى شود كه نطفه اش در حال كفر والدينش منعقد شده باشد و پس از بلوغ، كفر را به عنوان دين اختيار كند، سپس اسلام آورد، و پس از آن، از اسلام روى برگرداند و به كفر برگردد.

اگر بچّه ى مسلمانى كه تا زمان بلوغ محكوم به اسلام است، به مجرّد بلوغ، كفر اختيار كرد، يعنى اسلام حقيقى برايش محقّق نشد، بر چنين فردى نه تعريف مرتدّ ملّى صادق است و نه تعريف مرتدّ فطرى؛ زيرا، شرط ارتداد فطرى تحقّق اسلام حقيقى بود كه از اين فرد واقع نشده است. او تا قبل از بلوغ، اسلام حكمى داشته و به مجرّد بلوغ، كفر آورده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 479

اگر نطفه ى بچّه اى در حال اسلام والدين منعقد شد، سپس پدر و

مادرش مرتدّ ملّى يا فطرى شدند، اين بچّه تا هنگام بلوغ، محكوم به اسلام است؛ بنابراين، اگر مادرش پس از انعقاد نطفه مرتدّ شد و در حالى كه به اين بچّه آبستن است از دنيا رفت، به اعتبار اين بچّه مادرش را در مقابر مسلمانان دفن مى كنند نه در قبرستان كفّار. بر چنين بچّه اى اگر بلافاصله پس از بلوغ كافر شد، تعريف مرتدّ فطرى و ملّى صادق نيست. در اين دو فرض، ارتداد افراد چه حكمى دارد؟

از ملاحظه ى فتاوا استفاده مى شود امر دائر بين دو احتمال است، و احتمال سوّمى نيست. يا بايد احكام مرتدّ فطرى جارى شود و بلافاصله او را كشت، يا احكام مرتدّ ملّى را مترتّب كنيم و او را توبه دهيم؛ و اگر توبه نكرد، او را به قتل برسانيم.

بنا بر مختار شهيد ثانى رحمه الله در مسالك،[717] چنين مرتدّى حكم مرتدّ فطرى را دارد؛ زيرا، ايشان شرط ارتداد فطرى را گذشتن زمانى پس از بلوغ و اختيار اسلام حقيقى و سپس مرتدّ شدن نمى داند. همين مقدار كه در كودكى محكوم به اسلام باشد، كافى است تا ارتداد پس از بلوغش ارتداد فطرى باشد. از اين رو، بر محقّق رحمه الله در شرايع[718] اشكال كرده و مى گويد: در مورد مرتدّ فطرى، محقّق رحمه الله فرمود: او را بدون توبه دادن مى كشند، امّا وقتى به اين بحث مى رسد، مى نويسد: «إذا بلغ واختار الكفر استتيب وإلّا قتل»؛ بين اين دو مطلب چگونه جمع مى شود؟ اين فرد نيز مرتدّ فطرى است، بايد بدون توبه او را كشت.

در نقد سخن شهيد ثانى رحمه الله مى گوييم: همين فتوا قرينه است بر اين كه مرحوم محقّق در تحقّق

ارتداد فطرى سبقت اسلام حقيقى را پس از بلوغ لازم مى داند؛ و به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله[719] كلمه ى «ارتداد» ظهور در اين معنا دارد. ارتداد يعنى رجوع از اسلام حقيقى، نه رجوع از اسلام حكمى. بچّه اى كه بلافاصله پس از بلوغ، كافر شده نمى توان گفت: از اسلام رجوع كرده است؛ او اسلام را اختيار نكرده بود تا از آن برگردد. ما نيز در بحث مرتدّ فطرى شواهدى از روايات براى اثبات اين مطلب ذكر كرديم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 480

با توجّه به آن چه گفتيم، احكام مرتدّ فطرى بر چنين شخصى بار نمى شود؛ و به ناچار، بايد احكام مرتدّ ملّى را در موردش اجرا كرد. يعنى او را توبه بدهند؛ اگر نپذيرفت، به قتل برسانند. ولى بنا بر مختار شهيد ثانى رحمه الله و علّامه ى حلّى رحمه الله در تذكره[720] احكام مرتدّ فطرى مترتّب مى شود.

به بيان جامع، مى گوييم: در سه فرضى كه بچّه تا زمان بلوغ محكوم به اسلام است، اگر بالغ شد و كفر اختيار كرد، مصداق مرتدّ ملّى و فطرى نيست. روايت و دليلى نيز در مورد حكمش نرسيده است؛ ليكن از نظر فتوا اين مطلب مسلّم است كه يا بايد يكى از دو حكم مرتدّ فطرى يا حكم مرتدّ ملّى در حقّش اجرا شود. امكان اجراى احكام مرتدّ فطرى نيست. لذا، به ناچار احكام مرتدّ ملّى مترتّب مى گردد.

مرحوم صاحب جواهر رحمه الله[721] دو روايت در اين جا مطرح مى كند كه هيچ ارتباطى با اين بحث ندارد. خود ايشان نيز بر آن اشكال كرده است؛ ليكن روايت مرسلى از مرسلات معتبر صدوق مطرح است كه بايد ديد آيا بر اين

بحث دلالتى دارد يا نه؟

محمّد بن عليّ بن الحسين، قال: قال عليّ عليه السلام: إذا أسلم الأب جرّ الولد إلى الإسلام. فمن أدرك من ولده دعي إلى الإسلام، فإن أبى قتل، وإن أسلم الولد لم يجرّ أبويه ولم يكن بينهما ميراث.[722]

فقه الحديث: اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: اگر پدرى مسلمان شد، فرزندش را به جانب اسلام مى كشد. اسلام پدر روى فرزند اثر مى گذارد. پس، هر كدام از بچّه هايش كه بالغ شدند، به اسلام دعوت مى شوند؛ اگر امتناع كرد، او را مى كشند. ولى اسلام فرزند، سبب اسلام پدر و مادر نمى گردد. لذا، اگر فرزند اسلام آورد ولى پدر و مادر بر كفر بودند، بين آنان توارث برقرار نمى شود.

كيفيّت دلالت: از جمله ى «إذا أسلم الأب جرّ الولد إلى الإسلام» استفاده مى شود

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 481

حكمى كه در روايت آمده، مربوط به ولدى است كه نطفه اش در حال كفر پدر منعقد شده؛ ولى ولادت بچّه پس از اسلام پدر بوده است.

آيا مى توان براى روايت اطلاقى درست كرد كه حكمش مختصّ به مورد بالا نباشد، بلكه اين مورد يكى از مصاديق آن باشد و مصداق ديگرش، فرزندى باشد كه پدرش كافر بوده، مسلمان شده و در حال اسلام پدر، نطفه اش بسته شده است؟

ظاهراً روايت چنين اطلاقى دارد و به فرزندى كه نطفه اش در حال كفر والدين منعقد شده است، اختصاص ندارد.

از جمله ى «فمن أدرك من ولده دعي إلى الإسلام فإن أبى قتل» معلوم مى شود فرزند پس از بلوغش كفر را اختيار كرده است، دعوت به اسلام همان استتابه است؛ يعنى او را توبه بدهيد، اگر از پذيرش اسلام امتناع كرد، او را به قتل برسانيد.

اگر

براى روايت اطلاقى درست شود كه حال انعقاد نطفه را نيز شامل گردد، مسأله ى ما يكى از مصاديق آن، و روايت دليلى بر ضرر صاحب مسالك رحمه الله خواهد بود؛ زيرا، اگر اين فرد مرتدّ فطرى است «دعي إلى الإسلام» در موردش معنا ندارد؛ بايد به مجرّد ارتداد كشته شود؛ نه اين كه اسلام را بر او عرضه بدارند، اگر نپذيرفت به قتل برسد.

نكته اى كه در پايان روايت به عنوان «لم يكن بينهما ميراث» آمده، مقصود ارث نبردن پدر و مادر كافر از فرزند مسلمانشان است؛ زيرا، كفر و ارث مانع ارث بردن او مى شود؛ ولى كفر مورّث مانع ارث وارث مسلم نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 482

[حكم تكرار الارتداد]

[مسألة 5- إذا تكرّر الارتداد من الملّي، قيل: يقتل في الثالثة، وقيل: يقتل في الرابعة وهو أحوط.]

حكم تكرار ارتداد

اشاره

اگر ارتداد مرتدّ ملّى مكرّر گردد، يعنى او را توبه دهند، پس از توبه مرتدّ گردد باز استتابه كنند و او قبول كند، و براى بار سوّم مرتدّ گردد، بعضى گفته اند: در ارتداد سوّم كشته مى شود و بعضى قائل اند: پس از ارتداد چهارم او را مى كشند.

اين فرع در مورد مرتدّ فطرى امكان ندارد؛ زيرا، او را با ارتداد اوّلش مى كشند.

استتابه اى ندارد تا پس از آن مرتدّ گردد.

مرحوم محقّق در شرايع مى فرمايد: «إذا تكرر الإرتداد قال الشيخ رحمه الله يقتل في الرابعة وقال: روى أصحابنا يقتل في الثالثة أيضاً»[723] در صورت تكرار ارتداد، شيخ طوسى رحمه الله فرمود: در مرتبه ى چهارم كشته مى شود و بر اين مطلب در كتاب مبسوط ادّعاى اجماع كرده است؛ و آن را به روايتى كه اصحاب كبائر در مرتبه ى چهارم بايد

كشته شوند اسناد داده است.

و مى فرمايد: اصحاب ما روايت كرده اند در مرتبه ى سوّم كشته مى شود. ظاهر بيانش اين است كه در خصوص مرتدّ روايتى رسيده است كه بر قتلش در مرتبه ى سوّم دلالت دارد؛ ولى صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: روايت خاصّى كه بر اين معنا دلالت كند، نداريم.[724]

دليل قتل مرتدّ در مرتبه ى سوّم

1- دليل قتل روايت صحيحه ى يونس بن عبدالرّحمان است كه امام عليه السلام فرمود: كسانى كه مرتكب گناه كبيره مى شوند، پس از اجراى دو حدّ بر آنان، در مرتبه ى سوّم كشته مى شوند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 483

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن صفوان، عن يونس، عن أبي الحسن الماضي عليه السلام قال: أصحاب الكبائر كلّها إذا أقيم عليهم الحدّ مرّتين قتلوا في الثالثة.[725]

نقد استدلال: اوّلًا: ظاهر «أصحاب الكبائر» افراد مسلمانى را شامل مى شود كه بر اسلام باقى هستند؛ ليكن مرتكب گناه كبيره شده اند. با ارتداد، فرد مرتدّ از صف مسلمانان خارج مى گردد و از دايره ى اسلام بيرون مى رود. ارتداد در رديف گناهان كبيره نيست.

بنابراين، مرتدّ در موضوع روايت داخل نيست تا حكم آن را داشته باشد.

ثانياً: مفاد روايت حكم به قتل پس از اجراى دو حدّ است. مرتدّ فطرى را در مرتبه ى اوّل و دوّم استتابه مى دهند، و به او حدّى نمى زنند، آيا از قول امام عليه السلام: «المرتدّ يستتاب وإلّا قتل»[726] استفاده مى شود دو نوع حدّ: «قتل» و «استتابه» در حقّ مرتدّ جعل شده است؟ «استتابه» حدّ نيست؛ بلكه حدّ مرتد، قتل است. در مرتدّ ملّى اجراى اين حدّ مشروط به استتابه ى مرتدّ و عدم پذيرش اوست؛ و در مرتدّ فطرى شرطى ندارد.

بنابراين، شرطى كه

در روايت يونس هست، يعنى دوبار اقامه ى حدّ، در مرتدّ ملّى وجود ندارد. پس، مفاد روايت در حقّش قابل اجرا نيست.

نقدى بر اولويّت: اگر گفته شود وقتى در اصحاب كبائر در مرتبه ى سوّم قتل اجرا مى شود، به طريق اولى در مرتدّ ملّى نيز در مرتبه ى سوّم قتل جارى است. مى گوييم به دو دليل، اولويت در اين جا راه ندارد:

اوّلًا: عموم روايت يونس تخصيص خورده است؛ لذا، عمومش باقى و پابرجا نيست كه بتوان به آن تمسّك كرد.

ثانياً: در اصحاب كبائر پس از آن كه دوبار حدّ را اجرا كردند و او تحت تأثير قرار نگرفت، او را مى كشند. زيرا، معلوم مى شود دو حدّ گذشته براى تنبيهش مؤثّر نبوده است.

امّا در مورد مرتدّ، تازيانه و زندانى مطرح نبوده، او را توبه داده اند؛ توبه، حدّ و عقوبت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 484

نيست تا بگوييم پس از دوبار اجراى اين حدّ معلوم مى شود تأثيرى در تنبيه مرتدّ نداشته است پس بايد او را كشت. بنابراين، نمى توان به صحيحه ى يونس استدلال كرد.

2- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن عليّ بن حديد، عن جميل بن درّاج وغيره، عن أحدهما عليهما السلام في رجل رجع عن الإسلام فقال: يستتاب، فإن تاب وإلّا قتل.

قيل لجميل: فما تقول إن تاب ثمّ رجع عن الإسلام؟ قال: يستتاب، قيل: فما تقول إن تاب ثمّ رجع؟ قال: لم أسمع في هذا شيئاً، لكنّه عندي بمنزلة الزاني الّذي يقام عليه الحدّ مرّتين ثمّ يقتل بعد ذلك، وقال: روى أصحابنا أنّ الزاني يقتل في المرّة الثالثة.[727]

فقه الحديث: علىّ بن حديد از راويانى است كه توثيق نشده است. مى گويد: جميل گفت:

امام باقر يا امام صادق عليهما السلام فرمود: در مورد مردى كه مرتدّ شد، او را توبه مى دهند؛ اگر نپذيرفت، او را مى كشند.

به جميل گفتند: اگر توبه كرد و باز مرتدّ شد، حكمش چيست؟ گفت: بار ديگر به او توبه مى دهند. گفتند: اگر پس از توبه مرتدّ شد، حكمش چيست؟ گفت: در اين مورد روايتى نشنيده ايم؛ ليكن به نظرم اين فرد حكم زناكارى را دارد كه دو بار به او حدّ زده اند كه در مرتبه ى سوّم او را مى كشند. اصحاب ما قتل زانى در مرتبه ى سوّم را نيز روايت كرده اند.

اين روايت، حديثى نيست كه مستند به امام عليه السلام باشد؛ بلكه اجتهاد يكى از راويان را نقل مى كند؛ به خصوص با توجّه به اين كه در باب زنا، قتل در مرتبه ى سوّم را نپذيرفتيم.

روايت شاهدى است بر جريان داشتن اجتهاد در زمان امامان عليهم السلام، ائمّه اصول را القا مى كرده اند و اصحاب و شاگردان، فروع را از آن ها استخراج و استنباط مى كردند. به همين جهت، فرمودند: «إنّما علينا إلقاء الاصول وعليكم التفريع».[728]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 485

دليل قتل مرتدّ در مرتبه ى چهارم

پس از سقوط ادلّه اى كه بر قتل در مرتبه ى سوّم آورده بودند، به ناچار بايد به حكم اجماعى كه شيخ طوسى رحمه الله ادّعا كرده، و به مقتضاى استصحاب و احتياط و روايتى كه مرحوم شيخ به اصحاب اسناد داده است، به قتل مرتدّ در مرتبه چهارم فتوا دهيم.

روايت معارض با هر دو قول

وعن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن سالم، عن أحمد بن النّضر، عن عمرو بن شمر، عن جابر، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: اتي أمير المؤمنين عليه السلام برجل من بني ثعلبة، قد تنصّر بعد إسلامه فشهدوا عليه.

فقال له أمير المؤمنين عليه السلام: ما يقول: هؤلاء الشهود؟ فقال: صدقوا وأنا أرجع إلى الإسلام، فقال: أما إنّك لو كذّبت الشهود لضربت عنقك. وقد قبلت منك فلا تعد، فإنّك إن رجعت لم أقبل منك رجوعاً بعده.[729]

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست. متن آن نيز با آن چه صاحب جواهر رحمه الله نقل مى كند، تفاوت دارد؛ ولى مطلب يكى است.

امام صادق عليه السلام فرمود: مردى از بنى ثعلبه را نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند. نامبرده پس از اسلام آوردن، به دين مسيحيّت گرويده بود و شهود بر ضدّش شهادت دادند. امام عليه السلام از او پرسيد: شهود چه مى گويند؟ گفت: راست مى گويند، و من توبه مى كنم و به اسلام بر مى گردم.

امام عليه السلام فرمود: اگر شهود را تكذيب كرده بودى، گردنت را مى زدم. توبه ات را پذيرفتم.

ارتداد را تكرار مكن. اگر از اسلام برگشتى، توبه ات را نخواهم پذيرفت. اوّلًا: استدلال به اين روايت متوقّف است بر اين كه در آن تصرّف كنيم و آن را بر مرتدّ ملّى حمل كنيم؛ امّا اين تصرّف شاهدى ندارد. از كجا كه اين مرد،

مرتدّ فطرى نبوده است؛ زيرا، در عصر خلافت اميرمؤمنان عليه السلام ده ها سال بر اسلام گذشته بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 486

ثانياً: بر فرض اين كه به قرينه ى روايات ديگر بر مرتدّ ملّى حمل شود، مفادش اين است كه در ارتداد دوّم بايد او را كشت. به اين مطلب هيچ فقيهى فتوا نداده است.

ثالثاً: تكذيب شهود سبب زدن گردن نمى گردد؛ زيرا، تكذيب شهود خللى در شهادت ايجاد نمى كند. شهادت مؤثّر است و بايد حكمش هرچه هست اجرا شود؛ نه اين كه مكذّب را به قتل برسانند. مگر اين كه بگوييم: شهود، امام حسن و امام حسين عليهما السلام بوده اند كه تكذيبشان به مسائل ديگر منتهى مى شود؛ ليكن در روايت، اشعارى به اين مطلب نيست.

بنابراين، با توجّه به ضعف روايت و عدم عمل اصحاب به مضمون آن و نقايص ديگرى كه در آن بود، نمى توان به آن تمسّك كرد؛ و قتل مرتدّ ملّى به مرتبه ى چهارم ارتداد موكول مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 487

[حكم عروض الجنون بعد الارتداد]

[مسألة 6- لو جنّ المرتدّ الملّي بعد ردّته وقبل استتابته لم يقتل، ولو طرء الجنون بعد استتابته وامتناعه المبيح لقتله يقتل، كما يقتل الفطري إذا عرضه الجنون بعد ردّته.]

عروض جنون پس از ارتداد

اگر مرتدّ ملّى پس از ارتداد و قبل از استتابه مجنون گردد، او را نمى كشند؛ و اگر عروض جنون پس از استتابه و امتناعش باشد، او را مى كشند. همان طور كه اگر مرتدّ فطرى پس از ارتداد ديوانه گردد.

اگر ارتداد مرتدّ فطرى در حال عقل و عدم جنون بوده، و پس از آن مرتدّ شده است، جنون پس از ارتداد سبب سقوط

حدّ از او نمى گردد؛ زيرا، رواياتى كه مى گويد: «لا حدّ على المجنون»[730] مخصوص به گناهى است كه در حال ديوانگى مرتكب شده است. كسى كه در سلامت عقل، مرتدّ شده، اگر حدّش قتل است، معناى حدّش زائل شدن فرد از صفحه ى وجود است؛ بنابراين، در همان حال جنون او را مى كشند.

در مرتدّ ملّى اگر در حال عقل مرتدّ شده است، امّا پس از استتابه، زير بار توبه نرفت و جنون عارض شد، مانند مرتدّ فطرى، بايد از صفحه ى وجود پاك گردد. قتلش مشروط به استتابه بود و شرط هم حاصل شده است؛ لذا، جنونش مانع اجراى حدّ نمى گردد.

اگر پس از ارتداد و قبل از استتابه ديوانه شد، شرط اجراى حدّ قتل وجود ندارد؛ زيرا، همان طور كه در اصل ارتداد، عقل شرط است، استتابه نيز مشروط به عقل مى باشد؛ بنابراين، بايد دست نگاه دارند. اگر جنون زائل شد، او را توبه بدهند؛ و اگر نپذيرفت، او را بكشند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 488

[حكم ما لو قتل المرتدّ الملّي بعد التوبة]

[مسألة 7- لو تاب المرتدّ عن ملّة فقتله من يعتقد بقاءه على الردّة، قيل: عليه القود، والأقوى عدمه، نعم عليه الدية في ماله.]

حكم قتل مرتدّ ملّى پس از توبه

اشاره

اگر مرتدّ ملّى توبه كرد، كسى به خيال اين كه توبه نكرده و بر ارتداد باقى است او را كشت.

برخى گفته اند: چنين فردى بايد قصاص شود؛ ولى قول قوى تر عدم جريان قصاص، و وجوب ديه بر قاتل در مال او است.

دليل قائل به قصاص

اگر مرتدّ ملّى را توبه دادند و او توبه كرد، معناى توبه اش رجوع به اسلام است؛ پس، اين فرد، مسلمان واقعى شده است و كسى حقّ كشتنش را ندارد. اگر در اين حال، كسى به اعتقاد اين كه توبه نكرده و مستحقّ قتل است او را كشت، شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[731] و مبسوط[732] فرمود: قاتل بايد قصاص شود؛ زيرا، موضوع قصاص، وقوع قتل عمدى است؛ در اين جا نيز قاتل با عمد و قصد مقتول را كشته است و هيچ شبهه اى در نظر قاتل وجود نداشته است؛ چرا كه وى معتقد بوده اين فرد واجب القتل است. اين اعتقاد اشتباه و برخلاف واقع است، ليكن سبب نمى شود موضوع قتل عمد از بين برود. بنابراين، آيه ى شريفه ى ... النَّفْسَ بِالنَّفْسِ ...[733] شامل اين مورد مى گردد.

دليل قائل به عدم قصاص

تحقّق قتل عمد، موضوع قصاص نيست؛ زيرا، بايد عنوان براى قاتل روشن باشد. يعنى بداند فردى را كه مى كشد، مسلمان است. در مقام ما قاتل به اعتقاد اين كه مقتول مرتدّ و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 489

كافر است، او را كشته و آيه ى شريفه مى گويد: وَمَن يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمّدًا فَجَزَآؤُهُ و جَهَنَّمُ خلِدًا فِيهَا[734]؛ «هر كسى مؤمنى را از روى عمد به قتل برساند، جزايش جهنم جاودانى است».

آيا مى توان آيه را شامل كسى دانست كه شخصى را به خيال اين كه كافر است، مى كشد؟ در كلمه ى «متعمّداً» اين مطلب نهفته است كه بايد عنوان مؤمن بودن براى قاتل روشن باشد، تا وقتى مى خواهد اراده كند، قتل مؤمن را اراده كرده باشد.

بنابراين، هرچند در اين بحث، قاتل از آلت قتّاله استفاده كرده و قصد كشتن مقتول را

نيز داشته است، پس قتلش خطا و شبه عمد نيست؛ ولى از آن جا كه عنوان اين شخص برايش روشن نبوده و او را به عنوان فردى كافر به قتل رسانيده و قتلش را وظيفه ى شرعى خود مى دانسته است، پس قصاص جا ندارد؛ همان طور كه صاحب جواهر رحمه الله فرموده و امام راحل رحمه الله نيز در تحريرالوسيله اختيار كرده اند.

صاحب جواهر رحمه الله براى اين ادّعا مؤيّدى آورده است. مى گويد: بعيد نيست بگوييم:

روايت صدوق رحمه الله: «ادرأوا الحدود بالشّبهات»[735] به باب حدود اختصاص ندارد؛ و در باب قصاص نيز همين مطلب جريان دارد. يعنى هرجا شكّ كنيم آيا موضوع قصاص محقّق هست يا نه؟ مانند همين بحث، به روايت، تمسّك كرده و قصاص را ساقط كنيم.[736]

ما نمى توانيم اين مطلب را از مرحوم صاحب جواهر بپذيريم و روايت مذكور را شامل باب قصاص هم بدانيم؛ نيازى به آن هم نيست.

با سقوط قصاص، نوبت به ديه مى رسد. در قتل خطايى محض ديه بر عهده ى عاقله ى قاتل است؛ و در غير آن، به عهده ى قاتل مى باشد، از اموال شخصى اش بايد بپردازد.

نكته: از عبارت تحريرالوسيله- «فقتله من يعتقد بقاؤه على الردّة»- استفاده مى شود هر كسى مى تواند مرتدّ را به قتل برساند؛ روايتى در مرتدّ فطرى داشتيم كه امام عليه السلام فرمود:

«كلّ مسلم بين مسلمين ارتدّ عن الإسلام وجحد محمداً صلى الله عليه و آله نبوّته وكذّبه فإنّ دمه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 490

مباح لمن سمع ذلك منه»[737] هر مسلمانى كه از اسلام برگردد و نبوّت پيامبر صلى الله عليه و آله را انكار و آن حضرت را تكذيب كند، ريختن خونش براى هر شخصى كه اين

مطلب را از او شنيده، مباح است.

مستفاد از روايت اين است كه لازم نيست مسأله را نزد حاكم ببرند و او حكم قتل را صادر كند. همين كه انسان بچّه مسلمانى را ديد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را تكذيب مى كند و مى تواند او را به قتل برساند. معلوم مى شود حدّ مرتدّ فطرى با بقيّه ى حدود فرق دارد.

روايت مجوّز شرعى درست مى كند، ليكن در مقام اجرا بايد به مصالح ديگر نيز توجّه داشت؛ اگر فردى مرتدّ فطرى را كشت، هرچند اين قتل جايز است، ليكن بايد نزد حاكم شرع ارتداد مرتدّ را اثبات كند؛ و اگر نتوانست، براى اين قتل مؤاخذه مى شود.

در بحث سرقت و دفاع از مال و جان نيز همين مطلب را گفتيم. اگر دزدى وارد خانه اى شد و قصد جان و مال و صاحب خانه را داشت، براى او جايز است تا سرحدّ كشتن سارق دفاع كند؛ ولى بايد قدرت بر اثبات اين مطلب را نزد حاكم شرع داشته باشد. زيرا، حاكم علم غيب ندارد؛ از كجا بفهمد قاتل راست مى گويد. احتمال دارد قاتل مقتول را فريب داده، به خانه اش برده و عمداً او را كشته باشد. دافع اين احتمال چيست؟

همين طور در موردى كه فردى وارد خانه اش شد، ديد مردى اجنبى با زوجه اش همبستر است، مى تواند او را بكشد؛ ليكن بايد قدرت اثبات اين مطلب را نزد حاكم شرع داشته باشد و صرف ادّعا كفايت نمى كند. حاكم شرع در تمام مواردى كه شرع مقدّس مجوّز به قاتل داده است، دو احتمال مى دهد: 1- گفتار قاتل مطابق با واقع است؛ قتل بر حقّ بوده، پس قصاص در كار نيست. 2-

قاتل براى فرار از قصاص و ديه، اين مطالب را مى بافد؛ در حالى كه مقتول به ظلم و عدوان كشته شده است. لذا، قاتل بايد قصاص شود.

بنابراين، صرف مجوّز شرعى داشتن براى قتل، باعث نمى شود انسان را رها كرده، به بازجويى و مؤاخذه اش نپردازند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 491

[حكم المرتدّ لو قتل مسلماً]

[مسألة 8- لو قتل المرتدّ مسلماً عمداً فللوليّ قتله قوداً وهو مقدّم على قتله بالردّة، ولو عفى الوليّ أو صالحه على مال قتل بالردّة.]

حكم مرتدّ قاتل

اشاره

اگر مرتدّ، مسلمانى را عمداً به قتل رسانيد، ولىّ مقتول حقّ دارد او را به عنوان قصاص بكُشد و اين حقّ مقدّم بر قتل به ارتداد است. اگر ولىّ او را عفو كرد، يا قتلش را با مالى مصالحه كردند، به سبب ارتداد كشته مى شود.

حكم قتل عمدى

موضوع بحث فردى است كه از وى دو موجب قتل سر زده است: يكى حقّ الناس است و ديگرى حقّ اللَّه. كدام يك از اين دو حقّ در مقام اجرا مقدّم است؟

فقها بر تقديم حقّ الناس اتفاق دارند؛ بنابراين، بايد مرتدّ قاتل را در اختيار ورثه گذاشت. اگر قصاص را انتخاب كردند، مرتدّ به عنوان قصاص كشته مى شود و موضوعى براى قتل ارتدادى باقى نمى ماند؛ امّا اگر ورثه ى مقتول، قاتل را بخشيدند، يا حاضر شدند قتلش را با گرفتن مالى مصالحه كنند، و در نتيجه مرتدّ قصاص نشد، نوبت به حقّ اللَّه مى رسد و به سبب ارتداد او را مى كشند.

حكم قتل خطايى

مطالب فوق در صورتى است كه مرتدّ مرتكب قتل عمد باشد؛ ولى اگر قتل خطايى از شخص سر زده است، مثل اين كه تيرى به طرف حيوانى پرتاب كرد، از قضا آن تير به انسانى خورد و او را كشت، آيا در اين مورد، ديه بر عهده ى عاقله ى قاتل است؟

تفصيل اين بحث در كتاب ديات است؛ در اين جا به احتمالات مسأله اشاره مى كنيم.

در مرتدّ ملّى دو احتمال داده اند:

1- مانند قتل هاى خطايى ديگر كه ديه اش بر عهده ى عاقله ى قاتل است، اين جا نيز بر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 492

عهده ى عاقله باشد؛ فرقى بين عاقله ى فرد مسلمان و عاقله ى فرد مرتدّ نيست «من له الغنم فعليه الغرم» كسى كه غنيمت را مى برد، غرامت را بايد تحمّل كند؛ همان طور كه عاقله از قاتل ارث مى برد، بايد ديه ى جنايتش را نيز بپردازد.

2- ثبوت ديه بر عاقله مربوط به جايى است كه قاتل، مسلمان باشد؛ امّا مرتدّ عاقله اى ندارد. بنابراين، بايد از اموال شخصى اش ديه را بپردازد. البتّه

به صورت مغلّظ نه مخفّف- ديه ى مخفّف ديه ى اقساطى است كه ظرف سه سال مى پردازند؛ و ديه ى مغلّظ ديه اى است كه بايد يكجا بپردازد-.

اشكال در مرتدّ فطرى است كه به مجرّد ارتدادش، اموالش ملك ورثه مى گردد؛ او مالك چيزى نيست تا ديه را از آن بپردازد. بله، بنا بر آن چه ما اختيار كرديم، اموالى كه مرتدّ فطرى پس از ارتداد به حيازت، يا عقد، هبه و مانند آن تحصيل مى كند، متعلّق به خودش هست و ربطى به ورثه ندارد. در اين صورت، ديه در مال مرتدّ فطرى خواهد بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 493

[طرق إثبات الارتداد]

[مسألة 9- يثبت الارتداد بشهادة عدلين وبالإقرار، والأحواط إقراره مرّتين ولا يثبت بشهادة النساء منفردات ولا منضمّات.]

راه اثبات ارتداد

ارتداد به شهادت دو عادل و به اقرار ثابت مى شود. احتياط در دو مرتبه اقرار است؛ و با شهادت زنان به تنهايى يا به انضمام مردان ثابت نمى گردد.

ارتداد با شهادت دو مرد عادل بدون ترديد ثابت مى شود؛ و دليلش، عموم دليل حجّيت بيّنه است. هرجا كه دليلى برخلاف اين عموم نداشتيم به آن اخذ مى كنيم. در باب زنا و لواط، دليل خاصّ بر چهار شاهد دلالت داشت. دست از اين عموم برداشتيم؛ ولى در باب ارتداد چنين دليل خاصّى نداريم. ارتداد يكى از موضوع هاى خارجى است و با بيّنه ثابت مى شود.

ارتداد با اقرار نيز ثابت مى شود. اگر ما باشيم و عموم دليل «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»،[738] يك اقرار كافى است؛ همان طور كه در حقوق مالى به اقرار واحد ترتيب اثر مى دهند. ليكن ورود قسمتى از روايات در باب حدود كه مكرّراً به آن ها اشاره كرده ايم مبنى بر

اين كه اقرار به منزله ى شهادت است- همان طور كه در روايت اقرار زن آبستن نزد اميرمؤمنان عليه السلام امام پس از هر اقرارى فرمود: «... أللّهم إنّها شهادة ... أللّهم إنّهما شهادتان ... أللّهم هذه ثلاث شهادات ... أللّهم إنّه قد ثبت عليها أربع شهادات ...»-[739] سبب حدوث شبهه ى زير شده است:

اگر اقرار به منزله ى شهادت است، هرجا كه دو شاهد نياز بود، پس دو اقرار نيز لازم است. امام راحل رحمه الله به سبب اين شبهه احتياط واجب كرده اند؛ زيرا، حدّ در اين جا يا قتل است و يا منتهى به قتل مى شود. بنابراين، خيلى جرئت مى خواهد با يك اقرار كار را تمام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 494

كنيم؛ احتياط اقتضا مى كند اقرار دو مرتبه باشد.

شهادت زنان به طور استقلال در باب حدود پذيرفته نمى شود؛ و اين مطلب بارها بحث شده است. اشكال در صورت انضمام است؛ يعنى اگر يك مرد عادل و دو زن عادل بر ارتداد شهادت دادند، نظر امام راحل بر عدم پذيرش چنين شهادتى بود؛ ولى با بحث مفصّلى كه در سابق داشتيم، گفتيم: روايات بيانگر كفايت شهادت انضمامى است؛ يعنى با حدّاقل انضمام كه جانشين شدنِ دو زن به جاى يك مرد است، البتّه در بحث ما، حدّاقل معنا ندارد؛ زيرا فقط يك صورت جايگزينى دارد (شهادت يك مرد همراه با شهادت دو زن)، ليكن در بحث زنا انضمام سه صورت دارد: سه مرد و دو زن، دو مرد و چهار زن، يك مرد و شش زن كه حداقلّ آن: سه مرد و دو زن است.

بنابراين، ارتداد با شهادت دو مرد عادل، يا شهادت يك مرد عادل و

دو زن عادل و بنا بر احتياط واجب، به دو اقرار ثابت مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 495

فصل دوم: نزديكى با چهارپايان و نزديكى با مُرده

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 497

[حكم من وطء البهيمة]

[مسألة 1- في وطء البهيمة تعزير، وهو منوط بنظر الحاكم، ويشترط فيه البلوغ والعقل والاختيار وعدم الشبهة مع إمكانها، فلا تعزير على الصبيّ، وإن كان مميّزاً يؤثّر فيه التأديب أدّبه الحاكم بما يراه، ولا على المجنون ولو أدواراً إذا فعل في دور جنونه، ولا على المكره ولا على المشتبه مع إمكان الشبهة في حقّه حكماً أو موضوعاً.]

عقوبت وطى بهيمه

اشاره

عقوبت وطى بهيمه تعزيرى است كه حاكم شرع معيّن مى كند. ثبوت اين كيفر مشروط به بلوغ، عقل، اختيار و عدم شبهه براى فاعل است. بنابراين، صبىّ را تعزير نمى كنند. اگر كودك مميّزى است كه تأديب در او مؤثّر است، حاكم شرع او را ادب مى كند. تعزيرى بر مجنون نيست؛ حتّى مجنون ادوارى. اگر در زمان جنون مرتكب وطى شده باشد، و همين طور بر فرد مكره و بر شخصى كه شبهه در حقّش موضوعاً يا حكماً امكان داشته باشد.

ثبوت تعزير و نفى حدّ
اشاره

اگر انسانى با شرايط بلوغ، عقل، اختيار و عدم اشتباه با حيوانى وطى كند، مشهور، بلكه بالاتر از شهرت، صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: «لا نعرف فيه خلافاً»[740]؛ معتقدند عقوبت فاعل تعزيرى است كه حاكم شرع تشخيص بدهد. البتّه با مراعات اين نكته كه تعزير بايد كمتر از حدّ باشد. فتواى قوم دو جنبه ى اثبات و نفى دارد: اثبات تعزير، نفى حدّ. علّت آن هم رواياتى است كه در اين باب رسيده و داراى مضامين و احكام مختلفى است كه بايد به بررسى آن ها بپردازيم.

طايفه ى اوّل: روايات تعزير

1- وعنه، عن محمّد بن سنان، عن حمّاد بن عثمان، وخلف بن حمّاد جميعاً،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 498

عن الفضيل بن يسار وربعي بن عبد اللَّه، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في رجل يقع على البهيمة، قال: ليس عليه حدّ ولكن يضرب تعزيراً.[741]

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام از حكم مردى پرسيد كه با بهيمه اى وطى كند. امام عليه السلام فرمود: حدّى ندارد؛ او را تعزير مى كنند.

نكته 1: وطى بهيمه موضوع احكامى است مثلًا گوشت حيوان حرام مى شود؛ حرمت به نسلش سرايت مى كند؛ اگر مال مردم است واطى ضامن است؛ و مانند اين احكام. بحث ما در اين جا به مناسبت كتاب حدود، در عقوبت و كيفر واطى است؛ و به احكام ديگرش كارى نداريم.

نكته 2: امام عليه السلام فرمود: «يضرب تعزيراً» مفادش اين است كه تعزير بايد در ضمن ضرب محقّق گردد؛ ولى در بحث هاى سابق گفتيم: تعزير اختصاص به ضرب ندارد؛ بلكه به هر چيزى كه حاكم شرع مصلحت بداند، محقّق مى شود.

روايتى هم در آينده مطرح مى كنيم كه عقوبت واطى را نفى بلد

گفته است؛ لذا، با توجّه به مجموع روايات، مى گوييم: مقصود از «يضرب تعزيراً» يعنى بايد واطى را تعزير كنند؛ و نحوه ى تعزير به دست حاكم است، از ضرب، حبس، جريمه ى مالى و مانند آن؛ حتّى به صورت مركّب مثل ضرب و حبس، به هرچه صلاح ديد، حكم مى كند.

به بيان ديگر، روايت نوع غالب تعزير را كه به صورت ضرب تازيانه است مطرح كرده، ولى دلالتى بر تعيّن آن ندارد؛ به خصوص با توجّه به كاربرد «جَلد» در باب حدود نه «ضرب». به هر تقدير، اگر روايت ظهور در تعيّن ضرب هم داشته باشد، به قرينه ى روايات ديگر دست از اين ظهور برمى داريم.

2- وعنه، عن محمّد بن سنان، عن العلاء بن الفضيل، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في رجل يقع على بهيمة، قال: قال: ليس عليه حدّ ولكن تعزير.[742]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام در مورد واطى يا بهيمه فرمود: حدّى بر او نيست؛ ليكن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 499

تعزيرش مى كنند.

3- عبداللَّه بن جعفر في (قرب الإسناد) عن الحسن بن ظريف، عن الحسين بن علوان، عن جعفر، عن أبيه، عن علي عليهم السلام، أنّه سئل عن راكب البهيمة، فقال: لا رجم عليه ولا حدّ، ولكن يعاقب عقوبة موجعة.[743]

فقه الحديث: از اميرمؤمنان عليه السلام راجع به عقوبت كسى كه با بهيمه اى جمع شود، پرسيد.

امام عليه السلام فرمود: حدّ و رجمى در كار نيست؛ ليكن او را كيفرى دردناك مى دهند.

طايفه ى دوّم: دون الحدّ

1- وعنه، عن سماعة، قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام عن الرجل يأتى بهيمة: شاة أو ناقة، أو بقرة، قال: فقال: عليه أن يجلد حدّاً غير الحدّ، ثمّ ينفي من بلاده إلى

غيرها، وذكروا أنّ لحم تلك البهيمة محرّم ولبنها.[744]

فقه الحديث: سماعه در اين موثّقه از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى با گوسفند، يا ناقه و يا گاوى جمع مى شود، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: به او تازيانه مى زنند؛ البتّه به مقدار حدّ نرسد. «يجلد حدّاً غير الحدّ» يعنى تازيانه مى زنند به اندازه اى كه به حدّ نرسد؛ سپس از وطنش او را تبعيد مى كنند.- اين بيان امام عليه السلام قرينه اى بر عدم تعيّن ضرب است. امكان جمع هر دو نيز وجود دارد.- و گفته اند: گوشت و شير اين بهيمه حرام است.

2- وبإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن ابن محبوب، عن إسحاق، عن حريز، عن سدير، عن أبي جعفر عليه السلام في الرجل يأتي البهيمة.

قال: يجلد دون الحدّ ويغرم قيمة البهيمة لصاحبها لأنّه أفسدها عليه وتذبح وتحرق إن كانت ممّا يؤكل لحمه، وإن كانت ممّا يركب ظهره غرم قيمتها

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 500

وجلد دون الحدّ وأخرجها من المدينة الّتي فعل بها فيها إلى بلاد اخرى حيث لا تعرف فيبيعها فيها كيلًا يعير بها صاحبها.[745]

فقه الحديث: در اين روايت موثّقه، سدير از امام باقر عليه السلام پرسيد: حكم مردى كه با حيوانى جمع شود، چيست؟ امام عليه السلام فرمود: او را كمتر از حدّ تازيانه مى زنند؛ سپس از وطنش او را تبعيد مى كنند. بايد قيمت حيوان را به عنوان غرامت به صاحبش بپردازد؛ زيرا، آن را بر صاحبش فاسد كرده است. اگر حيوان مأكول اللحم است آن را كشته و مى سوزانند؛ و اگر حيوانى است كه در سوارى و حمل و نقل از آن استفاده مى شود، پس از پرداخت قيمت و

تازيانه خوردن، حيوان را از آن شهر به جايى كه او را نشناسند مى برد و مى فروشد تا صاحبش مورد ملامت و سرزنش واقع نشود.

طايفه ى سوّم: ربع حدّ زانى

محمّد بن الحسن بإسناده عن يونس بن عبد الرحمن، عن عبد اللَّه بن سنان، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام وعن الحسين بن خالد، عن أبي الحسن الرّضا عليه السلام وعن صباح الحذّاء، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي إبراهيم موسى عليه السلام في الرّجل يأتي البهيمة، فقالوا جميعاً: إن كانت البهيمة للفاعل ذبحت فإذا ماتت احرقت بالنّار ولم ينتفع بها وضرب هو خمسة وعشرين [ون] سوطاً ربع حدّ الزاني.

وإن لم تكن البهيمة له قوّمت واخذ ثمنها ودفع إلى صاحبها وذبحت واحرقت بالنّار ولم ينتفع بها وضرب خمسة وعشرين [ون] سوطاً.

فقلت: وما ذنب البهيمة؟ فقال: لا ذنب لها ولكن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فعل هذا وأمر به لكيلا يجتري النّاس بالبهائم وينقطع النّسل.[746]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 501

فقه الحديث: اين روايت مشتمل بر سه سند است: عبداللَّه بن سنان از امام صادق عليه السلام، حسين بن خالد از امام رضا عليه السلام و اسحاق بن عمّار از امام هفتم عليه السلام روايت مى كند. به هر تقدير، روايت صحيحه است.

هر سه امام بزرگوار در مورد مردى كه با حيوانى وطى كند، فرمودند: اگر متعلّق به فاعل است، آن را مى كشد و مى سوزاند؛ و هيچ انتفاعى از آن نمى برد؛ و بيست و پنج ضربه ى شلّاق، ربع حدّ زانى به او مى زنند.

اگر حيوان متعلّق به ديگران است، بايد قيمتش را به صاحبش بپردازد؛ سپس آن را ذبح كرده، بسوزاند و از آن استفاده نكند؛ و بيست و

پنج ضربه ى تازيانه به او مى زنند.

راوى پرسيد: گناه حيوان چيست؟

امام عليه السلام فرمود: گناهى ندارد؛ ليكن رسول خدا صلى الله عليه و آله اين كار را كرد و به آن فرمان داد تا مردم با حيوانات جمع نشوند و نسل بنى آدم منقطع گردد.

طايفه ى چهارم: حدّ

1- وعنه، عن يونس، عن ابن مسكان، عن أبي بصير، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في رجل أتى بهيمة فأولج، قال: عليه الحدّ.[747]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام در موردى كه فردى با بهيمه اى جمع شود و ايلاج كند، فرمود: بر او حدّ واجب مى شود.

در روايات گذشته همراه با اتيان بهيمه، ايلاج مطرح نشده بود؛ آيا دو نوع اتيان داريم با ايلاج و بدون آن يا اتيان بدون ايلاج محقّق نمى شود؟

شيخ طوسى رحمه الله در مقام جمع بين روايات، احاديث گذشته را بر اتيان بدون ايلاج حمل كرده است؛ و اين روايت را بر اتيان با ايلاج، اين جمع عرفى نيست؛[748] از نظر عرف و عقلا،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 502

اتيان بهيمه هميشه همراه با ايلاج است؛ اگر ايلاجى نباشد، اتيان صدق ندارد. اتيان بهيمه تعبيرى كنايه اى از تحقّق وطى و ايلاج است.

در دلالت روايت ابهامى نيست. وقتى امام عليه السلام فرمود: «عليه الحدّ»، از آن جا كه اتيان بهيمه مشابه با زنا است، پس حدّش نيز حدّ زناست؛ و به عبارت ديگر، حدّ به حدّ زنا انصراف دارد.

2- رواه الكليني رحمه الله عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن محمّد بن عيسى، عن يونس مثله إلّاأنّه قال: حدّ الزاني.[749]

سند حديث: همان روايت گذشته است؛ ليكن كلينى رحمه الله از عدّه اى از

اصحاب از سهل بن زياد نقل مى كند. در اين گونه موارد كه به صورت «غير واحد من أصحابنا» يا «عدّة من أصحابنا» آمده است، نمى توان حكم به ارسال روايت داد؛ به خلاف موردى كه بگويند:

«عن بعض أصحابنا» يا «عن رجل». از اين رو، اشكالى در روايت نيست؛ بلكه به خاطر وجود سهل بن زياد در سند، نمى توانيم به صحّت روايت حكم كنيم.

فقه الحديث: در جواب امام عليه السلام به نوع حدّ تصريح شده است.

3- وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن الحسن بن عليّ الكوفي، عن الحسين بن سيف، عن أخيه، عن أبيه، عن زيد بن أبي اسامة، عن أبي فروة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: الّذي يأتي بالفاحشة والّذي يأتي البهيمة حدّه حدّ الزّاني.[750]

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست. امام باقر عليه السلام فرمود: حدّ كسى كه مرتكب فحشا و اتيان بهيمه گردد، حدّ زانى است.

جمله ى «والّذي يأتي البهيمة» تفسير «الّذي يأتي بالفاحشة» است؛ زيرا، اگر عطف بر جمله ى اوّل بود، مى فرمود: «حدّهما حدّ الزاني». بنابراين، امام عليه السلام با جمله ى دوّم، فاحشه را معنا مى كند. اگر بخواهيم معناى ظاهرى جمله ى اوّل را بگيريم، «الّذي يأتي

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 503

بالفاحشة» ظهور در زنا دارد. در اين صورت، معناى جالبى نخواهد داشت؛ زيرا، مى گويد:

حدّ كسى كه زنا مى كند، حدّ زانى است.

طايفه ى پنجم: قتل

1- وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن جميل بن درّاج، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في رجل أتى بهيمة، قال: يقتل.[751]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: مردى كه با بهيمه اى جمع شود، حدّش قتل است.

اين روايت مؤيّدى

است بر اين كه مراد از اتيان، همان ايلاج است؛ وگرنه اگر اتيان همراه با ايلاج نباشد، جاى توهّم قتل نيست تا چه رسد به اجراى قتل.

صاحب وسائل رحمه الله روايت را بر ضرب شديد حمل مى كند؛ ليكن اين حمل برخلاف ظاهر است.

2- وعنه، عن القاسم، عن عبد الصّمد بن بشير، عن سليمان بن هلال، قال:

سأل بعض أصحابنا أبا عبد اللَّه عليه السلام عن الرّجل يأتي البهيمة، فقال: يقام قائماً ثمّ يضرب ضربة بالسيف أخذ السيف منه ما أخذ. قال: فقلت: هو القتل؟

قال: هو ذاك.[752]

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست. فردى از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى با حيوانى جمع شد؛ حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: او را ايستاده نگه مى دارند، سپس ضربتى با شمشير بر او مى زنند تا هرچه مى خواهد از او بگيرد.- سائل متوجّه تعبير كنايى امام عليه السلام نشد؛ از اين رو،- پرسيد:

يعنى او را مى كشند؟ امام عليه السلام فرمود: آرى.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 504

كيفيّت جمع بين اين روايات

1- وجهى كه از شيخ طوسى رحمه الله گذشت، روايات حدّ را بر صورت ايلاج و روايات ديگر را بر صورت غير ايلاج حمل كرده و متعرّض روايات قتل نشده است.

2- روايات قتل را بر صورت تكرار و پس از دو يا سه بار تعزير يا حدّ خوردن حمل كنيم.

3- روايات قتل را بر تقيّه حمل كنيم.

4- نيازى به وجوه گذشته نداريم؛ چند طايفه از اين روايات با هم متعارض اند؛ پس بايد به مرجّحات باب تعارض مراجعه كنيم. اوّلين مرجّح، شهرت فتوايى است كه با روايات تعزير موافق است. لذا، بدون اين كه مرتكب جمع دلالى بشويم، روايات تعزير را بر روايات

ديگر مقدّم مى كنيم؛ اصلًا جاى جمع دلالى شيخ رحمه الله نيست، به بيانى كه گذشت؛ زيرا، در روايت قتل مى فرمايد: «في رجل أتى بهيمة، قال يقتل» امكان ندارد حديث را بر اتيان بدون ايلاج حمل كنيم. و از طرفى، حمل روايات قتل بر مرتبه ى سوّم و چهارم شاهد مى خواهد، دليلش چيست؟

امّا روايات تعزير با روايات مادون حدّ تعارضى ندارد؛ صاحب جواهر رحمه الله روايات بيست و پنج تازيانه را بر مصداقى از مصاديق تعزير حمل كرده است. بنابراين، سه دسته از روايات با هم تعارض دارند: روايات تعزير، روايات حدّ زانى، روايات قتل. دو دسته ى اخير را به سبب اعراض مشهور كنار مى گذاريم و مسأله تمام مى شود.

گفتار بعضى از بزرگان

بعضى از بزرگان براى شهرت فتوايى هيچ ارزشى قائل نيست و عمل مشهور به خبر ضعيف را جابر ضعف سند نمى داند؛ و در مقام معارضه، شهرت فتوايى را به عنوان مرجّح قبول ندارد. و با چنين مبنايى، روايات تعزير را مقدّم داشته است؛ در حالى كه راوى دو روايت از سه حديث تعزير، محمّد بن سنان است[753] كه ايشان او را تضعيف كرده و فرموده است: رواياتش فاقد حجّيت و اعتبار است؛ و از سوى ديگر، جمع دلالى بين روايات را نيز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 505

نمى پذيرند.[754] با وجود چنين مبانى، شگفت آور است كه ايشان فتوا به تعزير داده است.

مگر اين كه بگوييم: ايشان روايت قرب الإسناد را معتبر مى داند؛ و از اين جهت، قائل به تعزير شده است. ليكن در مقابل اين روايت، روايت صحيحه ى جميل بر قتل و صحيحه ى ابى بصير بر حدّ زنا دلالت دارد. چگونه مى توان روايت قرب

الاسناد را كه در سند و ارزش كتاب بحث است، بر روايات صحاح مقدّم كرد؟ در حالى كه روايات ديگر در كتب اربعه آمده است. آن وقت بين اين روايات تعارض برقرار كنيم و حكم به سقوط آن ها كرده، و در نتيجه، به عموم فوق مراجعه كنيم؛ يعنى به رواياتى كه بر تعزير در هر گناه كبيره و صغيره دلالت دارد.

به نظر ما، با توجّه به مبانى ايشان، اين وجه تقديم صحيح نيست. به هر حال، بر مبناى ما، مطلب تمام است؛ و نتيجه، همان فتواى مشهور مى شود. فرقى نمى كند بهيمه از حيواناتى باشد كه گوشتش مطلوب است يا براى سوارى و باركشى از آن ها استفاده مى شود. البتّه نقطه ى فرق، در احكام ديگر متعلّق به بهيمه است. حيوانى كه گوشتش مطلوب است، بايد كشته شود و آن را سوزاند؛ ولى اسب و الاغ را به شهر دوردست برده، مى فروشند.

براى اجراى تعزير نسبت به فاعل بايد شرايطى مانند: بلوغ و عقل وجود داشته باشد.

لذا، اگر كودكى نابالغ مرتكب اين عمل شد، او را تأديب مى كنند. در تأديب، تعداد تازيانه ها بايد كمتر از ده ضربه باشد؛ بعضى پنج تا شش تازيانه گفته اند.

فرق بين بالغ و نابالغ در حرمت و عدم حرمت عمل است. نابالغ تكليف ندارد؛ ليكن از جهت حرمت خوردن گوشت و شير فرقى بين فاعل بالغ و نابالغ نيست؛ ولىّ كودك از مال او قيمت حيوان را به صاحبش مى پردازد؛ زيرا، با عمل كودك، حيوان حرام گوشت شده و از قابليّت استفاده مى افتد. بنابراين، بايد كودك را بر چنين عمل ناشايستى تنبيه كنند؛ همان گونه كه در باب زنا و لواط نيز كودك نابالغ را تأديب

مى كرديم.

مقصود از صبىّ، كودكى است كه به حدّى از تميز رسيده به گونه اى كه تأديب در او اثر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 506

بگذارد؛ وگرنه اگر به اين حدّ از شعور نرسيده باشد، تأديب لغو خواهد بود. در شير چنين حيوانى فقط حرمت شرب مطرح است، نه اين كه نجس شود.

در مورد مجنون نيز همين تفصيل جريان دارد. اگر كسى بر وطى بهيمه اكراه شده باشد، او نيز تعزير ندارد.

در وطى به شبهه دو نوع تصوّر مى شود:

1- اشتباه حكمى: مسلمانى از حكم وطى بهيمه اطّلاع ندارد؛ خيال مى كند حرمتى براى آن جعل نشده است؛ احتمال حرمت هم نمى دهد تا برود سؤال كند. بر چنين فاعلى تعزير نيست.

2- اگر شبهه ى موضوعى نيز داشته باشد، مانند اين كه خيال مى كند آن حيوان انسانى است كه وطى او براى اين فرد جايز است. در اين صورت نيز تعزيرى در كار نيست؛ زيرا، حدّ و تعزير مخصوص فعلى است كه فاعلش با قصد و توجّه مرتكب آن گردد. بنابراين، در باب زنا، موارد وطى به شبهه را ملحق به وطى حلال مى دانند و آثار وطى حلال بر آن مى كند؛ و فرزندى كه از آن وطى به وجود آيد، حلال زاده مى دانند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 507

[طرق اثبات وطء البهيمة]

[مسألة 2- يثبت ذلك بشهادة عدلين، ولا يثبت بشهادة النساء لا منفردات ولا منضمّات، وبالإقرار إن كانت البهيمة له، وإلّا يثبت التعزير بإقرار، ولا يجري على البهيمة سائر الأحكام إلّا أن يصدّقه المالك.]

راه اثبات وطى بهيمه

اشاره

راه ثبوت وطى حيوان نزد حاكم، شهادت دو عادل است؛ ولى اين عمل با شهادت زنان به تنهايى يا با انضمام به شهادت

مردان ثابت نمى شود.

راه ديگر، اقرار فاعل است؛ در صورتى كه حيوان در ملكش باشد؛ وگرنه با اقرارش تعزير ثابت مى شود؛ ولى احكام ديگر بر حيوان جارى نمى گردد؛ مگر آن كه مالكش فاعل را تصديق كند.

بيّنه

به مقتضاى عموم دليل حجّيت بيّنه، اگر دو شاهد عادل بر وطى با بهيمه شهادت دادند، آن عمل ثابت مى شود. اين عموم در همه جا حجّت است، مگر در موردى كه دليل بر خلافش داشته باشيم.

مرحوم فاضل هندى مى فرمايد: از بيان شيخ رحمه الله در مبسوط[755] استفاده مى شود در اين مقام به چهار شاهد عادل، يا سه مرد و دو زن نياز داريم؛ و با شهادت عدلين ثابت نمى گردد.[756] دو احتمال در دليل اين مطلب ارائه داده اند:

الف: بر اساس مبناى قياس اين فتوا را داده است؛ زيرا، در باب زنا به چهار شاهد نياز داريم؛ وطى با بهيمه نيز با زنا مشابهت دارد. بنابراين، به چهار شاهد نياز دارد. اين مبنا، قياس است و اماميّه به حجّيت آن اعتقاد ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 508

ب: صاحب رياض رحمه الله احتمال داده است كه اين فتوا مبتنى بر استقرا است نه قياس؛ يعنى شيخ طوسى رحمه الله موارد مشابه آن را استقرا كرده و ديده است كه در آن موارد به چهار شاهد نياز است؛ در اين مورد نيز گفته: على القاعده بايد چهار شاهد شهادت بدهند. گويا يك حكم كلّى به دست آورده كه هرجا وطى محرّمى محقّق گردد، همين حكم را دارد.

مرحوم صاحب رياض مى فرمايد: اگر اين استقرا مفيد ظنّ قابل توجهى باشد، بايد آن را پذيرفت؛ بلكه اگر مفيد ظنّ هم نباشد، باز حرف

شيخ مقبول است. زيرا، با شهادت دو مرد عادل نمى دانيم آيا تعزير ثابت مى شود يا نه، قاعده ى «الحدود تدرأ بالشبهات»[757] تعزير را برمى دارد. حدّ در اين قاعده اصطلاح خاص در مقابل تعزير نيست؛ بلكه اعمّ از حدّ اصطلاحى و تعزير است.[758]

اين مطلب تمام نيست؛ زيرا، با وجود عموم دليل حجّيت بيّنه، شبهه اى مطرح نيست؛ اگر زنا و لواط ... از عموم اين دليل خارج شد، چه ملازمه اى با خروج وطى بهيمه دارد؟

اگر اين استقرا مفيد ظنّ هم باشد، به درد نمى خورد؛ زيرا، ظنّ غيرمعتبر در مقابل ظنّ معتبر و عموم دليل حجّيت اماره ارزشى ندارد.

قاعده ى «الحدود تدرأ بالشبهات»[759] نيز نمى تواند عموم دليل حجّيت بينه را از بين ببرد؛ وگرنه لازمه اش اين است كه ما در يك مورد به شهادت عدلين اكتفا نكنيم؛ زيرا، احتمال مى دهيم در باب حدود خصوصيّتى باشد كه شهادت عدلين كفايت نكند. شهادت عدلين در مورد ملكيّت زيد، نجاست لباس و مانند آن اعتبار داشته باشد؛ آيا چنين كلامى صحيح است؟

بنابراين، عموم دليل حجّيت بيّنه بر اعتبار شهادت دو عادل در تمام موارد دلالت دارد؛ مگر در باب زنا، لواط و ... كه دليل بر خروجشان از اين عموم داريم.

شهادت زنان به تنهايى مقبول نيست؛ ولى شهادت دو زن عادل همراه با شهادت يك مرد بر مبناى مختار ما پذيرفته است. شرح و دليلش در مسائل گذشته به طور مفصّل گذشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 509

اقرار

وطى با بهيمه به يك اقرار ثابت مى شود. در باب ارتداد، امام عليه السلام فرمود: احوط دوبار اقرار است؛ زيرا، اقرار را به منزله ى شهادت دانستن در باب حدود روايت داشت؛ ولى اين جا

تعزير است نه حدّ. لذا، مقتضاى عموم دليل نفوذ اقرار،[760] كفايت يك اقرار است و به دو بار اقرار نيازى نيست.

بنابراين، با يك بار اقرار، وطى بهيمه ثابت و به دنبال آن تعزير مترتّب مى گردد؛ خواه مالك، فاعل حيوان باشد يا ديگرى، فرقى نمى كند. نقطه ى فرق در جريان احكام ديگر است. اگر خودش مالك است، به مقتضاى اقرار بايد بهيمه را كشته، گوشتش را بسوزاند؛ خوردن گوشت و شير آن حرام است و نسلى كه از آن محقّق گردد نيز حرام گوشت خواهد بود؛ و اگر بهيمه اى است كه در عرف و عادت گوشتش مطلوب نيست، مانند: اسب و الاغ، بايد به شهر ديگرى برده شود و آن را بفروشند.

امّا اگر حيوان متعلّق به ديگران است، با اقرار فاعل، موطوء بودن حيوان ثابت نمى گردد؛ زيرا، اقرار در حقّ ديگران مردود است. بنابراين، احكام ديگر غير از تعزير مترتّب نمى شود.

نكته: در برخى روايات آمده است حيوان را به شهرهاى دوردست ببرند و بفروشند؛ با اين كه هر دو شهر از سرزمين هاى اسلام است، چرا چنين حكمى در روايات مطرح است؟

مرحوم محقّق رحمه الله مى فرمايد: اين حكم تعبّدى است و ما علّت آن را نمى دانيم؛[761] ليكن در ذيل روايت به علّتش اشاره شده بود: «وأخرجها من المدينة الّتي فعل بها فيها إلى بلاد اخرى حيث لا تعرف، فيبيعها فيها كيلا يعير بها صاحبها»؛[762] يعنى اين حيوان را از شهرى كه با او وطى شده خارج كنند و به سرزمين ديگرى كه از اين عمل اطّلاع ندارند، ببرند و بفروشند تا صاحبش مورد سرزنش مردم واقع نشود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 510

[حكم تكرّر وطء البهيمة]

[مسألة

3- لو تكرّر منه الفعل فإن لم يتخلّله التعزير فليس عليه إلّاالتعزير، ولو تخلّله فالأحوط قتله في الرابعة.]

حكم تكرار وطى بهيمه

اشاره

اگر وطى بهيمه مكرّر شد، در صورتى كه به دنبال هر وطى، تعزيرى نباشد، فقط او را تعزير مى كنند؛ امّا اگر پس از هر فعلى تعزير شده است، بنا بر احتياط در مرتبه ى چهارم او را مى كشند.

اين فرع را در موارد مشابه مطرح كرديم. اگر چندين بار مرتكب وطى بهيمه شد ولى بين آن ها تعزير نشد، در اين صورت هيچ كس قائل به قتل فاعل نشده است و دليلى هم بر قتل نداريم؛ فقط بايد او را تعزير كنند. هرچند بيّنه بر چهاربار وطى شهادت مى دهد، امّا يك تعزير واجب مى شود نه بيشتر. همان طور كه در باب زنا، اگر بيّنه بر چند مرتبه زنا شهادت مى داد، حدّ واحد به او مى زدند؛ امّا اگر دو مرتبه او را تعزير كردند، و بار سوّم مرتكب وطى با بهيمه شد، بر مبناى كسانى كه قتل را در مرتبه ى سوّم مى دانند، او را مى كشند؛ امّا پس از سه بار تعزير، براى ارتكاب بعدى، او را به قتل مى رسانند.

از اين بيان معلوم شد، توهّم اجراى قتل پس از يك بار تعزير در چهارمين وطى، توهّمى نادرست است؛ زيرا، قتل بايد مسبوق به دو يا سه تعزير باشد. بنابراين، اگر بيّنه اى بر ثبوت وطى قائم شد و او را تعزير كردند، بار ديگر بيّنه بر سه بار وطى اقامه شد، بايد او را تعزير كنند، حدّش قتل نيست.

دليل وجوب قتل در مرتبه ى سوّم يا چهارم

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن صفوان، عن يونس، عن أبي الحسن الماضي عليه السلام، قال: أصحاب الكبائر كلّها إذا اقيم عليهم الحدّ مرّتين قتلوا في الثّالثة.[763]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 511

فقه الحديث: در اين

صحيحه، امام هفتم عليه السلام فرمود: كسانى كه مرتكب گناه كبيره مى شوند، اگر دوبار حدّ درباره ى آنان اجرا شد، در بار سوّم كشته مى شوند.

دفع توهّم: شبهه ى اختصاص حكمى كه امام عليه السلام در اين روايت فرموده به باب حدود و نه تعزيرات، قابل دفع است؛ زيرا، حدّ در روايت به معناى اصطلاحى استعمال نشده، بلكه اعمّ از حدّ و تعزير است. دليل بر اين مطلب نكته اى در روايت است؛ زيرا، از يك طرف اصحاب الكبائر جمع همراه با «الف و لام» است و از طرف ديگر به «كلّها» تأكيد شده است؛ و از سوى ديگر، براى تمام گناهان كبيره حدّ جعل نشده است؛ گناهانى كه حدّ دارند در مقابل كبائرى كه حدّ ندارند، بسيار كم هستند. اين سه جهت، بهترين قرينه و شاهد بر استعمال كلمه ى حدّ در اعمّ از حدّ و تعزير است.

روايت صحيحه بر قتل مرتكب كبيره در مرتبه ى سوّم دلالت دارد؛ ليكن در مقابل اين روايت، شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط ادّعا مى كند اصحاب ما به طور كلّى اجماع دارند بر اين كه در گناهان كبيره قتل در مرتبه ى چهارم صورت مى پذيرد. وى علاوه بر ادّعاى اجماع اصحاب، ادّعا مى كند اصحاب ما قتل را در مرتبه ى چهارم روايت كرده اند.[764] اين دو ادّعا، زمينه ى احتياط را فراهم مى كند؛ لذا، مى گوييم: واطى بهيمه را در مرتبه ى سوّم نكشند؛ احتياط اقتضا مى كند كه براى حفظ خون مسلمان، او را در مرتبه ى چهارم به قتل برسانند.

البته براى قتل در مرتبه ى سوّم مؤيّدى نيز وجود دارد؛ و آن، رواياتى است كه بر قتل واطى در مرتبه ى اوّل دلالت داشت. ليكن ما آن روايات را در مقام تعارض

به سبب اعراض مشهور كنار گذاشتيم. از اين رو، نمى توانيم به اين مؤيّد نيز اعتماد كنيم. پس، بايد احتياط كرده و قتل را در مرتبه ى چهارم اجرا كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 512

[حدّ الوطء مع الميتة]

[مسألة 4- الحدّ في وطء المرأة الميتة كالحدّ في الحيّة رجماً مع الإحصان وحدّاً مع عدمه بتفصيل مرّ في حدّ الزنا، والإثم والجناية هنا أفحش وأعظم، وعليه تعزير زائداً على الحدّ بحسب نظر الحاكم على تأمّل فيه.

ولو وطأ امرأته الميتة فعليه التعزير دون الحدّ، وفي اللواط بالميت حدّ اللواط بالحيّ ويعزّر تغليظاً على تأمّل.]

حدّ زناى با ميّت

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1- حدّ زناى با زن مرده همانند حدّ زناى با زن زنده است. اگر زناى او احصانى باشد، حدّش رجم؛ وگرنه تازيانه است؛ به همان تفصيلى كه در باب زنا گذشت. گناه و جنايت در اين جا بزرگ تر و فاحش تر است؛ علاوه بر حدّ مذكور، او را به آن چه حاكم مصلحت مى بيند نيز تعزير مى كنند؛ البتّه در اين مطلب تأمّل داريم.

2- اگر مردى با همسر ميّت خود جمع شد، او را تعزير مى كنند؛ و حدّى ندارد.

3- اگر با ميّتى لواط كرد، همان حدّ لواط به اضافه تعزير در حدّش اجرا مى شود؛ البته در ثبوت تعزير تأمّل داريم.

تذكّر: امام راحل رحمه الله در اين مسأله مى فرمايد: «كالحدّ في الحيّة رجماً مع الإحصان وحدّاً مع عدمه» اگر نسخه غلط نباشد، سزاوار بود به جاى «حدّاً»، «جلداً» مى فرمود؛ زيرا، رجم نيز نوعى حدّ است و حدّ به تازيانه اختصاص ندارد؛ بلكه قتل، رجم و ... نيز انواعى از حدّ است.

فرع اوّل: وطى با زن مرده
اشاره

اگر مردى با زن مرده ى اجنبى زنا كرد، مانند كفن دزدهاى سابق كه پس از نبش قبر و كفن دزدى با ميّت زنا مى كردند،- حكم نبش قبر و سرقت كفن در مسائل گذشته به طور مفصّل گذشت، اكنون سخن در حكم عمل شنيع است.- مى فرمايند: اگر فاعل همسر دارد و واجد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 513

شرايط احصان است، بايد رجم گردد؛ امّا اگر زناى او زناى معمولى بود، فقط صد تازيانه به او مى زنند؛ يعنى فرقى بين حدّ زناى با مردگان و زناى با زندگان نيست.

روايات و فتاوا در اين حكم متّفق اند؛ بلكه زناى با ميّت شنيع تر از زناى با زنده است.

اين

جنايت غليظتر و فجيع تر است. از اين رو، گفته اند: علاوه بر حدّ، بايد او را تعزير كنند؛ زيرا، گناهش سنگين تر و عقوبت اخرويش شديدتر است.

بنابراين، بايد پيرامون دو مطلب سخن بگوييم:

1- حدّ زنا بر وطى با ميّت مترتّب است.

2- دليل بر تعزير اضافى چيست؟

مطلب اوّل: ثبوت حدّ زنا بر وطى با ميّت
اشاره

1- وعنه، عن أبيه، عن آدم بن اسحاق، عن عبداللَّه بن محمّد الجعفي، قال:

كنت عند أبي جعفر عليه السلام وجاءه كتاب هشام بن عبدالملك في رجل نبش امرأة فسلبها ثيابها ثمّ نكحها، فإنّ الناس قد اختلفوا علينا؛ طائفة قالوا:

اقتلوه، وطائفة قالوا: أحرقوه.

فكتب إليه أبو جعفر عليه السلام إنّ حرمة الميّت كحرمة الحيّ، تقطع يده لنبشه وسلبه الثياب ويقام عليه الحدّ في الزنا إن احصن رجم وإن لم يكن احصن جلد مائة.[765]

فقه الحديث: در سند روايت، عبداللَّه بن محمّد جعفى وجود دارد كه نجاشى رحمه الله او را تضعيف كرده است. عبداللَّه بن محمّد جعفى مى گويد: خدمت امام باقر عليه السلام بودم. نامه ى هشام بن عبدالملك رسيد. در آن نوشته بود: مردى قبر زنى را شكافت، كفنش را برداشت و با او وطى كرد. در عقوبتش بين علما اختلاف افتاده، گروهى مى گويند: او را بكشيد، و گروهى به سوزاندنش فتوا مى دهند.

امام باقر عليه السلام در پاسخ نوشت: احترام مرده همانند احترام زنده است. دست اين فرد را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 514

به خاطر نبش قبر و دزديدن كفن ببريد و بر او حدّ زنا بزنيد؛ اگر محصن است، او را سنگسار كنيد؛ و اگر زناى معمولى است، به او صد تازيانه بزنيد.

1- محمّد بن محمّد النعمان المفيد في كتاب (الإختصاص)، عن عليّ بن إبراهيم بن هاشم، عن أبيه، قال:

لمّا مات الرّضا عليه السلام حججنا فدخلنا على أبي جعفر عليه السلام وقد حضر خلق من الشّيعة- إلى أن قال: فقال أبو جعفر عليه السلام:

سئل أبي عن رجل نبش قبر امرأة فنحكها، فقال أبي: يقطع يمينه للنبش ويضرب حدّ الزنا، فإنّ حرمة الميتة كحرمة الحيّة.

فقالوا: يا سيّدنا تأذن لنا أن نسألك؟ قال: نعم، فسألوه في مجلس عن ثلاثين ألف مسألة، فأجابهم فيها وله تسع سنين.[766]

فقه الحديث: ابراهيم بن هاشم مى گويد: پس از شهادت امام رضا عليه السلام به حجّ مشرّف شديم و به حضور امام جواد عليه السلام رسيديم. گروهى از شيعه آن جا حاضر بودند- روايت مفصّل است- امام جواد عليه السلام فرمود: شخصى از پدرم امام رضا عليه السلام پرسيد: مردى قبر زنى را شكافت و با او مجامعت كرد؟ پدرم فرمود: دست راستش را براى نبش قبر مى برند و به او حدّ زنا مى زنند؛ زيرا، احترام ميّت همانند احترام زنده است.

شيعه ى حاضر در مجلس براى پرسيدن مشكلات از آن حضرت اجازه گرفتند و در يك مجلس سى هزار مسأله پرسيدند. امام جواد عليه السلام به آن ها پاسخ داد در حالى كه از سن مباركش بيش از نه سال نگذشته بود.

درباره ى قسمت اخير روايت و پاسخ به سى هزار سؤال در يك مجلس، بزرگان توضيحاتى داده اند كه به بحث ما مربوط نمى شود.

كيفيّت دلالت: اين دو روايت بر مطلوب ما به خوبى دلالت دارد؛ ليكن در مقام ما روايتى است كه صاحب جواهر رحمه الله آن را ذكر نكرده و با آن چه گفتيم منافات دارد:

وعنه، عن عليّ بن محمّد القاساني، عن القاسم بن محمّد، عن سليمان بن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص:

515

داود، عن النعمان بن عبد السلام، عن أبي حنيفة قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام عن رجل زنى بميتة، قال: لا حدّ عليه.[767]

سند روايت: شيخ طوسى رحمه الله از محمّد بن علىّ بن محبوب نقل مى كند؛ و اسناد ايشان به كتاب او صحيح است. ابوحنيفه كنيه ى «سعيد بن بيان» است كه ثقه مى باشد؛ نعمان بن عبدالسّلام توثيق ندارد؛ و نجاشى رحمه الله سليمان بن داود منقرى را توثيق كرده است. بنابراين، سند روايت صحيح نيست.

فقه الحديث: ابوحنيفه مى گويد: از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى پرسيدم كه با ميّت زنا كرده است، امام عليه السلام فرمود: حدّى ندارد.

حلّ تنافى دو دسته از روايات

1- سند روايت ابوحنيفه ضعيف است. لذا، در مقابل آن دو روايت كه يكى صحيحه بود، نمى تواند مقاومت كند.

2- بر فرض اين كه سند روايتِ ابوحنيفه معتبر باشد، بعضى گفته اند: دو روايت گذشته را بر زناى با ميّت اجنبى و اين روايت را بر وطى با همسرش حمل مى كنيم. در فرع بعد خواهيم گفت كه مَرد بر وطى با زوجه ى مُرده اش تعزير مى شود.

ممكن است بگوييد: «لا حدّ عليه» هرگونه عقوبتى را نفى مى نمايد؛ زيرا، حدّ در معناى اعمّ از حدّ اصطلاحى و تعزير استعمال مى شود.

مى گوييم: اين سخن در اين جا راه ندارد؛ زيرا، در روايت، قرينه ى برخلاف داريم.

سائل از زناى با ميّت مى پرسد، جواب امام عليه السلام نيز مربوط به همين سؤال مى شود. «لا حدّ عليه» يعنى حدّ زنا ندارد؛ لذا حدّ به معناى اصطلاحى به كار رفته است.

اين حمل به طور كلّى صحيح نيست؛ زيرا، وطى با زوجه حتّى پس از مرگش معنون به عنوان زنا نمى شود. بر هر وطى حرامى زنا صادق نيست؛ اگر كسى در

حال حيض با همسرش مجامعت كند، عملش حرام است ولى زنا نيست. عنوان زنا متقوّم است به اين كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 516

با طرف مقابل علقه ى زوجيّت نداشته باشد. بنابراين، روايت ربطى به وطى با زوجه ى ميّت ندارد؛ و نمى توان آن را بر اين معنا حلّ كرد.

3- روايت ابوحنيفه را بر مقدّمات وطى يعنى تفخيذ و مانند آن و روايات ديگر را بر ايلاج و دخول حمل كنيم.

4- اگر جواب امام عليه السلام به «لا حدّ عليه» را به صورت استفهام انكارى بخوانيم؛ در اين صورت، روايت بر ثبوت حدّ زنا دلالت دارد.

نظر برگزيده: اگر با يكى از وجوه گذشته توانستيم بين روايات جمع كنيم، چه بهتر؛ امّا اگر بين آن ها تعارض برقرار شد و نتوانستيم جمع دلالى برقرار كنيم، روايات اوّل موافق با شهرت فتوايى است و حتّى يك مخالف هم ندارد؛ بنابراين، مقدّم مى گردد.

مطلب دوّم: دليل تعزير اضافى

مرحوم محقّق رحمه الله مى فرمايد: «ووطءُ الميتة من بنات آدم كوطء الحيّة في تعلّق الإثم والحدّ، واعتبار الإحصان وعدمه، وهنا الجناية أفحش فتغلّظ العقوبة زيادة عن الحدّ بما يراه الإمام».[768]

نزديكى با زن ميّت مانند زناى با زن زنده در گناه و حدّ و احصان و عدم احصان است.

در اين صورت، جنايت فاحش تر است؛ بنابراين، بايد عقوبتى زيادتر از حدّ به آن چه امام مصلحت مى بيند در حقّش اجرا گردد؛ حتّى در جايى كه بايد زانى را سنگسار كنند، قبل از رجم او را تعزير كرده، سپس رجم مى شود.

دليل افحش بودن جنايت، مرسله ى ابن ابى عمير است كه مى گويد:

وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أيّوب بن نوح، عن الحسن بن عليّ بن فضّال، عن

ابن أبي عمير، عن بعض أصحابنا، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في الّذي يأتي المرأة وهي ميّتة، فقال: وزره أعظم من ذلك الّذي يأتيها وهي حيّة.[769]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 517

سند روايت: اين حديث از مرسلات ابن ابى عمير است. در باب عصير عنبى بحث مفصّلى در اين رابطه داشتيم. گفته اند: «ابن أبي عمير لا يرسل إلَّا عن ثقة»؛ امّا در آن جا بيان شد: براى ابن ابى عمير و اصحاب اجماع امتيازى نيست؛ بلكه مانند رجال موثّق ديگرند و مرسلاتشان اعتبار ندارد.

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام درباره ى زناى با ميّت پرسيدند. امام عليه السلام فرمود:

گناهش بزرگ تر از زناى با زن زنده است.

كيفيّت دلالت اين روايت: سنگين تر بودن وزر چه دلالتى بر عقوبت اضافى دارد؟ يك عمل با يك عنوان داريم، گناهش بيشتر از زناى با زنده است، ولى اين سبب عقوبت اضافى نمى شود.

بعضى از علما معتقدند: ما گناه كبيره و صغيره نداريم؛ بلكه تمام گناهان كبيره است؛ ليكن وقتى گناهى را با گناه ديگر مى سنجيم، نسبت به آن صغيره و نسبت به مادونش كبيره است. اين بحث در جاى خودش بايد مطرح گردد. به هر حال، گناهان در يك سطح نيستند؛ برخى سنگين تر و برخى سبك ترند؛ امّا اين مطلب دليل عقوبت بيشتر نمى شود. به همين دليل، امام راحل رحمه الله در اين مطلب تأمّل مى كند.

صاحب جواهر رحمه الله در اين جا حرف مرحوم محقّق را مى پذيرد؛ و هيچ ردّ يا اشكالى بر او نمى كند. در بحث لواط با ميّت نيز آن را پذيرفته است؛ ليكن در آخر بحث مى گويد:

«ويحتمل عدم التعزير لعدم الدليل عليه».[770]

نقد كلام محقّق رحمه الله: تعزير اضافى در

جايى مطرح است كه عمل معنون به دو عنوان و دو حيثيّت گردد؛ مانند زناى در ماه رمضان يا در مشاهد مشرّفه، كه زانى با يك عمل مرتكب دو گناه: زنا و هتك زمان يا مكان محترم شده است؛ امّا در اين بحث، يك عمل با يك عنوان است؛ پس، يك عقوبت هم دارد. براى تعزير اضافى نياز به دليل است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 518

اگر گفته شود: وطى با ميّت به زناى اكراهى شباهت دارد، همان طور كه اگر در زناى غيراحصانى، مردى زنى را به زنا اكراه كند، عقوبتش سنگين مى شود و بايد او را كشت، در اين بحث نيز عقوبت وطى با ميّت سنگين تر از وطى با زنده است.

مى گوييم: صرف شباهت، سبب اتّحاد در حكم نمى گردد؛ بايد بر تعزير اضافى دليل اقامه گردد.

فرع دوّم: حكم وطى با زوجه ى فوت شده

اگر مردى پس از فوت همسرش با او همبستر شد، بنا بر قاعده نبايد او را حدّ زد؛ زيرا، تعبيراتى كه در روايات گذشته مطرح بود، موضوعش غير از زوجه است؛ مثلًا فرمود:

«سئل أبي عن رجل نبش قبر امرأة فنكحها ...»[771] معلوم است شوهر قبر همسرش را نمى شكافد. در روايت ديگر مى گفت: «في رجل نبش امرأة فسلبها ثيابها ثمّ نكحها»[772] زوج براى سرقت كفن زوجه اش دست به نبش قبر نمى زند.

علاوه بر اين، عنوان زنا در روايات بر اتيان زوجه صادق نيست؛ زيرا، زنا يك عنوان شرعى و عرفى است؛ و معناى آن به عدم علقه ى زوجيّت بين دو طرف متقوّم است. در صورت مرگ زوجه، علقه ى زوجيّت به طور كلّ از بين نمى رود. بنابراين، شوهر مى تواند بدن همسرش را عريان كرده، غسل دهد.

بنابراين، با عدم صدق عنوان

زنا، اطلاقات ادلّه ى زنا و روايات وطى با ميّت شامل اين بحث نمى گردد؛ هرچند اين وطى حرام است و دليلى بر جوازش نداريم؛ بلكه بر حرمتش اجماع قائم است. به طورى كه اگر اجماع نبود، ممكن بود آن را حرام ندانيم؛ امّا بر هر وطى حرامى حدّ جارى نمى شود.

بر فرض تحقّق شكّ، استصحاب به بقاى زوجيّت حكم مى كند. به هر مقدار كه دليل داشتيم، دست از آثار و احكام زوجيّت برمى داريم و نسبت به مابقى، آثار زوجيّت مترتّب است. بنابراين، بر اين وطى، عنوان زنا صادق نيست؛ پس حدّ آن هم اقامه نمى گردد. امّا از آن جا كه زوج مرتكب كار حرامى شده است، بايد تعزير شود. به همين دليل، امام رحمه الله و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 519

ديگران به تعزير فتوا داده اند؛ و بر مسأله ادّعاى لاخلاف شده است.[773]

اگر روايت ابوحنيفه را كه فرمود: «لا حدّ عليه»[774] بتوانيم بر زوجه حمل كنيم و از اشكال گذشته صرف نظر كنيم، اين روايت دليل خواهد بود. به هر تقدير، اين حمل صحيح باشد يا نه، براى ثبوت حدّ نيازمند دليل هستيم. عدم دليل، كافى است تا به تعزير حكم كنيم.

فرع سوّم: لواط با ميّت

اگر كسى با مرده اى لواط كند، حدّ لواط بر او اقامه مى گردد. در بحث لواط گفتيم: اگر لواط به ايقاب و دخول باشد، حدش قتل به كيفيّت مخصوصى است كه گذشت؛ و اگر به دخول منجر نشود، حدّش صد تازيانه است. دليل بر اين مطلب، عبارت است از:

1- اطلاقات ادلّه ى لواط در اين مورد نيز پياده مى شود؛ زيرا، در تحقّق لواط فرقى بين مفعول زنده با مرده نيست؛ همان طور كه تحقّق زنا به

زنده بودن و مرده بودن زانيه متقوم نيست.

2- در روايت جعفى، امام عليه السلام فرمود: «إنّ حرمة الميّت كحرمة الحيّ»[775]، يعنى آن حضرت، يك قاعده ى كلّى فرمود؛ و سپس آن را بر مورد نبش قبر و سرقت كفن و زناى با ميّت تطبيق داد. در روايت ابراهيم بن هاشم در تعليل حدّ زنا فرمود: «إنّ حرمة الميتة كحرمة الحيّة».[776]

از اين دو روايت استفاده مى شود احترام زنده و مرده يكسان است؛ و از طرفى اين مطلب مربوط به زنان نيست؛ بلكه مرد و زن در اين حكم متّحدند؛ و روايت در مقام بيان عدم تفاوت بين زنده و مرده است. لذا، مى توان به آن استناد كرد. هرچند در مورد زنا رسيده است؛ زيرا، يكى ضابطه را بيان و ديگرى حكم را معلّل مى كند. در حقيقت، هر دو

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 520

ضابطه به دست مى دهند؛ يعنى احكامى كه در مورد زندگان وجود دارد، نسبت به مردگان نيز جريان دارد؛ لذا، حدّ لواط بر كسى كه با ميّت لواط كرده، اقامه مى شود.

مرحوم محقّق، تعزير اضافى را مطرح كرده و به سبب عدم دليل بر آن، امام راحل رحمه الله تأمّل كرده اند. درست است كه گناهش سنگين تر است، ولى اين مطلب دليل تعزير اضافى نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 521

[شرائط ثبوت حدّ الوطء بالميّت][777]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص521

مسألة 5- يعتبر في ثبوت الحدّ في الوطء بالميّت ما يعتبر في الحيّ من البلوغ والعقل والاختيار وعدم الشبهة.]

شرايط ثبوت حدّ وطى با اموات

در ثبوت حدّ در وطى با مرده، تمام شرايط وطى با زنده، از بلوغ و عقل و

اختيار و عدم شبهه معتبر است.

دليل اين فرع به طور مكرّر در ابواب مختلف به طور مفصّل مطرح شد. از اين رو، به بحث مجدّد نياز نيست.

تذكّر: در مسأله چهارم سه فرع مطرح بود. وطى با زن ميّت، وطى با زوجه ى ميّت، و لواط با ميّت؛ در اين جا امام راحل رحمه الله فرمود: در وطى با مرده امور چهارگانه معتبر است.

آيا مفهومش اين است كه اين امور در تعزير لازم نيست؟

حقّ اين است كه فرقى بين حدّ و تعزير نيست. در هر دو، امور مذكور معتبر است. اگر گفته شود: حدّ به معنايى اعمّ از تعزير و حدّ اصطلاحى به كار رفته است؟ مى گوييم: اين نوع استعمال در روايات، زياد است؛ ولى در متن نويسى و رساله متعارف نيست. بنابراين، بهتر بود مى فرمود: «يعتبر فى ثبوت الحدّ والتعزير ...».

نسبت به وطى كودك با مرده نيز، او را تأديب مى كنند؛ به شرحى كه در باب وطى با حيوان گذشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 522

[طرق اثبات الوطء بالميّت]

[مسألة 6- يثبت الزنا بالميّتة واللواط بالميّت بشهادة أربعة رجال، وقيل: يثبت بشهادة عدلين، والأوّل أشبه.

ولايثبت بشهادة النساء منفردات ولا منضمّات حتّى ثلاثة رجال مع امرأتين على الأحوط في وطء الميّتة، وعلى الأقوى في الميّت. وبالإقرار أربع مرّات.]

طرق اثبات وطى با اموات

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1- زناى با زن مرده و لواط با مذكّر مُرده با شهادت چهار مرد اثبات مى گردد و گفته اند:

به شهادت دو مرد عادل ثابت مى شود؛ ولى قول اوّل به قواعد شبيه تر است.

2- اين مطلب با شهادت زنان به طور استقلال و به صورت انضمامى ثابت نمى گردد؛ و حتّى شهادت سه مرد و دو زن بنا بر احتياط در زناى

با مرده، و بنا بر اقوا در لواط با ميّت، نيز مفيد فايده نيست.

3- زناى با مرده يا لواط با او با چهاربار اقرار فاعل نيز ثابت مى شود.

فرع اوّل: ثبوت وطى به ميّت با شهادت چهار مرد عادل
اشاره

عدّه ى زيادى از قدما مانند: شيخ مفيد رحمه الله،[778] شيخ طوسى رحمه الله،[779] ابن حمزه رحمه الله،[780] علّامه در كتاب مختلف[781] و ابن سعيد رحمه الله در كتاب جامع[782] معتقدند براى ثبوت زناى با ميّت دو شاهد عادل كافى است؛ در حالى كه عدم كفايت دو شاهد عادل از امور مسلّم نزد متأخّرين است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 523

دليل قول اوّل (كفايت دو شاهد عادل)

1- دليل حجّيت بيّنه عموميّت دارد؛ و شهادت دو مرد عادل را در تمام موارد حجّت مى داند. در هر جا كه دليل خاصّى برخلاف داشتيم، دست از اين عموم برمى داريم. در مورد زناى با مرده، نمى دانيم آيا عموم تخصيص خورده است يا نه؟ به مقتضاى حجيّت أصالة العموم به كفايت شهادت عدلين حكم مى كنيم.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر، عن إسماعيل بن أبي حنيفة، عن أبي حنيفة، قال: قلت لأبي عبد اللَّه عليه السلام كيف صار القتل يجوز فيه شاهدان، والزّنا لايجوز فيه إلّا أربعة شهود، والقتل أشدّ من الزّنا؟ فقال: لأنّ القتل فعل واحد، والزنا فعلان، فمن ثمّ لا يجوز إلّاأربعة شهود:

على الرّجل شاهدان، وعلى المرأة شاهدان.[783]

فقه الحديث: ابى حنيفه سعيد بن بيان است كه ثقه مى باشد. وى از امام صادق عليه السلام پرسيد: چرا در باب قتل دو شاهد عادل كفايت مى كند و در باب زنا به چهار شاهد نياز داريم، با آن كه اهميّت قتل به مراتب بيشتر از

زنا است؟

امام صادق عليه السلام فرمود: زيرا، قتل فعل واحد است؛ فقط به قاتل ارتباط دارد، و از مفعول كارى سر نمى زند، محل صدور و جنبه ى فاعلى اش مربوط به قاتل است، ولى زنا دو فعل است.- (در آيه ى شريفه نيز آمده است: الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى[784] يعنى هر دو طرف فاعل اند؛ فعل مربوط به مرد، به او عنوان زانى مى دهد و فعل مربوط به زن، او را به زانيه معنون مى كند؛ ولى در باب قتل، يك طرف جنبه ى فاعلى، و طرف ديگر جنبه ى مفعولى دارد)- از اين رو، چهار شاهد لازم است؛ دو شاهد بر مرد و دو شاهد بر زن.

كيفيّت دلالت: گفته اند: در زناى با زنده، در دو طرف جنبه ى فاعلى تصوّر دارد؛ يعنى دو فعل از دو فاعل صادر مى شود؛ ولى در زناى با مرده يك فعل بيشتر نيست و به قتل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 524

شباهت دارد؛ لذا، دو شاهد نيز براى اثباتش كافى است.

نقد استدلال به روايت

اوّلًا: در روايت اسماعيل بن ابى حنيفه واقع شده است؛ كه اين فرد توثيق ندارد.

ثانياً: اين تعليل را نمى توانيم بپذيريم؛ زيرا، لازمه اش اين است كه در غيرزناى با مرده، اگر در زنايى فقط جنبه ى فاعلى از يك طرف بود و يك فعل صدق داشت، مانند زنا با زنى كه خواب است و هيچ التفاتى ندارد، شهادت دو عادل كفايت كند؛ در حالى كه چنين نيست. و همين طور در مواردى كه زنا از يك طرف صادق است مانند اين كه مردى با زنى به خيال اين كه زوجه اش هست وطى كرد، ولى زن مى داند كه اين مرد شوهر او نيست، زنا فقط از طرف

زن است.

مرحوم صاحب جواهر رحمه الله زناى مكره را نيز به عنوان اشكال ذكر كرده و مى فرمايد: در زنا لازم نيست دست و پاى طرف را ببندند و از او سلب اختيار كنند تا اكراهى باشد؛ بلكه اگر او را تهديد كنند به چيزى كه سبب هتك حيثيّت او گردد، اكراه محقّق است.[785] بنابراين، در صورت اكراه نيز دو فعل صادر مى شود ولى بر يك فاعل، حدّى نيست.

به بيان ديگر، اگر كسى را بر سيلى زدن به ديگرى اكراه كنند، نمى توان گفت: از او فعلى صادر نشده است. فعلى كه از مكره سر زده، منشأ اثر نيست؛ يعنى حرمت ندارد و بر آن عقوبتى مترتّب نمى شود. بنابراين، در زناى اكراهى دو فعل واقع شده است و فقط بر فرد مختار حدّ مى زنند.

مورد نقض ديگر، اگر فردى با زن ديوانه اى زنا كرد، از زن ديوانه نيز فعلى صادر شده است، ليكن فعلش منشأ اثر و موجب حدّ نيست.

ثالثاً: اگر دو نفر بر سرقت زيد و عمرو و بكر و خالد شهادت دادند، با اين شهادت سرقت همه ى آنان ثابت مى شود؛ در حالى كه شهادت بر چهار فعل داده اند. از اين مطلب، نتيجه مى گيريم كاربرد بيّنه در مورد فعل واحد نيست، بلكه اگر شهادت به افعال متعدّد از افراد متعدّد باشد، مانند مثال گذشته، يا شهادت به چند فعل از يك نفر مانند سرقت زيد و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 525

شرب خمرش نيز باشد كفايت مى كند.

لازمه ى صحيح بودن تعليل روايت، كفايت شهادت دو نفر عادل است؛ در صورتى كه هر دو بر زناى زانى و زانيه شهادت دهند؛ در حالى كه چنين چيزى

مقبول نيست.

رابعاً: در قسمتى از روايات براى بطلان قياس، امام عليه السلام فرمود: در قتل به دو شاهد نياز است؛ در حالى كه شديدتر از زنا است؛ و در زنا كه سبك تر از قتل است، چهار شاهد لازم است.

وعن أحمد بن الحسن القطّان، عن عبدالرّحمن بن أبي حاتم، عن أبي زرعة، عن هشام بن عمّار، عن محمّد بن عبداللَّه القرشي، عن ابن شبرمة، قال:

دخلت أنا وأبو حنيفه على جعفر بن محمّد عليهما السلام، فقال لأبي حنيفة: اتّق اللَّه ولا تقس في الدّين برأيك، فإنّ أوّل من قاس إبليس- إلى أن قال: ويحك أيّهما أعظم؟ قتل النفس أو الزنا؟ قال: قتل النّفس.

قال: فإنّ اللَّه عزّ وجلّ قد قبل في قتل النّفس شاهدين ولم يقبل في الزّنا إلّا أربعة ....[786]

بنابراين، معلوم مى شود لزوم چهار شاهد در زنا و دو شاهد در قتل، يك امر تعبّدى است نه امرى مطابق قاعده. اگر مطابق با قاعده بود، نمى توانست به عنوان دليل بطلان قياس مطرح گردد.

از آن چه گفته شد، معلوم مى شود استدلال به اين تعليل ناتمام است؛ زيرا، اگر تعليلى يك موردِ نقض داشت، نمى تواند به عنوان تعليل مطرح باشد؛ بلكه بيان حكمت خواهد بود و اين خلاف ظاهر است؛ مثلًا اگر فرمود: «لا تشرب الخمر لأنّه مسكر»، معنايش اين است يك كبراى كلّى افاده مى كند. اگر يك مورد نقض داشته باشد، تعليل «لأنّه مسكر» باطل خواهد بود. بنابراين، بايد روايت را توجيه كنيم و بگوييم در مقام بيان حكمت است نه تعليل؛ و اين توجيه نيز خلاف ظاهر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 526

اگر روايتى در مقام بيان حكمت باشد، امكان موارد تخلّف نفياً و

اثباتاً هست. در اين صورت، چگونه مى توان به آن تمسّك كرد. لذا، از كجا بفهميم دو شاهد عادل براى اثبات وطى به ميّت كافى است؟

نقد دليل دوّم: با سه بيان دليل دوّم را نقد مى كنيم.

بيان اوّل: استدلال به عموم دليل حجّيت بيّنه نيز صحيح نيست؛ زيرا، رواياتى كه مى گفت: حدّ زناى با مرده مانند حدّ زناى با زنده است، در مقام رفع ابهام يك حقيقت است. مى خواهد بگويد: آن چه در آيه شريفه الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ،[787] اختصاصى به زناى با زنده ندارد، بلكه معناى آن وسيع تر است، شامل زنده و مرده مى شود.

بيان دوّم: تعليلى كه در دو روايت وارد شده بود، مى گفت: «حرمة الميّت كحرمة الحىّ» اين تعليل بيانگر عدم فرق بين مرده و زنده است؛ بنابراين، همان طور كه فرقى بين زناى در حال خواب با زناى در حال بيدارى نيست، بين زناى با مرده و زناى با زنده نيز تفاوتى نيست.

بيان سوّم: روايات توضيحى در رابطه با معناى زنا مى دهد و اتّفاقاً عرف نيز با اين مطلب مساعدت دارد؛ زيرا، اگر مردى با زن مرده اى جمع شود، در عرف مى گويند: با مرده زنا كرد.

با توجّه به مطالب بالا، وقتى بر اين عمل شنيع زنا صادق بود، براى اثبات زنا به چهار شاهد نياز داريم؛ ادلّه اى كه مى گفت: زنا با چهار شاهد ثابت مى شود، در شمولش نسبت به اين مورد قصور و كمبودى ندارد. بنابراين، اگر روايات خاصّه اى هم در اين مقام نداشتيم، از همان ادلّه ى اوّليه مطلب استفاده مى شد.

بنابراين، حقّ در مطلب همان است كه مشهور بين فقها، بلكه به عنوان فتواى مسلّم بين متأخّرين مطرح است؛ يعنى

براى اثبات وطى به ميّت به چهار شاهد نياز داريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 527

راه ثبوت وطى به زوجه ى ميّت

مباحث گذشته در موردى بود كه با ميّتى زنا كند؛ امّا اگر با همسر مرده خودش وطى كرد، آيا چهار شاهد لازم است؟

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: مقتضاى اطلاق عناوين، لزوم چهار شاهد عادل است؛ هرچند كيفرش تعزير است.[788]

نقد نظر صاحب جواهر رحمه الله: اين مطلب در كلمات فقها مطرح نشده است؛ دليل ما در ثبوت زناى با مرده، اطلاقات ادلّه ى زنا است. اين ادلّه در مورد وطى با همسر مرده جريان ندارد؛ زيرا، به حسب عرف و شرع به وطى با زوجه زنا اطلاق نمى شود، و حدّى بر آن مترتّب نشده است. بنابراين، با عدم صدق زنا، دليلى بر لزوم چهار شاهد عادل نداريم. از اين رو، مقتضاى قاعده كفايت دو شاهد عادل است.

فرع دوّم: حكم شهادت زنان
اشاره

در باب زنا اين مطلب تقريباً مسلّم بود كه با شهادت سه مرد و دو زن، زنا ثابت مى شود. آيا در اين جا نيز شهادتشان مفيد فايده است؟ در اين جا دو مبنا وجود دارد:

1- مبناى امام راحل رحمه الله كه به طور مكرّر در ابحاث گذشته فرمود: شهادت زنان به صورت مستقل و منضمّ در باب حدود پذيرفته نمى شود؛ و نسبت به زنا فقط تخصيص خورده است.

2- مبناى مختار ما، كفايت حداقل انضمام در تمام ابواب حدود است. اين مطلب را از روايات استفاده كرديم. بر اساس اين مبنا مطلب روشن است؛ همان طور كه در باب زنا شهادت سه مرد و دو زن كفايت مى كرد، در اين جا نيز با چنين شهادتى، وطى با ميّت ثابت مى گردد؛ و ما دليلى بر مقبول نبودن شهادت زنان به طور كلّى نداريم. جمع بين روايات چنين مطلبى را اقتضا مى كرد و در مقام ما نيز مانعى از

شمول ادلّه وجود ندارد.

امّا بر مبناى اوّل، امام رحمه الله مى فرمايد: بنا بر احتياط، شهادت انضمامى كفايت نمى كند؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 528

در حالى كه در زناى با شخص زنده چنين شهادتى را كافى مى دانستند. در علّت اين احتياط، مى توان گفت: ايشان اصل اوّلى را عدم كفايت شهادت زنان به صورت مستقل و منضمّ مى دانند. در باب زنا، دليل خاص بر كفايت شهادت سه مرد و دو زن قائم شده است؛ قدر متيقّن از اين دليل موردى است كه با زنده زنا كرده باشد، ولى چنين دليلى درصورت زناى با مرده نداريم. بنابراين، احتياط اقتضا مى كند شهادت انضمامى را نپذيريم.

اشكالى بر عبارت تحريرالوسيله

امام راحل رحمه الله در مسأله چهارم حدّ لواط و زناى با ميّت و تعزير وطى به همسر مرده را فرمودند، ولى در اين مسأله فقط به بيان راه اثبات لواط و زناى با ميّت اكتفا نمودند. به هر تقدير، يكى از دو اشكال برايشان وارد مى شود:

1- اگر بگويند: با مسامحه ى در كلمه زنا، عبارت «يثبت الزنا بالميّتة» شامل وطى به اجنبى و زوجه مى شود؛ در نتيجه، چهار شاهد براى اثبات وطى به زوجه لازم است. اين توجيه صحيح نيست؛ زيرا، وطى به زوجه از مصاديق زنا در شرع و عرف نيست؛ و عموم دليل حجيّت بيّنه آن را شامل مى شود.

2- اگر بگويند: متعرّض اين مطلب نشده ايم؛ وجهى براى عدم تعرّض نيست به خصوص با توجّه به اختلاف حكم وطى به اجنبى و وطى به زوجه، بايد راه اثباتش را مطرح مى كردند.

راه اثبات لواط با ميّت

در مباحث گذشته گفتيم: لواط با ميّت از مصاديق لواط واقعى است؛ يعنى ادلّه اى كه در حرمت تكليفى و ساير احكام و آثار لواط وارد شده، اختصاص به لواط با زنده ندارد، بلكه شامل لواط با مرده نيز مى شود. بنابراين، اثبات چنين لواطى همانند لواط با زنده به چهار شاهد نياز دارد.

امام راحل رحمه الله فرمود: لواط به شهادت سه مرد و دو زن بنا بر اقوا ثابت نمى شود؛ علّت اقوائيّت اين است كه بر مبناى ايشان، لواط با زنده فقط به شهادت چهار مرد ثابت مى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 529

بنابراين، لواط با مرده بنا بر اقوا با شهادت انضمامى مردان و زنان ثابت نخواهد شد.

در همان بحث، اشكال كرديم و گفتيم: از روايات استفاده مى شود شهادت سه

مرد و دو زن براى اثبات لواط با زنده كفايت مى كند؛ و فرقى بين لواط با زنده و لواط با مرده وجود ندارد. بنابراين، در اين مورد نيز به كفايت شهادت سه مرد و دو زن فتوا مى دهيم.

فرع سوّم: ثبوت وطى ميّت به وسيله ى اقرار

مسأله اقرار تابع شهادت است. كسانى كه شهادت دو عادل را براى ثبوت وطى با ميّت كافى مى دانستند، بايد به دو مرتبه اقرار اكتفا كرده، حكم زنا را در اين جا مترتّب نكنند؛ ولى بر مبناى ما كه شهادت چهار عادل معتبر است، براى ثبوت لواط به وسيله اقرار نيز چهار مرتبه اقرار لازم است.

مرحوم محقّق رحمه الله مى فرمايد: «أمّا الإقرار فتابع للشهادة، فمن اعتبر في الشهود أربعة اعتبر في الإقرار مثله، ومن اقتصر على شاهدين قال في الإقرار: كذلك».[789]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 530

[تعزير الاستمناء]

[فرع: من استمنى بيده أو بغيرها من أعضائه عزّر، ويقدّر بنظر الحاكم. ويثبت ذلك بشهادة عدلين والإقرار، ولا يثبت بشهادة النساء منضمّات ولا منفردات.]

عقوبت استمنا

اشاره

هر كسى با دست يا اعضاى ديگرش استمنا كند، بايد تعزير گردد؛ مقدار تعزير به رأى و نظر حاكم بستگى دارد.

استمنا به شهادت دو عادل و اقرار ثابت مى شود؛ ولى شهادت زنان به صورت مستقل و يا منضمّ با مردان معتبر نيست.

دليل حرمت استمنا

در قسمتى از روايات بر حرمت استمنا به آيه ى شريفه سوره ى مؤمنون استدلال شده است: وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حفِظُونَ* إِلَّا عَلَى أَزْوَ جِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمنُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ* فَمَنِ ابْتَغَى وَرَآءَ ذَ لِكَ فَأُوْللِكَ هُمُ الْعَادُونَ؛[790] «مؤمنان كسانى هستند كه عورت هاى خود را حافظاند، مگر براى همسران و كنيزانشان؛ كسانى كه از اين موارد تعدّى كنند و به دنبال مورد ديگرى بروند، افراد متجاوزى هستند.

فَمَنِ ابْتَغَى وَرَآءَ ذَ لِكَ عنوان عامّى است كه شامل لواط، زنا، استمنا و ... مى شود. در آيه «فروج» اعمّ از آلت ذكوريّت و انوثيّت است؛ كه اگر در غير رابطه ى ازدواج و كنيزان به كار رود، بر فاعل عنوان تجاوزگر، معصيت كار و متخلّف از قانون صادق است.

بنابراين، آيه ى شريفه، بر حرمت اين عمل دلالت دارد. در روايتى نيز براى اثبات حرمت به همين آيه تمسّك شده است:

أحمد بن محمّد بن عيسى في نوادره، عن أبيه، قال: سئل الصادق عليه السلام عن الخضخضة، فقال: إثم عظيم قد نهى اللَّه عنه في كتابه وفاعله كناكح نفسه،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 531

ولو علمت بما يفعله ما أكلت معه. فقال السائل: فبيّن لي يابن رسول اللَّه من كتاب اللَّه فيه.

فقال: قول اللَّه: فَمَنِ ابْتَغَى وَرَآءَ ذَ لِكَ فَأُوْللِكَ هُمُ الْعَادُونَ وهو ممّا وراء ذلك.

فقال الرّجل: أيّما أكبر؟ الزّنا أو هي؟ فقال: هو ذنب عظيم، قد

قال القائل:

بعض الذنب أهون من بعض، والذّنوب كلّها عظيم عند اللَّه لأنّها معاصي، وأنّ اللَّه لا يحبّ من العباد العصيان، وقد نهانا اللَّه عن ذلك لأنّها من عمل الشّيطان، وقد قال: لَّا تَعْبُدُواْ الشَّيْطنَ، إِنَّ الشَّيْطنَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا إِنَّمَا يَدْعُواْ حِزْبَهُ و لِيَكُونُواْ مِنْ أَصْحبِ السَّعِيرِ.[791]

فقه الحديث: اين روايت را صاحب وسائل رحمه الله به طور مستقيم از نوادر احمد بن محمّد بن عيسى كه از اصول اربعمأة است، نقل مى كند.

محمّد بن عيسى مى گويد: مردى از امام صادق عليه السلام از حكم استمنا پرسيد. امام عليه السلام فرمود: گناه بزرگى است- بر گناه كبيره منطبق است- خداوند در كتابش از آن نهى كرده است. فاعلش مانند كسى است كه با خودش وطى كند.

- (در جواهر: «لو علمت بمن يفعله ما أكلت معه»[792] دو فعل «علمتُ» و «أكلتُ» را به صيغه ى متكلّم وحده و مخاطب مى توان خواند)- اگر خبردار شوم (شوى) كسى استمنا مى كند، هيچ وقت حاضر نمى شوم (نمى شوى) با او هم غذا گردم (گردى)،- (زيرا، غالباً با دست استمنا مى كنند؛ و از طرفى دست، وسيله ى غذا خوردن است)- سائل پرسيد: در كجاى قرآن، از اين عمل نهى شده است؟

امام عليه السلام فرمود: گفتار خداوند كه فرمود: هر كسى غير از آن موارد را بجويد متجاوز است؛ و استمنا از مصاديق وَراءَ ذلِكَ مى باشد.

سائل پرسيد: گناه زنا بزرگ تر است يا گناه استمنا؟- (اين سؤال بيانگر آن است كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 532

سائل فهميد استمنا از گناهان كبيره است؛ و الّا اگر از گناهان صغيره بود، اين سؤال معنا نداشت.)-

امام عليه السلام فرمود: استمنا گناهى بزرگ است- (در حقيقت، امام عليه السلام

به يك معنا از پاسخ دادن فرار كردند؛ زيرا، اگر بگويد: گناهش سنگين تر از زنا است مردم به سوى زنا مى روند و مى گويند: گناهش كمتر از استمنا است. و اگر زنا را از استمنا مهم تر بداند، مسأله ى استمنا يك عمل بى اهميّت براى مردم تلقى مى شود. مثل اين كه مى خواهد بفرمايد: لازم نيست بين زنا و استمنا مقايسه كنى، استمنا يكى از گناهان كبيره است.)-

بنابراين، روايت محمّد بن عيسى بر حرمت و كبيره بودن گناه استمنا دلالت دارد؛ بر ارتكاب گناه كبيره نيز تعزير ثابت است.

2- وعن عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن العلاء بن رزين، عن رجل، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: سألته عن الخضخضة، فقال: هي من الفواحش، ونكاح الأمة خير منه.[793]

فقه الحديث: در اين روايت مرسله، مردى از امام صادق عليه السلام از حكم استمنا پرسيد.

امام عليه السلام فرمود: اين عمل از فواحش است؛ و نكاح كنيز بهتر از آن است.

كيفيّت دلالت: به مطلق معاصى فاحشه گفته نمى شود تا در گناه كبيره بودنش ترديد شود. در قرآن بر گناهانى همانند لواط، زنا و ... فاحشه اطلاق شده است: أَتَأْتُونَ الْفحِشَةَ مَا سَبَقَكُم بِهَا مِنْ أَحَدٍ مّنَ الْعلَمِينَ[794]، وَ لَاتَقْرَبُواْ الزّنَى إِنَّهُ و كَانَ فحِشَةً وَسَآءَ سَبِيلًا[795] بنابراين، شبهه اى در كبيره بودن گناه استمنا نيست.

3- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن أحمد بن الحسن، عن عمرو بن سعيد، عن مصدّق بن صدقة، عن عمّار بن موسى، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في الرجل ينكح بهيمة أو يدلّك؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 533

فقال: كلّ ما أنزل به ماءه الرّجل من

هذا وشبهه فهو زنا.[796]

فقه الحديث: عمّار بن موسى از امام صادق عليه السلام پرسيد: حكم مردى كه با بهيمه جمع مى شود يا استمنا مى كند، چيست؟

امام عليه السلام فرمود: هر عملى كه سبب انزال منى مرد گردد، خواه به وطى بهيمه باشد يا به استمنا و مانند آن حكم زنا را دارد.

كيفيت دلالت: عبارت «فهو زنا» در كلام امام عليه السلام، در حقيقت، عبارت استعاره اى است؛ مانند: «زيد أسدٌ». يعنى حرمتى كه در باب زنا ثابت است، در نكاح بهيمه و استمنا نيز جريان دارد.

اگر ما بوديم و همين روايت، اين روايت حدّ زنا را نيز بر استمنا ثابت مى كرد؛ ليكن به واسطه ى قرائن ديگر، به اين مطلب ملتزم نمى شويم. قدر متيقّن از آن، تشبيه در حرمت و شدّت آن است.

4- محمّد بن عليّ بن الحسين (في الخصال)، عن أبيه، عن سعد بن عبداللَّه، عن محمّد بن خالد الطيالسي، عن عبدالرّحمن بن عون، عن أبي نجران التميمي، عن عاصم بن حميد، عن أبي بصير، قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول: ثلاثة لا يكلّمهم اللَّه يوم القيامة ولا ينظر إليهم ولا يزكّيهم ولهم عذاب أليم: الناتف شيبه، والناكح نفسه والمنكوح في دبره.[797]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند در روز قيامت با سه گروه سخن نمى گويد؛ به آنان نظر لطف ندارد و آنان را تزكيه نمى كند؛ و برايشان عذاب دردناك ثابت است:

1- كسى كه در پيرى ريشش را بتراشد- (شيب، به موى سفيد گفته مى شود. احتمال ضعيف مى دهيم مقصود كسى است كه موهاى سفيدى كه در صورتش پيدا مى شود را بكند

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 534

و از بين ببرد. اگر

اين معنا مقصود باشد، دليلى بر حرمتش نداريم)-.

2- كسى كه با دست يا ساير اعضايش استمنا كند.

3- كسى كه ملوط و مفعول واقع گردد.

با توجّه به اين روايات كه در آن ها صحيحه و موثّقه نيز وجود دارد، بدون شكّ و ترديد، مى توان گفت: استمنا از گناهان كبيره است؛ بنابراين، فاعل آن را بايد تعزير كرد.

روايت منافى با روايات گذشته

وعنه، عن البرقي، عن ثعلبة بن ميمون وحسين بن زرارة، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن رجل يعبث بيده حتّى ينزل. قال: لابأس به ولم يبلغ به ذاك شيئاً.[798]

فقه الحديث: روايت معتبر است؛ هرچند حسين بن زرارة توثيق نشده است؛ امّا راوى ديگر يعنى ثعلبة بن ميمون توثيق دارد.

راوى از امام باقر عليه السلام مى پرسد: مردى با دستش بازى مى كند تا منى انزال مى شود؛ حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: مانعى ندارد.- (شايد مراد از «ولم يبلغ به ذاك شيئاً» اين است كه به حدّى كه عنوان زنا يا لواط پيدا كند، نمى رسد. از عناوين محرّمه اى كه در آن ها بأس است، نمى باشد. يا بگوييم: امورى كه در زنا و لواط هست، گريبان اين فرد را نمى گيرد)-.

راه حلّ تنافى روايت

1- سائل مى گويد: «يعبث بيده»؛ احتمال دارد مقصودش «يعبث بيده مع زوجته» باشد.

زيرا، نگفته است با دستش با چه چيزى بازى مى كند. در اين صورت عملش اشكال ندارد.

يكى از استمتاع هاى مرد از زوجه يا كنيزش، عبث با دست است كه اگر به دنبالش انزال شود، اشكالى ندارد.

2- شيخ طوسى رحمه الله فرموده است: مقصود از «لا بأس به» يعنى حدّ معيّن و مقرّرى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 535

ندارد. يكى از معانى حدّ، مقدار و اندازه

است؛ امّا روايت، تعزير را به حسب آن چه حاكم مصلحت مى بيند، نفى نمى كند.

اگر اين دو حمل پذيرفته شود، نوبت به اعمال قواعد باب تعارض نمى رسد؛ ولى اگر آن ها را ردّ كرديم و گفتيم: «يعبث بيده» ظهور در استمنا دارد، تعارض مستقر مى گردد. در اين صورت، شهرت فتوايى با روايات دسته ى اوّل است. بنابراين، حرمت استمنا، بلكه شدّت حرمتش اثبات مى گردد؛ و يكى از گناهان كبيره به شمار مى آيد و تعزيرش به حسب نظر حاكم خواهد بود. زيرا، در تمام موارد تعزير رأى و تشخيص حاكم ملاك است.

البته روايتى در مورد كيفر استمنا رسيده كه ممكن است ايجاد شبهه كند؛ مبنى بر اين كه شايد تعزير در باب استمنا همين عقوبتى باشد كه اميرمؤمنان عليه السلام در حقّ آن مرد اجرا كردند و ما حقّ تعدّى از آن را نداشته باشيم.

وبإسناده عن أحمد بن محمّد، عن البرقي، عن ابن فضّال، عن أبي جميلة، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: إنّ عليّاً عليه السلام اتي برجل عبث بذكره حتّى أنزل، فضرب يده حتّى احمرّت. قال: ولا اعلمه إلّاقال: وزوّجه من بيت مال المسلمين.[799]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: مردى را كه استمنا كرده بود، نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند. امام عليه السلام آن قدر با تازيانه به دستش زدند كه دستش سرخ شد. امام باقر عليه السلام فرمود: و برايش از بيت المال مسلمانان زن گرفت.

در اين قسمت، به دو نكته بايد توجّه كرد:

نكته ى اوّل: آيا زدن دست تا اين كه سرخ شود، به عنوان تعزير استمنا متعيّن است؟

يعنى اگر حاكم شرعى مصلحت را در نوع ديگرى از تعزير دانست، حقّ ندارد آن را اجرا

كند؛ و بايد به همين صورت مجرم را كيفر دهد؟

اين مطلب از روايت استفاده نمى شود؛ بلكه چنين كيفرى يكى از انواع تعزير است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 536

نكته ى دوّم: آيا اگر كسى استمنا كرد و او را كيفر دادند، بايد از بيت المال برايش زن بگيرند؟ به گفته ى مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع، امام عليه السلام مصلحت ديده اند او را زن بدهند؛ اين ربطى به استمنا ندارد؛ اگر آن حضرت امكانات داشت، براى هر جوان عزب فقير از بيت المال زن مى گرفت؛ خواه مرتكب استمنا شده بود يا نه.

در نتيجه: روايت دلالتى بر تعيّن تعزير مخصوص در باب استمنا و وجوب تزويج مستمنى از بيت المال ندارد. بنابراين، به هر كيفيّتى حاكم مصلحت ديد، عمل مى كند.

در باب استمنا مانند موارد ديگر، اگر سه بار مجرم را تعزير كردند و باز مرتكب اين گناه شد، در مرتبه ى چهارم او را مى كشند.

راه ثبوت استمنا

امام راحل رحمه الله پس از بيان تعزير و مقدار آن، راه هاى اثبات استمنا را معرّفى مى كنند.

مى فرمايند: «ويثبت ذلك بشهادة عدلين والإقرار».

مقتضاى عموم ادلّه ى حجّيت بيّنه، ثبوت استمنا به دو شاهد عادل است؛ زيرا، دليل خاصّى بر اعتبار بيش از دو شاهد نداريم.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: «ويثبت ذلك بشهادة عدلين كاللواط»[800] ظاهراً در اين عبارت اشتباه شده و سهو قلمى پيش آمده است؛ زيرا، لواط از زنا غليظتر است. امام راحل در زنا، شهادت سه مرد عادل و دو زن را كافى مى دانستند؛ ولى در باب لواط مى گويند: بايد چهار مرد عادل شهادت دهند، و شهادت انضمامى كفايت نمى كند.

راه ديگر اثبات استمنا، اقرار واحد از فاعل است. عموم قاعده ى «إقرار العقلاء على أنفسهم

جايز»[801] اقتضا مى كند با يك مرتبه اقرار نيز استمنا ثابت شود؛ و ما دليلى بر تخصيص اين عموم نداريم. در باب زنا، بر اعتبار چهار اقرار دليل داشتيم؛ در باب سرقت، براى ثبوت حدّ به سبب ورود دليل خاص دو اقرار لازم بود؛ ولى در اين مورد، دليل خاصّى نداريم. بنابراين، مسمّاى اقرار كافى است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 537

امام راحل رحمه الله فرمود: استمنا به شهادت زنان به صورت انضمام و استقلال ثابت نمى شود؛ و ما در بحث هاى گذشته گفتيم: به صورت استقلال شهادت زنان مفيد فايده نيست؛ ولى به صورت انضمام، يعنى با شهادت يك مرد عادل و دو زن عادل، استمنا ثابت مى شود.

بحث حدود در كلام امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله به پايان رسيد. فقها مسائلى را تحت عنوان دفاع از نفس و مال و مانند آن مطرح كردند كه امام راحل اين مسائل را در خاتمه ى كتاب امر به معروف و نهى از منكر آورده اند.

وآخر دعوانا أن الحمد للَّه ربّ العالمين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 539

فهرست منابع

*- قرآن كريم

1- الإحكام فى أصول الأحكام، على بن محمّد الآمدى، بيروت، دار الكتاب العربى، الطبعة الثالثة، 1418 ه.

2- أحكام القرآن، ابوبكر احمد بن على الرازى الجصّاص، بيروت، دار إحياء التراث العربى، 1412 ه.

3- اختيار معرفة الرجال، معروف به رجال الكشّى، محمّد بن الحسن الطوسى، دانشگاه مشهد، الطبعة الاولى، 1348 ش.

4- الإرشاد، محمّد بن محمّد بن النعمان، معروف به شيخ مفيد، بيروت، دار المفيد، الطبعة الثانية، 1414 ه.

5- إرشاد الأذهان إلى أحكام الإيمان، حسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى، قم، مؤسسة النشر الإسلامى، الطبعة الاولى،

1410 ه.

6- الإستبصار فيما اختلف من الأخبار، محمّد بن الحسن الطوسى، تهران، دار الكتب الإسلامية، الطبعة الثالثة، 1390 ه.

7- أسهل المدارك، ابوبكر بن حسن الكشناوى، بيروت، دار الكتب العلمية، الطبعة الاولى، 1416 ه.

8- إصباح الشيعة، محمّد بن الحسين البيهقى الكيدرى، قم، مؤسّسة الإمام الصادق عليه السلام، الطبعة الاولى، 1416 ه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 540

9- إفاضة القدير فى أحكام العصير (چاپ شده به همراه قاعده لا ضرر)، ميرزا فتح اللَّه بن محمّد جواد النمازى الشيرازى، مشهور به شيخ الشريعة الإصفهانى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، 1406 ه.

10- أقرب الموارد، سعيد الشرتونى، بيروت، مكتبة لبنان، الطبعة الثانية، 1992 م.

11- الامّ، محمّد بن ادريس الشافعى، بيروت، دار المعرفة.

12- الإنتصار، سيد على بن الحسين الموسوى، معروف به شريف مرتضى علم الهدى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الاولى، 1415 ه.

13- إيضاح الفوائد فى شرح إشكالات القواعد، فخر المحقّقين محمّد بن الحسن بن يوسف بن المطهّر، قم، المطبعة العلمية، الطبعة الاولى، 1387 ه.

14- بحار الأنوار، علّامه محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى، تهران، دار الكتب الإسلامية، 1385 ه.

15- بدائع الصنائع فى ترتيب الشرائع، ابوبكر بن سعود الكاسانى، بيروت، دار إحياء التراث العربى، الطبعة الاولى، 1417 ه.

16- بداية المجتهد ونهاية المقتصد، محمّد بن احمد بن رشد القرطبى، قم، منشورات الشريف الرضى، 1406 ه.

17- البرهان فى تفسير القرآن، سيد هاشم البحرانى، قم، دار الكتب العلمية.

18- تبصرة المتعلِّمين، علّامه جمال الدين الحسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، چاپ اول، 1411 ه.

19- التبيان فى تفسير القرآن، محمّد بن الحسن الطوسى، بيروت، مؤسّسة الأعلمى للمطبوعات، [افست از روى چاپ نجف اشرف].

20- تحرير الأحكام، علّامه جمال الدين

الحسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى، قم، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام لإحياء التراث، چاپ سنگى.

21- تحرير الوسيلة، امام خمينى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة السادسة، 1417 ه.

22- التحصين لأسرار ما زاد من أخبار كتاب اليقين، على بن موسى بن طاووس الحلّى، قم، مؤسّسة دار الكتاب، 1413 ه.

23- تحف العقول عن آل الرسول صلى الله عليه و آله، حسن بن على بن الحسين بن شعبة الحرّانى، قم، مؤسّسة

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 541

النشر الإسلامى، 1417 ه.

24- تعليقات على منهج المقال، علّامه محمّد باقر بن محمّد أكمل، ملقّب به وحيد بهبهانى، چاپ شده در حاشيه منهج المقال، تهران، 1307 ه (چاپ سنگى).

25- تفسير العيّاشى، محمّد بن مسعود بن محمّد بن عياش السمرقندى، تهران، المكتبة العلمية الإسلامية.

26- تفسير القمّى، على بن ابراهيم القمّى، مكتبة الهدى، مطبعة النجف، 1387 ه.

27- تفسير نور الثقلين، عبد على بن جمعة الحويزى، قم، مطبعة الحكمة.

28- تفصيل الشريعة فى شرح تحرير الوسيلة، كتاب الطهارة، النجاسات وأحكامها، محمّد فاضل لنكرانى، قم، المطبعة العلمية، الطبعة الاولى، 1409 ه.

29- تفصيل الشريعة فى شرح تحرير الوسيلة، كتاب القضاء والشهادات، محمّد فاضل لنكرانى، قم، مركز فقهى ائمه اطهار عليهم السلام، الطبعة الاولى، 1420 ه.

30- تلخيص الخلاف، مفلح بن حسن الصيمرى البحرانى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، الطبعة الاولى، 1408 ه.

31- التنقيح الرائع لمختصر الشرائع، جمال الدين مقداد بن عبداللَّه السيورى الحلّى، معروف به فاضل مقداد، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، الطبعة الاولى، 1404 ه.

32- التنقيح فى شرح العروة الوثقى، ميرزا على التبريزى الغروى، نجف اشرف، مطبعة الآداب.

33- تهذيب الأحكام فى شرح المقنعة، محمّد بن الحسن الطوسى، تهران، دار الكتب الإسلامية، 1401 ه.

34- ثواب

الأعمال، محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمّى، معروف به شيخ صدوق، تهران، مكتبة الصدوق.

35- جامع الرواة، محمّد بن على الأردبيلى الغروى الحائرى، قم، مكتبة المصطفوى.

36- الجامع لأحكام القرآن، محمّد بن احمد الأنصارى القرطبى، بيروت، دار إحياء التراث العربى، 1405 ه.

37- الجامع للشرائع، سعيد الحلّى، قم، مؤسّسة سيّد الشهداء العلمية، 1405 ه.

38- جامع المسانيد والسنن، اسماعيل بن عمر القرشى الدمشقى، بيروت، دار الفكر، 1415 ه.

39- الجوامع الفقهية، گروهى از دانشمندان، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، 1404 ه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 542

40- جواهر الفقه، قاضى عبد العزيز بن البرّاج الطرابلسى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الاولى، 1411 ه.

41- جواهر الكلام فى شرح شرائع الإسلام، محمّد حسن بن باقر النجفى، بيروت، دار إحياء التراث العربى، الطبعة السابعة.

42- حاشية ردّ المحتار على الدرّ المختار، محمّد أمين مشهور به ابن عابدين، بيروت، دار الفكر، 1412 ه.

43- الحاوى الكبير، على بن محمّد بن حبيب الماوردى، بيروت، دار الفكر، الطبعة الاولى، 1414 ه.

الحدائق الناضرة فى أحكام العترة الطاهرة، يوسف بن احمد البحرانى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى.

44- خلاصة الأقوال فى معرفة الرجال، علّامه جمال الدين الحسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى، مؤسّسة نشر الفقاهة، الطبعة الاولى، 1417 ه.

45- الخلاف، محمّد بن الحسن الطوسى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الاولى، 1418 ه.

46- الدرّ المنثور فى التفسير بالمأثور، جلال الدين عبد الرحمن بن ابى بكر بن محمّد جلال الدين السيوطى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، 1404 ه.

47- الدرّة النجفية، سيد محمّدمهدى بحرالعلوم، بيروت، دار الزهراء، الطبعة الثانية، 1406 ه.

48- الدروس الشرعية فى فقه الإمامية، محمّد بن جمال الدين مكّى العاملى، معروف به شهيد اوّل، قم، مؤسّسة النشر

الإسلامى، الطبعة الثانية، 1417 ه.

49- دعائم الإسلام، نعمان بن محمّد بن منصور بن احمد بن حيون التميمى المغربى، بيروت، دار المعارف، 1383 ه.

50- ذكرى الشيعة، محمّد بن جمال الدين مكّى العاملى، معروف به شهيد اوّل، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام، الطبعة الاولى، 1419 ه.

51- الرجال، احمد بن على بن احمد بن العبّاس النجاشى الاسدى الكوفى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة السادسة، 1418 ه.

52- الرجال، محمّد بن الحسن بن على الطوسى، نجف اشرف، مطبعة الحيدرية، 1380 ه.

53- الرجال، سيد محمّدمهدى بحرالعلوم، تهران، مكتبة الصادق، الطبعة الاولى، 1363 ش.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 543

54- روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم والسبع المثانى، سيد محمود بن عبداللَّه الحسينى الآلوسى البغدادى، بيروت، دار إحياء التراث العربى.

55- الروضة البهيّة فى شرح اللمعة الدمشقيّة، زين الدين بن على العاملى، معروف به شهيد ثانى، بيروت، دار إحياء التراث العربى، الطبعة الثانية، 1403 ه.

56- روضة المتّقين، مولى محمّد تقى مجلسى، قم، بنياد فرهنگ اسلامى، مطبعة العلمية.

57- رياض المسائل فى بيان الأحكام بالدلائل، سيد على بن محمّدعلى الطباطبائى، بيروت، دار الهادى، الطبعة الاولى، 1412 ه.

58- السرائر الحاوى لتحرير الفتاوى، محمّد بن منصور بن احمد بن ادريس الحلّى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الثانية، 1410 ه.

59- سنن ابن ماجة، محمّد بن يزيد القزوينى، دار إحياء التراث العربى، 1395 ه.

60- سنن أبى داود، سليمان بن الأشعث السجستانى الأزدى، بيروت، دار ابن حزم، الطبعة الاولى، 1419 ه.

61- سنن الدارمى، عبداللَّه بن بهرام الدارمى، بيروت، دار الفكر، 1414 ه.

62- السنن الكبرى (سنن البيهقى)، احمد بن حسين بن على البيهقى، حيدر آباد، مجلس دائرة المعارف العثمانية، 1344 ه.

63- سنن النسائى، احمد بن شعيب بن على

بن بحر النسائى، بيروت، دار الجيل.

64- السيرة الحلبية فى سيرة الأمين المأمون، على بن برهان الدين الحلبى، بيروت، دار المعرفة.

65- شرائع الإسلام فى مسائل الحلال والحرام، محقّق حلّى، نجم الدين جعفر بن حسن بن سعيد الهذلى، تهران، انتشارات استقلال.

66- شرح فتح القدير، محمّد بن عبد الواحد، معروف به ابن الهمام الحنفى، بيروت، دار الكتب العلمية.

67- الشرح الكبير (المطبوع فى ذيل المغنى)، عبدالرحمن بن محمّد بن احمد بن قدامة المقدسى، بيروت، دار الكتب العلمية.

68- الصحاح (تاج اللغة وصحاح العربية)، اسماعيل بن حمّاد الجوهرى، بيروت، دار الفكر، الطبعة الاولى، 1418 ه.

69- صحيح البخارى، محمّد بن اسماعيل بن ابراهيم بن المغيرة بن بردزبة البخارى الجعفى،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 544

بيروت، دار الفكر، 1419 ه.

70- صحيح مسلم، مسلم بن الحجّاج القشيرى النيشابورى، بيروت، دار ابن حزم، الطبعة الاولى، 1416 ه.

71- الطهارة، شيخ مرتضى انصارى، چاپ سنگى.

72- الطهارة، امام خمينى، نجف اشرف، مطبعة الآداب، 1389 ه.

73- عدّة الداعى ونجاح الساعى، احمد بن محمّد بن فهد الحلّى، تهران، دار الكتاب الإسلامى، الطبعة الاولى، 1407 ه.

74- العُدّة فى اصول الفقه، محمّد بن الحسن الطوسى، قم، مطبعة ستارة، الطبعة الاولى، 1417 ه.

75- علل الشرائع، محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمّى، معروف به شيخ صدوق، نجف اشرف، مكتبة الحيدرية، 1385 ه.

76- عوالى اللئالى، محمّد بن على بن ابراهيم الإحسائى، معروف به ابن أبى جمهور، قم، مطبعة سيد الشهداء عليه السلام، الطبعة الاولى، 1403 ه.

77- غاية المراد فى شرح نكت الإرشاد، محمّد بن جمال الدين مكّى العاملى، معروف به شهيد اوّل، مخطوط.

78- غاية المرام فى شرح شرائع الإسلام، مفلح بن حسن بن رشيد بن صلاح الصيمرى البحرانى، بيروت، دار الهادى، الطبعة الاولى، 1420 ه.

79-

غنية النزوع إلى علمي الاصول والفروع، سيد حمزة بن على بن زهرة الحلبى، قم، مؤسّسة الإمام الصادق عليه السلام، الطبعة الاولى، 1417 ه.

80- الفقه على المذاهب الأربعة، عبد الرحمن الجزيرى، بيروت، دار الفكر، الطبعة الاولى، 1411 ه.

81- فقه القرآن، قطب الدين سعيد بن هبة اللَّه الراوندى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، الطبعة الاولى، 1405 ه.

82- الفقه المنسوب للإمام الرضا عليه السلام، قم، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام، الطبعة الاولى، 1406 ه.

83- فقيه (من لا يحضره الفقيه)، محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمّى، معروف به شيخ صدوق، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الثانية، 1404 ه.

84- الفهرست، محمّد بن الحسن بن على الطوسى، قم، مؤسّسة نشر الفقاهة، الطبعة الاولى،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 545

1417 ه.

85- قاموس الرجال، محمّد تقى التسترى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الثانية، 1410 ه.

86- القاموس المحيط، محمّد بن يعقوب الفيروزآبادى، بيروت، دار الجيل.

87- قواعد الأحكام فى معرفة الحلال والحرام، علّامه حسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى، قم، منشورات الرضى، 1404 ه.

88- الكافى، ثقة الإسلام محمّد بن يعقوب الكلينى، تهران، دار الكتب الإسلامية، الطبعة الثالثة، 1388 ه.

89- الكافى فى الفقه، ابوالصلاح تقى الدين بن نجم الحلبى، اصفهان، مكتبة الإمام أميرالمؤمنين عليه السلام، الطبعة الاولى، 1403 ه.

90- كامل الزيارات، جعفر بن محمّد بن قولويه القمّى، قم، نشر الفقاهة، 1417 ه.

91- الكشّاف عن حقائق غوامض التنزيل، محمود بن عمر الزمخشرى، قم، نشر أدب الحوزة.

92- كشف اللثام، محمّد بن الحسن بن محمّد الإصفهانى، معروف به فاضل هندى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، 1405 ه.

93- كنز العرفان فى فقه القرآن، جمال الدين مقداد بن عبداللَّه السيورى الحلّى، معروف به فاضل

مقداد، تهران، مكتبة المرتضوية لإحياء الآثار الجعفرية، 1384 ه.

94- كنز العمّال فى سنن الأقوال والأفعال، على المتّقى بن حسام الدين الهندى، بيروت، مؤسّسة الرسالة، 1409 ه.

95- اللمعة الدمشقية فى فقه الإمامية، محمّد بن جمال الدين مكّى العاملى، معروف به شهيد اوّل، تهران، مركز بحوث الحجّ والعمرة، الطبعة الاولى، 1406 ه.

96- لؤلؤة البحرين، يوسف بن احمد البحرانى، قم، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام.

97- مبانى تكملة المنهاج، سيد أبوالقاسم الموسوى الخوئى، نجف اشرف، مطبعة الآداب.

98- المبسوط، محمّد بن أبى سهل السرخسى، بيروت، دار الكتب العلمية، الطبعة الاولى، 1414 ه.

99- المبسوط فى فقه الإمامية، محمّد بن الحسن الطوسى، تهران، مكتبة المرتضوية لإحياء الآثار الجعفرية، 1351 ش.

100- متشابه القرآن ومختلفه، محمّد بن على بن شهرآشوب المازندرانى، قم، انتشارات بيدار.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 546

101- مجمع البحرين ومطلع النيّرين، فخر الدين بن محمّد الطريحى، قم، مؤسّسة البعثة، الطبعة الاولى، 1414 ه.

102- مجمع البيان فى تفسير القرآن، فضل بن الحسن الطبرسى، بيروت، دار الفكر، 1414 ه.

103- مجمع الرجال، عناية اللَّه بن شرف الدين على القهپائى، قم، مؤسّسة إسماعيليان.

104- المجموع شرح المهذّب، محيى الدين يحيى بن شرف النووى، بيروت، دار الفكر، الطبعة الاولى، 1417 ه.

105- المحاسن، احمد بن محمّد بن خالد البرقى، قم، المجمع العالمى لأهل البيت عليهم السلام، الطبعة الثانية، 1416 ه.

106- المحلّى بالآثار، محمّد على بن احمد بن سعيد بن حزم الأندلسى، بيروت، دار الكتب العلمية، 1408 ه.

107- مختصر المزنى (چاپ شده به همراه الامّ)، اسماعيل بن يحيى المزنى، بيروت، دار المعرفة.

108- المختصر النافع فى فقه الإماميّة، جعفربن الحسن الحلّى، بغداد، مكتبةالأهلية، 1383 ه.

109- مختلف الشيعة فى أحكام الشريعة، علّامه حسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى، قم،

مركز الأبحاث والدراسات الإسلامية، الطبعة الاولى، 1412 ه.

110- المدوّنة الكبرى، مالك بن أنس، مصر، مطبعة السعادة.

111- مرآة العقول، مولى محمّد باقر بن محمّدتقى المجلسى، دار الكتب الإسلامية، الطبعة الاولى، 1404- 1411 ه.

112- المراسم العلويّة فى الأحكام النبويّة، حمزة بن عبد العزيز الديلمى، معروف به سلّار، بيروت، دار الحقّ، 1414 ه.

113- مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، زين الدين بن على العاملى، معروف به شهيد ثانى، قم، مؤسّسة المعارف الإسلامية، الطبعة الاولى، 1413- 1419 ه.

114- مستدرك الوسائل ومستنبط المسائل، ميرزا حسين النورى الطبرسى، قم، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام لإحياء التراث، الطبعة الاولى، 1408 ه.

115- مستند الشيعة، مولى احمد بن محمّد مهدى النراقى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، 1405 ه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 547

116- المسند، احمد بن حنبل، بيروت، دار الفكر، الطبعة الثانية، 1414 ه.

117- المصنّف، عبد الرزّاق بن همام الصنعانى، بيروت، المكتب الإسلامى، الطبعة الثانية، 1403 ه.

118- معالم العلماء، محمّد بن على بن شهرآشوب المازندرانى، نجف اشرف، مكتبة الحيدرية، 1380 ه.

119- المعتبر فى شرح المختصر، جعفر بن الحسن بن سعيد، المحقّق الحلّى الهذلى، قم، منشورات مؤسّسة سيد الشهداء عليه السلام، 1364 ش.

120- معجم رجال الحديث، سيد ابوالقاسم الموسوى الخوئى، قم، مركز آثار الشيعة، الطبعة الرابعة، 1410 ه.

121- معجم مقاييس اللغة، احمد بن فارس بن زكريا، قم، مكتب الإعلام الإسلامى، 1404 ه.

122- المغنى، عبداللَّه بن احمد بن محمّد بن قدامة المقدسى الحنبلى، بيروت، دار الكتب العلمية.

123- مغنى المحتاج إلى معرفة معانى ألفاظ المنهاج، محمّد بن احمد الشربينى الخطيب، بيروت، دار الفكر.

124- المفردات فى غريب القرآن، حسين بن محمّد بن المفضل، معروف به راغب اصفهانى، تهران، مكتبة المرتضوية.

125- المقتصر فى شرح المختصر،

احمد بن محمّد بن فهد الحلّى، مشهد، مجمع البحوث الإسلامية، الطبعة الاولى، 1410 ه.

126- المقنع، محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمّى، قم، مؤسّسة الإمام الهادى عليه السلام، 1415 ه.

127- المقنعة، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادى، معروف به شيخ مفيد، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الثانية، 1410 ه.

128- ملاذ الأخيار فى فهم تهذيب الأخبار، مولى محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، قم، 1407 ه.

129- المنتخب من تفسير القرآن والنكت المستخرجة من كتاب التبيان، محمّد بن احمد بن ادريس الحلّى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، الطبعة الاولى، 1409 ه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 548

130- المهذّب، عبد العزيز بن البرّاج الطرابلسى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الاولى، 1406 ه.

131- المهذّب البارع فى شرح المختصر النافع، احمد بن محمّد بن فهد الحلّى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الثالثة، 1414 ه.

132- الموطّأ، مالك بن انس، بيروت، دار الفكر، 1419 ه.

133- الناصريات (مسائل الناصريات)، سيد على بن الحسين بن موسى الشريف المرتضى، تهران، مركز البحوث والدراسات العلمية، 1417 ه.

134- نكت النهاية، جعفر بن الحسن بن سعيد الهذلى الحلّى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الاولى، 1412 ه.

135- النهاية فى غريب الحديث والأثر، مبارك بن محمّد الجزرى، معروف به ابن اثير، بيروت، دار الفكر، الطبعة الثانية، 1399 ه.

136- النهاية فى مجرّد الفقه والفتاوى، محمّد بن الحسن الطوسى، بيروت، دار الكتاب العربى، الطبعة الاولى، 1390 ه.

137- نهج الحقّ وكشف الصدق، علّامه حسن بن يوسف المطهّر الحلّى، قم، دار الهجرة، 1407 ه.

138- نيل الأوطار من أحاديث سيد الأخيار، محمّد بن على بن محمّد الشوكانى، بيروت، دارالكتب العلمية.

139- الهداية، محمّد بن

على بن الحسين بن بابويه القمّى، معروف به شيخ صدوق، مؤسّسة الإمام الهادى عليه السلام، الطبعة الاولى، 1418 ه.

140- الهداية شرح بداية المبتدى، على بن ابى بكر بن عبد الجليل الرشدانى المرغينانى، بيروت، دارالكتب العلمية.

141- الوافى، محمّد محسن، مشهور به فيض كاشانى، اصفهان، مكتبة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام، الطبعة الاولى، 1412- 1416 ه.

142- وسائل الشيعة (تفصيل وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة)، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى، تهران، دار الكتب الإسلامية، 1376 ه.

143- الوسيلة إلى نيل الفضيلة، محمّد بن على الطوسى، معروف به ابن حمزه، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، الطبعة الاولى، 1408 ه.[802]

________________________________________

[1] ( 1). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 716.

[2] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 524، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 9.

[3] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 476.

[4] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 522، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[5] ( 2). همان، ص 523، ح 2.

[6] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 523، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 5.

[7] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 524، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 7.

[8] ( 2). حضرت استاد در كتاب تفصيل الشريعة از روايت به صحيحه ى ابن سنان تعبير مى كند( ص 386) و اين تعبير به لحاظ دو سندى بودن روايت تمام است؛ زيرا سند كلينى از عده اى از اصحاب از محمّد بن يحيى از احمد بن محمّد از ابن محبوب از ابن سنان صحيح است.

[9] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 524، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 8.

[10] ( 1). وسائل

الشيعة، ج 18، ص 524، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 9.

[11] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 478.

[12] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 525، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 10.

[13] ( 2). سوره ى مائده، 38.

[14] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 526، ابواب حدّ سرقت، ح 15.

[15] ( 4). همان، ح 14.

[16] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 523، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[17] ( 2). همان، ص 524، ح 7.

[18] ( 3). همان، ص 522، ح 1.

[19] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 480؛ نكت النهاية، ج 3، ص 324.

[20] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 478.

[21] ( 3). رياض المسائل، ج 10، ص 154.

[22] ( 1). وسائل الشيعة، ج 1، ص 32، باب 4 از ابواب مقدّمات العبادات، ح 11.

[23] ( 1). وسائل الشيعة، ج 1، ص 32، باب 4 از ابواب مقدّمات العبادات، ح 11.

[24] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 295، باب 56 از ابواب جهاد نفس، ح 3.

[25] ( 2). همان.

[26] ( 3). همان.

[27] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[28] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 487.

[29] ( 3). وسائل الشيعة، ج 12، ص 195، باب 87 از ابواب مايكتسب به، ح 2.

[30] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 447، باب 14 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[31] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 487.

[32] ( 2). سوره ى مائده، 38.

[33] ( 3). الكافى فى الفقه، ص 411.

[34] ( 4). مختلف الشيعة، ج 9، ص 245، مسأله 96.

[35] ( 1). وسائل الشيعة، ج 15،

ص 207، باب 29 از ابواب احكام اولاد، ح 1، 2 و 3.

[36] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 448، مسأله 45، 46، 47.

[37] ( 1). سوره ى نور، 61.

[38] ( 2). وسائل الشيعة، ج 10، ص 448، باب 90 از ابواب المزار و ما يناسبه، ح 2.

[39] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 508، باب 18 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[40] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[41] ( 1). قاعده اى اصطيادى از حديث« ادرأوا الحدود بالشبهات»؛ وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[42] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 952.

[43] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 482.

[44] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 518، باب 24 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[45] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 503، باب 12 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[46] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 519، باب 24 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[47] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 518، باب 24 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[48] ( 2). همان، ح 5.

[49] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 484.

[50] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 952.

[51] ( 3). مسالك الافهام، ج 14، ص 484.

[52] ( 4). جواهرالكلام، ج 41، ص 483.

[53] ( 1). قواعد الاحكام، ج 2، ص 266.

[54] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 518، باب 24 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[55] ( 2). همان، ح 1.

[56] ( 3). همان، ص 527، باب 29 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[57] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص

485.

[58] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 521، باب 26 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[59] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[60] ( 2). سوره ى نور، 2.

[61] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 748.

[62] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 505، باب 14 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[63] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 505، باب 14 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[64] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 505، باب 14 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[65] ( 1). سنن بيهقى، ج 7، ص 466.

[66] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 492.

[67] ( 2). همان.

[68] ( 3). همان.

[69] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 717.

[70] ( 2). المقنع، ص 477؛ من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 65.

[71] ( 3). مختلف الشيعة، ج 9، ص 219، مسأله 77.

[72] ( 4). السرائر، ج 3، ص 488.

[73] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[74] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 508، باب 17 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[75] ( 2). همان، ص 506، باب 14 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[76] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[77] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[78] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 498، باب 8 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[79] ( 2). همان، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[80] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 498، باب 8 از

ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[81] ( 2). همان، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[82] ( 1). الجامع لاحكام القرآن، ج 6، ص 160؛ المغنى لابن قدامة، ج 10، ص 242؛ نيل الاوطار، ج 7، ص 124.

[83] ( 1). المقنع ص 444 من لا يحضرة الفقيه ج 4 ص 64.

[84] ( 2). مختلف الشيعة.

[85] ( 3). همان.

[86] ( 4). سنن بيهقى، ج 8، ص 254.

[87] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 482، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[88] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 483، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[89] ( 2). همان، ح 4.

[90] ( 3). همان، ص 519، باب 24 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[91] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 483، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[92] ( 2). همان، ص 485، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 13.

[93] ( 3). همان.

[94] ( 1). وسائل الشيعة ج 18 ص 486 باب 2 از ابواب حد سرقت ح 20.

[95] ( 2). همان، ح 14،

[96] ( 3). همان، ص 485، ح 9.

[97] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 485، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 10.

[98] ( 2). همان، ح 11.

[99] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 411، مسأله 1.

[100] ( 2). سنن البيهقى، ج 8، ص 254.

[101] ( 3).( ر. ك) الجامع لاحكام القرآن، ج 6، ص 160؛ المغنى لابن قدامة، ج 10، ص 242؛ نيل الاوطار، ج 7، ص 124؛ المبسوط للسرخسى، ج 9، ص 137؛ بداية المجتهد، ج 2، ص 442.

[102] ( 1). المقنع،

ص 444؛ الفقيه، ج 4، ص 64.

[103] ( 2). مختلف الشيعة، ج 9، ص 227، مسأله 83.

[104] ( 3). سوره ى مائده، 38.

[105] ( 1). مبانى تكلمة المنهاج، ج 1، ص 295- 296.

[106] ( 2). سوره ى مائده، 38.

[107] ( 3). سوره ى بقره، 43.

[108] ( 1). بدائع الصنايع، ج 6، ص 10- 12؛ المغنى لابن قدامة، ج 10، ص 243.

[109] ( 2). بدائع الصنايع، ج 6، ص 10- 12؛ المغنى لابن قدامة، ج 10، ص 243.

[110] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 517، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 5.

[111] ( 2). همان: ح 3.

[112] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 517، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[113] ( 2). همان، ص 516، ح 1.

[114] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 516، باب 22 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[115] ( 2). همان، ح 2.

[116] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 954.

[117] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 498.

[118] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 496.

[119] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 482، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[120] ( 2). همان، ص 509، باب 18 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[121] ( 1). وسائل الشيعة ج 18 ص 510 باب 18 از ابواب حد سرقت ح 5.

[122] ( 2). همان، ص 531، باب 33 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[123] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 517، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[124] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 329، باب 17 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[125] ( 1).

من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 193، ح 4.

[126] ( 1). وسائل الشيعة، ج 9، ص 356، باب 22 از ابواب مقدّمات الطواف، ح 13.

[127] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 714.

[128] ( 2). من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 192.

[129] ( 3). المبسوط، ج 8، ص 22.

[130] ( 4). الخلاف، ج 5، ص 419، مسأله 6.

[131] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 509، باب 18 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[132] ( 2). همان، ص 510، ح 5.

[133] ( 3). همان، ص 499، باب 8 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[134] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 509، باب 18 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[135] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 508، باب 18 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[136] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 509، باب 18 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[137] ( 2). همان، ص 482، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[138] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 419، مسأله 6.

[139] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 33.

[140] ( 3). رياض المسائل، ج 10، ص 169.

[141] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 329، باب 17 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[142] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 503.

[143] ( 2). وسائل الشيعة، ج 9، ص 356، باب 22 از ابواب مقدّمات طواف، ح 13.

[144] ( 1). وسائل الشيعة، ج 9، ص 353، باب 22 از ابواب مقدّمات طواف، ح 6.

[145] ( 2). همان، ح 9.

[146] ( 3). سوره ى مائده، 33.

[147] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص

504؛ الخلاف، ج 5، ص 451، مسأله 51؛ غنية النزوع، ص 434.

[148] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 504، باب 13 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[149] ( 3). همان، ح 4.

[150] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 504، باب 13 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[151] ( 2). همان، ح 2.

[152] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 517، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[153] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[154] ( 2). همان، ح 4.

[155] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 517، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 5.

[156] ( 2). همان، ح 7.

[157] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 507.

[158] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 516، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[159] ( 1). قواعد الأحكام، ج 2، ص 268.

[160] ( 2). ايضاح الفوائد، ج 4، ص 531.

[161] ( 3). مسالك الافهام، ج 14، ص 500.

[162] ( 4). الروضة البهية، ج 9، ص 250.

[163] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 259، باب 56 از ابواب جهاد نفس، ح 3.

[164] ( 2). همان، ج 18، ص 520، باب 25 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[165] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 520، باب 25 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[166] ( 2). همان، ح 3.

[167] ( 3). همان، ص 521، ح 4.

[168] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 33 و 34.

[169] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 432، مسأله 27.

[170] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[171]

( 2). المسبوط، ج 8، ص 31.

[172] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 514، باب 20 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[173] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 514، باب 20 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[174] ( 2). همان، ص 515، باب 20 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[175] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 399، باب 28 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[176] ( 2). همان ح 2.

[177] ( 1). النهاية في مجرد الفته و الفتوى ص 714.

[178] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 428، مسأله ى 19.

[179] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 514، باب 20 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[180] ( 2). همان، ح 3.

[181] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 31.

[182] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 514.

[183] ( 2). جواهر الكلام، ج 4، ص 512.

[184] ( 1). بدايع الصنايع، ج 6، ص 21؛ المغني لابن قدامة، ج 10، ص 256.

[185] ( 1). قواعد الاحكام، ج 2، ص 270.

[186] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 504.

[187] ( 3). المسبوط، ج 14، ص 504.

[188] ( 1). سوره ى توبه، 60.

[189] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 101، باب 11 از ابواب صفات القاضى، ح 9.

[190] ( 2). همان، ص 527، باب 29 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[191] ( 1). سوره ى انفال، 41.

[192] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 513.

[193] ( 1). قاعده اى اصطيادى از حديث« قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله،« إدرأوا الحدود بالشبهات» است. وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[194] ( 1). المسبوط،

ج 8، ص 25.

[195] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[196] ( 2). تكملة المنهاج، ج 1، ص 288.

[197] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 482، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[198] ( 1). غنية النزوع، ص 434؛ السرائر، ج 3، ص 514.

[199] ( 1). المقنع ص 447.

[200] ( 2). من لايحضره الفقه ج 4 ص 67.

[201] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 510، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[202] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 513، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 12.

[203] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[204] ( 2). همان، ص 510، ح 2.

[205] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 5.

[206] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 513، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 15.

[207] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 513، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 11.

[208] ( 2). همان، ح 13.

[209] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 514، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 16.

[210] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 520.

[211] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 513، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 14.

[212] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 518.

[213] ( 1). وسائل الشيعة ج 18 ص 505 باب از ابواب حد سرقت ح 3.

[214] ( 2). همان، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[215] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 512، باب 19 از ابواب حدّ

سرقت، ح 8.

[216] ( 2). همان، ص 514، ح 17.

[217] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[218] ( 2). المقنعة، ص 804.

[219] ( 3). المراسم، ص 260.

[220] ( 4). غنية النزوع، ص 434.

[221] ( 5). رياض المسائل، ج 10، ص 179؛ المختلف، ج 9، ص 241.

[222] ( 1). النهاية في مجرد الفقه و الفتوى، ص 722.

[223] ( 2). المهذب، ج 2، ص 542.

[224] ( 3). ارشاد الأذهان، ج 2، ص 183.

[225] ( 4). السرائر، ج 3، ص 514.

[226] ( 5). السرائر، ج 3، ص 512.

[227] ( 6). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 4 و 5.

[228] ( 7). همان.

[229] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 512، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 7 و 10.

[230] ( 2). همان، ص 511، ح 4.

[231] ( 3). همان، ح 5.

[232] ( 1). السرائر، ج 3، ص 512.

[233] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 513، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 14.

[234] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 180.

[235] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[236] ( 3). همان، ح 5.

[237] ( 4). همان، ح 4 و 6.

[238] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[239] ( 2). همان، ح 5.

[240] ( 3). همان، ص 510، ح 2.

[241] ( 1). المقنعة، ص 804.

[242] ( 2). النهاية في مجرد الفقه و الفتوى، ص 722.

[243] ( 3). المراسم، ص 260.

[244] ( 1). المقنعة،

ص 804.

[245] ( 2). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 722؛ الاستبصار، ج 4، ص 248.

[246] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 3 و 8 و 18.

[247] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 520.

[248] ( 5). كفاية الاصول، ص 77.

[249] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[250] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 955.

[251] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 427.

[252] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 443، مسأله 40.

[253] ( 1). المقنع، ص 448.

[254] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 487، باب 3 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[255] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 488، باب 3 از ابواب حدّ سرقت، ح 6.

[256] ( 2). همان، ح 4.

[257] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[258] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 521.

[259] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 488، باب 3 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[260] ( 2). جواهر الكلام، ج 4، ص 522.

[261] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 523.

[262] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 523.

[263] ( 2). سوره ى مائده، 38.

[264] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 343، باب 32 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[265] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 35 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[266] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 488، باب 3 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[267]

( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 522.

[268] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 35 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[269] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 523.

[270] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعة، ج 18، ص 192، باب 14 از ابواب كيفية الحكم واحكام الدعوى.

[271] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 35 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[272] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، كتاب الاقرار، باب 3، ح 2.

[273] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، كتاب الاقرار، باب 3، ح 2.

[274] ( 2). همان، ج 11، ص 259، باب 56 از ابواب جهاد نفس، ح 3.

[275] ( 3). همان، ج 16، ص 111، كتاب الاقرار، باب 3، ح 2.

[276] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 718.

[277] ( 2). المهذّب، ج 2، ص 544.

[278] ( 3). الجامع للشرايع، ص 561.

[279] ( 4). المختلف، ج 9، ص 224- 225، مسأله 81.

[280] ( 5). السرائر، ج 3، ص 490.

[281] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 480، باب 14 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[282] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 497، باب 17 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[283] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 525.

[284] ( 1). در اين روايت، امام با« لكن لو اعترف ...» از موردى كه متهم در اثر كتك خوردن اعتراف كرده ولى عين مسروقه اى را نياورده، استدراك مى كند؛ زيرا اقرارش در اثر كتك خوردن بوده است و به عبارت ديگر قول امام« لانه اعتراف على العذاب»،« على» به معناى سببيت است مانند آيه« وَلِتُكَبِّرُوا

اللَّهَ عَلى ما هَداكُمْ»( سوره ى حج، 37) و شاهد اين معنا ذكر روايت در وسائل الشيعه در باب« من أقرّ بالسرقة بعد الضرب أو العذاب أو الخوف» است.

[285] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 40.

[286] ( 2). كتاب السرائر، ج 3، ص 490.

[287] ( 3). قواعد الاحكام، ج 2، ص 270؛ ارشاد الاذهان، ج 2، ص 184.

[288] ( 4). اللمعة الدمشقية، ص 171.

[289] ( 5). الروضة البهية، ج 9، ص 278؛ مسالك الافهام، ج 14، ص 517.

[290] ( 6). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 718.

[291] ( 7). تهذيب الاخبار، ج 10، ص 126.

[292] ( 8). الاستبصار، ج 4، ص 250.

[293] ( 9). المهذب، ج 2، ص 544.

[294] ( 10). الكافى فى الفقه، ص 412.

[295] ( 11). غنية النزوع، ص 434.

[296] ( 12). المختلف، ج 9، ص 225.

[297] ( 13). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 718.

[298] ( 14). كتاب الخلاف، ج 5، ص 444، مسأله 41.

[299] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 318، باب 12 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[300] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 330، باب 17 از ابواب مقدّمات حدود، ح 3.

[301] ( 2). سوره ى توبه، 112.

[302] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 487 باب 3 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[303] ( 1). كتاب الخلاف، ج 5، ص 444، مسأله 41.

[304] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 488، باب 13 از ابواب حدّ سرقت، ح 5.

[305] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 528.

[306] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 527.

[307] ( 2). همان، ص 528.

[308] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 497،

باب 7 از ابواب حدّ سرقت، ح 1، در متن حديث« لأنّه اعترف على العذاب» است؛ ليكن نقل صاحب جواهر رحمه الله« لأنّه اعتراف بالعذاب» مى باشد. ج 41، ص 525.

[309] ( 2). در گذشته گفتيم معناى اين جمله كسى است كه به جهت كتك خوردن به سرقت اقرار كند.

[310] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 331، باب 18 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[311] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3، كتاب الاقرار، ح 2.

[312] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 16 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[313] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 16 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[314] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 16 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[315] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 16 از ابواب مقدّمات حدود، ح 3.

[316] ( 2). سوره ى نور، 2.

[317] ( 1). السرائر، ج 3، ص 491.

[318] ( 2). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 718.

[319] ( 3). الجامع للشرايع، ص 561.

[320] ( 4). الكافى في الفقه، ص 412.

[321] ( 5). غنية النزوع، ص 434.

[322] ( 6). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3، كتاب الاقرار، ح 2.

[323] ( 7). همان، ج 18، ص 318، باب 12 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[324] ( 8). جواهر الكلام، ج 41، ص 540.

[325] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 16 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[326] ( 2). تكملة المنهاج، ج 1، ص 309.

[327] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 956.

[328] ( 1). تكملة

المنهاج، ج 1، ص 309.

[329] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[330] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 528.

[331] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 490، باب 40 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[332] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 494 باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 8.

[333] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 493، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[334] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 528، باب 30 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[335] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 489، باب 4 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[336] ( 2). الامّ، ج 6، ص 150؛ بداية المجتهد، ج 2، ص 447؛ المغني لابن قدامة، ج 10، ص 264.

[337] ( 3). سوره ى مائده، 38.

[338] ( 1). سوره ى بقره، 79.

[339] ( 1). قواعد الاحكام، ج 2، ص 271.

[340] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 530.

[341] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 490، باب 4 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[342] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 490، باب 4 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[343] ( 2). همان، ص 494، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 8.

[344] ( 3). همان، ج 17، ص 577، باب 2 از ابواب ميراث الخنثى، ح 7.

[345] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 494 باب 5، ابواب حدّ سرقت، ح 8.

[346] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 35.

[347] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 956.

[348] ( 2). مختصر النافع، ص 303.

[349] ( 3). ارشاد الاذهان، ج 2، ص 184؛ قواعد الاحكام، ج 2، ص 270؛ تحرير

الاحكام، ج 2، ص 231.

[350] ( 4). المقنعة، ص 802.

[351] ( 5). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 717.

[352] ( 6). المراسم، ص 261.

[353] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[354] ( 1). الروضة البهية، ج 9، ص 284.

[355] ( 2). المقنع، ص 445.

[356] ( 3). الخلاف، ج 5، ص 437، مسأله 31.

[357] ( 4). المبسوط، ج 8، ص 35.

[358] ( 5). سوره ى مائده، 6.

[359] ( 6). جواهر الكلام، ج 2، ص 215- 224 و ج 41، ص 531.

[360] ( 7). الكافى في الفقه، ص 411.

[361] ( 8). غنية النزوع، ص 432.

[362] ( 1). الجامع للشرايع، ص 561.

[363] ( 2). همان، ص 36.

[364] ( 3). الانتصار، ص 528.

[365] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 490 باب 4 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[366] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 956.

[367] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 489، باب 4 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[368] ( 2). همان، ح 3.

[369] ( 3). المقنع، ص 445.

[370] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 491، باب 4 از ابواب حدّ سرقت، ح 8.

[371] ( 2). الجامع للشرايع، ص 561.

[372] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 494، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 8.

[373] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 533.

[374] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 493، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[375] ( 2). همان، ص 492، ح 1.

[376] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 494، باب 5 از ابواب حدّ سرقت،

ح 7.

[377] ( 2). همان، ص 495، ح 10.

[378] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 493، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[379] ( 2). همان، ص 495، ح 11.

[380] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[381] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 492- 494، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 3، 1، 7، 10 و 5.

[382] ( 3). همان، ص 493، ح 3، 1، 7، 10 و 5.

[383] ( 4). همان، ص 494، ح 3، 1، 7، 10 و 5.

[384] ( 5). جواهر الكلام، ج 41، ص 533.

[385] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 499، باب 9 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[386] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 501، باب 11 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[387] ( 2). همان، ص 502، ح 4.

[388] ( 1). مختلف الشيعة، ج 9، ص 242، مسأله 93.

[389] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 502، باب 11 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[390] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 495، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 9.

[391] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 35.

[392] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 502، باب 11 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[393] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 39.

[394] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 537.

[395] ( 3). سوره ى مائده، 38.

[396] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 537.

[397] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 717.

[398] ( 2). الوسيلة، ص 420.

[399] ( 3). المختلف، ج 9، ص 222، مسأله 78.

[400] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 39.

[401] ( 2).

المهذب البارع، ج 2، ص 544.

[402] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 956.

[403] ( 4). السرائر، ج 3، ص 490.

[404] ( 5). سوره ى مائده، 38.

[405] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 39.

[406] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 717.

[407] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 39.

[408] ( 3). كشف اللثام، ج 2، ص 429.

[409] ( 1). السرائر، ج 3، ص 490.

[410] ( 2). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 717.

[411] ( 3). المختلف، ج 9، ص 223، مسأله 78.

[412] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 541.

[413] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 495، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 9.

[414] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 496، باب 6 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[415] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 39.

[416] ( 2). تحرير الاحكام، ج 2، ص 231.

[417] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 542.

[418] ( 4). شرايع الاسلام، ج 4، ص 957.

[419] ( 5). المختلف، ج 9، ص 255، مسأله 109.

[420] ( 1). وسائل الشيعة، ج 19، ص 47، باب 24 از ابواب قصاص نفس، ح 9.

[421] ( 1). وسائل الشيعة، ج 19، ص 46، باب 24 از ابواب قصاص نفس، ح 1.

[422] ( 2). همان، ح 3.

[423] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 312، باب 3 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[424] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 718.

[425] ( 2). الانتصار، ص 531.

[426] ( 3). غنية النزوع، ص 433.

[427] ( 4). السرائر، ج 3، ص 492.

[428] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 531، باب 34 از ابواب حدّ

سرقت، ح 1.

[429] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 421، كتاب سرقت، مسأله 8.

[430] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 546.

[431] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 957.

[432] ( 3). المقنعة، ص 804.

[433] ( 4). كتاب الخلاف، ج 5، ص 421، كتاب سرقت، مسأله 8.

[434] ( 5). كتاب المبسوط، ج 8، ص 28.

[435] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 957.

[436] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 548.

[437] ( 3). همان.

[438] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 499، باب 9 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[439] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 529.

[440] ( 3). كشف اللثام، ج 2، ص 430.

[441] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 548.

[442] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 499، باب 9 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[443] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 344، باب 32 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 3.

[444] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 344، باب 32 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[445] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[446] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 75، باب 9 از ابواب صفات قاضى، ح 1.

[447] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 330، باب 17 از ابواب مقدّمات حدود، ح 3.

[448] ( 2). سوره ى توبه، 112.

[449] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 329، باب 17 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[450] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 330، باب 18 از ابواب مقدّمات حدود، حيث 1.

[451] ( 1). الخلاف،

ج 5، ص 422، مسأله 11.

[452] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 30.

[453] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 553.

[454] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 555.

[455] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 14، ص 8، كتاب وديعه، باب 1، ح 12.

[456] ( 1). المبسوط للسرخسى، ج 9، ص 147؛ شرح فتح القدير، ج 5، ص 148.

[457] ( 1). المبسوط للسرخسى، ج 9، ص 147؛ شرح فتح القدير، ج 5، ص 148.

[458] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 26 و 27.

[459] ( 1). السرائر، ج 3، ص 489.

[460] ( 2). سوره ى مائده، 38.

[461] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 958.

[462] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 558.

[463] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 423.

[464] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 958.

[465] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 29.

[466] ( 3). السرائر، ج 3، ص 498.

[467] ( 4). جواهر الفقه، ص 228، مسأله 790.

[468] ( 5). جواهر الكلام، ج 41، ص 559.

[469] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[470] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[471] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 560.

[472] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 498، باب 8 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[473] ( 2). همان، ح 3.

[474] ( 1). شيخ طوسى در عدّة الاصول مى فرمايد:« انه من العامّة ولكنّه عملت الطائفة بأخباره اذا لم يكن لها معارض من طريق الحق».

[475] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 958.

[476] ( 1). سوره ى مائده، 33 و 34.

[477] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 564.

[478] ( 1). سوره ى مائده، 32.

[479] ( 2). سوره ى بقره، 179.

[480] ( 1). وسائل الشيعة،

ج 18، ص 538، باب 3 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[481] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 538، باب 2 از ابواب حدّ محارب، ح 3.

[482] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 569، س 7.

[483] ( 1). مجمع البيان، ج 3، ص 312؛ الكشاف، ج 1، ص 628؛ تفسير القمى، ج 1، ص 167؛ المنتخب من تفسير القرآن، ج 1، ص 223.

[484] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[485] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 537، باب 2 از ابواب حدّ محارب، ح 2.

[486] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 537، باب 2 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[487] ( 2). سوره ى مائده، 33.

[488] ( 1). سوره ى مائده، 35.

[489] ( 2). سوره ى حج، 77.

[490] ( 3). الخلاف، ج 5، ص 470، مسأله 15.

[491] ( 4). المسبوط، ج 8، ص 56.

[492] ( 5). السرائر، ج 3، ص 508.

[493] ( 6). جواهر الكلام، ج 41، ص 568.

[494] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 959.

[495] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 570، سطر 19.

[496] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 538، باب 2 از ابواب حدّ محارب، ح 4.

[497] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 589، باب 4 از ابواب دفاع، ح 1.

[498] ( 2). همان، ص 588، باب 3 از ابواب دفاع، ح 1.

[499] ( 1). سوره ى مائده، 33.

[500] ( 2). سوره ى مائده، 32.

[501] ( 3). كشف اللثام، ج 2، ص 431.

[502] ( 1). قواعد الاحكام، ج 2، ص 271.

[503] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب

3، كتاب الاقرار، ح 2.

[504] ( 2). مراسم الامامى، ص 261.

[505] ( 3). المختلف، ج 9، ص 224، مسأله 80.

[506] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[507] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 571.

[508] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 431.

[509] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 207.

[510] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 573.

[511] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 272، باب 27 از ابواب الشهادات، ح 2.

[512] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[513] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 207 و 208.

[514] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 959.

[515] ( 3). قواعد الاحكام، ج 2، ص 272.

[516] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 573.

[517] ( 1). سوره ى مائده، 33.

[518] ( 1). المقنعة، ص 804.

[519] ( 2). الهداية، ص 296؛ المقنع، ص 450.

[520] ( 3). السرائر، ج 3، ص 505.

[521] ( 4). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 720.

[522] ( 5). المختلف، ج 9، ص 258، مسأله 110.

[523] ( 6). غنية النزوع، ص 201.

[524] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 533، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 3.

[525] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[526] ( 2). همان، ص 533، ح 2.

[527] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 574.

[528] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 959.

[529] ( 1). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 720.

[530] ( 2). المهذّب لابن

برّاج، ج 2، ص 553.

[531] ( 3). فقه راوندى( فقه القرآن)، ج 2، ص 387.

[532] ( 4). تلخيص( نكت الارشاد)، ص 354.

[533] ( 5). جواهر الكلام، ج 41، ص 574.

[534] ( 1). التبيان، ج 3، ص 502.

[535] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 458، مسأله 2.

[536] ( 3). المبسوط، ج 8، ص 48.

[537] ( 4). الوسيلة، ص 206.

[538] ( 1). تكملة المنهاج، ج 1، ص 318.

[539] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 210.

[540] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[541] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 536، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 11.

[542] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 534، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 5.

[543] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 576.

[544] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 720.

[545] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 534، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 4.

[546] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 535، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 7.

[547] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 959 و 960.

[548] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 210.

[549] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 14، ص 8، باب 1 از ابواب كتاب الوديعة، ح 12.

[550] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 580.

[551] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960.

[552] ( 1). شرح اللمعة( الروضة البهيّة)، ج 9، ص 296.

[553] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[554] ( 1). سوره ى مائده، 34.

[555] ( 2). وسائل

الشيعة، ج 18، ص 536، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 11.

[556] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 581.

[557] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 581.

[558] ( 1). شرايع الاسلام، ص 960.

[559] ( 2). اللمعة الدمشقية، ص 172.

[560] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960.

[561] ( 2). همان.

[562] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 543، باب 7 از ابواب حدّ محارب، ح 2.

[563] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 543، باب 7 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[564] ( 2). همان، ح 3.

[565] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960.

[566] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 589، باب 4 از ابواب الدفاع، ح 1 و 2.

[567] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 582.

[568] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960.

[569] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 543، ابواب حدّ محارب، ح 1.

[570] ( 2). وسائل الشيعة، ج 11، ص 93، باب 46 از ابواب جهاد عدو، ح 7 و ج 18، ص 590، باب 6 از ابواب الدفاع، ح 1.

[571] ( 3). در تفصيل الشريعه كتاب حدود مى فرمايند:« روايت مرسل است ولى صاحب جواهر آن را مثل موثق يا صحيح دانسته، ظاهراً به جهت اين است كه روايت از مرسلات ابن ابى عمير مى باشد و ما در بحث مسكر بر اين مبنا اشكال كرديم.».

[572] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 543، باب 7 از ابواب حدّ محارب، ح 3.

[573] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 91، باب 46 از ابواب جهاد عدو، ذيل ح 2؛ كافى، ج 5، ص 51، ح 2.

[574]

( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 583.

[575] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 543، باب 7 از ابواب حدّ محارب، ح 1، 2 و 3.

[576] ( 2). همان.

[577] ( 3). همان.

[578] ( 4). همان، ج 11، ص 93، باب 46 از ابواب جهاد عدو، ح 7.

[579] ( 5). همان، ص 91، باب جهاد العدو، ذيل ح 2؛ كافى، ج 5، ص 51، ح 2.

[580] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 91، باب جهاد العدو، ذيل ح 2؛ كافى، ج 5، ص 51، ح 2.

[581] ( 2). همان، ج 19، ص 51، باب 27، قصاص نفس، ح 2.

[582] ( 1). وسائل الشيعة، ج 19، ص 309، باب 13 از ابواب العاقلة، ح 3.

[583] ( 2). همان، ص 49، باب 25 از ابواب قصاص، ح 6.

[584] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 587.

[585] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960؛ شرح لمعه، ج 9، ص 296.

[586] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960؛ شرح لمعه، ج 9، ص 296.

[587] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[588] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 212.

[589] ( 2). مسالك الافهام، ج 15، ص 17.

[590] ( 3). كشف اللثام، ج 2، ص 432.

[591] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 541، باب 5 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[592] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 541، باب 5 از ابواب حدّ محارب، ح 2.

[593] ( 2). همان، ح 3.

[594] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960.

[595] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص

541، باب 5 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[596] ( 1). مسالك الافهام، ج 15، ص 17.

[597] ( 2). اين مطلب را در كتاب تفصيل الشريعه فرموده اند.

[598] ( 3). رياض المسائل، ج 10، ص 212.

[599] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 48.

[600] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 720.

[601] ( 2). التبيان، ج 3، ص 502.

[602] ( 3). المبسوط، ج 8، ص 48.

[603] ( 4). الخلاف، ج 5، ص 458، مسأله 2.

[604] ( 5). من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 68.

[605] ( 1). الجامع للشرايع، ص 241 و 242.

[606] ( 1). تكملة المنهاج، ج 1، ص 322.

[607] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 533، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 3.

[608] ( 1). المقنع، ص 450.

[609] ( 2). من لا يحضره الفقيه: ج 4، ص 68.

[610] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 592.

[611] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 540، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 5.

[612] ( 2). سوره ى مائده، 33.

[613] ( 3). المقنع، ص 450.

[614] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 540، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 6.

[615] ( 1). الجامع للشرايع، ص 241- 242.

[616] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 540، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 7.

[617] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[618] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 539، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[619] ( 2). همان، ص 541، ح 8.

[620] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص

539، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 6.

[621] ( 2). همان، ح 3.

[622] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 539، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 4.

[623] ( 2). همان، ح 2.

[624] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 539، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 1 و 4.

[625] ( 2). همان.

[626] ( 3). همان، ح 1 و 2.

[627] ( 4). همان.

[628] ( 1). الجامع للشرايع، ص 241 و 242.

[629] ( 2). مختصر النافع، ص 304.

[630] ( 3). الروضة البهية، ج 9، ص 302.

[631] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 539، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 2.

[632] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 539، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 4.

[633] ( 2). همان، ح 2.

[634] ( 3). همان، ح 3.

[635] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 464، مسأله 7.

[636] ( 2). سنن بيهقى، ج 8، ص 254.

[637] ( 1). سوره ى مائده، 33.

[638] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 528، باب 30 از ابواب حدّ سرقت، ح 1، 2 و 3.

[639] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 961.

[640] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 961.

[641] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 596.

[642] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 502، باب 12 از ابواب حدّ سرقت، ح 1 و 3.

[643] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 503، باب 12 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[644] ( 2). همان، ص 505، باب 13 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[645] ( 3). همان، ص 512، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 10.

[646]

( 1). وسائل الشيعة ج 18 ص 504 باب 13 از ابواب حد سرقت ح 1.

[647] ( 2). همان، ص 507، باب 15 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[648] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 961.

[649] ( 2). قواعد الاحكام، ج 2، ص 276؛ مسالك الافهام، ج 15، ص 23.

[650] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 6.

[651] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 552، باب 5 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[652] ( 1). كاشف اللثام، ج 2، ص 436.

[653] ( 2). مسالك الافهام، ج 15، ص 26.

[654] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 3.

[655] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 6.

[656] ( 2). همان، ص 552، باب 5 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[657] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 3.

[658] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 546، باب 2 از ابواب حدّ مرتد، ح 1.

[659] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 546، باب 2 از ابواب حدّ مرتد، ح 2.

[660] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[661] ( 2). همان، ص 552، باب 5 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[662] ( 1). ر. ك: مسالك الافهام، ج 15، ص 24.

[663] ( 2). كلمات مرحوم محقّق را بايد با آب طلا نوشت؛ زيرا از نظر متن فقهى بين متقدّمان و متأخّران، شرايع نظير ندارد. والد

ما از مرحوم آيت اللَّه بروجردى رحمه الله مطلبى را نقل مى كردند- مرحوم بروجردى تبحّر زيادى در فقه داشت بر هر مسأله از مسائل فقهى يك پرونده تشكيل داده بود، سير تاريخى آن مسأله و اختلاف اقوال و انظار حتّى اقوال اهل سنّت را با روايات جمع آورى كرده بود و به صورت رمز نوشته بود با چنين تبحّر و تسلّطى روزى پدرم به ايشان فرموده بود آيا مى توانيد يك صفحه همانند شرايع با اين استحكام و متانت بنويسيد؟ ايشان فرموده بود: نمى توانم و قدرت اين كار را ندارم.

[664] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 961.

[665] ( 1). سوره ى مائده، 27.

[666] ( 2). بحار الانوار، ج 84، ص 316، باب 18، ح 1.

[667] ( 1). سوره ى بقره، 217.

[668] ( 1). بحار الانوار، ج 70، ص 271، باب 56.

[669] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 606- 608.

[670] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[671] ( 1). سوره ى بقره، 217.

[672] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 544، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 2.

[673] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 544، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 6.

[674] ( 2). همان، ح 3.

[675] ( 1). تحرير الوسيلة، كتاب ميراث، موانع ارث، مسأله 10.

[676] ( 1). مسالك الافهام، ج 15، ص 26.

[677] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 549، باب 4 از ابواب حدّ مرتد، ح 1.

[678] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 550، باب 4 از ابواب حدّ مرتد، ح 3.

[679] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 550، باب 4 از

ابواب حدّ مرتد، ح 6.

[680] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 612.

[681] ( 2). مسالك الافهام، ج 15، ص 26.

[682] ( 1). مسالك الافهام، ج 15، ص 26.

[683] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 612.

[684] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 550، باب 4 از ابواب حدّ مرتد، ح 4.

[685] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 612.

[686] ( 1). مسالك الافهام، ج 15، ص 26.

[687] ( 2). جواهرالكلام، ج 41، ص 612.

[688] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 550، باب 4 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[689] ( 1). تهذيب، ج 10، ص 143، ح 567؛ استبصار، ج 4، ص 255، ح 968.

[690] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 544، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 2.

[691] ( 2). همان، ص 550، باب 4 از ابواب حدّ مرتد، ح 4.

[692] ( 3). همان، ح 6.

[693] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[694] ( 2). همان، ح 6.

[695] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[696] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 550، باب 4 از ابواب حدّ مرتد، ح 4 و 6.

[697] ( 2). همان.

[698] ( 3). همان.

[699] ( 4). همان.

[700] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 613.

[701] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 548، باب 3 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[702] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 613.

[703] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 614.

[704] ( 2). كشف اللثام،

ج 2، ص 436.

[705] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 548، باب 3 از ابواب حدّ مرتد، ح 6.

[706] ( 1). الخلاف، ج 3، ص 591 و 592، مسأله 20.

[707] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 316، باب 8 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[708] ( 3). النهاية، ص 611؛ المقنعة، ص 667؛ المهذّب، ج 2، ص 119؛ المراسم، ص 206؛ الجامع للشرايع، ص 493 و ....

[709] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 388، باب 21 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[710] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 259، باب 56 از ابواب جهاد نفس، ح 3.

[711] ( 2). سوره ى نحل، 105 و 106.

[712] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 611.

[713] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 547، باب 3 از ابواب حدّ مرتد، ح 2.

[714] ( 3). همان، ص 544، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 1.

[715] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 464، باب 28 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[716] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[717] ( 1). مسالك الافهام، ج 15، ص 23 و 28.

[718] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 962.

[719] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 617.

[720] ( 1). تذكرة الاحكام، ج 2، ص 465،( طبع قديم).

[721] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 617.

[722] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 549، باب 3 از ابواب حدّ مرتد، ح 7.

[723] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 963؛ الخلاف، ج 5، ص 504؛ المبسوط، ج 7، ص 284.

[724]

( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 622.

[725] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 313، باب 5 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[726] ( 2). همان، ص 545، باب 10 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[727] ( 1). الكافى، ج 7، ص 256، باب حدّ مرتد، ح 5؛ التهذيب، ج 10، ص 137، باب حدّ مرتد، ح 5.

[728] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 41، باب 6 از ابواب صفات القاضى، ح 52.

[729] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 547، باب 2 از ابواب حدّ مرتد، ح 4.

[730] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 316، باب 8 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[731] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 503، مسأله 3.

[732] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 72.

[733] ( 3). سوره ى مائده، 45.

[734] ( 1). سوره ى نساء، 93 و 94.

[735] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[736] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 636.

[737] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 3.

[738] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3 از ابواب كتاب الاقرار، ح 2.

[739] ( 2). همان، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[740] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 638.

[741] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 571، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 5.

[742] ( 2). همان، ح 3.

[743] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 573، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 11.

[744] ( 2). همان، ص

571، ح 2.

[745] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 571، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 4.

[746] ( 2). همان، ح 1.

[747] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 572، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 8.

[748] ( 2). تهذيب، ج 10، ص 62؛ ح 10؛ استبصار، ج 4، ص 224.

[749] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 572، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ذيل ح 8.

[750] ( 2). همان، ح 9.

[751] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 572، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 6.

[752] ( 2). همان، ح 7.

[753] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 572، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 3 و 5.

[754] ( 1). تكملة المنهاج، ج 1، ص 342، مسأله 290.

[755] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 7.

[756] ( 2). كشف اللثام، ج 2، ص 411.

[757] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[758] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 226.

[759] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[760] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3، كتاب اقرار، ح 2.

[761] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 966.

[762] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 571، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 4.

[763] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 313، باب 5 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[764] ( 1). المبسوط، ج 7، ص 284.

[765] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 510، باب 19 از ابواب حدّ سرقت،

ح 2.

[766] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 6.

[767] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 574، باب 2 از ابواب نكاح البهائم، ح 3.

[768] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 966.

[769] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 574، باب 2 از ابواب نكاح البهائم، ح 2.

[770] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 645 و 647.

[771] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 510، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 6 و 2.

[772] ( 2). همان.

[773] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 645.

[774] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 574، باب 2 از ابواب نكاح البهائم، ح 3.

[775] ( 3). همان، ص 510، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[776] ( 4). همان، ص 511، ح 6.

[777] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[778] ( 1). المقنعة، ص 790.

[779] ( 2). النهاية، ص 708.

[780] ( 3). الوسيلة، ص 415.

[781] ( 4). مختلف الشيعة، ج 9، ص 200، مسأله 58.

[782] ( 5). الجامع للشرايع، ص 556.

[783] ( 1). وسائل الشيعة، ج 19، ص 103، باب 1 از ابواب دعوى القتل، ح 1.

[784] ( 2). سوره ى نور، 2.

[785] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 646.

[786] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 29، باب 6 از ابواب صفات قاضى، ح 25.

[787] ( 1). سوره ى نور، 2.

[788] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 645.

[789] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 966.

[790] ( 1). سوره ى مؤمنون،

5- 7.

[791] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 575، باب 3 از ابواب نكاح البهائم، ح 4.

[792] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 648.

[793] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص 267، باب 28 از ابواب نكاح محرم، ح 5.

[794] ( 2). سوره ى اعراف، 80.

[795] ( 3). سوره ى اسراء، 32.

[796] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص 264، باب 26 از ابواب نكاح محرم، ح 1.

[797] ( 2). همان، ص 268، باب 28 از ابواب نكاح محرم، ح 7.

[798] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 575، باب 3 از ابواب نكاح البهائم، ح 3.

[799] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 575، باب 3 از ابواب نكاح البهائم، ح 2.

[800] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 649.

[801] ( 2). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3، كتاب اقرار، ح 2.

[802] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109